لبخند

   نمره بیست

     علی رو به مادر کرد و گفت: مادر، امروز 20 گرفتم! مادر گفت: آفرین علی جون، از چه درسی 20 گرفتی؟

     علی گفت: از ریاضی 8، از دیکته 7، و از فارسی 5 که می‏شود 20!!

 

تیرگذاری

سه نفر از شهرهای مختلف به استخدام سازمان برق درآمدند و ماموریت یافتند تا خیابانی را تیرگذاری کنند.

آنها از صبح تا غروب کار کردند و در نتیجه شخص اول ده تیر برق کار گذاشت.

شخص دوم پنج تیر برق کار گذاشت.

شخص سوم فقط یک تیر برق کار گذاشت رئیس اداره رو کرد به سومی و گفت:

تو چرا تنها یک تیر برق کار گذاشتی؟

سومی گفت: درست است که من یک  تیر برق کار گذاشتم اما آی گذاشتم‏ها! دیدند تمام شش متر تیر برق را داخل زمین گذاشته است.

 

سایه شاه

درویشی زیر سایه الاغش استراحت می‏کرد شاه از آنجا می‏گذشت. درویش را در حال استراحت دید و به درویش گفت:

«ای مرد! اینجا چه می‏کنی؟». درویش گفت:

«عمر شاه دراز باد، زیر سایه شما استراحت می‏کنیم».

نصف‏النهار

معلم: حسن بگو بینم نصف النّهار چیست؟

شاگرد: آقا اجازه، نصف‏النهار همان شام است که از نصف غذای باقی مانده از ظهر می‏خوریم.

 

لبخند

نگران نباش برایت دعا می‏کنم

روزی‏‏ زبل خان به عیادت یکی از دوستانش که به سختی مریض بود، رفت.

مرد بیمار در جواب احوال‏پرسی زبل خان گفت: «گردنم به شدت درد می‏کرد و تب بالایی هم داشتم. اما خدا را شکر، از دیروز تبم قطع شده؛ ولی هنوز گردنم درد می‏کند.»

زبل خان گفت: «نگران نباش؛ برایت دعا می‏کنم تا فردا صبح گردنت هم قطع شود!»

برادرم یک سال از من کوچکتر است

یک نفر از زبل خان سوال کرد: «راستی زبل خان تو و برادرت چه‏قدر باهم اختلاف سن دارید؟»

زبل خان فکری کرد و گفت: پارسال، مادرم می‏گفت که برادرم یک سال از من کوچکتر است. فکر می‏کنم امسال دیگر با من هم‏سن شده است!»

زرنگی زبل خان و زنش

روزی زبل خان با خیال فروش الاغش، به بازار رفت. در بازار از مرد دلالی خواست تا در مقابل گرفتن مبلغی، الاغ را برایش بفروشد.

مرد دلال افسار الاغ را از دست زبل خان گرفت و شروع کرد به بازار گرمی، تا بتواند الاغ را بفروشد. او آنقدر از حیوان تعریف کرد که زبل خان در دل گفت: «ای بابا! ... حالا که این الاغ این‏قدر خوب و با ارزش‏ است، چه کسی آن را بخرد، بهتر از خودم.»

او به سرعت پیش مرد دلال رفت و پرسید: «معذرت می‏خواهم آقا! قیمت این الاغ چه‏قدر است؟»

دلال که فکر کرد خواب می‏بیند، گفت: «صد سکه.»

زبل خان گفت: «من حاضرم هشتاد سکه برایش بدهم.»

دلال هم متحیر، پول را گرفت و افسار الاغ را به دست زبل خان داد.

زبل خان هم خوشحال و خندان روی الاغ سوار شد و به طرف خانه راه افتاد.

زن زبل خان تا شوهرش را دید، جلو دوید و گفت: «اگر بدانی امروز چه کار خوبی کرده‏ام، کلی خوشحال می‏شوی.»

زبل خان با اشتیاق پرسید«خب چه کرده‏ای؟»

زن با افتخار گفت: «صبح که شیر فروش به کوچه‏مان آمده بود، من او را صدا کردم و گفتم دو کیلو شیر برایم بکشد. او هم وزنه‏اش را تراز کرد و کاسه مرا در یک کفه ترازو گذاشت. من هم یواشکی همان دستبند طلا را که تو برایم خریده بودی، در کفّه دیگر ترازو گذاشتم. به این ترتیب به مقدار وزن دستبند، او شیر بیشتری به من فروخت و خودش هم متوجه نشد!»

زبل خان با نگرانی پرسید: « یادت نرفت که دستبند را به موقع برداری؟»

زن با خنده گفت: «ای نادان!... اگر این کار را می‏کردم، ممکن بود شیر فروش متوجه کلک من بشود.»

لبخند

نگاه به گلوی باد کرده

پسر کوچکی که در قطار نشسته بود، تمام مدّت با تعجّب به گلوی باد کرده، مرد مقابلش نگاه می‏کرد.

مرد که از نگاه‏های پسر کلافه شده بود، با عصبانیّت به او گفت:

تو را می‏خورم‏ها! پسر در کمال خونسردی پاسخ گفت: اول آن یکی را که خوردی قورت بده، بعد مرا بخور.

 

کجا می‏برند

جنازه‏ای را از کوچه‏ای می‏بردند، فقیری با پسرش ایستاده بود و تماشا می‏کرد.

پسر از پدر پرسید: «پدرجان! این مرد را به کجا می‏برند؟»

مرد فقیر گفت: «به جایی که نه خوردنی هست، نه نوشیدنی، نه هیزم، نه نان، نه زر و سیم و نه بوریا و گلیم.»

پسر گفت: «پس او را به خانه ما می‏برند!»

خرسواری به کم شدن یک خر نمی‏ارزد!

زبل خان رأس خر داشت که آنها را بسیار عزیز می‏داشت. روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علف‏های تازه به دشت ببرد.

وقتی که بر روی خر نشست شروع به شمردن خرها کرد: «یک، دو، سه...» نه خر را شمرد، باز هم یک خر کم بود. از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.

باز هم بر خر سوار شد تا راه بیفتد. ولی پیش خود گفت: «شاید اشتباه کرده باشم.» دوباره شمرد.

این‏بار نه خر بودند، با تعجب به خود گفت: «عجیب است وقتی سوار می‏شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می‏شوم ده خر؟»

بعد خنده‏ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت:

«اصلاً پیاده می‏روم خر سواری به گم شدن یک خر نمی‏ارزد!»

حوصله داشتن باش

مریض: آقای دکتر، دندانی که درد می‏کرد این نبود، شما عوضی کشیدید!

دندان‏ساز: آقا صبر کنید شما چقدر کم حوصله‏اید، کم‏کم به آن دندان هم می‏رسیم!

 

دزد اشعار حافظ!

شاعری در مجلسی شعری از حافظ را به نام اشعار خود خواند.

به او گفتند: این شعر از حافظ است گفت: حافظ از من دزدیده!

گفتند موقعی که حافظ زندگی می‏کرد تو اصلاً شاعر نبودی.

گفت: من نبودم که او از من دزدید و الّا اگر بودم که نمی‏گذاشتم بدزدد!

دستور زبان

در کلاس دستور زبان، معلم به شاگردی که از همه ضعیف‏تر بود گفت: درست توجّه کن. وقتی می‏گوییم: من می‏خورم، تو می‏خوری، او می‏خورد، ما می‏خوریم.

این‏چه زمانی است؟ شاگرد، بلافاصله گفت: آقای معلم معلومه دیگه!

وقت ناهار یا شام است که همه می‏‏خورند!

لبخند

مشورت با شیرین عقل

دوستان شیرین عقل در کنار رودخانه‏ای گردش می‏کردند که یک قورباغه را دیدند. چون هیچ‏کدام آن را نمی‏شناختند، یکی گفت: «این بچه ماهی است.»

یکی گفت: «این جوجه اردک است.»

دیگری گفت: «نه بابا، این یک جغجغه است که مدام صدا می‏دهد.»

آنها بالاخره فهمیدند که باید ازيكي کمک بگیرند، برای همین، قورباغه را گرفتند و پیش شیرین عقل بردند و سوال کردند: «آیا تو این جانور را می‏شناسی که قور قور می‏کند؟»

 

شیرین عقل نگاهی به قورباغه کرد و دستی به سر خود کشید و گفت: «من فکر می‏کنم این یک قناری است.»

پرسیدند: «پس پرهایش کو؟...»

شیرین عقل با خنده گفت: «از قناری بودن آن مطمئن هستم. ولی یا هنوز بچه است و پر در نیاورده یا خیلی پیر شده و پرهایش ریخته است!»

تدبیر پدرانه

یک روز پدری کوزه‏ای به دخترش داد و بلافاصله یک سیلی جانانه هم به صورتش زد و گفت: «برای آوردن آب، به کنار رودخانه برو و مراقب کوزه هم باش که نشکند.»

دختر با چشم گریان از خانه بیرون رفت.

مادرش که شاهد این اتفاق بود، با ناراحتی به پدرگفت: «برای چی بچه را می‏زنی؛ مگر خطایی از او سر زده؟»

پدر جواب داد: «ای زن! تو عقلت کجا است. من این سیلی را زدم که مراقب باشد؛ چون اگر کوزه را بشکند، دیگر کتک زدنش بی‏فایده است.»

زرنگی مرد تازه وارد

مرد تازه واردی با خود یک چراغ قوه به شهردیوانگان آورده بود و چون مردم تا آن روز با چنین چیزی رو به رو نشده بودند، همه با تعجب و حیرت به چراغ قوه نگاه می‏کردند.

هوا که تاریک شد، تازه وارد به بازار شهر رفت و چراغش را روشن کرده و نور آن را روی سقف بازار انداخت. بعد به دیوانه ای که با تعجب به او و نور روی سقف نگاه می‏کرد، گفت: «اگر بتوانی آن بالا روی نور چراغ قوه بایستی، ده ریال به تو جایزه می‏دهم .»

دیوانه نگاهی به ارتفاع سقف بازار کرد و گفت: «خیلی زرنگی. می‏خواهی وقتی من آن بالا روی نور چراغت ایستادم، نور چراغ را خاموش کنی که من پرت شوم پایین و دست و پایم بشکند.»

ادب کردن ماده گاو

روستایی تصمیم گرفت گوساله‏اش را که تازه به دنیا آمده بود، برای چرا به صحرا ببرد.

گوساله با دیدن فضای باز صحرا، یکباره شروع به دویدن کردن و از آنجا دور شد. روستایی هر چه تلاش کرد موفق نشد حیوان را بگیرد و مجبور شد بی‏گوساله به خانه برگردد.

وقتی به خانه رسید، با عجله به طویله سراغ گاو مادر رفت و بی‏رحمانه با چوب به جان آن حیوان افتاد، طوری که ناله گاو به هوا بلند شد.

روستایی در حال زدن به گاو می‏گفت: «تو را می‏زنم تا ادب شوی و دیگر فرار کردن را به بچه‏ای یاد ندهی!»

 

 

لبخند

نقشه گنج

شبی زبل خان وحشت زده از خواب پرید و زنش را صدا کرد و گفت: «فوراً عینکم را بده...»

زن با تعجب از جا بلند شد و پرسید: «نصفه شبی عینک را برای چه می‏خواهی؟»

زبل خان خواب آلود جواب داد: «در خواب، نقشه گنجی پیدا کرده بودم؛ اما چون هوا تاریک بود و عینک هم نداشتم، نتوانستم آن را بخوانم. حالا آمدم عینکم را ببرم تا بتوانم آن را درست بخوانم!»

دکتر جان! دیدی بالاخره حرف من شد

یک روز دندانزبل خان به شدت درد گرفته بود؛ طوری که از ناراحتی و درد، فریاد می‏کشید. بالاخره با هر مصیبتی بود، خودش را پیش دندان‏پزشک شهر رساند.

دکتر تا چشمش به دندان زبل خان افتاد، گفت: « زبل خان! اگر می‏خواهی از درد خلاص شوی، هر چه زودتر باید این دندان فاسد را بکشی و دور بیندازی.»

زبل خان پرسید: «جناب دکتر! برای کشیدن این دندان چه قدر از من می‏گیری؟»

دکتر گفت: « دستمزد کشیدن هر دندان دو ریال است.»

زبل خان گفت: «حالا نمی‏شود من یک ریال بدهم؟»

دکتر گفت: «نه خیر... این نرخ برای همه یکسان است.»

زبل خان هم که چاره‏ای نداشت، گفت: «بسیار خب قبول است.»

اما او یک دندان سالمش را به دکتر نشان داد و دکتر هم آن را کشید و از دهانش بیرون آورد.

ولی زبل خان بلافاصله گفت: «دکتر جان!... اشتباه کشیدی، دندان خراب، کنار آن دندانی است که آن را کشیدی.»

این بار دکتر همان دندان فاسد را کشید.

زبل خان هم دو ریال به دکتر داد و از جایش بلند شد که برود. در همان حال به دکتر گفت «آقای دکتر! دیدی بالاخره حرف. حرف من شد. من بابت کشیدن هر دندان، یک ریال به تو دادم!»

آرزو داشتم، فرمانروا می‏شدم

یک روز زبل خان و دوستانش دور هم نشسته بودند و از آرزوهای خود صحبت می‏کردند: از این که اگر فلان شغل را داشتند، فلان کار را انجام می‏دادند.

نوبت زبل خان شد و همه با اشتیاق منتظر بودند تا او آرزویش را بگوید. زبل خان گفت: «من آرزو داشتم، فرمانروا می‏شدم!»

یک نفر پرسید: «اگر فرمانروا می‏شدی، چه می‏کردی؟»

زبل خان بلافاصله‏ گفت: «خب دستور می‏دادم روزی هزار دینار به خودم بدهند، تا مجبور نباشم دیگر کار کنم و خسته بشوم!»

 

لبخند

ماجراهای زبل خان(طنز)

تعادل کره زمین

روزی یک نفر از زبل خان سوال کرد: «آیا می‏دانی چرا آدم‏هایی که در کوچه و خیابان حرکت می‏کنند، همه از یک جهت نمی‏روند؟ نیمی از یک سو و نیم دیگر از سوی مقابل می‏روند؟»

زبل خان دستی به سر کشید و گفت: «خب روشن است. اگر همه آدم‏ها از یک سو بروند، آن سمت کره زمین سنگین‏تر از سمت دیگر می‏شود و تعادل کره زمین به هم می‏خورد و همه نابود می‏شوند!»

 

رعیت مهم‏تر است

از زبل خان پرسیدند: «به نظر تو آیا ارباب مهم‏تر از رعیت است؟»

زبل خان فکری کرد و گفت: «به نظر من رعیت مهم‏تر است.»

پرسیدند: «چرا؟»

زبل خان جواب داد: «چون اگر رعیت نباشد تا زحمت بکشد و کار کند، ارباب از بی‏غذایی می‏میرد!»

جیره یک ماه را طلب دارد

زبل خان گاوی داشت که هر روز لاغرتر و رنجورتر می‏شد. یکی از همسایه‏ها به زبل خان گفت: «مگر تو به این حیوان کاه و یونجه نمی‏دهی، که به این روز افتاده است؟»

زبل خان گفت: «قسم می‏خورم سهمیه او روزانه دو من کاه و یونجه است.»

مرد همسایه پرسید: «پس به چه دلیل حیوان به این روز افتاده است؟»

زبل خان گفت: «چون یک ماه جیره‏اش را طلب دارد!»

 

صاحب بقچه

روزی زبل خان سوار بر اسبش، از جاده‏ای می‏گذشت که ناگهان چشمش به بقچه‏ای خورد، که کنار جاده افتاده بود. او از اسبش پیاده شد و بقچه را برداشت و آن را باز کرد. یک دست کت و شلوار گران قیمت در داخل بقچه بود.

زبل خان در حالی که داخل جیب‏های لباس را می‏گشت، با خود گفت: «خدا را شکر! من هم بالاخره می‏توانم یک دست لباس حسابی بپوشم.»

اما ناگهان در یکی از جیب‏ها دستش به آینه‏ای خورد و در آن نگاه کرد. تا چشمش به تصویر خودش در داخل آینه افتاد، از ترس اینکه با صاحب بقچه رو به رو شده است، فوراً لباس‏ها را زمین گذاشت و به تصویر داخل آینه گفت: « معذرت می‏خواهم آقا! نمی‏دانستم این لباس‏ها متعلق به شماست؛ و گرنه به آنها دست نمی‏زدم.»

 

لبخند

گوسفندی که سکه ها را خورد

ساده لوحی مبلغی پول به دست آورده بود و خیال داشت آن را در جایی امن مخفی کند. بالاخره بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسید که بهتر است پول را داخل کیسه‏ای، در مطبخ پنهان کند.

ولی بعد از لحظه‏‏‏ای با خود گفت: «مطمئناً دزدها جای پول‏ها را می‏یابند.»

با این فکر به مطبخ برگشت و پول‏ها را با خود به اتاق دیگری برد و زیرفرش گذاشت. اما باز هم از ترس اینکه دزدها محل پول‏ها را پیدا کنند، آنها را از زیر فرش هم در آورد.

بعد با خود فکر کرد که بهترین و امن‏ترین محل را پیدا کند. بالاخره فکر بکری به سرش زد؛ کیسه پول‏ها را به صحرایی که در کنار خانه‏اش قرار داشت، برد.

در صحرا تپه‏ای مرتفع بود. ساده لوح از آن بالا رفت و به نوک بلندی رسید. بعد هم با عجله گودالی در زمین کند و کیسه را داخل گودال انداخت و با خاک رویش را پوشاند.

پس از پایان این کار، خوشحال و راضی از اینکه توانسته است جای خوبی برای پول‏هایش پیدا کند، به خانه برگشت. غافل از اینکه یک دزد تمام مدت با زیرکی او را زیر نظر دارد. بعد از رفتن ساده لوح، دزد کیسه را از زیر خاک در آورد و محتویات آن را داخل جیب‏هایش خالی کرد و مشتی پشگل گوسفند در کیسه ریخت و درش را بست و دوباره کیسه را در جای اولش گذاشت.

تقریباً دو ، سه روز از این جریان گذشت که ساده لوح با فکر سرکشی به پول‏ها سوار بر الاغش، راه صحرا را پیش گرفت.

زمانی که به تپه رسید، با اشتیاق زیاد از الاغ پیاده شد و فوراً سر وقت کیسه‏اش رفت.

اما وقتی به جای دیدن پول‏ها، چشمش به پشگل‏های گوسفند افتاد، با تعجب گفت:

 

« خیلی جالب است! دوست دارم بدانم این گوسفند چه‏طور خود را به اینجا رسانیده و پول‏های مرا برداشته!»

دزد بی‏گناه

شبی الاغ چوپانی را از طویله‏اش دزدیدند. صبح روز بعد، هنگامی که چوپان از ماجرا باخبر شد، سراسیمه برای پیدا کردن حیوان از در و همسایه شروع کرد به سوال که آیا آنها الاغش را دیده‏اند یا نه؟

مردم به جای کمک کردن به چوپان، همه با هم او را سرزنش می‏کردند: «چرا این‏قدر خوش خواب هستی؟! چرا در طویله را قفل نکردی؟! چرا اصلاً مراقب نبودی؟! چرا دزد را دستگیر نکردی و ... ؟!»

چوپان که از شنیدن و جواب دادن به این چیزها مستاصل شده بود، فریاد زد: «ای وای! با این وصف تمام گناه به پای من نوشته شد و آن دزد نابکار بی‏گناه است.»

 

لبخند

کیسه یخ کنار دیوار است

روزی کدخدا یک کیلو گوشت خرید و داخل کیسه‏ای گذاشت و به خانه برد. زنش کنار حوض نشسته بود و ظرف‏ها را می‏شست. کدخدا می‏خواست کیسه را به زن بدهد؛ ولی متوجه گربه‏ای که روی دیوار نشسته بود و به او نگاه می‏کرد، شد و فوراً گفت: «خانم! ... من یک کیلو یخ خریده‏ام، تا برمی‏گردم، تو آن را برای شام بپز.»

کدخدا کیسه را در کنار دیوار گذاشت و رفت. زن با خودش گفت: «ای مرد نادان!... رفته به جای گوشت، یخ خریده!...»

و بعد در آشپزخانه به دنبال کار خودش رفت. گریه هم که فرصت را مناسب دید، به سر وقت کیسه رفت و تمام گوشت‏ها را نوش جان کرد.

کدخدا که به خانه آمد، پرسید: «آن گوشتی را که آورده بودم، درست کردی؟...»

زن با حیرت گفت «اما تو که گفتی یخ خریده‏ای.»

کدخدا با ناراحتی گفت: «ای وای! من برای گمراه کردن گربه این را گفتم. آخر تو چرا باورت شد.»

پیاده‏روی

یک روز پسر قاضی شهر  پیاده پشت سر الاغش راه می‏رفت و با آنکه الاغش باری بر دوش نداشت، او سوارش نمی‏شد. مردی پسر قاضی را دید و پرسید: «چرا به خودت زحمت می‏دهی و پیاده می‏روی؟ خب سوار الاغ شو.»

پسر قاضی گفت: من که از این الاغ کمتر نیستم؛ چرا او پیاده برود و من سواره؟!»

آموزش شنا

دوستان شیرین عقل چند روزی می‏شد که از او بی‏خبر بودند. چون نگران او شده بودند، همه با هم به در خانه‏اش رفتند و با تعجب دیدند که او مشغول حرکت دادن یک جوجه اردک در آب حوض است.

آنها جلو رفتند و گفتند: «ای بابا!... تو اینجا چه می‏کنی؟ ما همه نگرانت بودیم.»

شیرین عقل جوجه اردک را نشان داد و گفت: «طوری نشده دوستان! مادر این جوجه اردک چند روز پیش مرد و من مشغول آموزش شنا به این حیوان هستم. چون می‏ترسم اگر شنا یاد نگیرد، یک روز که من خانه نباشم، در آب حوض بیفتد و خفه شود!...»

 

دارویی برای تصفیه خون

یک روز مردی از کنار زمینی که پر از بوته‏های هندوانه بود، می‏گذشت؛ اما تا چشمش به هندوانه‏های بزرگ و رسیده افتاد، دیگر نتوانست به راهش ادامه دهد و به سراغ یکی از هندوانه‏ها رفت و مشغول خوردن شد.

صاحب زمین که از دور او را دید، جلو آمد و گفت: «آدم حسابی!... اصلاً با خودت فکر می‏کنی این هندوانه مال کیه؟... می‏دانی اگر صاحبش راضی نباشد، چیزی که می‏خوری حرام است.»

مرد با خونسردی گفت: «من که این را به خاطر حلال یا حرام بودنش نمی‏خورم؛ به خاطر خواص مفیدی که دارد می‏خورم. چون شنیده‏ام برای تصفیه خون بسیار مفید است.»

 

لبخند

علت دویدن

روزی باران شدیدی می‏بارید. فضولی پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می‏کرد در همین حین همسایه‏اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می‏گذشت فضول داد زد:

 آهای فلانی کجا با این عجله؟

همسایه جواب داد: مگر نمی‏بینی چه بارانی دارد می‏بارد؟

فضول گفت: مردک خجالت نمی‏کشی از رحمت الهی فرار می‏کنی؟

همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت چند روز گذشت و برحسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این ‏دفعه همسایه پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می‏کرد که یک‏دفعه چشمش به فضول افتاد که دامن قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می‏دود.

فریاد زد: آهای مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می‏کنی؟ فضول گفت: مرد حسابی، من دارم می‏‏دوم که کمتر نعمت خداوند را زیر پایم لگد کنم.

 

بز زبان بسته

چوپانی دو تا بز داشت یکی از آنها فرار کرد و چوپان هر چه دنبالش کرد به او نرسید برگشت و افتاد به جان آن یکی بز بیچاره.

رفیقی او را دید و گفت: چرا این زبان بسته را می‏زنی؟

چوپان گفت: شما نمی‏دانید! اگر این بسته نبود از آن یکی تندتر می‏دوید.

 

لبخند

دزد پنبه

فردی از اهالی روستا که مقداری پنبه حاصل کرده بود و دزد، پنبه اش را برده بود نزد پیشنماز محله آمده گفت: در این ده آدم غریبه نیست و لابد یکی از اهالی، پنبه های مرا دزدیده، وسیله ای فراهم کنید تا دزد را بشناسم.

پیشنماز که درضمن، قاضی محل هم بود از مردم دعوت کرد و در مسجد جمع شدند.

بالای منبر رفت و قدری موعظه کرد و سپس گفت: امروز خبر یافتم که انبار پنبه فلانی را دزد زده و چه مردمانی هستند، پنبه می دزدند و حالا هم در مسجد جلوی مردم حاضر می شوند و مقداری از همان پنبه های دزدی به موهای سرشان چسبیده و من آن را می بینم.

بلافاصله شخصی از وسط جمعیت هراسان و وحشت زده دست خود را به سر خود کشید تا پنبه خیالی را پاک کند که رسوا شد.

 

 

لبخند

دریس، مسئولیت حمل می‏کند

دریس بن محمد، از آفریقای شمالی می‏آید- از کشور الجزایر. او مسلمان است و مانند ملانصرالدین، شوخ طبع و بذله‏گو است. برای همین داستان‏هایش دلنشین و شنیدنی است.

 

 دریس بالاخره کاری پیدا کرد. چون همیشه از عقل و فکرش استفاده می‏کرد، خیلی زود توانست کاری کند که اوستایش به او اعتماد کند. اوستا او را سر کارگر کرد.

 

دریس خوشحال شد. او حالا می‏توانست به کارگرها دستور بدهد و خودش هم کاری نکند. او چپ و راست به گل لگد کن‏ها و آجر بالااندازها دستور می‏داد و از این کار لذت می‏برد.

 

کارگر‏ها تیرک‏های چوبی سقف را روی شانه‏هایشان می‏کشیدند و زیر این بار سنگین عرق می‏ریختند.دریس کاری نمی‏کرد و فقط امر و نهی می‏کرد.

 

روزی مردی پیش آنها آمد. شنیده بود کهدریس فرمان می‏دهد و خودش کاری انجام نمی‏دهد. مرد، از اینکه دریس با زیردست‏هایش با غرور رفتار می‏کرد، ناراحت شد. به طرف دریس رفت و دوستانه پرسید:

 

- ‏آهای سر کارگر! کارگرها چه حمل می‏کنند؟

 

دریس با خوشرویی جواب داد:

- تیرک سقف را حمل می‏کنند.

 

مرد دوباره پرسید:

- این را خودم می‏بینم. اما وظیفه تو اینجا چیست؟

تو چه حمل می‏کنی؟

 

دریس، دوستانه به مرد نگاه کرد و با غرور جواب داد:

- من مسئولیت حمل می‏کنم.

 

 

لبخند

درس خوب

مردی مفلس از خیابانی می‌گذشت. از دور بوی خوش کباب به مشامش رسید. جلوتر که رفت دید کباب‌فروشی کنار مغازه‌اش مشغول به سیخ کشیدن گوشت‌ها و بعد به روی آتش گذاردن و باد زدن و خلاصه، کباب کردن گوشت‌ها است.

بر اثر این کار، بوی گوشت کباب شده در فضا می‌‌پیچید و باعث ضعف رفتن شکم خالی مرد فقیر می‌شد. مرد بیچاره که پولی در بساط نداشت تا از خجالت شکم گرسنه‌اش در آید، تکه نان خشکیده‌ای را از کیسه درآورد و روی دودی که از کباب بلند می‌شد گرفت و به دهان برد. به این شکل چند تکه دیگر نان خشک را خورد. بعد تصمیم گرفت که برود؛ اما مرد کباب‌فروش با عجله خود را به او رساند و دستش را کشید و گفت: «آهای! پس پول دود کبابی را که خورده‌ای چه می‌شود؟»اتفاقاً مردی که از آنجا می‌گذشت، متوجه ماجرا شد وقتی خواهش مرد فقیر را برای رهایی دید، دلش سوخت و نزدیک شد و رو کرد به فروشنده و گفت: «این بیچاره را رها کن و بگذار برود. در عوض، من بهای دود کبابی را که او خورده می‌پردازم.»

فروشنده پذیرفت. مرد بعد از رفتن مرد فقیر، چند سکه از کیسه‌اش در آورد و ضمن اینکه آنها را یکی یکی روی زمین می‌انداخت، به کباب‌فروش می‌گفت:

«بفرما این هم صدای پول دودی که آن مرد فقیر خورده، زود بشمار و تحویل بگیر.»

کباب‌فروش در حالی که از تعجب دهانش باز مانده بود، گفت: «آدم حسابی! این چه رسم پول دادن است؟»

مرد همان‌طور که مشغول انداختن پول‌ها بود تا صدای آنها در بیابد، گفت: «عزیز من! آدمی که دود کباب و بوی آن را می‌فروشد، باید هم به جای پول، صدای آن را تحویل بگیرد!»

 

لبخند

جریان قربانی

زنی لباس‏های شوهرش را شسته و آنها را به طنابی در پشت‏بام خانه، آویزان کرده بود تا خشک شوند.

ناگهان باد شدیدی وزید و یکی از پیراهن‏های شوهر را از بالا به پایین پرت کرد. شوهر که شاهد این جریان بود، با هیجان زنش را صدا کرد و گفت: «ای زن! باید قربانی  بدهیم.»

زن پرسید: «مگر طوری شده؟»

شوهر با نگرانی گفت: «تصورش را بکن که اگر من هم در پیراهن بودم و از آن بالا به پایین می‏افتادم، چه می‏شد؟!»

اشتباهی به سراغ من می‏آمدی

مرد فقیری هر روز با سماجت به در خانه کدخدا می‏آمد و درخواست کمک می‏کرد. کدخدا دو- سه بار  با  خوش‏رویی به او کمک کرد؛ اما مرد فقیر دست بردار نبود و این کار برایش عادت شده بود.

کدخدا که دیگر از دست مرد کلافه شده بود، فکری کرد و یک روز وقتی مرد در خانه‏اش را زد، پرسید: «کیه؟»

مرد فقیر از پشت در گفت: « کارگری فقیر و بی‏چیزم.»کدخدا در را باز کرد و بازوی مرد فقیر را گرفت و به او گفت: «اگر کمک می‏خواهی، دنبال من بیا.»

گدای سمج خوشحال به دنبال او رفت.

کدخدا او را با خود به میدان ده برد و گفت: «برادر! تو هربار اشتباهی به سراغ من می‏آمدی؛ چون اینجا، محل اجتماع کارگران است.»

سکه گمشده

یک روز شیرین عقلی به حوض پرآبی رسید. کنار آن حوض، مردی نشسته بود و قوطی کبریتی را که در دست داشت، زیر آب می‏برد و کبریت می‏زد.

شیرین عقل جلو رفت و گفت: «دوست عزیز! چه می‏کنی؟»

مرد بی‏عقل گفت: «سکه‏ام در آب افتاده و چون ته آب تاریک است، می‏خواهم با استفاده از نور کبریت آن را پیدا کنم.»

شیرین عقل خندید و گفت: «عجب دیوانه‏ای هستی! اگر صد تا کبریت را در آب به قوطی آن بکشی، باز هم خاموش می‏شود.»

مرد دیوانه با ناراحتی گفت: «جناب عاقل! تو بگو چه کنم تا کف حوض روشن شود.»

شیرین عقل گفت: «مطمئن باش اگر کبریت را اول روشن کنی و بعد آن را زیر آب ببری، می‏توانی سکه‏ات را پیدا کنی!»

لبخند

بهایی سنگین

طراری

روزی ساده دلی در کمال خستگی و گرسنگی از بیابانی می‏گذشت که ناگهان چشمش به بره تپل و سفیدی افتاد. حیوان زبان بسته که گویی از گله جدا افتاده بود، حیران و سرگردان بع بع کنان به هر طرف می‏گشت.

ساده دل خوشحال و خندان با فکر گرفتن حیوان به سویش دوید و با تلاش زیادی بره را گرفت و با خود به منزل برد. بعد با کمک عیالش حیوان را کشته و طعامی بسیار لذیذ درست کرد. آنها تمام دوستان و آشنایان خود را برای صرف غذا دعوت کردند.

بعد از خوردن غذا یکی از مدعوین از ساده دل پرسید: «راستی تو این حیوان چاق و چله را چگونه به دست آورده‏ای که این‏طور بذل و بخشش به خرج دادی و ما را میهمان خود کردی؟»

ساده دل همه ماجرا را تعریف کرد و توضیح داد که چه‏طور بعد از کلی دوندگی حیوان را به چنگ آورده است.

شخصی که این سوال را کرده بود، با نگرانی گفت: «ای وای! این کار که دزدی است و مجازات بزرگی در پی خواهد داشت. در قیامت حتماً تو را مورد سرزنش قرار داده و کیفر می‏کنند.»

ساده دل سری تکان داد و خیلی جدی گفت: «اگر شماها هوای مرا داشته باشید، من تمام ماجرا را منکر می‏شوم و اتهام دزدی بره را رد می‏کنم.»

یکی از مهمانان گفت: «اما در قیامت حیوان بعد از زنده شدن به زبان می‏آید و تمام واقعیت را می‏گوید.»

ساده دل خنده‏ای سر داد و گفت: «حتماً وقتی بره زنده شد، خودم گوشش را گرفته و آن را به چوپانش پس می‏دهم!»

 

بهایی سنگین

یک روز ساده دل که دوران طولانی و سخت بی‏پولی کلافه‏اش کرده بود، تصمیم گرفت تنها الاغ خود را به بازار برده و بفروشد.

اما زنش که با این فکر ساده دل مخالف بود، با اعتراض گفت: «ای مرد! مگر عقل از سرت پریده؟! این حیوان عصای دست توست. اگر آن را بفروشی، چه گونه به کارهایت رسیدگی خواهی کرد؟»

ساده دل خندید و گفت: «خانم عزیز! خودم این را بهتر از تو می‏دانم و قصد دارم بهایی برایش قرار دهم که کسی توان خریدش را نداشته باشد.»

 

لبخند

بار خر روی دوش قاطر

روزی یک مرد روستایی، مقدار زیادی از محصولات کشاورزی را بار خر و قاطرش کرده بود و به شهر می‏برد تا بفروشد. خر و قاطر، هر دو خورجین‏هایشان پر از بار بود. خر، تا وقتی که در دشت و جاده صاف و هموار بودند، خیلی راحت و آسان راه می‏رفت، اما همین کار از دشت خارج شدند و به منطقه کوهستان رسید، یکباره احساس کرد که بارش سنگین شده، و قدم‏هایش کند و آرام شد. خر، که به سختی قدم برمی‏داشت و عرق می‏ریخت، رو به قاطر کرد و گفت:

- دوست من! اگر بتوانی مقداری از بار مرا کم کنی، من راحت‏تر می‏توانم راه بروم. این بار برایم خیلی سنگین است!

اما قاطر به این خواهش الاغ هیچ اعتنایی نکرد و همچنان به راه خود ادامه داد. الاغ، کمی دیگر به راه رفتن ادامه داد، تا اینکه زیر آن بار سنگین، از پا در آمد و نقش زمین شد و جان داد!

مرد کشاورز، وقتی با این صحنه روبرو شد، کمی ایستاد و با درماندگی به خر مرده نگاه کرد. سپس چون چاره دیگری نداشت، تمام بار الاغ را برداشت و پشت قاطر گذاشت، پوست خر مرده را هم کند و بالای بارها گذاشت و قاطر را به سوی شهر هی کرد. قاطر بیچاره، که زیر سنگینی آن همه بار، نفسش بند آمده بود، اخم‏هایش را درهم کشید و با خودش گفت:

- خودم کردم که لعنت بر خودم باد! کاش به حرف خر گوش می‏کردم و کمی از بارش را برمی‏داشتم. آن وقت خر بیچاره زنده می‏ماند و من مجبور نمی‏شدم این همه بار سنگین را خودم به تنهایی بکشم!

 

لبخند

انتقام گرفتن هیزم‏ها از زبل خان

روزی زبل خان خسته و گرسنه به خانه آمد؛ اما هر چه گشت، نه اثری از زنش بود و نه غذایی در خانه. او با خودش فکر کرد: چه‏طور است امروز، خودم ترتیب ناهار را بدهم.

به همین خاطر به آشپزخانه رفت و چند تکه هیزم داخل اجاق ریخت و کبریت را روشن کرد و خواست هیزم‏ها را آتش بزند، اما هر چه کرد، هیزم‏ها آتش نگرفتند.

زبل خان که از این جریان حیران شده بود، ناگهان با خودش فکر کرد: حتماً این هیزم‏ها متوجه شده‏اند که من خانم خانه نیستم و آشپزی هم کار من نیست؛ برای همین روشن نمی‏شوند. من هم می‏دانم چه کلکی به آنها بزنم تا روشن شوند.

زبل خان بلافاصله به اتاق رفت و از داخل کمد، یکی از روسری‏های زنش را سر کرد و به آشپزخانه برگشت و مشغول روشن کردن اجاق شد.

دست بر قضا این بار توانست آتش خوبی درست کند. در آن موقع زن زبل خان که به خانه آمده بود، وقتی او را با آن قیافه دید، خنده‏ای کرد و پرسید: « زبل خان! چرا روسری مرا سر کرده‏ای؟»

زبل خان آرام گفت: «یواش‏تر حرف بزن؛ من این هیزم‏های ناقلا را گول زدم که فکر کند من زن هستم و روشن شوند!»

در این لحظه ناگهان یک جرقّه روی لباس زبل خان افتاد و آن را به آتش کشید. زبل خان هراسان از نزدیک اجاق دور شد و در حالی که می‏کوشید آتش لباسش را خاموش کند، گفت: آن‏قدر حرف زدی تا بالاخره هیزم‏ها متوجه حقه من شدند و برای گرفتن انتقام، مرا آتش زدند!»

 

لبخند

·          

 

الاغ باسواد تیمور لنگ

روزی تیمور لنگ پادشاه وقت، از زبل خان دعوت کرد که برای دیدار از اصطبل دربار به قصر برود. زبل خان هم با دل و جان دعوت امیر را پذیرفت و همراه او وارد اصطبل شد. زبل خان که از علاقه شدید تیمور لنگ به حیواناتش خبر داشت، برای جلب رضایت خاطرش مدام از اسب‏ها و الاغ‏هایی که می‏دید، تعریف و تمجید می‏کرد.

امیر تیمور الاغ سفیدی را به زبل خان نشان داد و گفت که آن را به تازگی خریده است زبل خان با دیدن الاغ گفت: «به به! چه حیوان زیبایی! به نظر من این الاغ از هوش سرشاری برخوردار است و شرط می‏بندم که استعداد خواندن کتاب را هم دارد.»

امیر به محض شنیدن این حرف گفت: «من به تو یک ماه فرصت می‏دهم تا الاغ مرا با سواد کنی!»

زبل خان که می‏دانست اگر نتواند دستور امیر را عملی کند چه بلایی بر سرش خواهد آمد، در دل هزار بار بر خودش نفرین کرد که چرا بی‏موقع و نسنجیده حرف زده است.

خلاصه زبل خان با دنیایی از غم و اندوه افسار الاغ را در دست گرفت و حیوان را برای آموزش، با خود به خانه برد.

بعد از گذشت یک ماه، امیر دستور داد به دنبال زبل خان و الاغ بروند.

زبل خان در حالی که یکی کتاب بزرگ در دست داشت، همراه الاغ وارد قصر شد و به ملاقات پادشاه رفت. او کتاب را جلوی حیوان روی زمین گذاشت و الاغ با هیجان زیاد به وسیله زبانش صفحات کتاب را ورق زد؛ اما وقتی کتاب به نیمه رسید، با عصبانیت عقب رفت و شروع به عرعر کردن نمود.

امیر تیمور که از دیدن این صحنه به شدت خنده‏‏اش گرفته بود، از زبل خان پرسید: «با چه کلکی توانستی این کار را به الاغ یاد بدهی؟!»

زبل خان که از ترس داشت سکته می‏کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «جناب امیر، من بعد از کلی فکر کردن، تصمیم گرفتم در روز اول کمی یونجه بین صفحات اول و دوم کتاب بریزم؛ جوری که حیوان برای خوردن یونجه‏ها مجبور شود با زبانش صفحه اول را ورق بزند.

روز دوم یونجه‏ها را از بین صفحات دوم و سوم ریختم و الاغ باید دو صفحه را ورق می‏زد و همین‏طور... الی آخر. الان هم او به این خاطر عصبانی شد که دید هر چه قدر ورق می‏زند، حتی از یک برگ یونجه هم خبری نیست!»

 

لبخند

الاغ طلبکار

دوستان روستایی که خرش را به اندازه خودش می‏شناختند متوجه شدند که روز به روز ضعیف‏تر می‏شود یک روز به روستایی گفتند: روستایی مگر به خرت غذا نمی‏دهی که این‏قدر لاغر و ضعیف شده؟

روستایی گفت: چرا، شبی دومن جو از من جیره می‏گیرد.

دوستانش گفتند: پس چرا اینقدر لاغر شده؟

روستایی گفت: هی بسوزه پدر نداری بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.

آدم عاقل

روزی ساده لوحی الاغش را برد توی بازار تا بفروشد به دلالی گفت: اگر بتوانی این الاغ چموش را برایم بفروشی انعام خوبی به تو می‏دهم.

دلال افسار الاغ را گرفت و رفت وسط بازار و شروع کرد به تعریف کردن از الاغ و این‏قدر از چالاکی و نجابت و سلامت الاغ تعریف کرد که ساده لوح پشیمان شد و با خودش گفت: مگر هیچ آدم عاقلی چنین مالی را از دست می‏دهد سریع افسار الاغ را از دست دلال بیرون کشید و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد.