مثال هاي قرآني

 

چهلمين مثال: پست‏ترين انسان‏ها

 

خداوند متعال در آيه 44 سوره فرقان مى‏فرمايد:

 

اَمْ تَحْسَبُ اَنَّ اَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ اَوْ يَعْقِلُونَ اِنْ هُمْ اِلاَّ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ سَبِيلاً

 

آيا گمان مى‏برى بيشتر آنان مى‏شنوند يامى فهمند! آنان فقط همچون چهارپايانند، بلكه گمراه ترند!

 

دورنماى بحث

 

اين مثال نيز در مورد كفّار و مشركانى است كه در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) لجاجت و عناد مى‏كردند و آن قدر بر عقيده باطل خود پافشارى مى‏كردند و به دنبال هوى و هوس خود بودند تا نيروى درك و عقل آنها از بين مى‏رفت; به اين جهت، خداوند آنها را به چهار پايان و بلكه بدتر از چهار پايان تشبيه كرده است.

 

شرح و تفسير

 

براى روشن شدن پيام آيه كه از جهتى، مَثَل منحصر به فردى است، لازم است از چند آيه قبل مورد بررسى قرار گيرد.

آيات قبل از آيه مثل، در باره انتقادات و ايرادهاى واهى كفّار نسبت به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است كه در ادامه به آن اشاره مى‏شود:

«وَ اِذا رَأَوْكَ اِنْ يَتَّخِذُونَكَ اِلاّ هُزُواً; اى پيامبر! هنگامى كه اين كفّار و مشركين تو را مى‏بينند، تو را به باد استهزاء مى‏گيرند.»

يكى از عكس العمل هاى مستكبران و هوى پرستان در مقابل پيامبران و رسولان، استهزاء و تمسخر پيام آوران وحى الهى بوده، كه اين مطلب با نسبت هاى گوناگونى همراه بوده است; مثلاً فرعون مستكبر كه لاف خدايى مى‏زد و «اَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلى[1]» مى‏گفت، در مقام استهزاء حضرت موسى(عليه السلام) مى‏گويد: «اِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذى اُرْسِلَ اِلَيْكُمْ لََمجْنُونٌ[2]; پيامبرى كه به سوى شما فرستاده شده، مسلّماً ديوانه است!»

«أَهذَا الَّذى بَعَثَ الله رَسُولاً» ـ استهزاء و تمسخرّ كفّار اين بود كه مى‏گفتند: «آيا اين (حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله))، همان كسى است كه خداوند او را به عنوان پيامبر(صلى الله عليه وآله)برانگيخته است؟!» يعنى او اگر رسول خداست، پس چرا مثل بقّيه انسان ها، غذا مى‏خورد، راه مى‏رود، سخن مى‏گويد، لباس مى‏پوشد و خلاصه تفاوتى با بقيهّ مردم ندارد; «ما لِهذا الرَّسُولُ يَأكُلُ الطَّعامَ وَ يمْشى فِى الاَْسْواقِ[3]» در حالى كه رسول خدا بايد از جنس فرشتگان باشد.

بطلان اين سخن روشن است و حق اين است كه رسول خدا بايد از جنس همان قوم و جمعيّت باشد[4] تا بتواند در دهاى آنها را بفهمد، مشكلات آنان را احساس كند و در نتيجه، درمان مناسبى براى آن بيابد; در حالى كه اگر از فرشتگان باشد، دردها و مشكلات را احساس نمى‏كند، علاوه بر اين كه هيچ انسانى به حرف فرشتگان گوش نمى‏دهد زيرا مى‏گويد: فرشته كه اين حرف ها را مى‏زند، براى امثال خودش خوب است كه شهوت ندارد و عصمت دارد; امّا ما، كه عصمت نداريم و گرفتار شهوت هستيم، نمى‏توانيم همانند او عمل كنيم; ولى اگر رسول خدا از جنس انسان باشد اين بهانه ها مرتفع است.

«اِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَولا اَنْ صَبَرْنا عَلَيْها» ـ مشركان پس از اين تمسخر و استهزاء به يكديگر مى‏گويند: «اگر مابر پرستش خدايانمان استقامت نمى‏كرديم، بيم آن مى‏رفت كه ما را گمراه سازد! و اين تحفه ها و بت هارا از ما بگيرد.»

البته در اين دو گفتار مشركان كه در يك جا، نسبت جنون به حضرت مى‏دهند و در اين جا، آن قدر احساس خطر مى‏كنند كه مبادا سخنان پيامبر در آنها اثر كند ودست از بت پرستى بردارند، تناقض روشنى وجود دارد; زيرا هيچ كس از تأثير سخنان يك مجنون بيمناك نيست، پس اگر مجنون است نبايد از سخنان او ترسيد و اگر مجنون نيست و سخنان درستى مى‏گويد، چرا سخنانش را نمى‏پذيريد! در واقع بى اساس بودن عقايد كفّار از سخنان خود آنان هويدا است.

خداوند نيز سه جواب به اين گفتار باطل و متناقض داده است:

1 ـ «وَ سَوْفَ يَعْلَمُونَ حِينَ يَرَوْنَ الْعَذابَ مَنْ اَضَلُّ سَبِيلاً» ـ هنگامى كه عذاب الهى نازل شود و آنها مشمول غضب و عذاب خداوند شوند، آن گاه معلوم مى‏شود كه چه كسى گمراه و در غير مسير حق است، آن زمان روشن مى‏شود كه آيا شما كفّار و مشركان مكه بر حق بوده ايد يا پيامبر(صلى الله عليه وآله) و فرستاده خداوند!

سؤال : چرا كفّار قبل از نزول عذاب الهى نمى‏فهمند كه حق با چه كسى بوده است؟

پاسخ : هوى و هوس، پرده اى بر قلب كفّار انداخته است، به گونه اى كه اجازه نمى‏دهد حقايق را درك كنند. هوى پرستى، بت پرستى، پول پرستى، مقام پرستى دنيا پرستى و مانند آن، حجاب هايى هستند كه مانع درك كفّار مى‏شود و اين موانع به گونه اى هستند كه فقط با عذاب الهى برطرف مى‏شوند. به اين جهت، فرعون طغيانگر هنگامى كه اسير چنگال رودخانه خروشان نيل شد و خود را در آستانه مرگ ديد ـ همان كسى كه به بنى اسرائيل مى‏گفت: «ما عَلِمْتُ مِنْ اِله غَيْرِى[5]» ـ و پرده هاى غفلت و تكبّر از ديدگانش كنار رفت; به اين حقيقت اعتراف كرد: «اَنه لا اِلهَ اِلاَّ الَّذِى آمَنَتْ بِهِ بَنُوا اِسْرائِيلُ وَ اَنـَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ[6]» هرچند اين ايمان فايده اى برايش نداشت.

به هر حال، هنگامى كه عذاب خداوند نازل شود، پرده هاى غرور و غفلت و جهل كنار مى‏رود و آن گاه كفّار مى‏فهمند كه چه كسى گمراه تر است.

سؤال : آيه شريفه در مقام پاسخ به كفّار است، آيا تهديد به عذاب الهى پاسخ محسوب شود؟

پاسخ : آرى! گاهى تهديد به عذاب، آخرين جواب است و هيچ جوابى جز آن و جود ندارد. جمعى از سوفسطايى ها هستند كه منكر همه چيزند و در تمام امور، حتّى در وجود خود و در شك هاى خود شك مى‏كنند! فلاسفه بزرگ مى‏گويند: در مقابل سوفسطايى هيچ استدلالى كاربرد ندارد; چون هر دليلى براى او اقامه شود مورد شكّ و ترديد قرار مى‏گيرد، به اين جهت، تنها پاسخ سوفسطايى اين است كه او را نزديك خرمنى از آتش ببريم و به او بگوييم: آتش و جود ندارد و حرارت، خيالى بيش نيست ! سوختن مشكوك است ! در سوزانيدن شك داريم ! سپس اين سوفسطايى را به طرف آتش ببريم، سوفسطايى عقب مى‏آيد و كم كم اعتراف مى‏كند كه آتشى و جود دارد و حرارتى هست و آتش مى‏سوزاند. و به تدريج اين سوفسطايى تبديل به يك فرد واقع گرا مى‏شود.

بنابراين براى انسان هاى لجوج متعصّب، جز عذاب الهى راه ديگرى، كه افكار آنها را بيدار كند و پرده هاى غفلت را كنار بزند، وجود ندارد.

2 ـ «اَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَواهُ اَفَاَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً» ـ اى پيامبر! خداى اين ها هوى و هوس آنهاست، كسى كه خدايش هواى نفس اوست، چگونه قابل هدايت است! يعنى اى مشركان و بت پرستان! اين برخوردهاى بى ادبانه شما با پيامبر(صلى الله عليه وآله)و سخنان زشت شما در مورد آن حضرت، همه بر اثر هوى پرستى است و گرنه بطلان بت پرستى مطلب روشنى است.

اساساً حق بر كسى مخفى نمى‏ماند; بلكه اين هوى و هوس هاست كه نمى‏گذارد حق آشكار شود.

آيا در زمان حضرت على(عليه السلام) و معاويه «لعنة الله عليه» حقّ و باطل قابل تشخيص نبود!

در يك سو، حضرت على(عليه السلام)، كانون عدالت و عبادت و يارانش، مسلمانانى مخلص از اصحاب پيامبر خدا كه تنها هدفشان جلب رضايت الهى بود و در سوى ديگر معاويه، كانون ظلم و تبعيض و عامل اضطراب و ناپايدارى در كشور اسلامى كه اطرافيانش را با سفره هاى چرب و رشوه و مانند آن نگه داشته است، آيا تشخيص حق از بين اين دو دسته مشكل است! نه، ولى هوى و هوس ها، سفره هاى رنگين، رشوه ها و سكه ها، مانع تشخيص حق مى‏شود.

اى پيامبر! تونمى توانى اين ها را نجات بدهى چون خداى آنها هواى نفس آنها است و واى به حال انسانى كه خداى او هوى نفس او شود كه اين خطرناكترين لحظه زندگى اوست.

مورّخ مشهور «ويل دورانت» مى‏نويسد: «عدد اشياى پرستيدنى نا محدود است... تقريباً مى‏توان گفت كه هر حيوانى... در يك گوشه زمين روزى به عنوان خدا مورد پرستش بوده است.[7]» ولى در روايتى آمده است: «اَبْغَضُ اِله عُبِدَ عَلى وَجْهِ الاَرْضِ الْهَوى[8]» ـ طبق اين روايت، بدترين و منفورترين بت پرستى ها، هوى پرستى است. اين بت، انسان را آلوده بسيارى از گناهان مى‏كند: شرابخوارى; اعتياد; دزدى; قاچاق; آدم كشى; غارت و... . در عصر حاضر نيز بسيارى از كشتارهاى دست جمعى، نشأت يافته از پيروى انسان ها از هواى نفس است: قتل عام مردم هيروشيما توسّط آمريكا; بمباران شيميايى مردم بى دفاع حلبچه توسّط رژيم بعثى عراق; زنده به گور كردن زنان و كودكان بوسنيايى; همه اثرات مخرّب حاكميّت هواى نفس بر زندگى بشر است.

خلاصه اين كه، تشخيص حقّ و باطل امر مشكلى نيست مشروط بر اين كه انسان تابع هواى نفس نباشد.

3 ـ سومين پاسخ خداوند به سخنان مشركان آيه مثل است، در اين آيه خطاب به پيامبر اسلام و در پاسخ به سخنان مشركان آمده است: «اَمْ تَحْسَبُ اَنَّ اَكثْرَهُمْ يَسْمَعُونَ اَوْ يَعْقِلُونَ; آيا خيال مى‏كنى كه اين ها گوش شنوا و عقل دانا دارند! نه، اين ها همانند حيوانات از درك و فهم مسائل عاجزند; بلكه از چهار پايان گمراه ترند!» يعنى صداى حق و نشانه هاى خداوند سراسر جهان هستى را پر كرده است و آثار خداوند فراوان است، امّا شنيدن صداى حق، گوش شنوا و ديدن آثار حق، چشم بينا و عقل دانا نياز دارد كه كفّار ندارند. اگر تمامى جهان را نور آفتاب فرا گيرد، انسان نابينا قادر به ديدن آفتاب نيست! همچنين اگر انسان ناشنوايى در كنار ساحل دريا ايستاده باشد و امواج سهمگين دريا را نگاه كند، هرگز قادر به شنيدن صداى امواج نيست; كفّار نيز چنين اند كه نه حق را مى‏بينند و نه سخن حق را مى‏شنوند و مانند حيوانات، بلكه پست تر از آنها هستند.

مشركان كه از شنيدن صداى حق عاجز و از درك آن ناتوانند; همانند حيوانات و چهار پا يانند; چرا؟

زيرا حيوانات و كفّار از جهاتى مثل هم هستند:

1 ـ حيوان مسائل را درك نمى‏كند; زيرا فهم و شعور ندارد و حركت و كارهايش غريزى است; كفّار نيز فهم و شعور ندارند; به اين جهت آفتاب حقيقت را نمى‏بينند.

2 ـ حيوانات احساس مسؤوليّت نمى‏كنند; حيوان مزرعه يتيم، موقوفه، ملك غير و مانند آن نمى‏شناسد و حساب حلال و حرام را نمى‏كند و خود را در برابر اين امور مسؤول نمى‏داند; چون درك نمى‏كند، بنابراين عدم احساس مسؤوليّت، ناشى از عدم درك است; كفّار نيز همانند حيوانات، احساس مسؤوليّت ندارند.

3 ـ حيوانات فرمانبردار غريزه اند ـ او نداند غير اصطبل و علف ـ بت پرستان نيز همانند حيوانات تابع هوى و هوسند.

4 ـ حيوانات تا بع منطق نيستند و استدلال نمى‏فهمند، كفّار نيز از درك استدلال هاى قوى و محكم و در عين حال ساده قرآن مجيد در امور مختلف، مخصوصاً در توحيد و معاد، عاجزند و تنها بر سخن خود پا فشارى مى‏كنند و آن را تكرار مى‏كنند.

5 ـ حيوانات سود و زيان خويش را تشخيص نمى‏دهند، به اين جهت، گاهى به سوى پرتگاه هاى خطرناك مى‏روند و گاهى به آب و آتش مى‏زنند و كارهايى از اين قبيل انجام مى‏دهند; زيرا سود و زيان خويش را درك نمى‏كنند; كفّار و مشركين نيز چنين اند; آنها نمى‏فهمند كه عبادت بت ها و پيروى از هوى و هوس براى آنها فايده اى ندارد، و عزّت و سعادت و رستگارى در سايه توحيد است; مشركان اين امور را نمى‏فهمند. به همين لحاظ مشركان و كفّار در امور پنجگانه گذشته به حيوانات تشبيه شده اند.

«بَلْ هُمْ اَضَلُّ سَبِيِلاً» ـ كفّار و مشركان نه تنها همانند حيوانات فهم و شعور ندارند و احساس مسؤوليّت نمى‏كنند و بنده هوى و هوسند و تابع منطق نيستند و سود و زيان خود را نمى‏فهمند; بلكه از حيوانات گمراه تر و بدترند; زيرا حيوانات از جهات مختلف نسبت به كفّار و مشركين برترى دارند:

1 ـ اگر حيوان  در مرحله حيوانيّت مى‏ماند وترقّى نمى‏كند، به دليل آن است كه استعدادش بيش از اين نيست; امّا انسان داراى استعدادى است كه مى‏تواند از فرشتگان نيز سبقت بگيرد و به قول شاعر:

رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند***بنگر كه تا چه حدّ است مقام آدميّت

ولى بر اثر لجاجت و تعصّب، در مرحله حيوانيّت باقى مانده است; بنابراين مشركين از حيوانات بدترند.

اگر شخص بى سرمايه اى وارد بازار شود و سودى نبرد، مورد ملامت ديگران نخواهد بود; امّا شخص سرمايه دارى كه وارد بازار مى‏شود و هيچ سودى نمى‏برد، مورد سرزنش است; انسانى كه ملائكه بر او سجده كرده اند، انسانى كه خداوند به خاطر آفرينش او به خود آفرين گفت، انسانى كه گل سرسبد موجودات و مخلوقات جهان آفرينش است، اگر سقوط كند، بدون شك بدتر از حيوان است!

2 ـ حيوانات به انسان خدمات زيادى مى‏كنند: برخى از آنان شيره جان خود را تبديل به شير نموده و تحويل انسان مى‏دهند شيرى كه به تعبير قرآن در آيه 66 سوره نحل، به قدرت خداوند، از ميان غذاهاى هضم شده و خون، و به صورت خالص و گوارا تقديم انسان مى‏شود! علاوه بر اين بازدهى، گوشت و استخوان و پشم و پوست و حتّى خون اين حيوانات نيز براى انسان ها يا حيوانات ديگر قابل استفاده است. علاوه بر همه اينها، حيوانات در امر حمل و نقل نيز مؤثّرند و اضافه بر همه اين ها تسليم انسان هستند[9].

امّا اين مشركان هوى پرست، نه تنها فايده اى براى جهان بشريّت ندارند، بلكه ضررهاى فراونى نيز دارند; ظلم و گناه، فساد، جنگ و خون ريزى از جمله ضررهاى انسان هوى پرست است، پس چنين انسانى از حيوان بدتر است.

3 ـ حيوانات بر اساس يك برنامه ريزى غريزى حركت مى‏كنند; به عبارت ديگر فرمان خلقت، آنها را به سوى اهدافشان هدايت مى‏كند; اما مشركانِ هوى پرست كه هوى پرستى، هم پرده اى بر عقل آنها كشيده و هم فطرت آنها را پنهان نموده است، به اين جهت، كفّار و مشركان خطر گمراهى شان بيشتراست.

4 ـ حيوان هر چه خطرناك باشد، خطر و ضررش محدود است; مثلاً گرگ به عنوان يكى از خطرناكترين حيوانات اگر به گله اى حمله كند، در نهايت ممكن است چند گوسفند را از بين ببرد; امّا هنگامى كه اين انسان هوى پرست  سر از فرمان عقل برتافت و به دستور هواى نفس عمل كرد، در هيروشيماى ژاپن يك بمب اتمى مى‏اندازد و 85000 انسان را در يك لحظه از بين مى‏برد و تعداد زيادى را مجروح مى‏كند كه پس از سال ها هنوز آثار آن جنايات از بين نرفته است.

آيا چنين انسان هايى پست تر از حيوانات نيستند!؟

5 ـ حيوانات كار خلاف و زشت خود را توجيه نمى‏كنند و آن را خوب جلوه نمى‏دهند، ولى اين بشر دور افتاده از نور هدايت، جناياتش را توجيه مى‏كند; به عنوان نمونه، آمريكاى  جنايت كار، پس از ارتكاب جنايت بزرگ خود با بمب اتمى در دو شهر ژاپن، در توجيه جنايتش مى‏گويد: «اگرما دست به اين بمباران نمى‏زديم، جنگ طولانى تر مى‏شد و انسان هاى بيشترى كشته مى‏شدند!»

نتيجه: طبق آنچه گفته شد، انسان هوى پرست از حيوان گمراه تر است.

يكى از بزرگان مى‏گفت: اگر آيه شريفه مذكور نازل مى‏شد ولى جمله اخير آن (يعنى، بَلْ هُمْ اَضَلُّ سَبِيلاً) نازل نمى‏شد من دِق مى‏كردم! چون حيوانات بمراتب بهتر از برخى انسان هايند; امّا ذيل آيه به من آرامش مى‏دهد.

 

پيام آيه

 

عزّت در سايه ايمان

 

از مجموع آنچه در تفسير اين آيه شريفه گفته شد، استفاده مى‏شود كه انسان اگر طالب رسيدن به مقام واقعى خويش است و مى‏خواهد استعدادهاى خويش را بارور كند و از خطر سقوط برهد، بايد در سايه ايمان واطاعت پروردگار حركت كند، و به فرموده امام على(عليه السلام): «اگر عزّت و شكوه مى‏خواهد، از سايه تاريك گناه به سوى مقام عزّتبخش طاعت الهى گام بردارد.[10]»

 

-------------------------------------------------------------------------------------

1 .  سوره نازعات، آيه 24.

2 . اين اتهام اختصاص به برخى از پيامبران ندارد; بلكه طبق آيه 52، سوره ذاريات، اتهام جنون و سحر به تمام پيامبران نسبت داده شده است !

3 .  سوره فرقان، آيه 7.

4 .  به همين جهت خداوند متعال در آيه 164، سوره آل عمران، بشر بودن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را يكى از منّت هاى الهى بر بشر مى داند.

5 .  سوره قصص، آيه 38 .

 6 .  سوره يونس، آيه 90 .

7 .  تاريخ تمدّن، جلد اوّل، صفحه 72 به بعد.

8 .  المحجّة البيضاء، جلد 8، صفحه 44.

9 . در آيات 5 تا8 سوره نحل به منافع مختلف حيوانات براى انسان اشاره شده است.

10 .  ميزان الحكمة، باب 2710، حديث 12540، مضمون اين روايت از حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و امام حسن مجتبى و حضرت صادق(عليهما السلام) نيزنقل شده است.

مثال هاي قرآني

 

سي و نهمين مثال: اعمال مشركان

 

در آيه 40 سوره نور خداوند متعال مى‏فرمايد:

 

اَوْ كَظُلُمات فِى بَحْر لُجِّىٍّ يَغْشيهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْض اِذا اَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَريها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ الله لَهُ نُوراً فَمالَهُ مِنْ نُور

 

يا همچون ظلماتى در يك درياى عميق و پهناور كه موج آن را پوشانده و بر فراز آن موج ديگرى و بر بلنداى آن ابرى تاريك است; ظلمت هايى است يكى بر فراز ديگرى، آن گونه كه هرگاه دست خود را خارج كند، ممكن نيست آن را ببيند! و كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده، نورى براى او نيست.

 

دور نماى بحث

 

در سوره نور، سه مثال مطرح شده است كه يكى از آنها (آيه 35) در مورد نور ايمان و مؤمنان است و دو مثال ديگر (آيات 39 و 40) در مورد كفّار و اعمال آنان است. در مثال گذشته اعمال كفّار به سراب يا نورى كاذب تشبيه شد; ولى در مثال محلّ بحث ـ كه شرح آن خواهد آمد ـ اعمال كفّار را حتّى نور كاذب نمى‏داند; بلكه آن را ظلمت مطلق معرفّى مى‏كند.

 

شرح و تفسير

 

«اَوْ كَظُلُمات فِى بَحْر لُجِّىٍّ» ـ كلمه «لُجِّى» در لغت عرب به معنى «لجاجت» است و «لجاجت»، سماجت بر انجام كارى است; مثلاً، به شخصى مراجعه مى‏كنيد تا كارى براى شما انجام دهد; امّا او جواب مثبتى نمى‏دهد، دوباره مراجعه مى‏كنيد، جوابى نمى‏گيريد; بار سوم، چهارم و... اين پى گيرى را سماجت و لجاجت مى‏گويند. دريا را نيز از آن جهت كه امواجش پشت سرهم مى‏آيد اصطلاح «بَحْرِلُجِّى» مى‏گويند; بدين معنا كه گويى اين امواج لجاجت مى‏كنند. خداوند متعال، در اين آيه شريفه، اعمال كفّار رابه تار يكى ها و ظلمت هاى موجود در درياهاى طوفانى تشبيه كرده است.

«يَغْشيهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ» ـ اعمال كفّار مانند ظلماتى است كه در درون درياى موّاج و جود دارد، آن هم درياى مواجّى كه موج هاى فراوان و خروشانش يكى پس از ديگرى به وجود مى‏آيد; علاوه بر همه اينها، شب است، و هواى آسمان نيز ابرى است و بر تاريكى دريا مى‏افزايد. درياها هرچه عميقتر باشد، امواج آن بيشتراست، موجى كه در يك حوض يا استخر ايجاد مى‏شود بسيار محدود و كوچك است; امّا امواج به وجود آمده در دريا، مخصوصاً درياهاى عميق، بسيار فراوان و بزر گ است; بنابراين، از بيان قرآن كريم كه مى‏فرمايد: امواج اين دريا بر روى هم سوار است، معلوم مى‏شود كه درياى مورد بحث، درياى عميقى است، به اين جهت طبق گفته دانشمندان كه در عمق بيش از هفتصد مترى دريا نورى وجود ندارد در مى‏يابيم كه اعماق دريا را تاريكى و ظلمت هميشگى فرا گرفته است و عجيب اين كه در آن اعماق تاريك و ظلمانى، گياهان و جاندارانى وجود دارد كه از خود نور توليد مى‏كنند و محيط خود را روشن مى‏كنند. جاى پرسش است كه اين جانداران، اين نور را از كجا آورده اند؟ چه دستگاهى در بدن آنها وجود دارد كه توليد نور مى‏كند؟ و... «يا مَنْ فِى الْبِحارِ عَجائِبُهُ![1]»

خلاصه اين كه، چرا اعمال كفّار مانند ظلماتى است كه درون درياى موّاج وجود دارد، آن هم در اعماق تاريك درياهايى كه نور طبيعى به آن نمى‏رسد؟

اين امر دو علّت دارد; يكى عمق زياد دريا و ديگرى موج هاى دريا. موج ها باعث شكست نور و مانع عبور نور به عمق دريا مى‏شود; بنابراين، هم عمق دريا و هم موج هاى متعدّدى كه بر سطح درياست مانع نفوذ نور به عمق دريا مى‏شود; علاوه بر همه اين ظلمت ها، ابرهاى بارانى نيز آسمان را تاريك كرده است; ابرهاى باران زا معمولاً متراكم هستند[2]، برخلاف ابرهاى ديگر كه تراكم آن كمتر و نفوذ نور در آن راحت تر است.

«ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْض اِذا اَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَريها» ـ خلاصه اين كه، در اين دريايى كه اعمال  كفّار به آن تشبيه شده است، تمام عوامل ظلمت و تاريكى جمع شده است و تاريكى در آن موج مى‏زند. شب تاريك و ابرهاى متراكم باران زا كه مانع عبور نور است و ظلمت اعماق دريا و امواج سهمگين و متعّدد كه باعث شكستن نور مى‏باشد، ظلمت و تاريكى وحشتناكى را ايجاد مى‏كند.

ظلمت بر ظلمت و تاريكى بر تاريكى، به گونه اى كه اگر انسانى در اين تاريكى دست خود را جلوى چشمش بياورد; حتّى در فاصله نزديك نيز قادر به ديدن آن نيست ! در حالى كه انسان در تاريكى شب معمولاً دست خود را مى‏بيند.

«وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ الله لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور» ـ منشأ و منبع همه نورها خداوند است و طبعاً هركسى خواهان نور باشد بايد از آن منبع نور استفاده كند، به اين جهت در پايان آيه مى‏فرمايد: «كسى كه خداوند براى او نورى قرار ندهد، نورى نخواهد داشت». پس نورِ معنويّت و علم و آگاهى و ايمان را بايد از آن منبع نورانى گرفت.

خلاصه اين كه، اعمال كفّار مثل چنين شخصى است كه در قعر چنان دريايى تاريك و ظلمانى به سر مى‏برد كه ظلمتها پشت سرهم و روى همديگر است به گونه اى كه دست خود را نمى‏بيند، بر خلاف مؤمنان كه نور ايمان آنها«نُورٌ عَلى نُور» است و نه تنها خود از آن بهره مى‏برند كه چراغى فراسوى ديگران نيز مى‏باشند.

 

پيام هاى آيه

 

1- چرا اعمال كافران؟

 

سؤال : مهمترين عامل شخصيّتى انسان عقيده و ايمان اوست، چرا در اين آيه شريفه اعمال كفّار را چنين تشبيه نموده است، آيا عقايد و گفتار آنها ظلمانى نيست؟

پاسخ : عمل ترجمان عقيده و طرز تفكّر انسان است و به طور كلّى، آنچه حقيقت و ماهيّت يك انسان را روشن مى‏كند و براى مدّت طولانى نفاق و دوريى در آن امكان ندارد، عمل است; ولى چه بسا افراد مى‏توانند عقايد فاسد خود را پنهان دارند و به دروغ در مقام سخن خود را انسان شايسته اى نشان دهند. ايمان قوى آن است كه اثرش در عمل ظاهر شود و در تعريف ايمان آمده است كه: «الإِيمانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ لَفْظٌ بِاللِّسانِ وَ عَمَلٌ بِالْجَوارِحِ[3]; ايمان پيمانى قلبى است و تلفّظ زبانى و عمل با اعضا و جوارح.»

بنابراين، گرچه عقيده و ايمان مهمترين عامل سازنده شخصيّت فرد است ولى نمود اين عقيده در گفتار و عمل است و امكان نفاق در گفتار زياد است، پس عمل شخص معرّف ماهيّت اوست و در آيه شريفه هم روى اعمال كفّار تكيه شده است; هر چند اعتقاد و سخنان آنان نيز ظلمانى است.

 

2- «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْض» اشاره به چيست؟

 

برخى، اين تاريكى هاى سه گانه را ناظر بر عقايد، گفتار و كردار كفّار مى‏دانند; برخى ديگر معتقدند كه ظلمت اوّل اشاره به ظلمت جهل و نادانى انسان است; انسان جاهل، بى ايمان است; ولى اگر در مسير علم بيفتد، نور علم او را راهنمايى مى‏كند. ظلمت دوم، اشاره به جهل از جهل است; يعنى، اين انسان جاهل نمى‏داند كه جاهل و نادان است و اين خطر بزرگى است، چون آن كه بداند كه نمى‏داند بالاخره به فكر اصلاح و هدايت خود مى‏افتد; ولى آن كه نداند كه نمى‏داند، هرگز در فكر هدايت نمى‏افتد;[4] و ظلمت و تاريكى سوم اشاره به كسى است كه نه تنها جاهل است و نمى‏داند كه جاهل است بلكه خيال مى‏كند انسان دانايى است![5]

قرآن مجيد در آيه 104 سوره كهف در تعبير بسيار زيبايى در مورد اين گونه افراد مى‏فرمايد:

 

اَلَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَهُمْ يَحْسَبُونَ اَنهمْ يُحْسِنُونَ صُنعاً 

آنها كه تلاش هايشان در زندگى دنياگم (ونابود) شده است; با اين حال، مى‏پندارند كار نيك انجام مى‏دهند!

 

چنين انسان هايى خيانت مى‏كنند و آن را خدمت مى‏پندارند، معصيت و نافرمانى خداوند را انجام مى‏دهند و آن را طاعت و بندگى خدا تصّور مى‏كنند. اين ظلمت هاى سه گانه جهالت و نادانى، ظلماتى است كه روى هم متراكم است (بَعْضُها فَوْقَ بَعْض).

 

3- جبر يا اختيار؟

 

سؤال : در قسمت پايانى آيه مثل آمده است: «كسانى كه خداوند نور ايمان به آنهاندهد، نورى نخواهند يافت!»

آيا معنى اين سخن اين نيست كه خداوند به برخى نور ايمان مى‏دهد و طبيعتاً هدايت مى‏شوند، امّا به برخى ديگر نمى‏دهد و آنها طبيعتاً گمراه مى‏شوند، آيا اين جبر نيست؟

پاسخ : سنّت خداوند بر اين جارى شده است كه هميشه زمينه ها از ناحيه ما انسان ها فراهم شود و افاضه ها از ناحيه او، قابليّت ها را ما انسان ها خود به وجود آوريم، امّا فاعليّت ها از ناحيه خداوند. بنابراين نور ايمان را خداوند به كسانى مى‏دهد كه زمينه ها و قابليّت ها را در خود فراهم سازند; نه اين كه بدون حساب و كتاب، به هركس كه بخواهد، نور ايمان مى‏دهد به هركس نخواهد، نمى‏دهد. نور ايمان در قلب انسان لجوج متعصّب، دشمن حق، زشت سيرت و هوسباز  فرو نمى‏رود; چون او خود، زمينه را آماده نساخته است. تو خود آئينه دل را پاك و صاف كن تا نور الهى در آن منعكس شود; اگر آئينه دل تو زنگار گرفته است، قطعاً نور الهى در آن انعكاس نخواهد داشت و اينجا تو خود مقصّرى!

نتيجه اين كه ما بايد همواره زمينه ها را ايجاد كنيم تا فيض الهى لحظه به لحظه به ما برسد.

از اينجا پاسخ اين پرسش هم روشن مى‏شود كه: چرا در نماز «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمْ» مى‏گوييم، اگر در راه راست نيستيم چرا نماز مى‏خوانيم و اگر در راه راست هستيم، چرا براى عمل انجام شده دعا مى‏كنيم و تحصيل حاصل مى‏طلبيم!؟ زيرا ما هرلحظه نيازمند نور ايمان و هدايت از سوى پروردگار عالم هستيم به اين جهت بايد همواره زمينه و قابليّت را در خودمان حفظ كنيم تا شايسته نور ايمان باشيم; همان گونه كه لامپ برق همواره نيازمند برق توليد شده در نيروگاه است و اگر لحظه اى ارتباط او با نيروگاه قطع شود خاموش مى‏گردد.

در همين رابطه از پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه آن حضرت پيوسته مى‏فرمود: «اِلهِى لا تَكِلْنى اِلى نَفْسِى طَرْفَةَ عَيْن اَبَداً; خدايا! يك لحظه (حتّى به اندازه يك چشم برهم زدن) مرا به خودم وا مگذار![6]» اين حديث اشاره به اين حقيقت دارد كه فقط با بذل عنايت از سوى خداوند، انسان آمادگى هدايت را پيدا مى‏كند و بذل اين عنايت نيز فقط با تلاش خود انسان براى بندگى فراهم مى‏شود.

 

مباحث تكميلى

 

1- جلوه هايى از نور ايمان

 

پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) پس از مهاجرت از مكه به مدينه در اوّلين اقدام عملى خويش دستور ساختن يك مسجد و تشكيل حكومت اسلامى را داد. چگونه مى‏توان گفت دين از سياست جداست در حاليكه با تأمّل و مطالعه كوتاهى در اطراف زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مى‏يابيم كه اين مسجد در مدينه پايگاه همه چيز بود; امّا بسيار ساده. طبق آنچه در كتب تاريخ آمده است مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ابتدا يك چهار ديوارى گِلى بدون سقف و به بلندى قامت يك انسان بود. اين مسجد سقف، شبستان، فرش و ساير امكانات نداشت، با فرا رسيدن زمستان اصحاب به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)رسيدند كه يا رسول الله زمستان فرا مى‏رسد و باشروع باران ها امكان استفاده از مسجد نيست، اجازه دهيد سقفى براى مسجد بزنيم. مسلمانان شروع به ساختن سقف مسجد كردند، ستون هاى آن را از تنه هاى در خت خرما و سقف آن را از شاخ و برگ درخت خرما بنا كردند.

اين مسجد با همه سادگى تا آخر عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به همين شكل باقى ماند، ولى از آنجا كه اين كار را افراد باايمان، آنها كه قلبشان منبعى از نور ايمان بود، به انجام رساندند. با گذشت زمان نورانى تر و درخشان تر شد تا جايى كه آن مسجد كوچك ساده، اكنون تبديل به عظيم ترين و ديدنى ترين و با صفاترين مساجد جهان اسلام شده است و شامل تمام مدينه زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) گشته است، به گونه اى كه هر گاه كسى تمام مخارج و سختى هاى اين سفر را فقط براى ديدن اين مسجد با عظمت تحمّل كند، بجاست.

آرى! كارهاى نورانى مؤمنان باگذشت زمان چنين رشد و جلوه مى‏كند.

هنگامى كه اسراى كربلا در كنار كاخ با عظمت و خيره كننده يزيد در خرابه اى مأوى داده شدند، آنجا خرابه اى بيش نبود و كاخ يزيد سربه فلك كشيده بود و نظر هر رهگذرى را جلب مى‏كرد; ولى اكنون همان خرابه قبله گاه عاشقان دلسوخته و زيارتگاه شيعيان پاك گشته و مركز دلها شده است و هيچ اثرى از آن كاخ بزرگ نيست; نه تنها از كاخ يزيد و قبر او خبرى نيست، بلكه از قبر معاويه كه زمانى حاكم مطلق العنان شام بود و مدّت طولانى در آن حكومت كرد نيز هيچ اثرى نيست و هر چه پرس و جو كنيم، اثر كمترى مى‏يابيم. در باب الصّغير قبر آن مرد متكبّر ظالم هوسباز را يافتيم; اما جز چهار ديوارى خرابه اى كه قبر مخروبه اى در آن بود، چيز جالب توجهى وجود نداشت; امّا قبر آن دختر كوچك امام حسين(عليه السلام)چه شور و حالى دارد. آرى! اين خاصيّت ايمان است كه هر چه بر عمرش اضافه شود پر فروغ تر مى‏شود، ولى كفر و بى ايمانى هر چه زمان برآن بگذرد، بيشتر در ظلمات و تاريكى ها فرو مى‏رود.

نمونه ديگر اين مدّعا داستان جنگ خندق است; مسلمانان مدينه مأموريّت يافتند تا در فرصت كوتاهى كار بزرگى انجام دهند و در اطراف شهر مدينه خندق گود و عريضى حفر كنند كه نه اسب توان پريدن از آن را داشته باشد و نه جنگجويان بتوانند داخل و خارج شوند. مسلمانان سخت كوش با تمام قدرت و توان به اين كار پرداختند، در موقع حفر خندق به سنگ بزرگى برخوردند كه توان جابه جايى يا شكستن آن را نداشتند، به ناچار متوسّل به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) شدند، حضرت كلنگى در دست گرفت و با تمام قدرت بر آن سنگ زد، جرقه اى از برخورد كلنگ با سنگ به وجود آمد و يك سوم سنگ متلاشى شد، حضرت فرمود: «در اين جرقه منظره كاخهاى روم (يكى از دو ابر قدرت آن زمان) را ديدم كه درهايش برروى امّت من باز مى‏شود!» مسلمانان از اين سخن تعجّب كردند و منافقان آن را به استهزاء گرفتند و گفتند: «شما كه در چنگال مشركان مكه گرفتار هستيد، چه ادّعاهاى بزرگى داريد!» حضرت كلنگ دوم را زد، جرقه اى ديگر توليد شد و يك سوم ديگر سنگ متلاشى گرديد، حضرت فرمود: «در اين جرقه كاخ هاى سلاطين ساسانى (ابرقدرت ديگر آن روز جهان) را ديدم كه بر روى اصحاب من گشوده مى‏شود!»، باز تعجّب مسلمانان و استهزاء منافقان تكرار شد. در ضربه سوم جرقه ديگرى حاصل شد و ثلث ديگر سنگ متلاشى گشت; حضرت فرمود: «كاخ هاى يمن را ديدم كه بر روى مسلمانان باز مى‏شود!»[7] براى بار سوم تعجّب مسلمانان و استهزاء منافقان تكرار شد.

جنگ خندق با موفقّيت و سر بلندى مسلمانان تمام شد و چيزى نگذشت كه پيش بينى هاى حضرت رسول(صلى الله عليه وآله)يكى پس از ديگرى تحقّق يافت و در كمتر از پنجاه سال، قسمت زيادى از جهان به تصرّف مسلمانان درآمد.

آرى! اين خاصّيت نور ايمان است كه هر چه زمان بر آن بگذرد نورانى تر مى‏شود و بهتر جلوه مى‏كند و اعمال سياه و تاريك افراد بى ايمان هرچه زمان آن بگذرد تاريك تر مى‏شود.

بنابراين هرچه هست در سايه ايمان است و براى مؤمن همين بس كه خداوند بزرگ، ولى و سرپرست اوست و او را از تاريكيها به سوى نور هدايت مى‏كند و واى به حال كفّار كه ولىّ آنها شياطين هستند و آنها را از و ادى نور به برهوت ظلمت ها رهنمون مى‏شوند!

 

2- نشانه ايمان

 

در پايان اين بحث، روايتى از حضرت رسول(صلى الله عليه وآله)، كه يكى از نشانه هاى ايمان در آن مطرح شده است، نقل مى‏كنيم :

 

لا يَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ الاِْيمانَ حَتّى يُحِبُّ لِلْغَيْرِ ما يُحبُّ لِنْفسِه[8]

 

ايمان بنده كامل نمى‏گردد تا اين كه براى ديگران همان پسندد كه براى خود مى‏پسندد.

 

اين نشانه اى است كه گفتن آن آسان و عمل كردن به آن مشكل است!

 

------------------------------------------------------------------------------------

1 .  اين جمله زيبا، قسمتى از دعاى پر عظمت جوشن كبير است، كه حاوى هزار اسم از اسماء الهى است!

2 . اين مطلب اشاره به روايتى از اميرالمؤمنين، على بن ابيطالب(عليه السلام) است كه ابرها را دو قسم مى شمرد; حضرت در اين روايت، كه كلمه 472 از كلمات قصار نهج البلاغه است، مى فرمايد: «الّلهمّ اسقنا ذلل السحاب دون صعابها; بار خدايا! به وسيله ابرهاى رام به ما باران عنايت كن، نه به وسيله ابرهاى سركش!»

3 . ميزان الحكمه، حديث شماره 1263 .

4 .  جهل اوّل را جهل بسيط و جهل دوم را جهل مركّب ناميده اند; شاعر در وصف اين دو گروه جاهل مى گويد:

آن كس كه نداند و نداند كه نداند***در جهل مركّب ابدالدهر بماند

وان كس كه نداند و بداند كه نداند***لنگ لنگان خرك خويش به مقصد برساند

5 .  تفسير نمونه، جلد 14، صفحه 493 .

6 .  اين دعابه الفاظ مختلف از حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) و ساير معصومين(عليهم السلام) نقل شده است كه به سه نمونه آن اشاره مى شود. الف: بحار الانور، جلد 14 صفحه 384 ب: بحارالانور، جلد 16، صفحه 218 ج: بحارالانور، جلد 18، صفحه 204. امّا به روايتى كه دلالت كند كه آن حضرت هر روز اين دعا را مى خوانده، دست نيافتيم.

7 .  بحار الانوار، جلد 20 صفحه 219. البته طبق آنچه در بحار الانوار آمده و جابر بن عبدالله انصارى آن را روايت كرده است در هر سه ضربه، هم پيامبر(صلى الله عليه وآله) و هم ساير مسلمانان قصرهاى شام و مدائن و يمن را ديدند.

8 .  كنزالعمّال، حديث 106 .

مثال هاي قرآني

 

سي و هشتمين مثال: سراب زندگى

 

در آيه 39 سوره نور چنين آمده است:

 

وَالَّذِينَ كَفَرُوا اَعْمالُهُمْ كَسَراب بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْئَانُ ماءً حَتّى اِذا جائَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَالله عِنْدَهُ فَوَفّاهُ حِسابَهُ وَالله سَرِيعُ الْحِسابِ

 

كسانى كه كافر شدند، اعمالشان همچون سرابى در يك كوير است كه انسان تشنه، از دور آن را آب مى‏پندارد; امّا هنگامى كه به سراغ  آن مى‏آيد، چيزى نمى‏يابد و خدارا نزد آن مى‏يابد كه حساب او را بطور كامل مى‏دهد و خداوند سريع الحساب است.

 

دور نماى بحث

 

اين آيه برعكس مثل سابق ـ كه طبق يكى از تفاسير در مورد افراد با ايمان بود ـ در مورد كفّار بى ايمان است; آنهاكه نور ايمان در دلشان خاموش گشته و بدون ايمان به خداى يكتا و خالق زمين و آسمان اعمالى را انجام مى‏دهند; در اين حال، آيا اعمال اين افراد پذيرفته مى‏شود، ياچون بى ايمان هستند هيچ عملى، حتّى اعمال نيك آنها نيز پذيرفته نيست ؟ آيه شريفه در پاسخ به اين پرسش مثلى زده است كه شرح آن خواهد آمد.

 

شرح و تفسير

 

«وَالَّذيِنَ كَفَروُ اَعْمالُهُمْ كَسَراب بِقيعَة» ـ براى روشن شدن معناى آيه شريفه لازم است دوكلمه «سراب» و «قيعة» روشن شود.

«سَرابْ» از ماده «سَرْب» به معناى حركت در سراشيبى است; عرب، لغات بسيار دقيقى دارد; مثلاً، براى حركت در سراشيبى، لغت خاصّى و براى حركت در سربالايى، لغت ديگر و براى حركت در زمين هموار، لغت سومى وضع كرده است; يعنى، براى حالت مختلف يك عمل، لغات و يژه اى وضع مى‏كند. به اين جهت براى حركت در سراشيبى كلمه «سَرابْ» وضع شده است و به كسى كه گرفتار سراب مى‏شود « سَرَبْ» مى‏گويند. گاهى به حركت آب جارى هم «سَرْب» مى‏گويند; چون آب هميشه در سراشيبى حركت مى‏كند; امّا از نظر علمى سراب شبيه آب است; ولى آب نيست.

سراب از نظر علمى، نتيجه شكست نور[1] است.

گرماى زياد سطح زمين سبب رقيق شدن لايه هاى هواى نزديك به زمين مى‏گردد; نورى كه از آسمان از لايه هاى غليظ تر به رقيق تر مى‏رسد شكسته مى‏شود تا به حدّى كه بازتاب كلّى مى‏يابد و رنگ آبى آسمان را منعكس مى‏كند و در اين صورت لايه هاى نزديك به سطح زمين كه نور را باز مى‏تابانند مانند سطح آب به نظر مى‏رسند كه به آن سراب مى‏گويند.

بعضى از دانشمندان داستان سعى صفا و مروه حضرت هاجر را نيز از همين باب دانسته اند. خلاصه داستان چنين است:

هنگامى كه حضرت هاجر در سرزمين حجاز براى يافتن آب روى كوه صفا رفت، سرابى را روى كوه مروه مشاهده نمود، به همين خاطر دوان دوان به سوى آن حركت كرد; امّا آبى نيافت، دوباره به كوه صفا نگاه كرد، سرابى را در آنجا نيز ديد، باز دوان دوان سوى كوه صفاحركت كرد; امّا در آنجا نيز آبى نيافت; اين رفت و آمد را با تصوّر يافتن آب و مشاهده سراب، هفت بار انجام داد تا اين كه به قدرت خداوند متعال از پائين پاى حضرت اسماعيل چشمه زمزم جوشيدن گرفت و آنها نجات يافتند![2]

به هر حال، معناى سراب از نظر لغت و علم امروز روشن شد; ولى هيچ كدام مورد نظر آيه نيست; بلكه مراد از سراب در اينجا، معناى كنايى آن مى‏باشد كه عبارت است از هرچيزى كه دور نماى جالب و زيبايى دارد; ولى توخالى است.

كلمه «قيعه» به معناى بيابان و كوير و جاى بى آب و علف است. در بيان اين كه كلمه «قيعه» جمع است يامفرد، برخى آن را مفرد مى‏دانند و برخى جمع; ولى انصاف اين است كه اين كلمه مفرد است; همان گونه كه «سراب» مفرداست.

كسانى كه نور ايمان در دل آنها خاموش شده است و بى ايمانند، اعمال خيرشان، عباداتشان، سجده هايشان، انفاق هايشان، كمك هاى مردمى آنها و... همانند سرابى است كه در بيابانى خشك و سوزان و بى آب و علف خود نمايى مى‏كند.

«يَحْسَبُهُ الظَّمْئانُ ماءً» ـ «ظَمَأ» به معناى تشنگى است و «ظَمْئَان» انسان تشنه را مى‏گويند.

سراب به گونه اى جاذب است كه شخص تشنه در بيابان، آن را آب مى‏پندارد و به سوى آن حركت مى‏كند.

«حَتّى اِذا جائَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً» ـ انسان تشنه به سوى آب خيالى حركت مى‏كند تا اين كه به آن محل مى‏رسد; ولى آبى نمى‏يابد، باز به نقطه اى كه از آنجا حركت كرده بود، مى‏نگرد، سرابى مى‏بيند، به آ نجا باز مى‏گردد; ولى بازهم آبى نمى‏يابد و همچنان تشنه باقى مى‏ماند، بلكه تشنگى او بر اثر اين رفت و آمدها بيشتر مى‏شود. كفّار هم مانند اين انسان هاى تشنه اند كه به سوى اعمال خود حركت مى‏كنند تا در صحنه قيامت از اندوخته هاى خود بهره اى ببرند; ولى چيزى نمى‏يابند و تشنه و دست خالى مى‏مانند!

«فَوَجَدَ الله عِنْدَهُ فَوَفّاهُ حِسابَهُ» ـ كفّار پس از مرگ، تشنه اعمال صالح مى‏شوند; از دور، كوهى از اعمال و رفتار خويش را مى‏بينند، به سوى آن حركت مى‏كنند; امّا هنگامى كه نزديك مى‏شوند، چيزى نمى‏يابند; بلكه خداوند را آنجا مى‏يابند (عظمت خداوند، ياعذاب او را); خداوند حسابشان  را تصفيه مى‏كند و جزاى اعمال زشتشان رابه آنها مى‏دهد.

«وَالله سَرِيعُ الْحِسابِ» ـ و خداوند در قيامت، بى درنگ به حساب بندگان مى‏رسد. حساب روز قيامت با محاسبه هاى عادى، خيلى پيچيده به نظر مى‏رسد كه براى رسيدگى به تك تك آنها نياز به زمان بسيار طولانى است; زيرا بررسى رفتارهاى آشكار و پنهان تمام انسان ها از ابتداى خلقت تا قيام قيامت كه با دست، زبان، پا، چشم، قلب، دل، گوش و ساير اعضاى بدن انجام داده اند كار بسيار مشكلى است و زمان زيادى نياز دارد.

ولى در روايتى مى‏خوانيم كه: «اِنه تَعالى يُحاسِبُ الْخَلائِقَ كُلهمْ فِى مِقْدارِ لَمْحِ الْبَصَرِ; خداوند حساب تمام مخلوقات (اوّلين و آخرين را) در يك چشم برهم زدن رسيدگى مى‏كند.[3] آرى «وَالله سِرِيعُ الْحِسابِ.

امّا چگونه چنين چيزى ممكن است؟

براى دستيابى به پاسخ اين پرسش لازم است كه به برخى از پديده هاى ساخت بشر توجه كنيم:

مثلاً، جعبه سياهى كه در سيستم هاى حفاظتى هواپيماها جا سازى مى‏كنند، اين جعبه سياه در واقع يك سيستم نظارتى است كه تمام حركات و دستورات خلبان را با دقّت زير نظر دارد كه در صورت بروز كوچكترين اخلال يا نقص فنّى هواپيما، علت را بى درنگ مشخّص مى‏نمايد; حتّى اگر هواپيما سقوط نمايد و تمام خلبانان آن نيز از بين بروند، اين جعبه سياه علّت سقوط را معلوم مى‏سازد.

نمونه ديگر، رايانه هاى اطّلاعاتى است، مثلاً رايانه هايى كه براى سازمانهاى مختلف جاسوسى با برنامه هاى پيشرفته طرّاحى مى‏شود، قادرند در مدّت زمان كوتاهى، اطلاعات دقيقى را در اطراف يك حادثه ارائه دهند.

و يا نمونه ساده تر آن، همين دستگاه هاى كامپيوترى كنترل ورود و خروج كارمندان يك اداره است كه با دقّت زيادى زمان ورود، زمان خروج، تأخير ورود و يا غيبت كارمند را با تعيين دقيق روز و ساعت آن معيّن مى‏نمايد و بر اساس محاسبه دقيق، ميزان حقوق هر كارمند را مشخّص مى‏سازد.

اعمال انسانى نيز زير نظر دستگاه هاى نظارتى خدواند ضبط و ثبت مى‏شود، به همين خاطر خداوند متعال بايك نگاه به روح هر انسان، حاصل عمر كوتاه يا طولانى او را به دست مى‏آورد «وَالله سَريعُ الْحِسابِ».

معمولاً در كارهاى سرعتى دقّت كافى وجود ندارد; ولى در اينجا، على رغم سرعت كار، دقّت كافى نيز هست و هيچ چيزى از قلم نمى‏افتد; حتّى سخنان انسان نيز محاسبه مى‏شود. معاذبن جبل از حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) پرسيد: «يا نَبِىَّ الله وَ اِنّا لَمُؤاخَذُونَ بِما نَتَكَلَّمُ بِه; يا رسول الله! آيا سخنان و حرف هاى ما نيز در روز قيامت مورد محاسبه قرار مى‏گيرد ؟ حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) در پاسخ فرمودند: فَهَلْ يَكُبُّ النّاسُ فى النّارِ عَلى مَناخِرِهِمْ اِلاّ حَصائِدُ اَلْسِنَتِهِمْ[4]; مگر چيزى غير از سخنان انسان است كه او را با رو به آتش جهنّم مى‏اندازد؟»

يعنى نه تنها سخنان انسان محاسبه مى‏شود، بلكه خطرش از ساير اعمال بيشتر است و اگر ساير اعمال، انسان را به صورت طبيعى وارد آتش كند، سخنان، انسان را با رو در آتش مى‏افكند! مخصوصاً كه بيشترين گناهان كبيره با زبان انجام مى‏شود; بنابراين بايد مواظب تمام اعمالمان باشيم كه در قيامت تك تك آنها مورد حساب و كتاب الهى قرار مى‏گيرد، مخصوصاً زبان كه خطرش  بيشتر است.

نتيجه اين كه، طبق اين آيه شريفه، اعمال كفّار به سرابى تشبيه شده است كه از دور، نمايى دارد; ولى وقتى كه به آن نزديك مى‏شوند، واقعيتّى ندارد و دردى از صاحبش درمان نمى‏كند.

 

پيام هاى آيه

 

1- آيا اين مثل براى دنياى كفّار است، يا براى آخرت آنها؟

 

سؤال : آيا اعمال كفّار در جهان آخرت همچون سراب است و هيچ فايده اى براى آنها ندارد و يا در دنيا نيز چنين است؟ به تعبيرى ديگر، آيا كارهاى افراد بى ايمان در دنيا و آخرت برايشان بى ثمر است؟

پاسخ : ما معتقديم كه آيه شريفه هم اشاره به دنياى كفّار دارد و هم به جهان آخرت آنها. افراد بى ايمان، اعمالشان در دنيا نيز سرابى بيش نيست.

بشر امروز گرفتار سراب هاى مختلفى است; يكى از چيزهايى كه انسان امروز تشنه آن است و مانند آب به سراغ آن مى‏رود و هنگامى كه به آن مى‏رسد آن را سرابى بيش نمى‏يابد، مسأله «آزادى در جهان غرب» است.

اگر جهان غرب را از دور نگاه كنيم، سراب زيبايى به نام آزادى در آن موج مى‏زند و انسان را به سوى خود مى‏كشاند; ولى هنگامى كه به درون جوامع غربى مى‏رويم، اثرى از آزادى حقيقى نمى‏يابيم; بلكه آنهارا اسير امور مختلف چون هوى و هوس، مُد، مواد مخدّر، انواع بيمارى هاى جنسى، تبعيض نژادى و مانند آن مى‏بينيم. اعتياد، چنان انسان را گرفتار مى‏سازد كه ديگر نه دين برايش مهم است و نه شرف و نه توجهى به ناموس خواهد داشت. مُد كه با هيچ عقل سليمى سازگار نيست; زيرا از لباس و كفش نو فقط به بهانه اين كه از مُد افتاده است، استفاده نكردن و به سراغ كفش و لباس مُد جديد رفتن، نوعى اسراف است كه مورد مذمّت است. هوى و هوس كه چون اُختاپوسى هزار پا، تمام جان او را تسخير كرده و هر گونه حركت معقولى را از او سلب نموده است و...

آرى! آزادى غربى سرابى بيش نيست كه ظاهرى زيبا و باطنى توخالى دارد. زندگى دنياى افراد بى ايمان در همه جهات، بسان سراب است; زمانى كه از دور، زندگى اين افراد را مى‏بينيم، آنها را غرق در سعادت و رفاه مى‏پنداريم; ولى هنگامى كه از نزديك به زندگى آنها نگاه مى‏كنيم، آنها را غرق در انواع غم ها، غصه ها، ناراحتى ها و مريضى ها مى‏يابيم، به گونه اى كه سهم بعضى از آنها از تمام اين مال و ثروت به هنگام شام و ناهار تكه نان نيم سوخته اى بيش نيست!

در يكى از مطبوعات نوشته بود كه در آمريكا جنگلى وجود دارد به نام «جنگل خودكشى ثروتمندان!» بسيارى از ثروتمندان، در نهايت از سراب هاى مختلف زندگى خسته مى‏شوند و در آنجا اقدام به خودكشى مى‏كنند. آيا چنين زندگى هايى جز سراب چيز ديگرى است؟ از دور، خانه و زندگى و بهترين اتومبيل و مناسب ترين شغل و بيشترين امكانات و كارخانه ها و سهام ها و... و از نزديك، بيمارى، اضطراب، نااميدى، پوچى و مانند آن، پس زندگى دنيايى كفّار نيز سرابى بيش نيست.

قرآن مجيد در آيه 7 سوره روم مى‏فرمايد:

 

يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الاْخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ

 

آنها فقط ظاهرى از زندگى دنيا را مى‏دانند و از آخرت (وپايان كار) غافلند.

 

اينها به ظاهر پر فريب زندگى سراب گونه دنيا خيره شده اند و خبر از باطن پوچ و تهى آن ندارند.

پس زندگى كفّار در دنيا و آخرت همانند سراب توخالى است كه نمونه ديگر آن مسأله وحشتناك بيمارى هاى روانى در غرب است. دنياى امروز علم پزشكى بر بسيارى از بيمارى هاى جسمى فائق آمده است; بلكه شايد از برخى بيمارى هاى زمان هاى گذشته يك نمونه نتوان يافت; ولى امراض روحى و روانى در حال گسترش است و شايد روزى فرا رسد كه يك آدم سالم در سراسر جهان يافت نشود! اين بشر مبتلا به امراض مختلف و گرفتار در سراب دنيا، به جايى خواهد رسيد كه بايد با كمك قرص و آمپول، روزى چند ساعت به خواب برود.

براى گذر از اين دنياى پر فريب و رسيدن به سر منزل مقصود، بايد به نسخه ارزشمند و دقيق طبيب بزرگ اين بيمارى ها حضرت على(عليه السلام) عمل كرد كه فرمودند: «تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا[5]; سبكبال باشيد تابه قافله سعادت برسيد.» در زمان قديم، مسافرين كاروان ها، مخصوصاً در سفرهاى طولانى، در صورتى موّفق مى‏شدند كه بارى سبك داشته باشند; امّا كسانى كه كوله بارى سنگين داشتند و از آن دل نمى‏كندند در همان مراحل اوّليه و گذرگاه هاى ابتدايى از قافله عقب مى‏ماندند ولى كسانى كه سبكبال بودند، براحتى همراه كاروان به سفر ادامه مى‏دادند و به مقصد مى‏رسيدند. زندگى دنيا نيز همانند كاروانى است كه به سوى آخرت در حركت است كه در اين مسير فقط كسانى مى‏توانند به سلامت به منزل مقصود برسند كه سبكبال باشند.

 

2- اسلام، دين كيفيّت است نه كمّيّت

 

دين اسلام از مسلمانان، اعمال زياد نخواسته است، بلكه اعمال خالص خواسته است; بدين جهت در روز قيامت، گاهى كوهى از اعمال را در ترازوى سنجش اعمال مى‏نهند، ولى هيچ وزنى ندارد; حتّى خود اشخاص هم از نظر خلوص نيّت وزن مى‏شوند. طبق برخى از روايات، در روز قيامت مردان بزرگ جثه اى در دادگاه خدا حاضر مى‏شوند كه وزنشان حتّى به اندازه بال مگسى نيست «اِنه لَيَاْتِى الرَّجُلُ الْعَظِيمُ السَّمِينُ يَوْمَ الْقِيامَةِ لايَزِنُ جَناحَ بَعُوضَة[6]»

بنابراين، آنچه دين مقدّس اسلام به آن اهمّيّت مى‏دهد، عمق عمل است; به همين لحاظ اسلام هيچ گاه توصيه به كثرت و كمّيّت عمل نمى‏كند، بلكه پيوسته توصيه به كيفيّت و چگونگى آن مى‏نمايد; قرآن مجيد در آيه 7 سوره هود و آيه دوم سوره ملك در اين رابطه مى‏فرمايد:

«لِيَبْلُوَكُمْ اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً» ـ «احسن عملاً» يعنى، به كيفيّت عمل توجه كنيد.

 

------------------------------------------------------------------------------------

1 . به عنوان مثال، اگر قاشقى به صورت مايل در ليوان آبى قرار گيرد، كج يا شكسته به نظر مى رسد كه بر اثر شكست نور است.

2 .  شرح اين داستان را در تفسير نمونه، جلد اوّل، صفحه 539 مطالعه فرمائيد.

3 .  مجمع البيان، جلداوّل، صفحه 298 .

4 .  ميزان الحكمه، باب 3568، حديث 17914

5 .  نهج البلاغه، خطبه 21.

 6 . مجمع البيان، جلد 6، صفحه 497 (به نقل از پيام قرآن، جلد6، صفحه 175).

مثال هاي قرآني

 

سي و هفتمين مثال: ذات بى‏مانند خدا

 

سى و هفتمين مثال از مثال هاى شيرين قرآن، آيه 35 سوره نور است، خداوند در اين آيه كه از زيباترين مثال هاى قرآنى است. مى‏فرمايد:

 

اَلله نُورُ السَّمواتِ وَالاَرضِ مَثَلُ نُورِه كَمِشْكوة فيها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ فى زُجاجَة الزُّجاجَةُ كَاَنها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَة مُبارَكَة زَيْتُونَة لا شَرْقِيَّة وَ لا غَرْبِيَّة يَكادُ زَيْتُها يُضىءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُور يَهْدِى الله لِنُورِه مَنْ يَشاءُ وَيَضْرِبُ الله الاَمْثالَ لِلنّاسِ وَالله بِكُلِّ شَىْء عَليمٌ

 

خداوند نور آسمان ها و زمين است; مثل نور خداوند، همانند چراغدانى است كه در آن چراغى (پر فروغ) باشد; آن چراغ در حبابى قرار گيرد، حبابى شفّاف و درخشنده همانند يك ستاره فروزان، اين چراغ با روغنى افروخته مى‏شود كه از درخت پر بركت زيتونى گرفته شده كه نه شرقى است و نه غربى; (روغنش آنچنان صاف و خالص است كه) نزديك است بدون تماس با آتش شعله و رشود; نورى است بر فراز نورى; و خدا هركس را بخواهد به نور خود هدايت مى‏كند، و خدا براى مردم مثلها مى‏زند و خداوند به هر چيزى داناست.

دورنماى بحث

 

اين مثال از مهمترين مثال هاى قرآن مجيد است كه مفسّران، فلاسفه و عرفا هر كدام تفسيرى خاص بر آن نموده اند. اين آيه، مثال زيبا و رسايى براى ذات بى مانند خداوند متعال زده و خداوند را به نور تشبيه كرده است كه شرح آن خواهد آمد.

 

اين آيه مشتمل بر دو مثال است

 

مثال اوّل جمله «اَلله نُورُ السّمواتِ وَالاَرضِ» است و بقيه آيه مثال دوم را تشكيل مى‏دهد; به اين دليل كه ما يقين داريم خداوند، مانند نور و روشنايى محسوس و ملموس نيست، بنابراين بايد گفت: «كافِ» تشبيه در آيه شريفه در تقدير است: اَلله كَنُورِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ; خداوند، مانند نور آسمان ها و زمين است.

بنابراين، در جمله اوّل آيه شريفه، هرچند كلمه «مثلِ» يا «كافِ» تشبيه وجود ندارد، ولى چون جسميّت خداوند محال ذاتى است، پس بناچار كاف تشبيه را در تقدير مى‏گيريم و مى‏گوئيم: خداوند، مانند نور آسمان ها و زمين است; و جمله اوّل خود يك مثال است كه در آن، خداوند به نور تشبيه شده است وادامه آيه، مثال ديگرى براى ذات مقدّس خداست.

 

آيا مثال زدن براى ذات خداوند جايز است؟

 

آيا ما حق داريم براى خالق و آفريدگار خود مثال بزنيم و آن موجود معنوى واجب الوجود را با موجودات مادّى ممكن الوجود مقايسه كنيم؟

پاسخ اين سؤال، هم مثبت است و هم منفى; با توجه به آنچه در آيه شريفه فوق آمده است، بيان مثال براى خداوند ذات اشكالى ندارد; چون خداوند خود، براى خويش مثال زده است; ولى طبق آيه شريفه 74 سوره نحل، بيان مثال براى خداوند ممنوع است; خداوند در اين آيه مى‏فرمايد: «فَلا تَضْرِبُوا لِله الاَمْثالَ اِنَّ الله يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ; پس، براى خدا مثال نزنيد، خدا مى‏داند، و شما نمى‏دانيد.» طبق اين آيه شريفه، مثال زدن براى ذات پاك خداوند ممنوع است. اينك اين سؤال مطرح مى‏شود كه با توجه به ممنوعيّت مثال براى آن ذات بى مثال، چرا در آيه شريفه 35 سوره نور براى خداوند مثال زده شده است؟

پاسخ اين سؤال در ذيل آيه شريفه 74 سوره نحل آمده است. در ذيل آن آيه مى‏خوانيم: «خداوند مى‏داند و شما نمى‏دانيد»; يعنى بيان مثال براى خداوند، از جانب خود خداوند مانعى ندارد و بى اشكال است; ولى مثال زدن براى آن ذات بى مانند از جانب بندگان جايز نيست; زيرا خداوند اگر مثالى براى خود ذكر كند، مثالى خالى از نواقص ممكنات بيان مى‏كند و مى‏داند چگونه چنين مثالى بيان كند; اما انسان ها نمى‏دانند كه چگونه مثالى شايسته وجود او بزنند; بنابراين نبايد براى او مثال بزنند.

شأن نزول آيه شريفه 74 سوره نحل اشاره به يكى از كارهاى كفّار است; آنها براى توجيه بت پرستى خويش مى‏گفتند: «مَثَل خداوند»، «مَثَل شاه» است و «بت ها» مانند «وزيرانِ» شاه وچون ما دستمان از دامان شاه كوتاه است و به او دسترسى نداريم، به وزيران او كه با شاه تماس دارند و به او دسترسى دارند، متمسّك مى‏شويم و آن ها را عبادت و پرستش مى‏كنيم، نه خداوند را.[1]

آيه شريفه در ردّ اين توجيه و مانند آن نازل شد و بيان هر گونه مثلى را از انسان ها براى ذات بى مانند خداوند، غير مجاز اعلام كرده و چنين تشبيه و مثالى را براى خداوند متعال، اشتباه بزرگ و آشكارى مى‏داند; زيرا علّت عدم دسترسى مردم به شاه اين است كه شاه، و به طور كلّى، هر انسانى، از حيث زمان و مكان موجودى ناتوان و محدود است; پس امكان دستيابى همه به او نيست; امّا خداوندى كه قادر و عالم و حاضر مطلق است و در همه زمان ها و مكانها حاضر است و در قلب همه انسان ها جاى دارد و از رگ گردن انسان به او نزديكتر است، ارتباط و دستيابى به او كار آسانى است. ارتباط با خداوند، نه تنها براى همگان امكان پذير است; بلكه از ارتباط با پدر، مادر، همسر، خواهر، برادر و فرزند هم آسانتر است; زيرا به خاطر عدم محدوديّت ذات حق تعالى، انسان در هر لحظه اى مى‏تواند با او به گفتگو بنشيند; در حال خواب يا بيدارى، در حال ايستاده يا نشسته، در بيابان يا خيابان و خلاصه در هر زمان و مكان و تحت هر گونه شرايطى، امكان ار تباط با او وجود دارد.

خداوند متعال در آيه 191 سوره آل عمران، هنگام توصيف خردمندان مى‏فرمايد:

 

اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ الله قياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ في خَلْقِ السَّمواتِ وَ اَلأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ;

همان ها كه خدا را در حال ايستاده و نشسته و آنگاه كه بر پهلو خوابيده اند، ياد مى‏كنند و در اسرار آفرينش آسمان ها و زمين مى‏انديشند; (و مى‏گويند:) بار الها! اينها را بيهوده نيافريده اى; منزهى تو! ما را از عذاب آتش نگاه دار!

 

بنابراين ار تباط با خداوند، كار مشكلى نيست تا نياز به واسطه قراردادن بت ها باشد; پس نبايد خداوند را به موجودى ضعيف و ناتوان تشبيه كرد; خداوندى كه در تمام نمازها با او صحبت مى‏كنيم و در هر نماز لااقل دوبار او را مخاطب قرار داده و مى‏گوييم: «اِيّاكَ نَعْبُدُ وَ اِيّاكَ نَسْتَعينُ» قابل مقايسه با ممكن الوجود نيست.

نتيجه اين كه، مثال براى خداوند، تنها از جانب خود او مجاز است.

البته روشن است كه مثال هايى كه زده مى‏شود، تنها از جهاتى ما را در شناخت خداوند كمك مى‏كند; ولى هيچ مثالى بيانگر تمام جهات ذات خداوند نيست، «لَيْسَ كَمِثْلهِ شَىْءٌ[2]; هيچ چيزى مانند خداوند نيست» چون همه مخلوقات فانى هستند و خدا باقى; همه مخلوقات متناهى مى‏باشند و خداوند خالق نامتناهى; تمام مخلوقات ضعيف و جاهلند و خداوند دانا و قدرتمند است.

شرح و تفسير

 

«اَلله نُورُ السَّماواتِ وَ الاَرْضِ» ـ براى روشن شدن اين مثال كه در آن، وجود مقدّس خداوند آسمان ها و زمين را به نور تشبيه نموده است، بايد ويژگى ها و خواصّ نور را بررسى كنيم.

نور آفتاب، كه مصداق بارز و كامل نور است، داراى آثار و ويژگى هاى متعددّى است كه چهار اثر آن از بقيه مهمتر است:

 

1 ـ اثر هدايت

 

هدايت در پرتو نور و روشنايى امكان پذير است حتّى در شب ها نيز از نور ماه و ستارگان استفاده مى‏كنيم. به همين جهت در شب هاى تاريك، آدم راه به جايى نمى‏برد. بنابراين اوّلين اثر مهمّ نور، هدايت و راهنمايى است.

 

2 ـ اثر تربيت

 

اثر مهمّ ديگر نور خورشيد تربيت است; درختان، گياهان، حيوانات، انسان ها و خلاصه تمام موجودات، بدون نور آفتاب پرورش نمى‏يابند، بنابراين هر جا كه نور نباشد، حيات و زندگى هم نيست. نور آفتاب تا عمق ششصد تا هفتصد مترى اعماق دريا هم نفوذ مى‏كند و پس از آن ظلمت و تاريكى محض است; دانشمندان پيش از اين تصوّر مى‏كردند كه در ماوراء اين فاصله كه ظلمت و تاريكى است، موجود دريايى زنده اى وجود ندارد; ولى پس از مطالعات در اعماق ظلمانى دريا به موجودات زنده ديگرى نيز دست يافتند.

سؤالى كه مى‏توان در اينجا مطرح كرد اين است كه چگونه اين موجودات بدون نور آفتاب رشد و نمو نموده اند؟

حقيقت اين است كه اين موجودات نيز از نور آفتاب بى نصيب نبوده اند; زيرا قسمتى از موادّ غذايى كه در سطح دريا، بر اثر نور آفتاب آماده بهره بردارى مى‏شود، به اعماق دريا مى‏رود و موجودات اعماق دريا نيز از آن استفاده مى‏كنند; يعنى خداوند آشپزخانه بزرگى به وسعت سطح درياها براى حيوانات و موجودات در يايى آماده كرده است.

نتيجه اين كه، اثر مهمّ ديگر نور، تربيت و حيات است.

 

3 ـ ايجاد قدرت و حركت

 

اثر مهمّ ديگر نور خورشيد، به عنوان كامل ترين مصداق نور، ايجاد قدرت، حركت و انرژى است; دانشمندان معتقدند منشأ تمام نيروها و انرژى هاى موجود در جهان، خورشيد و نور آفتاب است. حرارتى كه به وسيله آتش زدن هيزم به دست مى‏آيد، در واقع نتيجه ذخيره نور آفتاب در جريان رشد و نموّ درختان است كه در هنگام سوختن، اين انرژى آزاد شده و تبديل به نيروى محرّك مى‏گردد.

ذغال سنگ كه از منابع ديگر انرژى است، انرژى خود را نيز از خورشيد گرفته است; زيرا بر اساس كشفيّات دانشمندان، ذغال سنگ، بقاياى بجاى مانده درختانى است كه بر اثر مرور زمان، در دل خاك پنهان گشته و كم كم تبديل به ذغال سنگ شده است.

نفت كه در زمان ما از منابع مهمّ انرژى به حساب مى‏آيد، انرژى خود را از نور آفتاب مى‏گيرد; زيرا نفت بقاياى به جاى مانده حيواناتى است كه در درياها پرورش يافته اند و سپس اين درياها، بر اثر چين خوردگى هاى زمين از بين رفته و حيوانات آن در زمين دفن شده اند و با گذشت زمان تبديل به نفت شده اند; روشن است كه حيوانات از گياهان تغذيه مى‏شوند و گياهان نيز در پرتو نور آفتاب رشد و نمو مى‏كنند.

برق، يكى ديگر از منابع مهمّ انرژى نيز انرژى خود را از خورشيد مى‏گيرد. آب دريا به وسيله نور خورشيد تبخير شده و به آسمان مى‏رود، سپس اين بخارها تبديل به باران شده و بر سطح زمين مى‏بارد; قطرات باران تبديل به جويبار و رودخانه گشته و در پشت سدهاى دست ساخت انسان ها جمع مى‏شود و سپس از دريچه هاى مخصوصى خارج گشته و با به حركت در آوردن توربين هاى برق، توليد انرژى الكتريكى مى‏كند.

بادها، يكى ديگر از منابع انرژى نيز بر اثر نور آفتاب ايجاد مى‏شوند.

نتيجه اين كه، تمام نيروها و قدرت ها و انرژى ها در عالم ماده، از نور آفتاب نشأت مى‏گيرد.

 

4 ـ رفع موانع حيات

 

اثر مهمّ ديگر نور آفتاب، ميكروب زدايى در سراسر زمين است. نور خورشيد تمام كره زمين را ضدّ عفونى مى‏كند و آنچه دشمن حيات موجودات زنده جهان است، با تابش نور آفتاب از بين مىورد. اگر نور آفتاب نبود، زمين تبديل به يك بيمارستان و سپس قبرستان بزرگ مى‏شد.

نتيجه اين كه، هدايت، تربيت، ايجاد قدرت و انرژى و رفع موانع حيات و زندگى، از آثار مهمّ نور آفتاب است.

با توجه به آثار چهار گانه نور، اينك به شرح آيه شريفه مى‏پردازيم تا روشن شود كه چرا و چگونه خداوند عالم، مانند نور آسمان ها و زمين است.

همان گونه كه نور مايه هدايت است، خداوند نيز هدايت و راهنمايى تمام موجودات مادّى و معنوى جهان هستى را به عهده دارد; در آيه 50 سوره طه آمده است:

 

رَبُّنَا الَّذى اَعْطى كُلَّ شَىْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى

 

پروردگار ما همان كسى است كه به هر موجودى آنچه را كه لازمه آفرينش او بوده، داده; سپس هدايت كرده است.

خداوند هر موجودى را به شكلى هدايت مى‏كند، برخى را غريزى، برخى را الهامى و بر خى ديگر را در پرتو تعليمات پيامبران و اوصياء آنان هدايت مى‏كند و به هر حال همه موجودات عالم مشمول هدايت پروردگارند. اگر هدايت او نباشد، هيچ كس راه به جايى نمى‏برد; به عنوان مثال، پرندگانى وجود دارند كه هرگز پدر و مادر خود را نمى‏بينند، چون مادران آنها، قبل از آن كه جوجه ها سر از تخم بيرون آورند، مى‏ميرند; ولى اين جوجه تازه به دنيا آمده كه مادر خود را حتّى براى يك لحظه نديده است، تمام برنامه هاى زندگى خود را مى‏داند; چگونگى پرواز، نحوه تهيه غذا، ساختن آشيانه، كيفيّت تخم گذارى و حفظ آن و حتّى تهيه آذوقه براى فرزند خود كه پس از مرگ او سر از تخم در مى‏آورد را به خوبى مى‏داند. اين جوجه كه هرگز پدر و مادرش را نديده است، چگونه اين برنامه ها را مى‏داند و به آنها عمل مى‏كند؟ آيا اين همان  هدايت غريزى و تكوينى موجودات از سوى خداوند عالم نيست؟ «اَلَّذىِ أعْطى كُّلَ شَىءخَلْقَهُ ثُمَّ هَدى»!

ما انسان ها نيز هم مشمول هدايت تكوينى و هم مشمول هدايت تشريعى خداوند عالم هستيم. چه كسى به نوزاد انسان ياد داده است كه پستان مادر را بگيرد و بمكد؟ و يا در هنگام گرسنگى و احساس نياز به كمك مادر، گريه كند؟ اينها هدايت تكوينى است. و هدايت تشريعى انسان ها نيز به وسيله پيامبران و امامان انجام مى‏شود.

بنابراين، همان گونه كه خورشيد، موجودات را پرورش داده و تربيت مى‏كند، خداوند عالم نيز تمام موجودات را پرورش داده و تربيت مى‏كند; بدين جهت او را «ربّ العالمين» مى‏خوانيم و در هر نماز دوبار اين جمله زيبا را تكرار مى‏كنيم.

در مورد انسان، تربيت الهى از لحظه انعقاد نطفه، شروع مى‏شود و تا پايان عمر او ادامه مى‏يابد و اگر يك لحظه، عنايت الهى از ما قطع گردد، همگى نابود مى‏شويم; به اين جهت، زندگى تمام موجودات جهان هستى به دست با كفايت خداوند متعال است.

اثر ديگر نور خورشيد، قدرت و قّوت و انرژى آن بود; خداوند عالم نيز منشأ و عامل تمام انرژى هاى جهان است; حتّى خورشيد هم با تمام عظمت و بزرگى اش، مخلوق خداوند است و انرژى خود را از ناحيه خداوند مى‏گيرد و اگر يك لحظه فيض خداوند، قطع گردد، چيزى از خورشيد باقى نخواهد ماند; پس «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِالله العَلِىّ العَظِيمِ». خداوند بزرگ است كه توان حركت و تكاپو را به مخلوقات داده است و تنها اوست كه قادر بر رفع يا ايجاد موانع مادّى در انجام كارها و حوادث است; اگر او اراده كند، تمام قدرت ها از بين مى‏رود; امّا در مقابل قدرت خداوند، اين بشر آن قدر ضعيف و ناتوان است كه گاهى يك ميكروب، كه با چشم قابل ديدن نيست، او را از پاى در مى‏آورد. امّا خداوند تمام موانع حيات را براى زندگى انسان برطرف مى‏كند.

بنابراين، دقّت در جملاتى مانند، «لا حَوْلَ وَلا قُوّةَ اِلاّ بِالله» يا «بِحَولِ الله وَ قُوَّتِهِ اَقُومُ وَ اَقْعُد» ما را به اين باور مى‏رساند كه اگر يارى خداوند برداشته شود، انسان بيچاره است; انسان آن قدر ضعيف و ناتوان است كه با كوچكترين بيمارى، گاهى حتّى توانائى حفظ آب دهانش را نيز از دست مى‏دهد.

اثر ديگر خورشيد از بين بردن آفات و موانع حيات است; خداوند متعال نيز موانع حيات را از بستر زمين جمع و نابود مى‏كند تا بشر و ساير حيوانات، قادر به ادامه زندگى باشند; به عنوان مثال، يكى از منابع تغذيه انسان، ماهيان درياست، اين ماهيان آن قدر تخم گذارى مى‏كنند كه اگر تخم هاى اضافى نابود نشود، تمام سطح درياها را مى‏گيرد و امكان حركت در درياها سلب مى‏گردد، ولى خداوند براى برطرف كردن اين مانع بزرگ، موجودات ديگرى در درياها آفريده است تا اين تخمهاى اضافى را كه مانع حياتند، بخورند; يابعضى از گياهان آن قدر سريع رشد مى‏كند كه در مدّت زمان كوتاهى مى‏تواند سطح يك شهر را بپوشانند. يا برخى حيوانات هستند كه فوق العاده تكثير و توليد مثل مى‏كنند و جاى براى زندگى انسان نمى‏گذارند; ولى خداوند اين موانع را برطرف مى‏كند. ميكروب هاى كشنده اى كه در اثر هواى آلوده و كثيف شهرها  در طول شبانه روز بر چشمان انسان ها مى‏نشيند قادرند كه خيلى زود او را نابينا كنند; ولى خداوند اشك را به عنوان يك ماده ضدّ عفونى آفريده است تا چشم انسان را همواره ضدّ عفونى كند. آب دهان نيز خاصيّت ميكروب كشى و دفع  آفات دارد.

نتيجه اين كه، خداوند همانند نور منشأ هدايت، تربيت، نيرو، قدرت و ازبين برنده موانع است بدين جهت «اَلله نُورُ السّماواتِ وَالاَرْضِ».

 

چيزهايى كه به نور تشبيه شده است

 

در آيات و روايات چيزهاى زيادى به نور تشبيه شده است كه به پنج نمونه آن، اكتفا مى‏كنيم:

1 ـ ذات پاك خداوند; «اَلله نُورُالسّماواتِوَالاَرْضِ» كه شرح آن در مباحث قبل گذشت.

2 ـ قرآن مجيد; در آيه 15 سوره مائده آمده است: «قَدْ جائَكُمْ مِنَ الله نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ; از سوى خداوند براى شما قرآن، كه نور و روشنايى معنوى است، آمده است». قرآن در اين آيه به نور تعبير شده است.

3 ـ پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز در آيه 46 سوره احزاب به نور تشبيه شده است. «وَداعِياً اِلَى الله بِاِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنيِراً; (اى پيامبر...) و تورا دعوت كننده به سوى خدا، و چراغى روشنى بخش به فرمان او قرار داديم.»

4 ـ ائمه هدى(عليهم السلام) نيز نور هستند و پرتو افشان ظلمت ها و تاريكى ها مى‏باشند; در زيارت جامعه كبيره آمده است: «خَلَقَكُمُ الله اَنْواراً فَجَعَلَكُمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقِينِ; اى امامان بزرگوار! خداوند شمارا نورهايى در اطراف عرش خويش آفريده است.»

5 ـ علم نيز نورى است كه خداوند آن را در قلب هركس كه بخواهد مى‏تاباند «اَلْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ الله فِى قَلْبِ مَنْ يَشاءُ; علم نورى است كه خداوند در قلب هركسى كه بخواهد (و حكمتش اقتضاء كند) بسرعت وارد مى‏كند[3]».

لازم به ذكراست كه علم از نظر حصول، دو گونه است:

الف ـ علم اكتسابى و تحصيلى، همان علومى كه در حوزه ها و دانشگاه ها در سايه تلاش و كوشش به دست مى‏آيد.

ب ـ علم الهى و اعطايى كه خداوند آن را تنها در قلب هاى آماده كه مملو از عشق خدا و پاك و پاكيزه است، قرار مى‏دهد كه اين علم، اكتسابى نيست.

آنچه گذشت، پنج نمونه از چيزهايى بود كه تشبيه به نور شده بود; ولى وقتى دقّت مى‏كنيم، همه آن به يك نقطه مشترك بر مى‏گردد; قرآن كه كلام خداوند است، به ذات خدا باز مى‏گردد; پيامبر، رسول و فرستاده خدا نيز به خداوند برمى گردد. ائمه نيز جانشينان رسول خدا هستند; پس آنها هم به خدا باز مى‏گردند، علم هم نورى است كه توسّط خداوند در قلب هاى آماده جاى مى‏گيرد; بنابراين، همه اين ها به انوار الهى بازگشت مى‏كنند.

«مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكوة فيِها مُصْباحٌ...» ـ همان گونه كه گذشت آيه شريفه 35 سوره نور، در واقع دو مثال است; مثال اوّل، جمله اوّل آيه است: «اَلله نُورُ السَّمواتِ وَ الاَرْضِ» كه بحث آن به طور مفصّل گذشت و امّا مثال دوم از «مَثَلُ نُورِهِ...» شروع مى‏شود و تا پايان آيه ادامه دارد.

در باره مثال دوم بحث هاى زيادى شده است و هركسى از ديدگاه تخصّصى خويش به آيه نگريسته است; علماء علم كلام از ديدگاه كلام; فلاسفه از ديدگاه فلسفه; عرفا از ديدگاه عرفان; مفسّران از ديدگاه علوم قرآن و... آن را تفسير و تحليل نموده اند كه به برخى از ديدگاه ها اشاره خواهيم نمود، ولى قبل از تفسير آيه شريفه، توضيحى پيرامون «چراغ» لازم است.

 

چراغ در طول تاريخ

 

بشر قبل از اختراع آتش در تاريكى و ظلمت به سر مى‏برد و تنها از نورهاى طبيعى همانند خورشيد و ماه وستارگان و... استفاده مى‏كرد; ولى كم كم انسان با مشاهده جرقه هايى كه بر اثر اصطكاك دو شىء ايجاد گشته و گاهى نيز با شعلهور شدن موادّ خشك كه قابليّت سوختن را داشتند سبب افروختن آتش مى‏شد، بزرگترين و مهم ترين نعمت الهى را كشف كرد كه حاصل آن دگرگونى عظيم در روند حيات بشرى در ابعاد مختلف بوده است تا جايى كه امروز مى‏توان ادّعا كرد كه مهم ترين عامل پيشرفت صنعتى بشر و تسهيل در زندگى اجتماعى انسان ها، كشف آتش بوده است; انسان به دنبال دستيابى به آتش توانست علاوه بر استفاده از گرماى آتش، از نور آن نيز براى روشنايى شب هاى تاريك خويش استفاده نمايد. استفاده از وسايلى كه بشر براى روشنايى محيط اطراف خويش از آنها بهره مى‏جست كم كم تكامل يافت تا اين كه عصر جاهليّت و پس از آن، عصر ظهور و بروز اسلام ـ كه مورد بحث آيه شريفه است ـ فرا رسيد. چراغ هايى كه در عصر نزول اين آيه شريفه وجود داشته است از پنج بخش تشكيل مى‏شد:

1 ـ فتيله چراغ : كه باعث جذب موادّ سوختنى و افروختن شعله چراغ مى‏شد كه در آيه شريفه از آن به «مصباح» تعبير شده است;

2 ـ حباب و شيشه چراغ: كه روى فتيله قرار مى‏گرفت تا هوا را تنظيم كند; چون فتيله در شرايط عادى و بدون حباب دود مى‏كند و به درستى نمى‏سوزد و باعث آلودگى فضاى اتاق و سياه شدن در و ديوار مى‏شود; از سوى ديگر، روشنايى كافى و مناسبى نيز ندارد; ولى با گذاشتن حباب روى آن، هوا تنظيم شده و نور بيشترى مى‏دهد و علاوه براين كه باعث آلودگى فضاى اتاق و كثيفى در و ديوار نمى‏شود، ماده سوختنى آن نيز به طور كامل مى‏سوزد.

3 ـ چراغدان: كه در آيه شريفه از آن به «مشكوة» تعبير شده است.

چراغ مذكور در شرايط عادى خوب است; ولى هنگامى كه هوا نامساعد و طوفانى باشد خاموش مى‏شود و يا اگر چيزى باشيشه اش برخورد كند، مى‏شكند; پس، نياز به مكانى دارد تا در آن محفوظ بماند; بدين جهت چراغدان براى چراغ ساخته شد; اين چراغدان ها دو رقم بوده اند:

الف: چراغدان هاى سيّار; اين چراغدان ها داراى محفظه مكعب مستطيل شكلى بودند كه تمام اطراف آن را شيشه احاطه كرده بود و پنجره اى داشت كه چراغ را از آنجا، داخل چراغدان مى‏گذاشتند; اين نوع چراغدان ها قابل حمل و نقل بود.

ب: چراغدان هاى ثابت كه قابل حمل و نقل نبود; اين چراغدان ها اغلب در جايى كه طاقچه يا پنجره اى بود، ساخته مى‏شد، بدين شكل كه دو سوى پنجره، كه يك طرف آن به سمت حياط و سمت ديگرآن به طرف خانه بود، شيشه اى نصب مى‏شد و از بالاى آن محفظه اى براى ورود و خروج اكسيژن و دريچه اى نيز براى نهادن چراغ در چراغدان تعبيه مى‏شد. گاهى هم فقط در قسمت بيرونى پنجره كه به سمت حياط بود، شيشه اى نصب مى‏شد; ولى قسمت داخلى كه به طرف اتاق بود، باز مى‏ماند. در هر حال چراغدان مانع خاموش شدن چراغ و نيز مانع برخورد چيزى باشيشه چراغ مى‏باشد.

4 ـ  ماده سوخت: علاوه برفتيله و شيشه و چراغدان، چيزى ديگرى نيز براى يك چراغ لازم است و آن ماده سوختنى است كه از طريق فتيله جذب مى‏شود و در انتهاى آن به وسيله جرقه اى روشن مى‏شود.[4]

5 ـ منبع سوخت و انرژى: روغن زيتون ماده سوخت چراغ و انرژى آن بود; ولى هر انرژى يك منبع و مولّدى لازم دارد و منبع روغن زيتون درخت زيتون است. در نتيجه، درخت زيتون، چراغدان، شيشه، و چراغ، پنج عاملى است كه دست به دست هم مى‏دهند تا توليد نور و روشنايى نمايند و در آيه شريفه به آنها اشاره شده است.

 

شرح و تفسير

 

«مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكوة فِيها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ فِى زُجاجة» ـ مثل نور الهى، مثل چراغدانى است كه در آن، چراغى وجود دارد و آن چراغ داخل حباب و شيشه اى است.

«اَلزُّجاجَةُ كَاَنها كَوْكَبٌ دُرِّىُّ» ـ شيشه و حباب اين چراغ بسيار نورانى، درخشان، صاف و تمييز است و مانند ستاره درخشان آسمان، درخشنده و نورانى است.

«يُوْقَدُ مِنْ شَجَرَة مُبارَكَة زَيْتُونَة لا شَرْقِيِّة وَ لا غَرْبِيَّة» ـ منبع انرژى و سوخت اين چراغ، درخت پربركت زيتون است; درختى كه نه در سمت شرق باغ است كه به هنگام طلوع آفتاب در سايه قرار گيرد و نه در سمت غرب باغ است كه به هنگام مغرب از نور آفتاب محروم شود; بلكه در وسط باغ قرار دارد و كاملاً از نور آفتاب و هواى آزاد استفاده مى‏كند.

«يَكادُ زَيْتُها يُضِىءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ» ـ ماده سوخت اين چراغ و انرژى آن روغن زيتون بسيار خوبى است كه از همان درخت مذكور گرفته مى‏شود، اين روغن بقدرى صاف و زلال و خوب است كه گويا بدون كبريت نيز شعلهور گشته وروشنايى مى‏بخشد; يعنى ماده سوخت اين چراغ، كه از آن درخت مبارك است، در نهايت خلوص است.

«نُورٌ عَلى نُور يَهْدِى الله لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ» ـ نور فتيله، نور حباب، نور چراغدان هركدام نورى است و هنگامى كه داخل هم مى‏شوند نورى روى نور ديگر نهاده مى‏شود و خداوند هركس را كه بخواهد به سوى نور خودش هدايت مى‏كند. «وَيَضْرِبُ الله الاَْمْثالَ لِلنّاسِ وَالله بِكُلِّ شَىْء عَلِيمٌ» ـ خداوند اين مثال ها را براى مردم بيان مى‏كند تا مفاهيم عالى و معقول را بخوبى درك كنند و خداوند برهمه چيز آگاهى دارد.

 

پيام هاى آيه

 

1- منظور از نور خدا چيست؟

 

همان گونه كه گذشت «نورخدا» در آيه شريفه به چراغى با خصوصيّات پنجگانه فوق تشبيه شده است، منظور از «نورخدا» در اين مَثَل چيست؟

مفسّران نظرات مختلفى ابراز داشته اند; امّا نظريه معروفى كه با عقيده متكلّمان نيز سازگار است، اين است كه منظور «نور ايمان» است.

نور ايمان، شعله فروزنده و مصباحى است كه در «زجاجه» و «حباب» قلب انسان قرار دارد و قلب و نور ايمان در چراغدانى به نام استخوان هاى محكم سينه قرار دارند. «مشكوة» سينه مؤمن است و «زجاجه» قلب او و «مصباح» نور ايمان شعلهور و فروزان در قلب مؤمن. شعله نور ايمان در قلب مؤمن از درخت پر بركتى، مواد سوختى خود را تأمين مى‏كند. ماده انرژى زاى نور ايمان، كلمات نورانى قرآن مجيد و روايات معصومين(عليهم السلام) است; يعنى آيات و روايات همانند روغن زيتون براى چراغ است كه چراغ ايمان را در درون قلب انسان شعلهور مى‏سازد و بدين وسيله نورانيّتش روز به روز تقويت مى‏شود; بنابراين، مؤمن هرچه به آيات و روايات نزديكتر شود، نورانيّت او بيشتر مى‏شود.

ماده انرژى زاى چراغ ايمان (آيات و روايات) از شجره مباركه وحى نشأت گرفته است كه نه شرقى است و نه غربى، نه جنبه ماده محض دارد و نه معنوى محض است، و همه چيز را تحت پوشش خود قرار مى‏دهد; اين ماده انرژى زا بسيار زلال و صاف و خالص است، خطايى در آيات قرآن و كلمات معصومين نيست، فروزان و روشن است. نيازى به ماده ديگرى ندارد كه آن را بر افروخته كند. آيات و روايات، هر كدام نورى است روى نور، آيات الهى در قرآن مجيد نور است، كلمات پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)نورى بر نور آيات الهى و كلمات معصومين «نُورٌ عَلى نُور» است . خداوند هركس را كه بخواهد به وسيله وحى الهى و آيات و روايات هدايت مى‏كند. خداوند مثل هاى زيبايى براى مردم مى‏زند و او مى‏داند چه مثل هاى بزند.

خلاصه اين كه، مطابق اين تفسير، منظور از «نورخدا» در آيه مثل «نور ايمان» است. شاهد براين تفسير اين كه در برخى از آيات قرآن، از نور ايمان به نور تعبير شده است; مثلاً، در آية الكرسى آمده است:

 

اَلله وَلِىُّ الِّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ وَالَّذيِنَ كَفَروُا اوْلِيائُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ اِلىَ الظُّلُماتِ[5]

 

خداوند سرپرست مؤمنان است، آنها را از ظلمت و تاريكى به نور ايمان مى‏برد; ولى كسانى كه كفر ورزيدند، اولياء و سرپرست هاى آنها طاغوت است كه آنها را از نور ايمان به سمت ظلمات مى‏برند.

 

علاوه بر اين، روايات هم دلالت بر نور بودن كلمات معصومين دارد; بنابراين، مقصود از نور الهى، نور ايمان است.

 

2- منظور از «يَهْدِى الله لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ» چيست؟

 

سؤال : آيا خداوند هركس را كه بخواهد، بدون حساب و كتاب هدايت مى‏كند؟ يا هدايت الهى براساس حكمت و حساب و كتاب، شامل افرادى مى‏شود كه مشيّت الهى به آن تعلّق بگيرد؟

پاسخ : مشيّت الهى همواره تابع حكمت الـهيه است; و حكيم روى حساب و كتاب هدايت مى‏كند. سلمان فارسى كه راه طولانى بين ايران و مدينه را با هزاران زحمت و مشكلات فراوان براى ديدار پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)و پذيرش دين مقدّس اسلام طى مى‏كند و در مدينه در انتظار ديدار حضرت مى‏نشيند و از اوّلين كسانى است كه دعوت پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله) را لبّيك مى‏گويد و تا آخرين لحظات عمرش در دفاع از عقيده اش كوشا و جدّى بوده است، مشمول هدايت الهى است; امّا ابولهب ها وابوسفيان ها كه در كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله)بوده اند و همه روز او را مى‏ديدند و مكررّ آيات الهى را مى‏شنيدند و باز در برابر حضرت مقاومت و لجاجت مى‏كردند،  مشمول هدايت الهى نمى‏شوند و روشن است كه هيچ كدام بى حكمت نيست. سلمان در مسير ايران تا مدينه كه براى پذيرش آئين اسلام آن را طى مى‏كند زحمات طاقتفرسائى را متحمّل مى‏شود، به گونه اى كه چندين بار در اين مسير به بردگى گرفته مى‏شود و شكنجه هاى فراوانى را تحمّل مى‏كند ولى باز باتلاش و كار فراون، خود را آزاد مى‏كند; پس او لياقت هدايت الهى را دارد; امّا آن متعصّبان هوى پرست لجوجى كه تعصّب و لجاجت و خود برتربينى، بين آنها و حق، پرده اى افكنده كه مانع رسيدن نور ايمان به قلوبشان است به همين خاطر از هدايت الهى بى بهره اند.

نور آفتاب هر قدر قوى باشد، نابينا از روشنايى آن بهره اى نمى‏برد و اين نقص نور آفتاب نيست، بلكه اشكالى بر چشم نابينا است، خفّاش ها كه از آفتاب و نور گريزانند و هنگام روشنايى نور آفتاب، به گوشه اى تاريك مى‏خزند و در تاريكى شب به پرواز در مى‏آيند، خود لياقت نور را ندارند; حال اگر شبپره، وصف آفتاب نخواهد، آيا از رونق بازار آفتاب مى‏كاهد؟

نور به هر حال نور است، مابايد خود را مهيّاى بهره بردارى از آن كنيم; رذايل اخلاقى را از خود دور كنيم تا لياقت هدايت الهى را پيدا نماييم; بنابراين «يَهْدى الله لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ» يعنى خداوند هر كس را كه لياقت داشته باشد به سوى نور خود هدايت مى‏كند. «وَالله بِكُلِّ شَىْء عَلِيمٌ» يعنى خداوند عالِم مى‏داند چه كسى لياقت دارد تا او را مشمول هدايت خويش گرداند و چه كسى لياقت ندارد تا از هدايت الهى محروم بماند; و به تعبير ديگر، در هر كارى كه انسان بخواهد موفّق شود، بايد عاشق آن كار باشد; كسى كه خواهان هدايت الهى است بايد عاشق خدا باشد و دست از هوى وهوس و پيروى شيطان بردارد.

شخصى به خدمت يكى از بزرگان رسيد و از اين كه توفيق ديدار حضرت حجّة ابن الحسن ـ روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداه ـ را نداشت گله كرد و گفت: چرا من كه عاشق امام زمان«عجّل الله تعالى فرجه الشّريف» هستم، حتّى در عالم رؤيا و خواب، چهره پر نور آن حضرت را نمى‏بينم؟

آن مرد بزرگ گفت: راهى به تونشان مى‏دهم تاموفّق شوى! امشب غذاى بسيار شورى تهيه كن و آن را بخور و بعد از غذاهم اصلاً آب نخور و با همين حالت بخواب!

اين شخص طبق دستور آن مرد بزرگ عمل كرد و در حالى كه بسيار تشنه بود، به رختخواب رفت; تشنگى خواب را از او ربوده بود، ولى به هر حال به خواب رفت، در عالم خواب نهرهاى فراوان، جويبارهاى مختلف، چشمه هاى جوشان و خلاصه درياهايى از آب ديد، هرچه در خواب مى‏ديد آب بود و آب! صبح كه از خواب برخواست، با خود گفت: به دستور اين آقا عمل كردم، جز آب چيزى در خواب نديدم. جريان را به آن مرد بزرگ گفت، او در جواب گفت: تو ديشب واقعاً تشنه و مشتاق آب بودى، بدين جهت در تمام خواب، رؤياى آب مى‏ديدى، اگر واقعاً مشتاق رؤيت جمال مبارك امام زمان «عجّل الله تعالى فرجه الشّريف» هم باشى و تشنه ديدارش، ايشان را هم خواهى ديد.

اين بحث را با روايت زيبايى از حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)به پايان مى‏بريم: حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)در مورد طعم ايمان مى‏فرمايد: «ثَلاثٌ مَنْ كُنَّ فِيه ذاقَ طَعْمَ الاِيمانِ: مَنْ كانَ لا شَىْءَ اَحَبُّ اِلَيْهِ مِنَ الله وَ رَسُولِهِ، وَ مَنْ كانَ لاَِنْ يُحْرَقَ بِالنّارِ اَحَبُّ اِليْهِ مِنْ اَنْ يُرتَدَّ عَنْ دِينِهِ، وَ مَنْ كانَ يُحِبُّ لِله وَيُبْغِضُ لِله[6]»

كسى كه داراى سه خصلت باشد، طعم ايمان را مى‏چشد (از اين تعبير استفاده مى‏شود كه ايمان طعمى دارد، طعمى كه حلاوتش با هيچ چيز قابل مقايسه نيست):

1 ـ كسى كه هيچ چيز نزد او محبوب تر از خدا و پيامبر نيست; سرِ چند راهى هاى حيرت و تحيّر فقط به آنچه خدا مى‏خواهد توجه مى‏كند; نه آنچه زن و فرزند و هوى و هوس و همسايه و دوست و آشنا و فاميل و مانند آن مى‏گويند!

2 ـ كسى كه اگر دريايى از آتش برايش فراهم كنند و او را مخيّر كنند كه يا از دين و آئينش دست بردارد و يا در در اين آتش گام نهد، آتش را انتخاب كند و لحظه اى مرتد نشود!

3 ـ كسى كه دوستى هايش براى خدا و دشمنى هايش نيز براى رضاى خداست; پيوندش با خلق خدا، بر اساس ارتباطش با خدا پى ريزى مى‏شود; دوستان خدا را دوست مى‏دارد و دشمنانش را دشمن.

كسى كه اين سه چيز را داشته باشد طعم ايمان را مى‏چشد.

در مقابل، روايت ديگرى از نبىّ مكرّم اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده است :

مَنْ كانَ اَكْثَرُ هَمه نَيْلُ الشهواتِ نَزَعَ مِنْ قَلْبِهِ حَلاوَةَ الاِيمانِ[7]

 

كسى كه بيشترين همّتش رسيدن به شهوات و هوى و هوس باشد، خداوند حلاوت و لذّت ايمان را از قلب او مى‏گيرد.

 

راه هست و چاه و ديده و دنيا و آفتاب***تا آدمى نگاه كند پيش پاى خويش

چندين چراغ دارد و بيراه مى‏رود***بگذار تابيفتد و بيند سزاى خويش

 

چگونه ايمان خود را تقويت كنيم؟

 

سؤال : با توجه به اهمّيّت فوق العاده ايمان، چه كنيم تا ايمانمان تقويت شود يا چگونه نور ايمان را در قلب و دلمان شعله ورتر كنيم؟

پاسخ : راه هاى متعدّدى براى تقويت ايمان وجود دارد كه به برخى از آنها اشاره  مى‏شود:

 

1 ـ آشنايى با قرآن

 

هر چه بيشتر با قرآن آشنا شويم، ايمانمان قوى تر مى‏شود و هرچه از اين منبع نور و سعادت فاصله بگيريم شعله ايمان ضعيف تر مى‏گردد. اين مطلب با صراحت در آيه شريفه دوم سوره انفال آمده است :

 

اِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِ ينَ اِذا ذُكِرَ الله وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ اذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ اِيماناً وَ عَلى رَبهمْ يَتَوَكّلُونَ

 

مؤمنان تنها كسانى هستند كه هر گاه نام خدا برده شود، دلهايشان ترسان مى‏گردد; و هنگامى كه آيات او بر آنها خوانده شود، ايمانشان فزون تر مى‏گردد; و تنها بر پروردگار شان توكّل دارند.

 

خوانندگان محترم سعى كنيد روز به روز با قرآن مجيد بيشتر آشنا شويد، قرآن را تلاوت كنيد، ترجمه آن را مطالعه نماييد، به سراغ تفسير قرآن برويد، مخصوصاً در زمان ما كه ترجمه ها و تفسيرهاى خوبى از قرآن مجيد به زبان فارسى منتشر شده است. برخى از مسلمانان با وجود اين كه در ميان كفّار زندگى مى‏كنند امّا به همين وسيله، شعله نورانى ايمان خود را حفظ كرده اند و بلكه آن را شعلهورتر ساخته اند.

 

2 ـ دقّت در اسرار آفرينش

 

دنيايى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم مملوّ از آيات و نشانه هاى خداست، اگر در گذشته مى‏گفتند:

برگ درختان سبز در نظر هوشيار*** هر ورقش دفترى است معرفت كردگار امروز بايد گفت: هر ورقش كتابخانه اى است در نظر هوشيار! يعنى اگر انسان تنها روى همين «برگى» كه هر روز در كوچه و خيابان پا بر آن مى‏نهد و بى توجه از كنار آن عبور مى‏كند، مطالعه و دقّت كند، براى شناخت خداوند كافى است.

دانشمندان مى‏گويند: اگر برگ درختى را زير ميكروسكوپ قرار دهيد، در مى‏يابيد كه اين برگ داراى چند طبقه است، كه هر طبقه آن ساختمانى مخصوص به خود و وظايف و مسؤوليّت هاى خاصّ خود را دارد; در اين برگ كوچك، يك شبكه لوله كشى بزرگ و پيچيده و منظّمى وجود دارد كه مهندسان يك شهر بزرگ نمى‏توانند چنين شبكه آبرسانى را طرّاحى كنند. هر ورقش كتابخانه اى است معرفت كردگار!

براى رسيدن به اين منظور جوانان مى‏توانند از كتاب هاى انسان شناسى، زيست شناسى، حيوان شناسى و مانند آن كه در دوره دبيرستان و مانند آن تدريس مى‏شود استفاده كنند. هرچه در اسرار آفرينش دقّت بيشترى شود، شناخت زيادتر مى‏گردد و ثمره اين شناخت، عشق به خداست و ميوه عشق به خدا، مصونيّت از خطا و گناه است.

 

3 ـ تقوى و پرهيز كارى

 

اجتناب از گناهان و حركت در مسير مستقيم اسلام، از عوامل ديگر تقويت ايمان است; هرچه تقوى و پرهيزكارى شخص مؤمن بيشتر شود، قلب او نورانى تر مى‏گردد و شعله ايمانش فروزان تر مى‏شود; و برعكس، بى تقوايى موجب تضعيف نور ايمان مى‏شود و همان گونه كه تقوى باعث تقويت ايمان مى‏شود، ايمان نيز تقوى را تقويت مى‏كند; و به عبارت ديگر، اين دو، اثر متقابل روى يكديگر دارند.

 

4 ـ توسّلات و دعا

 

دست زدن به دامان لطف خداوند و معصومين(عليهم السلام) يكى ديگر از عوامل مهمّ تقويت ايمان است كه نبايد از اين مهم غافل شويم. در اين مسير بايد با حضور قلب و از روى واقعيّت و در حالى كه خود را واقعاً فقير و دست خالى بدانيم به سوى حق تعالى حركت نماييم و خطاب به خداوند بگوييم: «ما از تو به غير تو تمنّايى نداريم!» زيرا اگر رابطه ما و خداى مهربان محكم باشد، خداوند بزرگ نيز رابطه ما را با ساير مخلوقات، اصلاح خواهد كرد. ان شاء الله اميد است با به كار بستن اين دستورات، بتوانيم به مراحل بالايى از ايمان دست يابيم.

در پايان اين بحث به روايت زيبايى از حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) توجه كنيد:

اِنَّ اَعْلى مَنازِلِ الإِيمانِ دَرَجَةٌ واحِدَةٌ مَنْ بَلَغَ اِلَيْها فَقَدْ فازَ وَ ظَفَرَ; وَ هُوَ اَنْ يَنْتَهِىَ بسَرَيِرَيةِ فِىِ الصَّلاحِ اِلى اَنْ لايُبالِىَ لَها اِذا ظَهَرَتْ وَ اَنْ لا يُخافُ عِقابُها اِذا اسْتَتَرَتْ[8]

 

بالاترين منزلگاه ايمان، پله اى است كه هركس به آنجا برسد، سعادتمند و پيروز مى‏شود; و آن درجه و منزلگاه اين است كه انسان به گونه اى درونش را (از رذايل و ناپاكيها و دو روئيها) پاك كند كه اگر قلبش را در نزد مردم بشكافند و اسرارش را فاش كنند، هيچ باكى نداشته باشد و ناراحت نشود و اگر اسرارش فاش نشود و به روز قيامت موكول شود ترسى از عقاب نداشته باشد!

 

مباحث تكميلى

 

تفسيرهاى مختلف براى يك آيه!

 

همان طور كه گذشت براى آيه مثل، تفسيرهاى مختلفى ذكر شده است كه يك نمونه آن گذشت و دو تفسير ديگر نيز خواهد آمد; امّا قبل از بيان دو تفسير ديگر (تفسير فلسفى و روايى) لازم است به اين سؤال، پاسخ داده شود:

آيا ممكن است يك آيه تفسيرهاى مختلفى داشته باشد؟ آيا امكان دارد كه يك جمله در يك لحظه داراى معانى متعدّدى باشد؟ آيا استعمال يك لفظ در بيش از يك معنى جايز است؟

پاسخ : به اعتقاد ما، نه تنها مانعى ندارد كه يك جمله تفسيرهاى متعدّدى داشته باشد، بلكه اين كار نوعى هنر، فصاحت، بلاغت، زيبايى و عمق كلام را مى‏رساند; زيرا يكى از محاسن و زيبائيهاى كلام، استعمال لفظ در بيش از يك معنى است.[9]بنابراين چه مانعى دارد كه يك آيه، مثلاً هفتاد تفسير داشته باشد و گوينده همه آنها را قصد كرده باشد. نمونه آنچه گفته شد هم در اشعار فارسى يافت مى‏شود و هم در اشعار عربى; از هركدام به يك نمونه بسنده مى‏كنيم:

سعدى شاعر چيره دست و كم نظير شيرازى كه هنوز هم اشعارش طراوت خاصّى دارد، چنين سروده است:

از در بخشندگى و بنده نوازى***مرغ هوا را نصيب ماهى دريا

اين شعر چندين معنى دارد:

1ـ اگر بعد از كلمه «را» در مصرع دوم وقف كنيم و آنجا ويرگولى نهاده شود، در اين صورت معنى شعر اين است كه خداوند مرغ هوا را، طعمه ماهى دريامى كند; بدين شكل كه در دريا ماهيانى وجود داد كه به قدرت پرودگار، خود را به شكل سفره اى بر سطح آب قرار مى‏دهند پرنده بى خبر روى آن مى‏نشيند، ناگهان ماهى مذكور، پرنده را صيد نموده و او را مى‏بلعد و بدين وسيله مرغ هوا، نصيب ماهى دريا مى‏شود.

2 ـ دومين تفسير شعر مذكور، عكس معنى اوّل است; يعنى ماهى دريا، شكار مرغ هوا مى‏شود; به اين شكل كه پس از كلمه «نصيب» توقّف شود و ويرگولى پس از آن نهاده شود. اين نيز از عجايب قدرت خداست كه برخى پرندگان، شكار خود را از آسمان تحت نظر مى‏گيرند و از آنجا براى صيد طعمه شيرجه مى‏زنند و گاهى ماهيانى را در عمق ده مترى آب صيد مى‏كنند و از سوى ديگر آب خارج مى‏شوند.

3 ـ معناى سوم شعر اين است كه خداوند، هوا را نصيب مرغ آسمان و دريا را نصيب ماهيان كرده است; پرندگان در هوا پرواز و زندگى مى‏كنند و ماهيان در دريا زندگى و شِنا مى‏كنند. آرى خداوند به هر كدام، هرچه را لازم داشته اند، عنايت كرده است «اَلَّذِى اَعْطى كُلَّ شَىْء خَلْقَهُ[10]».

4 ـ اگر كلمه نصيب را به صورت مضموم و مرفوع بخوانيم، اين شعر معناى ديگرى نيز پيدا مى‏كند; خداوند ماهى دريا و مرغ هوا را قسمت و روزى انسان قرار داده است.

بنابراين اگر سعدى تمام اين چهار معنى را قصد كرده باشد، نه تنها اشكالى ندارد; بلكه آن را علامت تبحّر و چيره دستى او مى‏دانند.

در بين اشعار عربى نيز چنين اشعارى به چشم مى‏خورد كه مانند شعر فوق چند تفسير دارد.

برخى از دانشمندان متخصّص در لغت مى‏گويند كه كلمه «عين» در زبان عرب نزديك به «70» معنى دارد كه از جمله معانى آن «چشم»، «چشمه»، «طلا» و «خورشيد» است. شاعر عرب در وصف پيامبر بزرگوار اسلام(صلى الله عليه وآله) سروده است:

المرتجى فى الدجى والمبتلى بعمى*** والمشتكى ظمئاً والمبتغى ديناً

يأتون سدّته من كل ناحية*** و يستفيدون من نعمائه عيناً

يا رسول الله چهار گروه به در خانه تو مى‏آيند و هركدام چيزى طلب مى‏كنند:

1 ـ آنها كه گرفتار تاريكى و ظلمت شده اند، سراغ «عين» و آفتاب و جودت مى‏آيند.

2 ـ كسانى كه چشم بينايى ندارند، براى نعمت «عين» و چشم به سويت مى‏آيند.

3 ـ افرادى كه بدهكار و فقيرند، درخواست «عين» و طلا دارند.

4 ـ و مسلمانان تشنه و جوياى آب، درخواست «عين» و چشمه آب دارند.

اين شاعر چيره دست عرب تمام معانى چهار گانه بالا را از كلمه «عين» كه در شعرش آمده اراده كرده است.

نتيجه اين كه، استعمال لفظ در بيش از يك معنى مانعى ندارد; بنابراين يك آيه قرآن مى‏تواند معانى مختلفى داشته باشد، البته با شاهد و قرينه كافى; نه اين كه هر كس به رأى و سليقه خويش، قرآن را تفسير كند، و اين همان «تفسير به رأى» مى‏باشد كه ممنوع است.

با توجه به اين مقدّمه، دو تفسير ديگر از تفاسير مختلفى كه براى آيه شده است، بيان مى‏كنيم:

 

الف ـ تفسير فلسفى آيه نور

 

فلاسفه نيز تفسيرهاى متعدّدى براى آيه نور ارائه كرده اند كه به يك نمونه آن اشاره مى‏كنيم: آنها معتقدند كه سه عالم و جود دارد:

1 ـ عالم معقولات; يعنى عالم عقول و مجرّدات كه عالمى است ماوراء عالم ماده، در آنجا نه زمان، نه مكان، نه جسميّت و نه اجزاء و جود دارد.

2 ـ عالم نفوس; عالمى كه در آن برخى از مجرّدات باماده پيوند مى‏خورند. مثل روح انسانى كه از مجرّدات است با جسم انسان كه از ماده است پيوند مى‏خورد.

3 ـ عالم اجسام; در آيه شريفه مثل، «مَثَلُ نُورِهِ» به معناى نور وجود است; فلاسفه در خيلى از مباحث خود، وجود را تشبيه به نور مى‏كنند، اينجا نيز مى‏گويند مراد از نور، نور وجود است; اين نور وجود در سه مرحله قرار مى‏گيرد: در عالم مجرّدات در ملائكه و فرشتگان، در عالم نفوس در انسانها و در عالم اجسام، در بقيه اجسام عينيّت مى‏يابد. پس منظور از مصباح و چراغى كه در آيه آمده «عقول» است; اين «عقول» در زجاجه اى كه «نفوس» باشد قرار مى‏گيرند و سپس اين «عقول» نهاده شده در «نفوس» در مشكاتى به نام «اجسام» جا سازى مى‏گردد. خداوند نور وجود را پخش و منتشر كرد، اوّل عقول و مجرّدات را آفريد، سپس زجاجه  و حباب، كه همان نفوس باشد، را خلق كرد و پس از آن چراغدان و مشكوة ـ كه در اينجا عالم اجسام است ـ آفريد; امّا منظور از شجره مباركه زيتونه ذات پاك خداوند عالم است، كه منبع تمام موجودات عالم است و منظور از روغن زيتون، فيض وجودى است كه از ناحيه خداوند است.

نتيجه اين كه، فلاسفه، نور الهى را به وجود تفسير كرده اند و مصباح و زجاجه و مشكوة را بر عوالم سه گانه تطبيق نموده اند.

ب ـ تفسير روايى آيه نور

 

از برخى روايات كه در تفسير آيه مورد بحث وارد شده است، استفاده مى‏شود كه منظور از «مصباح» در آيه شريفه «علم» است; «علم» چراغى روشن و فروزان است كه بشر را به روشنايى ها هدايت مى‏كند و مراد از «مشكوة» قلب پاك پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)است. و «زجاجه» در اين روايات به وصىّ پيامبر(صلى الله عليه وآله) حضرت على(عليه السلام)تفسير شده است كه همواره در جنگ ها و مكان هاى خطر ناك، هر جا كه خطرى جان عزيز پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تهديد مى‏كرد حافظ و جود نازنين و مبارك آن حضرت(صلى الله عليه وآله)بوده است كه نمونه بارز آن در جنگ احد متبلور شد; شيعه و سنّى نوشته اند كه همه كسانى كه زنده ماندند، فرار كردند; تنها على بود كه همچون پروانه برگرد شمع و جود پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى چرخيد و از آن حضرت (صلى الله عليه وآله) دفاع مى‏كرد. دشمن از هر سمت حمله مى‏كرد على(عليه السلام)با اشاره پيامبر(صلى الله عليه وآله)به آن سمت مى‏رفت و دشمن را دفع مى‏كرد.

جنگ احد پايان يافت، حضرت على(عليه السلام)در حالى كه 90 زخم بر تن داشت خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)رسيد و عرض كرد: يارسول الله: در بين اين ضربات زياد، 16 ضربه بسيار سنگين بود كه بر اثر 4 ضربه آن بر زمين افتادم كه هر بار مردى خوش رو و خوش بو كمكم مى‏كرد و مى‏گفت: «برخيز و به يارى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بشتاب!» يا رسول الله او چه كسى بود؟ حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) فرمود: چشمت روشن و خوشا به حالت! او جبرئيل امين بوده است.

آرى! حضرت على(عليه السلام) طبق اين روايت حافظ حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) است. جمله «نور على نور» اشاره به ائمه دوازدهگانه يكى پس از ديگرى است كه هركدام نورى بر نور است و امّا منظور از شجره مباركه، شجره مباركه ابراهيميه است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از آن دودمان است و جمله «لا شرقيه و لا غربيه» به نفى گرايش هاى يهود ونصارى تفسير شده است.[11]

 

----------------------------------------------------------------------------------------

1 .  تفسير نمونه، جلد 10، صفحه 323.

2 .  سوره شورى، آيه 11.

3 .  اين روايت به نقل از امام صادق(عليه السلام) در مصباح الشّريعه، صفحه 16، آمده است; ولى با اندكى تغيير ـ يعنى به جاى «من يشاء»، جمله «مَنْ يُريدْ» ـ در «الوافى»، جلد اوّل، صفحه 10، نيز آمده است.

4 .   در قديم روغن هاى مختلفى به عنوان ماده سوخت استفاده مى شد; ولى بهترين ماده سوخت روغن زيتون بود كه هم خوب مى سوخت و دود نمى كرد و هم بوى مطبوع و دوام مناسبى داشت و زود تمام نمى شد.

5 . سوره بقره، آيه 257.

6 .  تنبيه الخواطر( مجموعه ورّام) جلد 2، صفحه 116.

7 .  ميزان الحكمه، باب 282، حديث 1374.

8 .  ميزان الحكمة، باب 273، حديث 1338.

9 .  علماء علم اصول اين بحث را بطور مفصّل در علم اصول مطرح كرده اند، استاد معظّم نيز در كتاب «انوارالاصول» جلد اوّل، صفحه 141 بحث فوق را به تفصيل مطرح نموده اند.

10 .  سوره طه، آيه 50 .

11 .  تفسير نمونه، جلد 14، صفحه 480 .

مثال هاي قرآني

 

سي و ششمين مثال: بت پرستى

 

در آيه 73 سوره حج چنين آمده است:

 

يا اَيها النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ الله لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ اِنْ يَسْلُبُهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ

 

اى مردم! مَثَلى زده شده است، به آن گوش فرادهيد; كسانى را كه غير از خدا مى‏خوانيد، هرگز نمى‏توانند مگسى بيافرينند، هرچند براى اين كار دست به دست هم دهند; و هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد، نمى‏توانند آن را باز پس گيرند، هم اين طلب كنندگان ناتوانند و هم آن مطلوبان (هم اين عابدان، و هم آن معبودان).

 

دور نماى بحث

 

اين مثال نيز در مورد شرك و توحيد است و همان گونه كه گذشت، قرآن مجيد مفهوم واحدى را در قالب هاى مختلف و مثال هاى متنوّع مى‏ريزد تا براى همگان قابل فهم باشد. خداوند در اين آيه شريفه با ارائه مثالى، ضعف و عجز بتان و بت پرستان را ترسيم نموده است.

ماهيّت بت پرستى

 

مسأله بت پرستى از مسائل پيچيده و بغرنج است كه در اين بحث مى‏توان به سؤالاتى از اين قبيل پرداخت:

بت پرستان براى بتان چه اهمّيّت و امتيازى قائل بودند؟ آيا بت ها را خالق و آفريدگار خود مى‏دانستند؟ اگر جواب مثبت باشد، بايد دانست كه چگونه انسان عاقلى، چيزى كه خود با دستان خويش به عنوان بت تراشيده است، آن را خالق خويش بداند؟ اگر جواب منفى است، پس بت پرستان چه توجيهى در برابر اين عمل جاهلانه خويش داشتند؟

قرآن مجيد ضمن طرح اين سؤال، جواب آن را نيز بيان كرده است.

در آيه سوم سوره زمر آمده است:

 

ألا لِله الدّينُ الْخالِصُ وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِه اَوْلياءَ ما نَعْبُدُهُمْ اِلاّ لِيُقَرِّبُونا اِلَى الله زُلْفى اِنَّ اَلله يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فى ماهُمْ فيهِ يَخْتَلِفُونَ

آگاه باشيد كه دين خالص از آنِ خداست و آنها كه غير خدا را اولياى خود قرار داده بودند، (دليلشان اين بود كه:) اينها را نمى‏پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خداوند نزديك كنند. خداوند روز قيامت ميان آنان، در آنچه اختلاف داشتند داورى مى‏كند.

 

در آيه 18 سوره يونس نيز آمده است:

 

وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله ما لا يَضُرُّ هُم وَلا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعائُنا عِنْدَ الله

 

 آنها (بت پرستان) غير از خدا، چيزهايى را مى‏پرستند كه نه به آنان زيان مى‏رساند و نه سودى مى‏بخشد و مى‏گويند: «اينها شفيعان ما نزد خدايند.

 

بنابراين، طبق دو آيه شريفه فوق، آنها بتان را آفريدگار خود نمى‏دانستند و معتقد به خالقيّت خداوند يگانه بودند; ولى براى بتها قداست ويژه اى قائل بودند و آنها را واسطه هاى خوبى براى تقرّب و شفاعت بين خود و خداوند خالق مى‏دانستند، هرچند ممكن است تعدادى كمى از مشركان بتان را خالق بپندارند; ولى غالباً همان گونه كه گفته شد، بت ها را براى شفاعت در درگاه خداوند مى‏پرستيدند; به همين خاطر، سعادت، سلامت، وسعت، بركت و مانند آن را، از پيشگاه بت ها تقاضا مى‏كردند; البته كم كم خداوند فراموش شد و بت ها به صورت مستقل مورد عبادت و پرستش و راز و نياز بت پرستان قرار گرفت.

سؤال : توضيحات گذشته تا اندازه اى پيچيدگى كار بت پرست ها را روشن كرد; ولى هنوز اين سؤال باقى است كه چگونه انسان عاقل بتى را كه بادست خويش ساخته است، سجده مى‏كند و آن را واسطه فيض خداوند مى‏داند و بقدرى برايش ارزش قائل مى‏شود كه گاهى انسان ديگرى را در برابر آن قربانى مى‏كند؟

پاسخ : روزهاى اوّل بت پرستى و در آغاز اين انحراف بزرگ، بت ها اصالت نداشتند، بلكه جنبه مظهريّت و به اصطلاح امروز، سمبل مقدّسات بودند; مثلاً هرگاه پيامبرى يا يكى از اولياء الله كه نزد خداوند مقام والايى داشت و واسطه بين خدا و مردم محسوب مى‏شد، از دنيا مى‏رفت و دست مردم از دامان آنها كوتاه مى‏شود، مردم به ياد او، مجسّمه اى مى‏ساختند و اين مجسّمه پيامبر يا ولىّ الله را به اعتبار آن پيامبر يا ولىّ الله مورد احترام و واسطه قرار مى‏دادند; ولى بر اثر مرور زمان اين ارتباط به فراموشى سپرده شد و خود اين مجسّمه ها به صورت مستقل مورد توجه و پرستش مردم قرار گرفت; يا مجسه هاى ماه و خورشيد و امثال آن را كه منبع بركت و نور هستند، مى‏ساختند و به خاطر ماه و خورشيد، آنها را مورد توجه قرار مى‏دادند; ولى بر اثر گذشت زمان كم كم رابطه فراموش و خود اين مجسّمه ها و بت ها به صورت مستقل مورد پرستش قرار مى‏گرفت; يا قطعه سنگى را از سرزمين مقدّسى، همچون كعبه، به همراه خود به يادگار مى‏بردند و در جاى مناسبى قرار مى‏دادند تا با ديدن آن، خاطره هاى آن سفر روحانى تجديد شود، ولى پس از مدّتى رابطه فراموش و آن سنگ بت مى‏شد. و يا اين كه برخى معتقد بودند، خداى ناديده بقدرى مقامش والاست كه از دسترس فكر بشر بيرون است و امكان ندارد كه انديشه بشر به مقام والاى او برسد و چنين خدايى فايده اى (نعوذ بالله) براى ما ندارد; پس برخى از مخلوقات او را كه در دسترس ماهستند، به خاطر خداوند مى‏پرستيم. شبيه اين نوع تفكرّ را در تفكرّات برخى از فِرقَ منحرف صوفيه مى‏بينيم; مُرشِد صوفيه به مريدان خود مى‏گويد: در نماز وقتى كه به ذكر «اِيّاكَ نَعْبُدُ وَاِيّاكَ نَسْتَعين» مى‏رسيد، با توجه به اين كه نمى‏توانيد تصويرى از خداوند داشته باشيد، تصوير «شيخ و پير» را در ذهن بگذرانيد! و اين، نقطه آغاز انحراف مردم به سوى شرك است.

به هر حال، همان گونه كه گذشت، انبياء و پيامبران دامنه دارترين و طولانى ترين مبارزات را با بت پرستى و بت پرستان داشته اند; زيرا بايد با شرك و بت پرستى كه بلاى بزرگ انسانيّت در گذشته و حال است مبارزه شود.

 

روش هاى مبارزه با بت پرستى

 

سؤال : لزوم مبارزه با بت پرستى و شرك، امرى بديهى و روشن است; ولى روش آن چگونه بايد باشد؟ پيامبران و اولياء الله با چه روش هايى به مبارزه با بت پرستى و بت پرستان مى‏رفتند؟ چگونه با اين انحراف خطر ناك، بزرگ و پيچيده برخورد مى‏كردند؟

پاسخ : طبق آنچه از قرآن مجيد استفاده مى‏شود، انبياء و پيامبران با روش هاى مختلفى به مبارزه با شرك و بت پرستى مى‏پرداختند كه به چند نمونه آن اشاره مى‏شود:

1 ـ شناساندن خالق اصلى جهان هستى به مردم، مخصوصاً بت پرستان.

قرآن مجيد در آيه 61 سوره عنكبوت با طرح يك پرسش و پاسخ به اين مطلب اشاره دارد:

وَلَئِنْ سَئَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَرضَ وَسَخَّرَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ الله فَأنّى تُؤْفَكُونَ

 

و هرگاه از آنان بپرسى: چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخّر كرده است؟ مى‏گويند: الله! پس با اين حال، چگونه آنان را (از عبادت خدا) منحرف مى‏سازند!

 

يعنى اى كسانى كه بت مى‏پرستيد! خالق، ولى نعمت، بخشنده، رازق و خلاصه همه چيز و ملجأ همه كس، خداوند بزرگ است; اگر او «خالق» و «رازق» و «محيى» و «مميت» است، پس چرا غير او را مى‏پرستيد؟! انسان بايد در مقابل نعمت دهنده خود سر تسليم فرود آورد.

خلاصه اين كه، پيامبران با بيدارى فطرت بت پرستان و زدودن گرد و غبارهاى آن، چشمه فطرت شان را جوشان مى‏كردند تا به سوى خالق اصلى بازگردند.

2 ـ تحقير و بيان ناتوانى بت ها و معبودان دروغين در برابر قدرت خداوند باعث كاستن ارزش و قداست بت ها در نظر بت پرستان مى‏گشت. طرح سؤالاتى از اين قبيل كه: آيا بت هاى شما شعور درك مسائلى را كه در اطرافشان مى‏گذرد، دارند؟ آيا توانايى بر پاسخ به سؤالهاى شما دارند؟ آيا قادر به حلّ مشكلات شما هستند؟

روشن است كه جواب همه اين پرسش ها منفى است; بنابراين بتِ كرِ كورِ فاقدِ شعور و درك و بى اراده، چگونه حلاّل مشكلات شما است؟

همان گونه كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) در داستان معروف شكستن بت ها در پاسخ اين سؤال كه چه كسى بت ها را شكسته است؟ فرمودند:

 

بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا فَسْئلُوهُمْ اِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ[1]

 

بلكه اين كار را بزرگشان (بت بزرگ) كرده است، از آنها بپرسيد، اگر سخن مى‏گويند.

قرآن مجيد در ادامه، پاسخ بت پرستان را چنين بيان مى‏كند:

 

فَرَجَعُوا اِلى اَنْفُسِهِمْ فَقالُوا اِنَّكُمْ أنْتُمُ الظّالِمُونَ ثُمَّ نَكَسُوا عَلى رُئُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ماهؤُلاءِ يَنْطِقُونَ[2]

 

آنها (بت پرستان) به وجدان خويش باز گشتند; و (به خود) گفتند: حقّاً كه شما ستمگريد! سپس بر سرهايشان واژگون شدند; وحكم وجدان را بكلّى فراموش كردند و (خطاب به ابرا هيم) گفتند: تو مى‏دانى كه اينها سخن نمى‏گويند!

 

وقتى كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) از بت پرستان اقرار گرفت كه بت ها حتّى قدرت سخن گفتن ندارند، چه رسد به اين كه از خود دفاع كنند، شروع به مذمّت و تحقير بت ها و بت پرستان كرد. قرآن مجيد در ادامه داستان، سخنان حضرت ابراهيم(عليه السلام)را چنين نقل مى‏كند:

 

قالَ اَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله مالا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَلا يَضُرُّكُمْ اُفٍّ لَكُمْ وَلِما تَعْبُدوُنَ مِنْ دُونِ الله اَفَلا تَعْقِلُونَ[3]

 

(ابراهيم(عليه السلام)) گفت: آيا جز خدا چيزى را مى‏پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد و نه زيانى به شما مى‏رساند؟! (نه اميدى به سودشان داريد و نه  ترسى از زيانشان!) اُف بر شما (بت پرستان) و بر آنچه (بت ها) جز خدا مى‏پرستيد! آيا نمى‏انديشيد (و عقل نداريد)؟!

 

حضرت ابراهيم(عليه السلام) در اين داستان با تحقير و كوچك شمردن بت ها و بيان ضعف آنها و اين كه آنها منشأ هيچ خير و شرّى نيستند، مشركان را متوجه كار زشت شان كرد. بنابراين يكى از راه هاى مبارزه بابت پرستى، تحقير و بيان ناتوانى بتهاست.

3 ـ بيدار كردن وجدان خفته بت پرست ها و استفاده از وجدان بيدار شده آنان، روش ديگرى براى مبارزه با بت پرستى است; به عنوان مثال، در آيه 65 سوره عنكبوت آمده است كه هنگامى كه بت پرستان سوار بر كشتى در وسط دريا گرفتار موج هاى سهمگين و خروشان مى‏شدند و خطر مرگ را احساس مى‏كردند، ناخودآگاه و از سر اخلاص، خداوند را به كمك مى‏خواندند; يعنى شما در مشكلات مهم به چه كسى پناه مى‏بريد؟ هنگامى كه همه اميدها قطع گردد اميد شما به چه كسى است؟ زمانى كه تمام روزنه ها بسته شود، چه روزنه اى به سوى قلب و دل شما باز است؟ چنين خداوندى شايسته پرستش و عبادت است!

آيه مورد بحث هم بيانى از ضعف و ناتوانى بتهاست.

براى توضيح بيشتر به شرح و تفسير اين آيه مى‏پردازيم.

 

شرح و تفسير آيه مثل

 

«يا ايهاالنّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ» ـ تعبير به «ضُرِبَ مَثَلٌ» شايد براى اين باشد كه اين ضرب المثل شيرين و پر محتوا، بين موحّدان و يكتاپرستان از گذشته مرسوم و متداول بوده و مَثَل جديدى نبوده است; ولى از آنجا كه اين مثل، بسيار آموزنده و عبرت آموز است، خداوند نيز آن را مطرح نموده است.

«اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ الله لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَلَوِاجْتَمَعُوا لَهُ» ـ بت هايى كه بت پرستان آنها را عبادت و پرستش مى‏كنند و در مقابل شان سر بر خاك مى‏سايند، آن قدر ضعيف و ناتوانند كه قدرت آفرينش يك مگس را هم ندارند; نه تنها، به تنهايى نمى‏توانند چنين حشره كوچكى را خلق كنند; بلكه اگر تمام بت هاى جهان دست به دست هم دهند و به كمك و يارى هم بيايند، باز هم از اين كار عاجزند!

«وَاِنْ يَسْلُبُهُمُ الذُّبابُ شَيئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ» ـ ضعف و ناتوانى بت ها فراتر از آنچه گفته شد، مى‏باشد; زيرا آنان نه تنها قدرت آفرينش مگسى را ندارند، بلكه اگر مگسى، چيزى از آنها بربايد، اين بت هاى بى اراده و ناتوان، حتّى قدرت باز پس گيرى شىء مسروقه را ندارند; يعنى آنها نه تنها توانايى سود رساندن و دفع شرّ از بت پرستان را ندارند، بلكه توانايى محافظت از خودشان را نيز ندارند.

در توضيح اين قسمت از آيه گفته مى‏شود كه بت پرستان در ايّام مخصوصى از سال; مثلاً ايّام عيد، بت ها را با زعفران و عسل يا چيزهاى مشابه آغشته مى‏كردند كه باعث جذب مگس ها مى‏شد. مگس ها تا تمام شدن عسل ها از آن استفاده مى‏كردند. هر مگسى، روى يكى از اين بت ها نشسته و مقدار اندكى عسل بر مى‏داشت[4]; در اين رابطه، خداوند مى‏فرمايد: بت ها آن قدر ضعيف و ناتوان بودند كه حتّى توانايى باز پس گيرى اين مقدار عسل را هم نداشتند; بنابراين بت ها با اين همه ضعف و ناتوانى، چگونه مى‏توانند به انسان كمك كنند!؟

«ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ» ـ در تفسير اين جمله احتمالات مختلفى نقل شده است كه دو احتمال آن قوى تر به نظر مى‏رسد:

1 ـ منظور از «طالب»، «مگس» و مراد از «مطلوب»، «بت» است; بنابراين، هم مگس حيوان ضعيفى است و هم بت موجودى ناتوان. بت ها ضعيفند همان گونه كه مگس ها ضعيفند.

2 ـ «طالب» در آيه شريفه «بت پرستان و عابدان» هستند و منظور از «مطلوب»، «بت ها» است; بنابراين هم بت ها ضعيف و ناتوانند و هم بت پرستان; ضعف و ناتوانى بت ها روشن است; امّا منظور از ضعف و ناتوانى بت پرستان، شايد ضعف فكرى و عقيدتى آنها باشد.

در هرحال، خداوند مى‏خواهد اين نكته را متذكرّ شود كه مشكلات انسان به دست خداوندى حل مى‏شود كه قادر بر همه چيز است، نه به وسيله موجودى ضعيف و ناتوان كه قدرت دفاع از خويشتن را هم ندارد.

 

* * *

در اين جا چند سؤال پيش مى‏آيد كه:

 

1 ـ آيا در آيه مثل تشبيهى وجود دارد؟

 

مفسران در مورد اين كه در اين آيه شريفه، ضعف تنها به چه چيزى تشبيه شده، بحث كرده اند; برخى گفته اند: اينجا تشبيهى وجود ندارد; بلكه سخن از ضعف و ناتوانى بت ها بر آفرينش موجودى كوچك همانند مگس است; امّا چيزى را تشبيه به آن نكرده اند، به اين دليل در توجيه اين مسأله گرفتار مشكلاتى شده اند; ولى به عقيده ما كلمه «مثل» داراى دو معنى است:

1 ـ «مَثَل» به معنى شبيه و مِثل و مانند است كه امرى معقول و دور از حسّ و تجربه را به امرى محسوس تشبيه مى‏كنند.

2 ـ «مثل» بيان مصداق روشن و واضح چيزى است.

در اينجا، «مثل» به معناى دوم است; زيرا خداوند متعال، مى‏خواهد ضعف بت پرستى و انديشه بت پرستان را بيان نمايد; بدين جهت مصداق روشنى از اين ضعف و ناتوانى را در قالب مثال مزبور بيان مى‏كند

 

2 ـ آيا مگس موجود كوچكى است؟

 

«مگس» در سراسر قرآن مجيد تنها در اين آيه شريفه مورد اشاره قرار گرفته است و در نظر ما انسان ها، موجودى پست و بى ارزش است; آيا واقعاً مگس موجودى بى ارزشى است؟

در پاسخ به اين پرسش، بايد گفت كه مگس نه تنها موجود بى ارزشى نيست; بلكه از عجايب مخلوقات خداوند و از آيات الهى است. اين موجود ريز و كوچك اندام، على رغم جثه كوچكش، داراى دستگاه تنفّس، دستگاه تغذيه، دهان، زبان، معده، روده، سلسله اعصاب فهم و ادراك، چشم، گوش، ماهيچه هاى بسيار قوى ـ كه به وسيله آن مى‏تواند بالهايش را با سرعت زياد به حركت در آورد ـ و ساير اعضا مى‏باشد. جالب اين كه ساختمان بدن اين موجود كوچك به مراتب پيچيده تر و دقيق تر از ساختمان يك هواپيماى بزرگ است; و ساختن چنين هواپيمايى آسان تر از خلقت يك مگس است! زيرا هواپيما توليد مثل نمى‏كند، ادراك و شعور و اراده اى ندارد، قادر به تهيه غذاى خويش نيست، قدرت دفاع ندارد و...; ولى مگس توانايى انجام تمام اين كارها را دارد!

بنابراين مگس واقعاً از عجايب مخلوقات خداوند است و هيچ كسى توانايى آفرينش چنين موجودى را ندارد. امروز على رغم پيشرفت خارق العاده اى كه بشر در زمينه هاى مختلف علمى به دست آورده است، باز هم قدرت آفرينش يك مگس را ندارد. در اينجا سؤال ديگرى مطرح مى‏شود كه:

شنيده شده است كه در آستانه قرن بيستم بشر قدرت «شبيه سازى» پيدا كرده است; يعنى قسمتى از بدن يك حيوان، مثل گوسفند، را در شرايط خاصّى پرورش مى‏دهد تا تبديل به يك گوسفند كامل مى‏شود و اين مطلب، حتّى در مورد انسان نيز امكان پذير است كه حاصل آن انسانى است كه نه پدر دارد و نه مادر! با توجه به اين موضوع در مى‏يابيم كه بشر امروزى توانايى بر آفرينش چيزهاى بزرگتر و مهم تر از مگس را دارد. پس چگونه انسان را موجودى ناتوان در آفرينش مگس مى‏پنداريم؟

در جواب اين سؤال مى‏گوئيم كه اين عمل، آفرينش محسوب نمى‏شود; بلكه نوعى قلمه زنى است كه قبل از اين در مورد درختان با پيوند قسمت كوچكى از پوست شاخه يك درخت، درخت تنومندى پرورش مى‏يافت و ميوه مى‏داد. بدن انسان و حيوانات نيز همانند درختان اگر قطعه اى از آن به جاى ديگر پيوند زده شود، در شرايط ويژه اى رشد و نمو مى‏كند و تبديل به انسان كامل مى‏شود; زيرا ما معتقديم كه هر سلول انسان، واجد تمام ويژگى ها و خصوصيّات انسان است.

بنابراين، شبيه سازى همان قلمه زدن و پيوند زدن است و مسأله حيات و آفرينش هنوز هم از معمّاهاست!

پلى به سوى توحيد در ماه توحيد

 

ما هر كسى باشيم و هرچيزى داشته باسيم، در مقابل «قادر مطلق» و «خداوند عالم»، بسيار ضعيف و ناتوانيم; يكى از نمونه هاى ضعف و ناتوانى انسان، در برابر بيمارى مهلك «سرطان» آشكار شده است. سلول هاى انسان روى حساب و نظم خاصّى رشد و نمو مى‏كنند; حال اگر يك سلول حساب و نظمش بهم بخورد و رشد بى رويه اى كند، سلول هاى اضافه اى رشد نموده و تشكيل يك «غده سرطانى» مى‏دهد و كم كم ريشه مى‏دواند و تمام عضلات بدن انسان را از كار مى‏اندازد. تمام انسان ها با وجود علم و امكانات فراوانى كه در اختيار دارند تاكنون نتوانسته اند راهى براى جلوگيرى طغيان يك سلول بيابند و بر اين بيمارى كه هر روز افراد زيادى را به دام مرگ مى‏برد، غلبه كنند. علاوه بر اين كه شيوع بيمارى خطرناك ترى به نام «ايدز» نيز انسان را ناتوان كرده است «ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ».

پس بياييد، همه باهم، اقرار كنيم كه: خدايا! عزّت، قدرت، علم، زندگى، مرگ، روزى، آفرينش و پرستش و همه چيز از آنِ توست و در يك جمله، تمام خيرات و كليد سعادت در دست توست و تو برهمه چيز قادر و توانايى!. ما تو را مى‏پرستيم و از تو كمك مى‏جوييم «إِنَّكَ عَلى كُلِّ شىء قَدير[5]».

 

------------------------------------------------------------------------------------

1 .  سوره انبياء، آيه 63.

2 .  سوره انبياء، آيات 64 و 65.

3 . سوره انبياء، آيات 66 و 67.

4 . تفسير نمونه، جلد 14، صفحه 172.

5 . سوره آل عمران، آيه 26.

مثال هاي قرآني

 

سي و پنجمين مثال: توحيد و شرك

 

در آيه 31 سوره حج، سى و پنجمين مثال از امثال القرآن چنين مطرح شده است:

 

وَمَنْ يُشْرِكْ بِالله فَكَاَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ اَوْ تَهْوى بِهِ الرّيحُ فى مَكان سَحيق

 

و هركس براى خداوند همتايى قراردهد، گويى از آسمان سقوط كرده و پرندگان (در وسط هوا) او را مى‏ربايند، و يا تندباد او را به جاى دور دستى پرتاب  مى‏كند.

 

دور نماى بحث

 

اين مثال پيرامون يكى از مهمترين مسائل و مباحث دينى كه مورد تأكيد و اهتمام تمام اديان است; يعنى شرك و توحيد، بحث مى‏كند. توحيد و شرك در اين آيه شريفه به آسمان و سقوط از آن تشبيه شده است كه شرح آن خواهد آمد.

 

شرح و تفسير

 

«وَ مَنْ يُشْرِكَ بِالله فَكَاَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ» ـ در اين آيه شريفه، توحيد تشبيه به آسمان و شرك تشبيه به سقوط از آسمان داراى خورشيد، ماه و ستارگان شده است و اينها منبع نور و روشنايى و بركت هستند علاوه بر اين كه خود آسمان از زيبايى خاص و عظمت خيره كننده اى برخوردار است. بنابراين «توحيد» مركز نور و عظمت خداست و براى موحدّين بركت و روشنايى به ارمغان مى‏آورد و شرك همانند سقوط از آسمان توحيد است.

با توجه به اين مقدمه، آيه شريفه مى‏فرمايد: كسانى كه يكتايى و بى همتايى خداوند يگانه را نپذيرند و براى خداوند شريك بگيرند و از صفّ موحدّين خارج شوند، گويا از آسمان به سوى زمين سقوط كرده اند و مسلّم و طبيعى است كه چنين انسانى، از چنگال مرگ نجات نخواهد يافت.

«فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ اَوْ تَهْوى بِهِ الرّيْحُ فى مَكان سَحيق» ـ چنين انسان مشركى كه از آسمان سقوط كرده است، هرگز نجات پيدانمى كند; زيرا در وسط زمين و آسمان به يكى از دو بلاى زير گرفتار مى‏شود كه نتيجه هردو مرگ و نابودى است:

1 ـ گرفتار پرندگان گوشتخوار آسمان مى‏شود، در اين صورت هر قطعه از گوشت بدنش خوراك يكى از لاشخورها مى‏شود و در نهايت تنها استخوان هايش به زمين مى‏رسد.

2 ـ اگر چنين گرفتار نشود و از شرّ لاشخوران، جان سالم به در برد، در وسط زمين و آسمان گرفتار طوفانى مى‏شود كه او را به نقطه دور دست پرتاب مى‏كند; جايى كه دسترسى به هيچ انسانى ممكن نيست تا او را از اين گرفتارى برهاند.

خلاصه اين كه، طبق اين آيه شريفه، انسان مشرك به كسى تشبيه شده است كه از آسمان سقوط كند و در وسط راه، يا گرفتار لاشخورها شود و يا به وسيله طوفان به مكان دور دست كه از دسترسى انسان ها خارج است پرتاب گردد.

 

پيام هاى آيه

 

1- منظور از پرندگان گوشتخوار، هوى و هوس است.

 

همان گونه كه گذشت، انسان مشرك كه از آسمان سقوط مى‏كند، يا گرفتار پرندگان گوشتخوار مى‏شود و يا در چنگال طوفانى سهمگين اسير مى‏گردد. بعيد نيست منظور از پرندگان گوشتخوار و لاشخورها، «هوى و هوس» باشد.[1]

انسان مشرك گرفتار هوى و هوس مى‏باشد، بعضى از هوى و هوس ها، آبروى انسان را مى‏ريزد; بعضى از آنها، انسانيّت انسان را لكه دار مى‏كند; قسمتى از آن، شجاعت انسان را از بين مى‏برد; برخى نيز جوانمردى را از انسان سلب مى‏كنند و... در نتيجه چيزى از انسان مشرك باقى نمى‏ماند و لاشخور هوى و هوس، تمام شخصيّت و انسانيّت او را برباد مى‏دهد.

 

2- منظور از «ريح» در آيه، شيطان سركش است.

 

منظور از طوفانى كه انسان مشرك را از وسط زمين و آسمان گرفته و او را به نقطه اى دور از دسترس برده و در آنجا متلاشى مى‏كند، ممكن است اشاره به شيطان طغيانگر باشد[2]; يعنى اگر شخص مشرك از چنگال هوى و هوس نجات پيدا كند و شخصيّت او توسّط هوى و هوس قربانى نگردد، اسير شيطان سركش مى‏گردد و شيطان او را در نقطه اى كه هيچ يار و ياورى نباشد، مى‏برد و گمراه و بدبخت مى‏نمايد.

 

3- مشرك آرامش ندارد.

 

جاذبه زمين ـ كه يكى از نعمت هاى بزرگ خداوند است ـ سبب مى‏شود كه اشياء وزن داشته باشند. اگر جاذبه زمين و وزن اشياء نبود، هيچ چيز در اين جهان استقرار نداشت. خانه ها، مزرعه ها، كارخانه ها، مدرسه ها، بيمارستان ها و تمام اشياء بر اثر جاذبه زمين و وزن اشياء در جاى خود مستقرند. اين جاذبه فقط در كره زمين باعث جذب اشياء به سوى مركز زمين و در نتيجه باعث وزن اشياء مى‏شود; امّا هرچه از ميدان جاذبه زمين دور شويم، تأثير جذب آن نيز كمتر مى‏شود و در واقع خارج از ميدان جاذبه زمين، اشياء فاقد وزن هستند; به همين خاطر دانشمندان علوم فضايى، افرادى را كه قصد فضانوردى دارند، مدّتى با فراهم كردن فضاى مناسب با بىوزنى اشياء، تحت تعليم و تمرين قرار مى‏دهند تا آمادگى لازم را براى ورود به فضاى بى وزن داشته باشند.

يكى از راه هاى تجربه بىوزنى سقوط هاى آزاد از نقاط بلند است كه در آن انسان هنگامى كه در وسط زمين و آسمان قرار مى‏گيرد، بىوزنى را تجربه مى‏نمايد; آن هنگام كه به اصطلاح دل انسان خالى مى‏شود و حالت خاصّى به او دست مى‏دهد.

به اين جهت، پزشكان معتقدند كه بسيارى از افرادى كه سقوط مى‏كنند، قبل از رسيدن به زمين سكته مى‏كنند و مى‏ميرند.

بنابراين، وقتى كه مشرك از آسمان سقوط مى‏كند، در وسط راه بىوزنى و خلأرا در خود احساس مى‏كند و بر اثر اين بى وزنى، اضطراب سراسر وجود او را مى‏گيرد. پس انسان هرگاه از توحيد جدا شود و به شرك روى آورد، گويى با آرامش خداحافظى كرده و با اضطراب و نگرانى هم آغوش گشته است كه «اَلا بِذِكْرِ الله تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ[3]» تنها در سايه تو حيد آرامش وجود دارد و شرك و بت پرستى مايه اضطراب است.

اين مطلبى است كه خود مشركين هم بدان اعتراف دارند; در آيه شريفه 65 سوره عنكبوت آمده است: «فَإِذا رَكِبُوا فِى الْفُلكِ دَعَوُا الله مُخْلِصينَ لهُ الدّينَ» هنگامى كه بت پرستان و مشركان، سوار بر كشتى در وسط دريا اسير موج هاى خروشان گشته و خود را در چند قدمى مرگ مى‏بينند، اضطراب و نگرانى بزرگى آنها را فرامى گيرد، در اين حال ديگر شرك و بت پرستى به آنها آرامش نمى‏دهد; بلكه براى رسيدن به آرامش، سراغ توحيد رفته و از روى اخلاص، خداوند يكتا را مى‏خوانند; چون مى‏دانند بت وسيله نجات و مايه آرامش آنها نيست; هر چند، توحيد آنها موقّتى است و هنگامى كه از خطر رهايى يابند و پاى سلامت به ساحل بگذارند، دوباره راه شرك و بت پرستى را پيش مى‏گيرند.

خلاصه اين كه: شرك و بت پرستى، مايه اضطراب و نگرانى و توحيد و يكتاپرستى، مايه آرامش است.

 

4- مشرك از خود اراده اى ندارد.

 

انسان قبل از سقوط قادر به تصميم گيرى است; اما وقتى سقوط كرد و در بين زمين و آسمان به صورت معلّق درآمد، ديگر توانايى و اراده بر تصميم گيرى ندارد. انسان مشرك نيز هنگامى كه از آسمان توحيد سقوط كند، فاقد اراده و قدرت تصميم گيرى است.

 

اهمّيّت توحيد

 

«توحيد» مهمترين مبحث قرآن مجيد و ساير كتب آسمانى است. انبياء و پيامبران و جانشينان آنان، همگى مردم را به توحيد دعوت نموده و از شرك و بت پرستى باز مى‏داشتند.

خلاصه اين كه، در تعليمات دينى مسأله اى مهمتر از توحيد و شرك وجود ندارد.

شاهد اين سخن، دو آيه از قرآن است كه در دو جاى سوره نساء عيناً تكرار شده است; خداوند متعال در آيه 48 و 116 اين سوره مى‏فرمايد:

 

اِنَّ الله لايَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِه وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ

 

گناهى كه هرگز بخشيده نمى‏شود، شرك است; امّا غير از شرك، ساير گناهان، قابل بخشش است. و خداوند هركس را بخواهد مى‏بخشد.

 

اين نكته قابل توجه است كه منظور از بخشش ساير گناهان بجز شرك، بخشيدن گناهان بدون توبه است و گرنه، با توبه، حتّى شرك هم قابل بخشش است. قبل از بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) اكثر اصحاب آن حضرت(صلى الله عليه وآله)بجز افراد اندكى همانند حضرت على(عليه السلام)بقيه همه مشرك بودند و هنگامى كه اسلام آوردند و توبه كردند; بخشوده شدند.

بنابراين، اگر گناهكارى بدون توبه از دنيا برود و گناه او شرك باشد، اميدى به نجات او نيست و محال است بخشيده شود; امّا اگر گناهان ديگرى داشته باشد، هرچند توبه نكرده باشد، امكان بخشش از سوى خداوند يا شفاعت اولياء الله هست، ولى شرك نه قابل بخشش است و نه مورد شفاعت. اين مطلب، اهمّيّت فوق العاده توحيد و خطر عظيم شرك را در زندگى دنيا و آخرت مى‏رساند. توحيد سرچشمه تمام سعادت ها و شرك نابود كننده همه خوبيهاست.

سؤال : چرا توحيد اين قدر اهمّيّت دارد و شرك تا اين حد نكوهش شده است؟

پاسخ : فلسفه اهمّيّت فوق العاده توحيد و نكوهش شديد شرك و بت پرستى امور مختلفى است كه به برخى از آنها اشاره مى‏شود:

1 ـ اوّلين اثر توحيد و پرستش خداى يكتا اتّحاد و يكپارچگى جوامع انسانى است. انسان ها از حيث زبان، رنگ، نژاد، عقايد، تفكّر، آداب رسوم، فرهنگ و مانند آن باهم متفاوتند; مثلاً در كشور خود ما ايران كه قسمت كوچكى از جهان را تشكيل مى‏دهد، انواع زبان، آداب و رسوم و فرهنگ ديده مى‏شود; حال در دنياى به اين وسعت با وجود صدها قوم و نژاد و هزاران زبان و گويش محلّى و فرهنگ هاى متفاوت چه چيز حلقه اتّصال بين آنهاست؟ نقطه مشترك آنها چيست؟ اگر قرار باشد كه روزى همه مردم جهان تحت لواى حكومت واحد جهانى ادامه زندگى دهند، قدر مشترك آنها چيست؟

بى شك مهم ترين عامل وحدت و يكپارچگى مردم جهان كه نشأت يافته از اساسى ترين ريشه هاى اعتقادى شان باشد، مسأله توحيد و يكتا پرستى است. اين، محور بسيار خوب و ريسمان محكمى است كه همه مى‏توانند به آن چنگ بزنند.

خداوند متعال در آيه 64 سوره آل عمران، با اشاره به همين مطلب مى‏فرمايد:

 

يا اَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا اِلى كَلِمة سَواء بَيْنَنا وَبَيْنَكُمْ اَلاَّ نَعْبُدُ اِلاّ الله وَلا نُشْرِكَ بِه شَيْئاً وَ لا يَتّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً اَرْباباً مِنْ دُونِ الله

 

اى اهل كتاب بياييد به يك حلقه اتّصال كه مشترك بين ما و شماست چنگ بزنيم; بنده يك خدا و مطيع فرمان و تصيمم و اراده او باشيم.

 

تجلّى اين اتّحاد و يكپارچگى را مى‏توان در موسم حج در سرزمين حجاز مشاهده كرد كه  چگونه چند ميليون مسلمان از كشورهاى مختلف جهان، با رنگها، زبانها، فرهنگها و آداب رسوم مختلف، سوى كعبه معبود يكتا، همچون جويبارهاى زلالى كه به قصد پيوستن به درياى بيكران وحدت، از قله هاى بلند انسانيّت سرازير مى‏شوند و همه باهم چون رودى يكپارچه بر گِرد يك خانه مى‏چرخند و پيشانى بندگى را برآستان خداى واحد مى‏سايند. در نماز جمعه اى كه در مكه معظمه در جمعه قبل از عرفه، برگزار مى‏شود، بيش از يك ميليون نمازگزار در بزرگترين نماز جمعه مسلمانان در طول سال شركت مى‏كنند. تمام آنان در صفّ واحد بندگى در يك  لحظه، دست به دعا بلند مى‏كنند و سپس در برابر خداى بى همتا تعظيم نموده به  ركوع مى‏روند و با حفظ يكپارچگى و اتّحادشان سر از ركوع بر مى‏دارند و بعد يكدل و يك جان در برابر ذات احديّت به سجده مى‏افتند. وه كه چه باشكوه و زيباست اين يكپارچگى و اتّحاد![4] حال اگر اين اتّحاد جهانى شود و تمام مردم جهان روبه خدا آورند و همه انسان ها به «حبل الله» تمسّك بجويند، چه صحنه زيبايى به  وجود مى‏آيد.

خلاصه اين كه، يكى از آثار مهمّ توحيد و يكتا پرستى، وحدت و يكپارچگى است.

در مقابل، شرك عامل پراكندگى و اختلاف است. عرب جاهليّت كه سيصدو شصت عدد بت را پرستش مى‏كرد در واقع سيصدوشصت شكاف و تفرقه در جامعه كوچك خود ايجاد كرده بود و روشن است كه چنين جامعه اى دائماً درگير جنگ و جدال و آدمكشى بوده و از آرامش و سعادت بى بهره است; امّا همين مردم، وقتى كه يكتاپرست شدند و توحيد را پذيرفتند و در پناه هدايت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)متّحد و يكپارچه گشتند، توانستند بر ساير ملل هم فائق آيند.

2 ـ اثر ديگر توحيد، قوّت و قدرت موحّدين است، همانگونه كه شرك و بت پرستى سبب عجز و ناتوانى مشركين است. زمانى كه اسلام گسترش نيافته بود و در اقلّيّت قرار داشت، هر روز توطئه جديدى از سوى كفّار و مشركين عليه مسلمين و شخص پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)طرّاحى مى‏شد; روزى سران مشرك مكه خدمت ابوطالب ـ بزرگ قريش ـ رسيدند و از او خواستند كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)را راضى نمايد تا با آنها به توافق برسد و به اصطلاح آتش بس اعلام كنند; پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)فرمودند: «شما در بيان يك كلمه با من موافقت كنيد، آنچنان قدرت و قوّتى خواهيد يافت كه بر تمام عرب مسلّط شويد و غير عرب ها هم به دين شما در آيند! گفتند: يك كلمه كه سهل است، حاضريم در ده كلمه با شما همراه شويم; حضرت فرمودند: «تَقُولُونَ لا اِله اِلاّ الله وَتَخْلَعُونَ الاَنْدادَ مِنْ دُونِه; به ريسمان توحيد چنگ زنيد و از شرك و بت پرستى دست برداريد; يعنى زير چتر توحيد درآييد تا قدرتمند گرديد.[5]»

اين جمله پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) هنوز هم براى جهانيان كه از جنگ ها و اختلافات خسته شده اند راهگشاست; زيرا تنها راه براى ختم اين مسائل و دستيابى به قدرت و عزّت توأم با امنيّت و آسايش و گسترش عدالت حقيقى، بازگشتن به سوى شجره طيّبه توحيد است.

بياييد قدرى بينديشيم كه چگونه اسلام عرب هاى جاهليّت مكه و مدينه را كه غرق در اختلاف و خونريزى بودند تبديل به انسان هاى مقتدر و باعزّتى كرد كه در سايه اتّحاد و برادرى توانستند در كمتر از نيم قرن، شرق و غرب عالم را فتح نمايند؟ آيا اين عظمت و شكوه، ثمره توحيد و يكتا پرستى و تمسّك آنان به حبل الله نبوده است!؟

3 ـ «توحيد» سبب آرامش جامعه انسانى است. عامل اصلى جنايات و گناهانى كه در دنيا انجام مى‏گيرد شرك و بت پرستى است. بت پرستى فقط پرستش چوب و سنگ نيست; پول پرستى، مقام پرستى، هوى پرستى و مانند آن، همه به نوعى بت پرستى است. هنگامى كه انسان اينها را بپرستد، از خداوند غافل مى‏شود; در اين صورت است كه مرتكب هر جنايتى مى‏شود.

همان گونه كه قبلاً نيز اشاره شد در بعضى روايات آمده است كه پس از ضرب اوّلين سكه پول، شيطان آن را بوسيد و بر چشمانش كشيد و بر روى قلبش گذاشت; سپس گفت: «اگر انسان ها شما را پرستش كنند، ديگر باكى نيست كه بت پرستى نكنند.[6]» بنابراين بت پرستى در عصر حاضر، كه تفكّر و انديشه، جايگزين جهل گشته است، نيز رواج دارد و روشن است كه چه جناياتى براى دستيابى به اين پول انجام مى‏شود. در چنين جوامعى، آرامش و امنيّت رخت بر مى‏بندد و درگيرى و نزاع جايگزين آن مى‏شود; امّا اگر جامعه، موحدّ و يكتاپرست باشد، آرامش خاصّى خواهند داشت.

براى رسيدن به جامعه توحيدى، گام نخست را بايد از بتخانه وجود خودمان برداريم و هر لحظه سرى به بتخانه دلمان بزنيم و بت هايى را كه در گوشه و كنار آن جاى گرفته اند، بشكنيم. بعضى از دلها همانند خانه كعبه بعد از اسلام است كه بت هاى آن را شكسته و خانه دل را از لوث وجود بت ها پاك و تطهير نموده اند; خوشا به حال صاحبان اين دلها!

ولى برخى ديگر از دلها، همانند خانه كعبه قبل از اسلام است كه در آن بتهاى فراوانى به چشم مى‏خورد; بت مال، بت ثروت، بت زن، بت فرزند، بت مقام، بت منيّت و... دل خانه خداست، بايد آن را از بت ها پاكسازى كنيم; آينه دل را از زنگار شرك و بت پرستى بشوييم تا تصوير زيباى صاحب اصلى خانه را مشاهده نماييم.

 

------------------------------------------------------------------------------------

1 .  تفسير نمونه، جلد 14، صفحه 95.

2 .  تفسير نمونه، جلد 14، صفحه 96.

3 .  سوره رعد، آيه 28.

4 . هر چند كه متأسّفانه از اين نماز جمعه استثنائى و از اين فرصت طلائى استفاده اى در جهت حلّ مشكلات جهان اسلام نمى شود; گويى مطالبى كه صدها سال قبل در چنين نماز جمعه اى ايراد مى شده، اكنون بدون كم و كاست تكرار مى شود!

5 .  فروغ ابديّت، جلد 1، صفحه 222. مشروح اين روايت در جلد اوّل همين كتاب صفحه 86 و 87 گذشت.

6 .  اين روايت به صورت كامل و به نقل از بحار الانوار، جلد 70، صفحه 137، در جلد اوّل اين كتاب، صفحه 355 ذكر شده است.

مثال هاي قرآني

 

سي و چهارمين مثال: تنوّع مثال‏هاى قرآن

 

وَلَقَدْ صَرَّفْنا فى هذَالْقُرْآنِ للِنّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَل وَكانَ الاِنْسانُ اَكْثَرُ شَىْء جَدَلاً[1]

 

و در اين قرآن، از هرگونه مثلى براى مردم، بيان كرده ايم; ولى انسان بيش از هرچيز، به مجادله مى‏پردازد.

 

دور نماى بحث

 

در اين آيه شريفه، برخلاف ساير امثال القرآن، سخن از يك عينيّت خارجى نيست، بلكه از مسايل كلّى امثال القرآن و تنوّع مثال هاى قرآنى بحث مى‏كند تا شايد بيان اين مثال هاى مختلف و متعدّد، انسان ستيزه جو و مجادله گر را قانع و هدايت كند.

 

آيا آيه فوق از امثال القرآن است؟

 

در اين مورد بين مفسّران اختلاف است; برخى آن را جزء امثال القرآن شمرده اند و برخى ديگر آن را به عنوان امثال القرآن نپذيرفته اند. به اعتقاد ما، جواب اين پرسش، بستگى به تفسير و برداشت افراد و مفسّرين از امثال القرآن دارد; اگر منظور از مثال هاى قرآنى، مثال بريك شىء مشخّص و معيّن كه داراى وجود خارجى است، باشد ـ كه بسيارى از مثال هاى قرآن چنين است ـ آيه فوق از امثال القرآن محسوب نمى‏شود; ولى اگر اشاره كلّى به مثال هاى قرآن باشد، در اين صورت آيه فوق جزء امثال القرآن است; زيرا در اين آيه شريفه تنوّع مثال هاى قرآن بيان شده است.

لازم به تذكّر است كه برخى از مؤلّفين امثال القرآن، در اين راه اشتباه كرده اند. با نهايت احترام كه براى اين عزيزان قائل هستيم، بايد ياد آور شويم كه هر آيه اى كه در آن كلمه «مثل» آمده است، نمى‏توان آن را جزء امثال القرآن دانست; مثلاً در آيه شريفه «فَأْتُوا بِسُورَة مِنْ مِثْلِهِ[2]» كلمه مثل آمده است; ولى آيه شريفه ارتباطى با مثل هاى قرآنى ندارد، بلكه در مورد اعجاز قرآن مجيد است. يا در آيه شريفه «لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الاُنْثَيَيْنِ[3]» نيز كلمه مثل آمده است; در حالى كه اين آيه نيز هيچ ارتباطى با امثال القرآن ندارد و در آن پيرامون ارث بحث مى‏شود. همان گونه كه در برخى از امثال القرآن كلمه مثل به كار نرفته است، ولى همه آن را جزء مثل هاى قرآنى شمرده اند.

نتيجه اين كه : بودن يا نبودن كلمه مثل دليل بر شمردن آن آيه از امثال القرآن نيست; بلكه هر آيه اى از آيات قرآن مجيد (چه كلمه مثل در آن باشد يا نباشد) كه يك مطلب عقلى پيچيده را در قالب يك امر محسوس و قابل فهم، براى همگان مطرح كند، جزء امثال القرآن محسوب مى‏شود.

 

شرح و تفسير

 

«وَلَقَدْ صَرَّفْنا فى هذَا الْقُرْآنِ لِلنّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَل» ـ كلمه «صَرَّفنا» از ماده تصريف است; «تصريف» به معنى «تبديل كردن، جابه جا نمودن و تغيير دادن» است. به «صرّاف» از اين جهت «صرّاف» مى‏گويند كه دائماً ارزهاى مختلف را به يكديگر تبديل مى‏كند; ريال را به دلار و دلار را به دينار تبديل مى‏كند و همچنين ساير ارزها.

«علم صرف» را نيز به اين جهت «علم صرف» ناميده اند كه كلمه واحدى را به اشكال مختلف و گوناگون در مى‏آورد و به الفاظ متفاوت تغيير مى‏دهد: ماضى، مضارع، اسم فاعل، اسم مفعول و مانند آن، جمع و تثنيه، مذكرّ و مؤنث، مخاطب و مغايب و متكلّم و... .

خداوند متعال، در اين آيه شريفه مى‏فرمايد كه ما در اين قرآن، مثال هاى مختلف و گوناگونى بيان كرديم و براى مردم، يك موضوع را در لباس هاى متفاوت و مختلف در آورديم و خلاصه مثال هاى متنوّعى بيان كرديم تا انسان هدايت شود.

«وَكانَ الاِنْسانُ اَكْثَرُ شَىْء جَدَلاً» ـ «جَدَل» يعنى چه؟

جدل به معناى «تابيدن طناب» است; اگر طناب خوب پيچيده و تابيده شود، عرب مى‏گويد: «جدلت الحبل» ـ اين لفظ در مورد دو نفر كه با هم كشتى مى‏گيرند و به يكديگر مى‏پيچيدند نيز اطلاق مى‏شود; همانطور كه در مسائل فكرى و منطقى نيز اگر دو نفر باهم به بحث بپردازند و در مباحثه، افكار آنها به همديگر بپيچد نيز اين لفظ استعمال مى‏شود.

نتيجه اين كه: «جدل» در ابتدا به پيچ و تاب طناب اطلاق شده است، سپس اين مفهوم توسعه يافته و به هر نوع پيچ و تاب مادّى، هرچند به صورت گلاويز شدن دو انسان به يكديگر باشد، نيز اطلاق گرديده و سپس در يك مفهوم و سيعتر، بر گلاويزى فكرى و منطقى نيز استعمال شده است. با توجه به توضيح بالا معناى آيه شريفه روشن مى‏شود.

خداوند در قرآن مجيد، براى هدايت انسان، از مثال هاى متنوّع و مختلف استفاده كرده است; ولى اين انسان، در مقابل حق به جدال بر مى‏خيزد و بيش از هر موجود با شعور ديگرى، جدل و ستيزه مى‏كند. انسان موجودى مجادله گر است و اين سبب مى‏شود كه در مقابل حق تسليم نشود; به همين جهت در صدر اسلام، افرادى بودند كه همه روز پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را مى‏ديدند و آيات الهى را از زبان مبارك آن حضرت(صلى الله عليه وآله)مى شنيدند; ولى ايمان نمى‏آوردند و بى ايمان از دنيا مى‏رفتند. در مقابل، افرادى هم بودند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)را نديدند و باشنيدن يك آيه از آيات دلنشين قرآن، ايمان آوردند. علّت اين امر روشن است; آن افراد انسان هاى مجادله گر و ستيزه جويى بودند كه تمام حقايق را با مجادله منقلب مى‏كردند; امّا آنهايى كه از دور جرعه هدايت را چشيدند و به حقّانيّت دين پيامبر ايمان آوردند، انسان هاى حقيقت طلب و هدايت جويى بوده اند، كه اين شرط اصلى هدايت است.

خداوند متعال در آغاز سوره بقره، در يك جمله كوتاه به اين مطلب مهم اشاره كرده است: «ذالِكَ الكِتابُ لارَيْبَ فيهِ هُدًى لِلْمُتَّقينَ; اين قرآن هدايتگر پرهيزكاران است». زيرا منظور از پرهيزكارى و تقوا در اين آيه شريفه تقواىِ مصطلح و معروف نيست; بلكه مراد از كلمه «متّقين» انسان هايى است كه تعصّب و لجاجت و عناد بى جا در برابر حق ندارند; قرآن نيز براى چنين انسان هايى مايه هدايت است; امّا كسانى كه اهل تعصّب و لجاجت و عناد در برابر حق مى‏باشند، قرآن نه تنها آنها را هدايت نمى‏كند، بلكه باعث گمراهى بيشتر آنان مى‏گردد!

ابولهب ها و ابو جهل ها كه از قرآن بهره اى نبردند، فاقد شرط حق پذيرى بودند و بديهى است كه براى بهره مندى از بركات نعمت هدايت، علاوه بر لزوم فاعليّت فاعل، قابليّت قابل نيز لازم است; مثلاً همانگونه كه بارانِ زلالِ شفّاف براى روييدن گياهان لازم است، زمين مساعد و آماده رويش را نيز مى‏طلبد.

 

پيام هاى آيه

 

1- تنوّع مثال هاى قرآن

 

سؤال : چرا قرآن مجيد از مثال هاى متنوّع استفاده كرده است؟ چرا مطلب و مضمون واحد را در قالب هاى مختلف بيان كرده است؟ گاهى به حيوانات مثال مى‏زند; زمانى به انسان هاى صالح يا فاسد مثال مى‏زند; برخى اوقات از گياهان در مثال ها استفاده مى‏نمايد; در جايى نيز نور آفتاب را مورد مثال خود قرار مى‏دهد و خلاصه، مثال هاى متنوّع و مختلفى بيان مى‏كند، دليل آن چيست؟

پاسخ : ساختمان فكرى افراد، همانند شكل ظاهرى آنها، متفاوت است; شخصيّت، ظرفيّت، قدرت تفكرّ و تحليل مسائل، ذوق و سليقه، فرهنگ افراد و مخاطبين، مختلف است. اگر گوينده اى بخواهد موفّق باشد و سخنانش در مخاطبين و شنوندگان كه از طيف مختلف هستند نافذ و مؤثّر باشد، بايد كلماتش را در قالب بيان هاى گوناگون و متنوّع بيان كند; زيرا برخى از مطالب با يك شيوه بيان خاص ممكن است در انسان پير مؤثّر باشد، امّا هيچ تأثيرى براى يك جوان نداشته باشد، يا جمله اى در شخص بى سواد نفوذ كند، ولى براى اشخاصى تحصيل كرده، نافذ نباشد; يا مطالبى براى زنان جنبه اثر پذيرى بيشترى دارد، در حالى كه براى مردان فاقد تأثير است و...

بنابراين، گوينده بايد با آگاهى از اين نكته مهم، مطلب خود را در عبارت هاى مختلف بيان كند تا در همه مخاطبين تأثير كند.

قرآن مجيد كه مخاطبين آن تمام انسان ها، از بعثت حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)تا قيام قيامت هستند و اين انسان ها در نقاط مختلف جهان، با سليقه ها و افكار و معلومات متفاوتى هستند، از مثال هاى متنوّع استفاده كرده است تا براى تمام مخاطبينش، در طول تاريخ مؤثّر باشد; به عبارت ديگر، چنين كتابى با وجود كثرت و تنوّع مخاطبين، نمى‏تواند با ادبيّات واحدى با همه سخن بگويد; بلكه مطالب خود را بايد با ادبيّات و شيوه هاى مختلف به مردم ارائه كند تا براى همگان قابل فهم باشد; به عنوان مثال، قرآن هنگامى كه در باره خودش بحث كرده است، اين مطالب را در قالب ها و مثال هاى مختلف و متنوّعى بيان كرده است; مثلاً در يك جا مى‏فرمايد:

 

قَدْ جائَكُمْ مِنَ الله نُورٌ وَكِتابٌ مُبينٌ[4]

 

(آرى) از طرف خدا، نور و كتاب آشكارى به سوى شما آمد.

در اين آيه شريفه، قرآن رابه نور تشبيه مى‏كند; نور آفتاب در همه چيز نفوذ مى‏كند و تأثير مى‏گذارد; تأثير و نفوذ قرآن مجيد در اين آيه شريفه به نور آفتاب تشبيه شده است; امّا در جاى ديگر ـ آيه 24 و 25 سوره ابراهيم ـ، قرآن مجيد را به درختى هميشه بهار تشبيه مى‏كند كه در تمام فصلهاى سال ميوه دارد:

 

اَلـَمْ تَرَكَيْفَ ضَرَبَ الله مَثَلاً كَلِمَةً طَيَّبَةً كَشَجَرَة طَيّبَة اَصْلُها ثابِتٌ وَفَرْعُها فِى السَّماءِ تُؤتى اُكُلَها كُلَّ حين بِاِذْنِ رَبها وَيَضْرِبُ الله الاَمْثالَ لِلنّاسِ لَعَلهمْ يَتَذَكَّرُونَ; آيا نديدى چگونه خداوند كلمه طيّبه (و گفتار پاكيزه) را به درخت پاكيزه اى تشبيه كرده كه ريشه آن (در زمين) ثابت و شاخه هاى آن در آسمان است كه هر زمان ميوه خود را به اذن پروردگارش مى‏دهد؟! و خداوند براى مردم، مثل ها مى‏زند; شايد متذكّر شوند (و پند گيرند).

 

يكى از تفسيرهاى «كلمه طيّبه»، قرآن كريم است.[5] قرآن كريم همانند درخت پربار و پاكيزه اى است كه بركات آن هميشگى و همگانى است و هركس در حدّ ظرفيّت و توان خود مى‏تواند از ميوه هاى آن بهره بردارى كند.

در آيه ديگرى، وسعت «كلام حق» را مورد بحث قرار داده و مى‏فرمايد:

 

«قُلْ لَوْكانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبّى لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفِدَ كَلِماتُ رَبّى وَلَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً[6]; بگو اگر درياها براى (نوشتن) كلمات پروردگارم مركّب شود، درياها پايان مى‏گيرد، پيش از آن كه كلمات پروردگارم پايان يابد; هر چند همانند آن (درياها) را كمك آن قرار دهيم!

 

يكى از تفسيرهاى اين آيه شريفه نيز قرآن مجيد است.[7] بطون و مفاهيم و تفسير و مصاديق جديد قرآن مجيد آن قدر گسترده و وسيع است كه اگر تمام درياها براى نوشتن آن مركّب شود، كفايت نمى‏كند و جوابگو نيست.

هنگامى كه به سخنان زيبا و پرمحتواى ائمه معصومين(عليهم السلام)مراجعه كنيم، خواهيم ديد كه آنان نيز با مخاطبان مختلف، به عبارت هاى گوناگون و متفاوتى سخن گفته اند; مثلاً در پاسخ به سؤالاتى كه در مورد قدرت خداوند مطرح مى‏شد به هر فردى به تناسب شناخت و معرفت و ظرفيّت و نيروى ادراكشان جواب هاى متفاوتى مى‏دادند. به نمونه هايى از اين گونه پرسش و پاسخ ها توجه كنيد:

سؤال : آيا خداوند قدرت دارد تمام جهان هستى را داخل يك تخم مرغ جاى دهد، به گونه اى كه نه تخم مرغ ذره اى بزرگ شود، و نه جهان هستى ذره اى كوچك شود؟

پاسخ : پاسخ امام على(عليه السلام) چنين است: «اِنِّ الله تَبارَكَ وَتَعالى لا يُنْسَبُ اِلى الْعَجْزِ وَالَّذِى سَأَلْتَنى لا يَكُون[8]; خداوند قادر، هرگز توصيف به عجز نمى‏شود; ولى انجام آنچه را كه تو سؤال مى‏كنى (ذاتاً) غير ممكن است.»

اگر اين سؤال شكافته شود، اساساً سؤال غلطى است; به تعبير ديگر، صورت مسأله اشتباه است; زيرا مفهوم اين سؤال اين است كه با فرض تحقّق اين امر، بايد جهان هستى ضمن بزرگ بودن، كوچك هم باشد; مثل اين كه گفته شود موجودى در عين اين كه ده متر است در همان لحظه 20 متر باشد، اين، تناقض و محال است و صورت مسأله غلط است. اگر شما از دانش آموزى بخواهيد كه 20 عدد گردو را بين 30 نفر تقسيم كند به صورتى كه به هر يك از آنان يك گردوى كامل و درست برسد و او اين كار را نتواند انجام دهد در اين حال، آيا اشكال از دانش آموز است يا از تقاضاى غير ممكن شما؟ قطعاً اين امر نشانگر عدم توانايى دانش آموز در انجام اين كار نيست، بلكه صورت سؤال و تقاضاى شما غلط است.

خلاصه اين كه چون امام مى‏دانست كه سؤال كننده از هوش و استعداد بالايى برخوردار است و با مسائلى چون «تناقض» و «محال» و مانند آن ها آشنايى دارد چنين  پاسخ مى‏دهد; ولى امام رضا(عليه السلام) در پاسخ شخص ديگرى كه همين سؤال را مى‏پرسد، مى‏فرمايند: «آرى، خداوند اين كار را كرده است; با چشمت به جهان بنگر، جهان درون جشم تو جاى مى‏گيرد، بدون اين كه جهان كوچك شود![9]» يعنى چون اين فرد قدرت درك و فهم نفر قبل را نداشت; امام به شكل ديگرى پاسخش را داد.

نتيجه اين كه با هر مخاطبى بايد به اندازه توان و فهم و دركش صحبت كنيم[10] و اين نه تنها عيب و نقصى محسوب نمى‏شود و حمل بر كم سوادى يا بى سوادى نمى‏گردد بلكه هنر بزرگى است و در واقع نشانگر قدرتِ بيان گوينده مى‏باشد; به همين جهت، بايد مبلغّين و گويندگان ما به زبان تمام مخاطبين آشنا باشند تا بتوانند در دل همه آنها نفوذ كرده و بر قلب همه تأثير گذار باشند و گرنه موفّقيتّى نخواهند داشت.

 

2- ممنوعيّت جدال

 

جدال و مراءِ ناحق در اسلام حرام و از گناهان كبيره است. به همين جهت مناظره هايى مطلوب اسلام است كه قصد دو طرف روشن شدن حق و حقيقت باشد و هر دو، در جستجوى حق باشند; امّا اگر نيّت هر كدام فقط غلبه بر ديگرى باشد، در اين صورت جدال حرام مى‏باشد. در مناظرات اسلامى، هر يك از طرفين بايد شجاعت پذيرش حق را داشته باشند.

در باره «جدال و مراء» به يك آيه و دو روايت توجه كنيد:

1 ـ در آيه شريفه 3 سوره حج مى‏خوانيم:

 

وَمِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِى الله بِغَيْرِ عِلْم وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطان مَريد

 

گروهى از مردم، بدون هيچ علم و دانشى، به مجادله در باره خدا بر مى‏خيزند و از هر شيطان سركشى پيروى مى‏كنند.

برخى انسان ها بدون علم و اطّلاع كافى  و از روى هوى و هوس در باره خدا و توحيد بحث و مجادله مى‏كنند; چنين انسان هاى جدال گر، پيرو شيطان گردنكش هستند; زيرا شيطان نيز از راه «جدال» به انحراف كشيده شد او هنگامى كه خداوند به فرشتگان دستور سجده بر آدم را داد، جدال توأم با قياس كرد و گفت: «من سجده نمى‏كنم; چون آدم از خاك آفريده شده است و من از آتش و آتش برتر از خاك است![11]» در حالى كه سجده بر آدم به خاطر روح خدايى بود كه در آن گِل دميده شده بود. و اين جدال باعث شقاوت و بدبختى شيطان شد.

نتيجه اين كه، انسان هاى جدال گر، پيروان شيطان هاى گردنكش هستند.

2 ـ حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) در روايتى فرمودند:

 

ما ضَلَّ قَوْمٌ اِلاّ اَوْثَقُوا الْجَدَلَ[12];  هيچ قوم و ملّتى گمراه نشد، مگر به خاطر جدال و مجادله.

 

طبق اين روايت جدال همواره سبب گمراهى مى‏گردد.

3 ـ حضرت على(عليه السلام) در روايت كوتاهى مى‏فرمايند:

 

اَلْجَدَلُ فِى الدّينِ يُفْسِدُ الْيَقينَ[13]; جدال و ستيزه جويى غير منطقى در مسائل دينى، يقين و ايمان انسان را فاسد مى‏كند.

 

نتيجه اين كه، جدال غير منطقى سبب گمراهى و نابود كننده يقين است و جدال گران پيروان شيطان هاى سركشند; بنابراين بايد سعى كنيم در مقابل حق تسليم باشيم.

 

------------------------------------------------------------------------------------

1 . سوره كهف، آيه 54 .

2 .  سوره بقره، آيه 23.

3 . سوره نساء، آيه 11.

4 .  سوره مائده، آيه 15.

5 .  ترجمه، تفسير الميزان، جلد 23، صفحه 78.

6 .  سوره كهف، آيه 109.

7 .  مجمع البيان، جلد 6، صفحه 498.

8 . بحار الانوار، جلد 4، صفحه 143، حديث 10 (به نقل از پيام قرآن، جلد 4، صفحه 185).

9 . همان مدرك .

10 .  شرح بيشتر را در پيام قرآن، جلد 4، صفحه 183 به بعد مطالعه كنيد.

11 .  سوره اعراف، آيه 12.

12 .  بحارالانوار، جلد 2، صفحه 138.

13 .  ميزان الحكمة، باب 492، حديث 2285.

مثال هاي قرآني

 

سي و سومين مثال: زندگى دنيا

 

خداوند متعال در آيات 45 و 46 سوره كهف مى‏فرمايد:

 

وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنيا كَمآء أنْزَلْناهُ مِنَ السَّمآءِ فَآخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ وَ كانَ الله عَلى كُلِّ شَىء مُقْتَدِراً أَلْمالُ وَ البَنُونُ زينَةُ الْحَيوةِ الدُّنيا وَ الْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيرٌ اَمَلاً

 

(اى پيامبر!) زندگى دنيا را براى آنان به آبى كه از آسمان فرو مى‏فرستيم تشبيه كن. همان آبى كه به وسيله آن، گياهان زمين (سرسبز مى‏شوند و) درهم فرو مى‏روند; امّا بعد از مدّتى مى‏خشكند و بادها آنان را به هر سو پراكنده مى‏كنند و خداوند بر همه چيز تواناست. مال و فرزند، زينت زندگى دنياست و باقيات صالحات ] = ارزش هاى پايدار و شايسته  [ثوابش نزد پروردگارت، بهتر و اميد بخش تر است.

 

دورنماى بحث

 

خداوند متعال در اين مثال زيباى قرآنى، زندگى دنيا را به آب باران تشبيه كرده است. خصوصيّت بارز آب باران آن است كه چند صباحى مايه طراوت و نشاط گياهان و درختان است; ولى اين طروات و سرسبزى با فرا رسيدن فصل پائيز كه آغاز ايّام مرگ موقّت گياهان است به پايان مى‏رسد و به اين ترتيب يك دوره كوتاه و گذرا از عمر گياهان سپرى مى‏شود و اين در واقع هشدارى است به انسان هاى غوطهور در زندگى دنيا تا دريابند كه زندگى آنها نيز روزى به فصل پائيز خود خواهد رسيد.

 

شرح و تفسير

 

«وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنيا» ـ اى پيامبر ما! براى مسلمانان در مورد زندگانى دنيا كه در آن غوطهور شده اند، مثالى بزن!

خداوند چرا اين مثال را در اينجا مطرح كرده است؟ شايد علّت آن آيات دوازدهگانه قبل از آن باشد كه در آن آيات عاقبت دنيا پرستان و كسانى كه غرق در زندگى مادّى گشته اند، بيان شده است و به دنبال آن، براى روشن شدن حقيقت زندگى دنيا اين مثال مطرح شده است.

«كَمآء أنْزَلْناهُ مِنَ السَّمآءِ» ـ اين آب از آسمان نازل مى‏شود و بر سراسر زمين ـ هم بر زمين هاى نمكزار و هم بر زمين هاى شيرين و آماده ـ مى‏بارد; ولى بهره همه زمين ها يكسان نيست; بلكه اين نعمت الهى در برخى از زمين ها مايه عذاب الهى و در برخى ديگر عامل حيات مى‏شود!

«فَآخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَرْضِ» ـ آبى كه از آسمان نازل مى‏شود و بر زمين هاى شيرين و آماده مى‏بارد; گياهان زيبا و پر طراوت و با نشاط فراوانى را مى‏روياند. گياهان مختلف و متفاوتى كه هركدام از آنها، نشانه اى از قدرت بى انتهاى پرودگار است. آب زلال و صاف باران و زمين آماده رويش كه مايه سرسبزى درختان و گياهان است، منظره دل انگيز و خيره كننده اى را در فصل بهار و تابستان به نمايش مى‏گذارد كه چشم حقيقت بين هر بيننده اى را به تحسين وا مى‏دارد.

«فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ» ـ امّا اين طراوت و سرسبزى و نشاط، كه چهره زمين خاكى را زيبا كرده است، عمرى كوتاه دارد; زيرا پس از چند صباحى كه فصل بهار و تابستان سپرى شود، كم كم سرسبزى و نشاط جايشان را به زردى و مرگ مى‏دهند و با وزش بادهاى سرد پائيزى كه پيام آور مرگ ظاهرى طبيعت است، برگ هاى زرد درختان كه روزى زيبايى و سرسبزيشان را به رُخ طبيعت مى‏كشيدند، با كوچكترين حركتى از شاخه جدا گشته و با چندين چرخش بر زمين رها مى‏شوند تا در دل خاك مدفون گردند.

«وَ كانَ الله عَلى كُلِّ شَىء مُقْتَدِراً» ـ البته اين تغيير و تحوّلات و دگرگونى ها در مورد موجودات جهان و انسان است كه از حيث وجود و بقا، فقير و محتاج به قدرت خداوند هستند; ولى ذات حق تعالى، در هرحال مقتدر و توانا است و گذر زمان و تحوّلات فصلى و جوّى، هيچ تأثيرى در وجودش ندارد و در واقع اين خداوند است كه در اوج اقتدار و قدرت باعث تحوّلات عالم هستى مى‏شود و همه چيز جز ذات پاكش در تغيير است.

آرى! خداوند بر همه چيز قادر و تواناست!

«أَلْمالُ وَ البَنُونَ زينَةُ الْحَيوةِ الدُّنيا» ـ مال و فرزند، كه سرمايه زندگى انسان است، نيز همانند گياهان است كه در دوره اى از زندگى شايد مايه زيبايى و مباهات گردد; ولى اينها، چيزى نيست كه بتوان بر آن تكيه و اعتماد كرد تا در دنيا و آخرت موجب نجات انسان باشند.

«وَ الْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيرٌ اَمَلاً» ـ آنچه را كه مى‏توان به عنوان پشتوانه مورد استفاده قرار داد و به آن اميد بست و ذخيره خوبى در نزد خداوند متعال دانست، كارهاى شايسته ماندگارى است كه در اين آيه شريفه به عنوان «باقيات صالحات» مطرح شده است.

آرى! اعمال نيك و ارزش هاى پايدار و شايسته، پشتوانه معتبر و قابل اعتمادى براى انسان است كه رنگ جاودانگى دارد و پائيز و مرگ ندارد.

زندگى دنيا به چه چيز تشبيه شده است؟

 

سؤال : آيا زندگى دنيا در آيه شريفه به گياهان و درختان با طراوتى كه عمر كوتاه آن با آمدن پائيز به پايان مى‏رسد، تشبيه شده است ـ همان گونه كه شرح آن گذشت ـ يا به بارانى كه از آسمان به صورت صاف و شفّاف نازل مى‏شود تشبيه شده است؟

اگر مراد صورت دوم باشد، بايد ببينيم كه چه وجه شباهتى بين زندگى دنيا و باران وجود دارد؟

پاسخ : انصاف اين است كه هر دو معنى صحيح و هر دو تشبيه درست مى‏باشد كه شرح تشبيه زندگى دنيا به گياهان به طور مفصّل گذشت; امّا وجه تشبيه به باران اين است كه باران از آسمان فرو مى‏ريزد و در درون كالبد گياهان و درختان قرار مى‏گيرد و به آنها جان و نيرو و نشاط مى‏بخشد و گل و گياهان زيبا و سرسبزى مى‏روياند; ولى پس از مدّت كوتاهى كه عمر گياهان به پايان مى‏رسد، آب موجود در آن نيز تبخير گشته و كالبد بى جان و زرد و بى طراوت گياهان را ترك مى‏كند و دو باره به آسمان باز مى‏گردد و همين امر باعث نابودى و از بين رفتن گياهان مى‏شود.

آرى! باران از آسمان مى‏آيد تا ضمن رسوخ در جان موجودات به آنها حيات بخشد. و پس از چندى به آسمان باز مى‏گردد «إنّا لِله وَ إنّا إلَيْهِ راجِعُونَ[1]» تا سنّت بازگشت به اصل خويش را حفظ كند.

هدف از تشبيه زندگى دنيا به آب باران اين است كه به انسان بفهماند كه اى انسان! روح تو نيز همانند آب باران از عالم بالا آمده و در درون جسم و كالبد مادّى ات قرار گرفته است; پس اى انسان! از لحظات زندگى ات بهترين استفاده را بكن و تلاش نما كه در طول عمر كوتاهى كه دارى با انجام اعمال نيك و صالح و اطاعت و بندگى محض در برابر ذات حق تعالى توشه اى برگيرى كه ذخيره سفر آخرت و پرواز به سوى سراى عقبى و عالم عليا باشد. پس قدر لحظات زندگى زود گذر دنيا را بدان و از آن نهايت استفاده را ببر!

يكى از دانشمندان، روح انسان ها را به غوّاصانى تشبيه مى‏كند كه براى يافتن جواهرات و لؤلؤ و مرجان ها ناچارند كه به اعماق درياها فرو روند و اين امر ممكن نيست مگر اين كه وزنه سنگينى را به پايشان ببندند و به اعماق درياها فرو روند و پس از يافتن جواهرات و لؤلؤ و مرجان ها، آن وزنه ها را از پايشان جدا نمايند تا بتوانند دو باره به سطح آب بازگردند.

انسان نيز در اين عالم مانند همان غوّاصان درياست كه به دنبال جواهرات معنوى كه همانا كسب مقامات انسانى و كمالات اخلاقى و طاعت و بندگى در برابر يكتاى بى همتاست، در درياى موّاج هستى غوطه ورند تا ايّامى را در بند و اسارت تن خاكى و زخارف دنيوى سپرى نمايند; امّا در اين مسير، آن انسانى موفّق و پيروز خواهد بود كه هم صيد خوبى كرده باشد و هم به آسانى خويشتن خويش را از قيد و بند تن خاكى رها نموده و به سوى سراى باقى آزادانه پر و بال گشايد.

 

تفاوت اين آيه و آيه 24 سوره يونس

 

در آيه 24 سوره يونس ـ كه پيرامون آن در جلد اوّل اين كتاب مفصّلاً بحث شد[2] ـ مى‏خوانيم:

 

اِنَّما مَثَلُ الحَياةِ الدُّنْيا كَماء اَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَرْضِ مِمّا يَأْكُلُ النّاسُ وَ الاَنْعامُ حَتّى اِذا أخَذَتِ الاَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّيَّنَتْ وَ ظَنَّ اَهْلُها أنهمْ قادِرُونَ عَلَيْها أَتاها أَمْرُنا لَيْلاً اَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِيداً كَأنْ لَمْ تَغْنَ بِالاَْمْسِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الآياتِ لِقَوم يَتَفَكَّرُونَ

 

مَثَل زندگى دنيا، همانند آبى است كه از آسمان نازل كرده ايم كه (از ثمرات آن، رويش) گياهان (گوناگون) زمين است كه مردم و چهارپايان از آن مى‏خورند; تا زمانى كه زمين، زيبا و آراسته مى‏گردد و آن گاه كه اهل آن مطمئن مى‏شوند كه مى‏توانند از آن بهره مند گردند; (ناگهان) فرمان ما، چه در شب يا در روز، (براى نابودى آن) فرا مى‏رسد; (سرما يا صاعقه اى را بر آن مسلّط مى‏سازيم) و آن چنان آن را از بين مى‏بريم كه گويا ديروز هرگز (چنين كشتزارى) نبوده است! اين گونه، آيات خود را براى انديشمندان، شرح مى‏دهيم!

 

سؤال : آيا مثال در آيه 45 سوره كهف، به جهت يكسانى در نوع تشبيه، تكرار مثال آيه 24 سوره يونس نيست؟

پاسخ : اين دو مثال متفاوتند و تكرارى نمى‏باشند; زيرا در مثال مطرح شده در سوره يونس، سخن از حادثه اى است كه ناگهان قبل از پايان عمر طبيعى، تمام گياهان و درختان با طراوت و سرسبز را نابود نموده و آثار حيات را محو مى‏نمايد; ولى در مثال مورد بحث در آيه 45 سوره كهف سخن از حادثه خاصّى نيست كه ناگهان فرا رسد، بلكه خبر از حادثه اى است كه به صورت تدريجى در فصل پائيز، آن نشاط و خرّمى و سرسبزى و طراوت را از گياهان سلب نموده و كم كم اثر حيات و زندگى را از آن گياهان خشكيده باز مى‏ستاند;

اين سنّت الهى در مورد انسان ها نيز صادق است; زيرا انسانها هم به صورت تدريجى مراحل نوجوانى و جوانى را مى‏گذرانند و خزان زندگى فرا مى‏رسد.

در هر حال اين زندگى دنيا، گذرا و موّقت است و بايد براى جهان باقى و آخرت كه دائمى و با ارزش است، توشه اى برگرفت.

 

پيام هاى آيه

 

1- تنوّع گياهان نشانه قدرت الهى

 

جمله «فَاختَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَْرْضِ» اشاره به تنوّع و گوناگونى گياهان دارد. آمار گياهانى كه تاكنون توسّط دانشمندان كشف شده است، بيش از صدها هزار نوع مى‏باشد; كه اين آمار فقط در خصوص جاهايى است كه بشر به آن دست يافته است; طبق گفته دانشمندان ممكن است معادل اين مقدار و شايد بيشتر در اعماق درياها و جنگل هاى فتح نشده وجود داشته باشد كه هنوز كشف نشده است. بنابراين، تنوّع و گوناگونى گياهان، شايد در سطح زمين به يك ميليون نوع برسد[3] كه هر كدام براى خود، برنامه و ساختمان و تشكيلات خاصّى دارند و عجائب اين گياهان بسيار فراوان است.

گياهانى هستند كه تمام وجود آن را يك گل مى‏بينيم; يعنى شاخ و برگ و ساقه ندارند، بلكه يك گل زيباست كه از زمين روئيده است. و از اين عجيب تر گياهانى گوشتخوار هستند كه حسّ و حركت دارند و هنگامى كه جنبنده اى به آنها نزديك شود، شاخه هايش آن جنبنده را در برمى گيرند و مى‏بلعند. هر كدام از اين گياهان، نشانه اى از قدرت خداوند است كه منكران توحيد اگر چشم باز كنند، تسليم خواهند  شد.

آثار خداوند همه جا هست; فقط چشم بينايى نياز دارد كه آنها را ببيند.

 

يار بى پرده از در و ديوار ***در تجلّى است يا اولى الابصار

چشم بگشا به گلستان و ببين*** جلوه آب صاف در گل و خار

ز آب بى رنگ صد هزاران رنگ***لاله و گل نگر در آن گلزار

پى برى گر به رازشان دانى***كه همين است سرّ آن اسرار

كه يكى هست و هيچ نيست جز او***وحده لا اله الاّ هو.

 

2

       «باقيات صالحات» چيست؟

 

مفسّران قرآن مجيد در تفسير باقيات صالحات، احتمالات متعددّى ذكر كرده اند كه به پنج نمونه از آنها اشاره مى‏كنيم:

الف : منظور، نمازهاى پنجگانه روزانه است[4]; زيرا هم عملى صالح و شايسته است و هم ماندگار. نماز در هر خانه و اداره و جامعه و كشورى اقامه شود، آن را آباد مى‏كند و از هر كجا رخت بر بندد، آنجا ويران خواهد شد. نمازى كه قلب انسان ـ اين كانون نگرانى ها و اضطرابها ـ را متوجه خداوند مى‏كند، موجب اطمينان و آرامش و تسكين قلب مضطرب است[5] و خلاصه، نماز معيار و ميزان قبولى و يا عدم پذيرش ساير عبادات است.[6]

ب : مراد از «باقيات صالحات» ذكر شريف «سُبْحانَ الله وَ الْحَمْدُلِله وَ لا اِلهَ اِلاَّ الله وَ الله اَكْبَر» است[7].

خداوند پاك و منزه از هر عيب و نقصى و متّصف به هر صفت كمال است; چنين خداوندى شايسته حمد و ستايش است. حال كه او هيچ عيب و نقصى ندارد و تمام صفات كماليه را واجد است، تنها او شايسته پرستش است و هيچ معبودى جز او، شايسته عبادت نيست. خداوندى كه بالاتر از توصيف ما و بالاتر از فكر و انديشه ماست.

ج : «نماز شب» احتمال ديگرى است كه در تفسير جمله «باقيات صالحات» ذكرشده است.[8] نماز شب از اهمّيّت زيادى برخوردار است كه هر چه پيرامون اهمّيّتش بيان شود، كم است; قرآن مجيد در اين باره مى‏فرمايد:

وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِه نافِلَةً لَكَ عَسى اَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْموُداً[9]

و پاسى از شب را (از خواب برخيز، و) قرآن (و نماز) بخوان. اين يك وظيفه ويژه اى براى توست; اميد است پروردگارت تو را به مقامى در خورِ ستايش بر انگيزد!

 

رسيدن به مقام «محمود»، حتّى براى حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) در سايه نماز شب ممكن است. البته، لازم نيست كه انسان تمام آداب نماز شب را انجام دهد، مخصوصاً براى كسانى كه تازه قصد نيل به اين سعادت بزرگ را دارند; بلكه بجا آوردن همان يازده ركعت نماز به صورت عادى و بدون آداب، كافى است; هر چند كسانى كه سعادت بجا آوردن تمام آداب و دعاها را دارند، به طور قطع ثواب افزونترى در پيشگاه خداوند متعال دارند.

اميد آن كه باتوفيق انجام اين عبادت بزرگ، به تدريج لذّت رسيدن به «مقام محمود» را احساس كنيم.

د : برخى از مفسّران «باقيات صالحات» را به دخترانى تفسير كرده اند كه با آداب اسلامى تربيت يافته و مادران نمونه اى براى فرزندان خود شده اند[10] چنين دخترانى «باقيات صالحات» هستند; زيرا اينان مايه اميدوارى پدر و مادر در جهان آخرتند.

هـ : در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى‏خوانيم كه مودّت و دوستى و ولايت اهلبيت(عليهم السلام) را از جمله مصاديق «باقيات صالحات» شمرده اند.[11]

بنابراين طبق اين حديث مودّت و دوستى اهلبيت(ع) نيز از مصاديق باقيات صالحات است.

اين پنج مورد، پنج تفسير مختلف از «باقيات صالحات» است; ولى همان گونه كه مكرّر گفته ايم اين تفاسير به ظاهر مختلف، هيچ تضادّ و تنافى با يكديگر ندارند و مى‏توان همه آنها را در مضمون «باقيات صالحات» گنجاند; به اين صورت كه هريك از تفاسير ذكر شده و تفاسير ديگرى كه ذكر نكرديم[12]، هر كدام از اينها مصداقى از مصاديق «باقيات صالحات» باشد;[13] زيرا «باقيات صالحات» مصاديق فراوانى دارد.

* * *

نتيجه اين كه انسان نبايد به زندگى زود گذر دنيا، دل ببندد; بلكه بايد به دنبال «باقيات صالحات» باشد.

شاعر مى‏گويد:

 

بشكاف خاك و ببين يكدم***بى مهرى زمانه رسوا را

اين دشت خوابگاه شهيدان است***فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نيز حسابى كن***مشمار جدى و عقرب و جوزا را

 

مباحث تكميلى

 

1

       زندگى دنيا چيست؟

 

«دنيا» مؤنّث «أدنى» است; كلمه «حيات» در جمله «الحياة الدنيا» (زندگى دنيا) موصوف و مؤنّث و «دنيا» صفت آن است.

«دنيا» و «أدنى» به معناى نزديك است و گاهى هم به معناى پستى و دنائت است. بنابراين حيات دنيا يا به معنى زندگى نزديك است كه در مقابل زندگى آخرت كه زندگى دور است، مى‏باشد و يا به معناى زندگى پست است كه در مقابل زندگى عالى و والاى آخرت است.

دنيا مجموعه اى از امكانات مادّى از قبيل مال، ثروت ، مقام، همسر، فرزند، خانه، ماشين و ديگر امكانات مادّى است كه داراى چهار ويژگى اساسى است:

1 ـ گذرا و ناپايدار است كه بسيارى از آيات و روايات به آن اشاره دارد.

2 ـ فريبنده است و ظاهرى پرجاذبه دارد; از دور بسيار زيبا و جذّاب است.

3 ـ توخالى است; يعنى ظاهرى جالب و فريبنده دارد، امّا نزديك كه مى‏شوى، ميان تهى و خالى است; همانند سرابى كه از دور، آب مى‏نماياند، ولى هنگامى كه نزديك آن شوى چيزى نيست.

4 ـ آميخته با انواع مشكلات و مصائب است; زندگى دنيا خالى از مصائب و سختى ها نيست.

مجموعه آنچه گفته شد، با اين ويژگى هاى چهار گانه زندگانى دنياست; امّا اگر همه اينها به خاطر اهداف و الا، رنگ خدايى بگيرد، ديگر دنيا نيست، بلكه آخرت است.

«ابن ابى يعفور» مى‏گويد:

به امام صادق(عليه السلام) عرض كردم: من دنيا را دوست دارم.

امام فرمودند: براى چه دنيا را دوست دارى (و اين همه تلاش و زحمت براى مال دنيا مى‏كشى)؟

عرض كردم: مى‏خواهم با مال دنيا، مقدّمات ازدواجم را فراهم كنم و با آن فريضه حج به جا آورم و مخارج خانواده ام را تأمين كنم و صله رحم انجام دهم و در راه خدا انفاق نمايم.

امام صادق(عليه السلام)فرمودند: اين دنيا پرستى نيست; بلكه در مسير آخرت است»[14]

بنابراين اگر زندگانى دنيا را براى لذايذ مادّى و شهوترانى و شهوت پرستى بخواهيم، دنيا پرستى است; امّا اگر به عنوان پلى براى رسيدن به ارزش هاى معنوى باشد، آخرت است.

 

2- دنيا از ديدگاه روايات

 

در روايات اسلامى مباحث گسترده اى پيرامون دنيا مطرح شده است; بلكه مى‏توان گفت كه يكى از وسيعترين مباحث روايى، پيرامون دنياست.

از جمله مباحثى كه در روايات در مورد دنيا به چشم مى‏خورد بيان مثال دنيا است كه در اينجا چند روايت را ذكر مى‏كنيم.

1 ـ امام كاظم(عليه السلام) مى‏فرمايد:

 

مَثَلُ الدُّنْيا مَثَلُ ماءِ الْبَحْرِ، كُلَّما شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشانُ اِزْدادَ عَطَشاً حتّى يَقْتُلَهُ

مثل دنيا، مثل آب درياست كه هرچه انسان تشنه از آن بنوشد، عطش او بيشتر مى‏شود، به حدّى كه او را مى‏كشد.[15]

 

طبق اين روايت، دنيا عطش هيچ دنيا پرستى را فروكش نمى‏كند و اگر كسى خيال كند كه به يك درجه اى از دنيا برسد، راضى و قانع مى‏شود و ديگر بيشتر طلب نمى‏كند، اين خيالى بيش نيست و از محالات است; بلكه عكس آن صادق است و «بيش داران» ، «بيش خواهان» هستند.

ثروتمندان بزرگ دنيا، جنايات بزرگى را براى رسيدن به اين دنياى بى ارزش انجام داده اند كه بيان آن تكان دهنده است، تا چه رسد به انجام آن! آنان اين جنايات را براى رسيدن به زندگانى دنيا انجام داده اند و گاهى نيز زندگى تجمّلى افسانه اى براى خود فراهم ساخته اند كه باور و تصوّرش براى ديگران مشكل است. گفته مى‏شود كه برخى از اين ثروتمندان دنياپرست حتّى در هواپيماى اختصاصى خود، استخر شنا دارند! ولى آيا سير مى‏شوند؟ خير! هرگز سير نمى‏شوند; بلكه براى درآمد بيشتر به هر تجارتى روى مى‏آورند. براى افزون طلبى شان حاضرند به تجارت اسلحه و جنگ افزارهايى مبادرت ورزند كه به وسيله آنها گناهكار و بى گناه از بين مى‏رود و گاهى يك بمب شيميايى آن يك شهر چند هزار نفرى را با وضعى بسيار فجيع و دردناك نابود مى‏سازد كه در اين حال نه تنها زندگى را بر انسان ها تنگ مى‏كند كه حيات ساير جانداران را نيز به خطر مى‏اندازد; ولى عواقب وحشيانه اين عملكردهاى وحشيانه براى آنها مهم نيست; زيرا اين كارها درآمد و سود سرشارى دارد. آنها حاضرند براى كاميابى خويش در اين دنيا دست به تجارت موادّ مخدّر بزنند، كه بنيان خانواده ها را متلاشى، جوانان را بى اراده و كشورى را نابود مى‏كند، تا زندگى دنيوى خود را پر زرق و برق تر كنند.

اين گونه انسان ها حتّى حاضرند به تجارت كثيف و زشت و مشمئز كننده «انسان» خود را آلوده كنند و بچه هاى خرد سال، اعم از دختر و پسر را از كشورهاى فقير به قيمت ناچيزى خريدارى نموده و به قيمت گزافى در اختيار انسان هاى هوسبازى همانند خودشان قرار دهند; هرچند در اين راه، فجايع مختلفى به وقوع پيوندد و پدر و مادرهايى تا آخر عمر، در حسرت يك لحظه ديدن فرزندان خود بسوزند و بسازند; امّا آنان فقط به فكر درآمد و دنياطلبى خويشند!

راستى چرا اينها اينقدر پست و غرق در دنيا هستند؟ در پاسخ بايد گفت: چون جز به دنيا و زندگى آن و لذّت هاى گوناگونش نمى‏انديشند و دين و آئين و مذهب و شرف و انسانيّت براى آنها مطرح نيست; و وجدان بشرى شان نيز در قفس حرص و طمع و افزون طلبى محبوس و زندانى است و فطرت انسانى شان در ميان توده هايى از رذالت و پستى مدفون گشته است.

2 ـ امام هفتم شيعيان حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام)در روايت ديگرى دنيا را چنين توصيف مى‏كند:

 

مَثَلُ الدُّنْيا مَثَلُ الْحَيَّة، مَسها لَيِّنٌ وَفى جَوفِها السَّمُ الْقاتِل[16]

 

مثل دنيا، مثل مار (خوش خطّ و خالى) است كه ظاهرى فريبنده و پر جاذبه دارد، امّا در درون آن، سمّ كشنده[17] و خطرناكى وجود دارد.

اين روايت اشاره به فريبندگى دنيا نموده و دنيا را به مار خوش منظر و زيبايى تشبيه مى‏كند كه ظاهرى دلفريب و قشنگ دارد; ولى در درون او سمّ كشنده اى وجود دارد.

3 ـ حضرت على(عليه السلام) دنيا را چنين تشبيه مى‏كند:

 

اِنَّما الدُّنْيا شَرَكٌ وَقَعَ فيه منْ لا يَعْرِفُهُ[18]

 

همانا دنيا دامى است كه بى خبران در آن مى‏افتند.

 

دنيا دام گسترده و وسيعى است، و به همين جهت شكارهاى فراوانى نموده و قربانيان زيادى گرفته است.

4 ـ امام اوّل شيعيان جهان در روايتى ديگر مى‏فرمايند:

 

اَلدُّنْيا ظِلُّ الْغَمامِ وَحُلْمُ الْمَنامِ[19]

 

مثل دنيا، مثل سايه ابر و رؤياى انسان خفته است.

 

اين حديث شريف، گذرا بودن و ناپايدارى دنيا را بيان مى‏كند. دنيا همانند سايه ابر است. ابرها سايه دارند; ولى اين سايه ها در حال حركت و ناپايدارند. كه نمى‏توان از سوزش آفتاب به آن پناه برد. دنيا رؤيايى است كه انسان خفته در خواب مى‏بيند. خواب يك تخيّل است و توخالى; در خواب گنج هاى بسيارى را مالك مى‏شود; ولى هنگامى كه بيدار مى‏شود هيچ ندارد ! بنابراين دنيا هم گذرا و ناپايدار است و هم توخالى و بى محتوا.

5 ـ در پنجمين روايت «لقمان حكيم» دنيا را براى فرزندش چنين توصيف مى‏كند:

 

اِنَّ الدُّنْيا بَحْرٌ عَميقٌ قَدْ غَرِقَ فيها عالَمٌ كَثيرٌ[20]

 

دنيا همانند درياى بيكران عميقى است كه اقوام مختلفى در آن غرق شده اند.

كسانى كه در دريا غرق مى‏شوند، يا طعمه حيوانات دريايى مى‏شوند، يا امواج پر تلاطم دريا آنها را به نقاط دور دست مى‏برد به گونه اى كه هيچ اثر و نشانه اى از آنها باقى نمى‏ماند; دنيا نيز مانند دريا چنين بى رحم و بى وفاست. اقوام و ملّت هاى بسيارى در اين دنيا زندگى مى‏كردند كه اكنون هيچ اثرى از آنها نيست و به طور كامل در درياى دنيا غرق شده اند; بنابراين بايد براى نجات از غرقاب دنيا به دنبال وسيله نجات مطمئنّى باشيم تا با تكيه و اعتماد بر آن خود را از غرق شدن برهانيم.

6 ـ حضرت على(عليه السلام) در جاى ديگر، اهل دنيا را چنين توصيف مى‏نمايد:

 

اَهْلُ الدُّنْيا كَرَكْب يُسارُ بِهِمْ وَهُمْ نِيامٌ[21]

 

مثل اهل دنيا، مثل كاروانى است كه آن را حركت داده اند و به سوى مقصد مى‏برند; در حالى كه اهل كاروان در خواب غفلت به سر مى‏برند.

 

دنياپرستان قبل از فرارسيدن مرگ، در خواب غفلت به سر مى‏برند ولذّات و شهوات دنيا، آنها را مدهوش و بى هوش ساخته است; بنابراين توشه اى براى سفر آخرت خود بر نمى‏دارند و با دست خالى و بدون زاد و توشه به سوى جهان آخرت حركت مى‏كنند; هنگامى كه سيلى اجل بر گونه هايشان نواخته مى‏شود، تازه از خواب غفلت، بيدار مى‏شوند نادم و پشيمان، كه متأسّفانه ديگر سودى برايشان ندارد; زيرا زمان تدارك و برگرفتن زاد و توشه گذشته است.

7 ـ پيامبر گرامى اسلام، حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)در مثال زيبايى دنيا را چنين توصيف مى‏نمايد:

 

اَلدُّنْيا سِجْنُ الْمُؤمِنِ وَجَنَّةُ الْكافِرِ[22]

 

دنيا زندان انسان هاى با ايمان و بهشت انسان هاى بى ايمان است.

 

مؤمنان در دنيا در محدوديّت هاى زيادى به سر مى‏برند; حلال و حرام، رضاى خدا و خشم خدا، محرّمات و واجبات و مانند آن، محدوديّت هاى فراوانى براى افراد با ايمان ايجاد مى‏كند; ولى اشخاص كافر چنين محدوديّت هايى ندارند و هوا و هوس آنها آزاد است; به اين دليل مؤمن در اين دنيا همانند شخصى زندانى است كه هنگام مرگ گويى ميله هاى زندان وجودش مى‏شكند و مرغ روحش از اين قفس رها مى‏گردد و به سوى آزادى پرواز مى‏كند; و به همين جهت است كه بزرگان و اولياءالله از مرگ استقبال مى‏كنند و آن را رستگارى مى‏شمرند (فُزْتُ وَربِّ الْكَعْبَةِ) و يا آن را آرزو مى‏كنند (اَللهمَّ عَجِّلْ وَفاتى سَريعاً). آنان با شناخت كامل از زندگى دنيا و جهان آخرت، در هنگام فرارسيدن مرگ، هيچ هراس و نگرانى به خود راه نمى‏دادند.

اگر پرونده انسان، پرونده پاك و صافى باشد، مرگ براى او نعمت است; زيرا رهايى از اين دنيايى كه در آن دام هاى شيطان گسترده است و تنگناهاى بسيار دارد، نعمتى است كه نصيب انسان مؤمن مى‏شود.

8 ـ حضرت عيسى مسيح(عليه السلام)در روايتى، دنيا را چنين توصيف مى‏نمايد:

 

اِنَّما الدُّنْيا قَنْطَرَةٌ فَاعْبُرُوها وَلاتُعْمِرُوها[23]

 

دنيا، پلى بيش نيست; از آن عبور كنيد و سرگرم آن نشويد.

 

دنيا جنبه ابزارى و وسيله اى دارد و هدف نيست; بنابراين اگر به دنيا به عنوان وسيله اى كه براى رسيدن به هدف بايد از آن استفاده شود، نگاه كنيم، بسيار خوب است; ولى اگر آن را هدف بپنداريم، اشتباه بزرگى كرده ايم; به همين خاطر حضرت عيسى(عليه السلام)دنيا را تشبيه به پلى نموده كه وسيله عبور انسان است و هيچ انسان عاقلى بر روى آن خانه بنا نمى‏كند و در آنجا توقّف نمى‏نمايد; اگر انسانى چنين كارى كند، مورد تعجّب است; به اين جهت حضرت على(عليه السلام)مى فرمايد: «از انسانى كه به عمران و آبادى دنيا كه دار فانى است مى‏پردازد، تعجّب مى‏كنم; در حالى كه منزلگه او دار بقا و عالم آخرت است![24]»

9 ـ حضرت علىّ بن الحسين(عليه السلام) از پدر بزرگوارشان مكاشفه اى را در مورد بى اعتبارى و بى ارزشى دنيا از زبان اميرالمؤمنين(عليه السلام)نقل مى‏كند; طبق اين روايت حضرت على(عليه السلام)مى فرمايند:

در باغ فدك مشغول كار و كشاورزى بودم، ناگهان زن بسيار زيبايى در مقابل خود ديدم! (تعجّب كردم كه چگونه بدون اجازه وارد باغ شده است)، آن زن زيبا به من گفت: اى پسر ابى طالب آيا دوست دارى با من ازدواج كنى تا تو را از اين كار پر زحمت كشاورزى و باغدارى راحت كنم و گنج هاى زمين را به تو نشان دهم تا آنها را در اختيارگيرى و خود و نسل تو بى نياز گردند؟

حضرت على(عليه السلام) به آن زن زيبا فرمود: توكيستى تا من از خانواده ات خواستگارى كنم.

آن زن گفت: «من دنيا هستم»

حضرت مى‏فرمايد به اوگفتم: برگرد و شوهرى ديگر بطلب (برو اين دام بر مرغ دگرنِه)، على(عليه السلام)گرفتار تو نمى‏شود. سپس حضرت اشعار بسيار زيبا و جالبى در مذمّت دنيا سرود.[25]

*   *   *

مثال هاى نُه گانه فوق از روايات معصومين(عليهم السلام) به ضميمه آيه مثل، مجموعاً ده مثل زيبا مى‏باشد كه ويژگى هاى چهار گانه اى را كه در مورد دنيا نگاشتيم، كاملاً بيان مى‏كند. نكته جالب اين كه ائمه معصومين(عليهم السلام) در هر موضوعى كه وارد شده اند، آن را به طور كامل و دقيق بيان كرده اند و چيز ناگفته اى باقى نگذارده اند و اين اتمام حجّتى است براى همگان كه كسى نتواند بگويد: «نمى دانستم و اطّلاع نداشتم!»

 

3- اين همه روايات در مذمّت دنيا چرا ؟

 

چرا اين همه روايت در مذمّت دنيا وارد شده است؟ چه نكته مهمّى در اينجاست كه اين روايات فراوان در صدد بيان آن است؟ فلسفه اين تأكيد و تكرارها چيست؟

جواب اين سؤال در خود روايات آمده است، به عنوان مثال در روايتى از وجود مقدّس امام صادق(عليه السلام)مى خوانيم:

 

رَأسُ كُلِّ خَطيئَة حُبُّ الدُّنْيا[26]

 

منشأ تمامى گناهان و معصيت ها دنيا پرستى است.

 

طبق اين روايت، تمامى گناهان (سرقت، تهمت، غيبت، تمسخرديگران، ايذاء مؤمن، زنا، لواط، تجاوز به حقوق ديگران، ترك واجبات، انجام محرّمات و...) به حبّ دنيا و دنيا پرستى باز مى‏گردد.

در روايت جالب و تكان دهنده ديگرى از حضرت امام كاظم(عليه السلام) آمده است:

 

إعْلَمْ اَنَّ كُلَّ فِتْنَة بَذْرُها حُبُّ الدُّنْيا[27]

 

بذر و سرنخ هرفتنه و گناهى، دنيا پرستى و حبّ دنياست.

 

اين روايت ريشه تمامى فتنه ها را دنيا پرستى مى‏شمرد.

و در روايتى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است:

 

اَكْبَرُ الْكَبائِرِ حُبُّ الدُّنْيا[28]

 

دنيا پرستى و حبّ دنيا از بزرگترين گناهان و معاصى محسوب مى‏شود.

 

تحليل روايات

 

دنيا محلّ تزاحم است; بر خلاف جهان آخرت كه در آنجا هيچ گونه تزاحمى وجود ندارد; به عبارت ديگر، تزاحم در امور مادّى راه دارد; ولى در معنويات تزاحمى متصوّر نيست; مثلاً اگر شما حافظ قرآن باشيد، هيچ مزاحمتى ندارد كه اشخاص ديگرى نيز در كنار شما حافظ قرآن باشند، يا اگر همه مردم، عالِم و دانشمند باشند، هيچ تزاحمى در ميان آنها به وجود نخواهد آمد; ولى در امور مادّى اين گونه نيست، اگر شما مالك قطعه زمينى شويد ديگرى نمى‏تواند در كنار ثبوت حقّ ملكيت شما، مالك آن زمين باشد; يعنى بين مالكيّت شما بر شش دانگ اين زمين با مالكيّت ديگرى بر شش دانگ همان زمين تزاحم وجود دارد.، يا اگر آقاى «زيد» رئيس جمهور شود، آقاى «عمرو» نمى‏تواند در كنار زيد رئيس جمهور همان كشور گردد.

و از آنجا كه دنيادارِ تزاحم است موجب اين گناهان مى‏شود; امكانات دنياى فعلى در حدّى است كه اگر فرضاً به صورت عادلانه بين همه مردم تقسيم شود همه مردم از نظر بهره بردارى از امكانات مادّى در يك سطح قرار خواهند داشت; امّا افزون طلبى و زياده خواهى دنيا پرستان اين تعادل را بر هم مى‏زند و كم كم زمينه را براى تعدّى و تجاوز به حريم ديگران فراهم مى‏سازد و به اين ترتيب حقوق مسلّم انسان هاى ضعيف پايمال مى‏گردد. با اين بيان روشن مى‏شود كه چگونه دنيا منشأ گناهان است.

بنابراين اگر انسان بتواند در زندگى خود قانع باشد و به آنچه دارد قناعت كند، آلوده بسيارى از گناهان نمى‏شود.

 

------------------------------------------------------------------------------------

1 .  سوره بقره، آيه 156.

2 .  مثالهاى زيباى قرآن، جلد اوّل، صفحه 241 به بعد.

3 . «فرديناندلين» نويسنده كتاب «جهان گلها» گياهان نهاندانه را بالغ بر يكصد و پنجا هزار نوع مى داند! و در بعضى از كتب گياه شناسى، بيش از هيجده هزار نوع گياه توصيف و تشريح شده است. يكصد هزار نوع قارچ و بيش از چهل هزار نوع جلبك، هفت هزار نوع سيب، سى و پنج هزار نژاد گندم نيز مورد بررسى قرار گرفته است. بعضى از دانشمندان براى «نخل» بيش از سه هزار نوع، براى «انجير هندى» يك هزار و هفتصد نوع و «گل ثعلب» يك هزار و دويست نوع و براى سيب هفت هزار نوع بيان كرده اند. براستى چه عجيب است عالم گسترده گياهان با اين همه تنوّع! و چه بزرگ است، خالق و مدبّر آنها! (پيام قرآن، جلد 2، صفحه هاى 303 و 304 و 325)

 4 . تفسير جوامع الجامع، جلد دوم، صفحه 367.

5 .  سوره رعد، آيه 28.

6 .  ميزان الحكمة، باب 2265، حديث 10233 و باب 2273.

7 .  ترجمه تفسير الميزان، جلد 26، صفحه 187.

8 .  البيان فى تفسير القرآن، جلد 7، صفحه 52.

9 . سوره اسراء، آيه 79.

10 .  مجمع البيان، جلد 5، صفحه 474.

11 .  تفسير نمونه، جلد 12، صفحه 446.

12 .  به تفسير مجمع البيان، جلد 6، صفحه 473 و 474 مراجعه كنيد.

13 .  مرحوم طبرسى در آدرس فوق و علاّمه طباطبائى «رضوان الله عليهما» در ترجمه الميزان، جلد 26، صفحه 187 نيز همين عقيده را دارند.

14 . ميزان الحكمة، باب 1222، حديث 5825 (جلد 2، صفحه 896).

15 .  ميزان الحكمة، باب 1253، حديث 6009.

16 .  ميزان الحكمة، باب 1253، حديث 6005.

17 . اين سم از عجايب قدرت خداوند است كه قطره اى از آن حيوان قوى را مى كشد يا انسانى را از پاى در مى آورد. واقعاً تركيب اين سم از چيست و چطور ساخته شده كه در درون مار است، ولى خود او را نمى كشد!

18 .  ميزان الحكمة، باب 1253، حديث 6012 .

19 .  ميزان الحكمة، باب 1262، حديث 6054 (جلد 3، صفحه 340) .

20 .  ميزان الحكمة، باب 1263، حديث 6056 (جلد 3، صفحه 341) .

21 .  ميزان الحكمة، باب 1254، حديث 6017 (جلد 3، صفحه 334) .

22 .  ميزان الحكمة، باب 1241، حديث 5933 .

23 .  ميزان الحكمة، باب 1259، حديث 6033.

24 .  ميزان الحكمة، باب 1259، حديث 6035.

25 .  ميزان الحكمة، باب 1253، حديث 6015 .

26 .  ميزان الحكمة، باب 1221، حديث 5815 .

27 .  ميزان الحكمة، باب 1221، حديث 5813 .

28 .  ميزان الحكمة، باب 1221، حديث 5814 .

مثال هاي قرآني

 

سي و دومين مثال: مستكبران و مستضعفان

 

آيات دوازده گانه سوره كهف (32ـ43)، سى و دومين مثل قرآنى مورد بحث را تشكيل مى‏دهد; خداوند متعال در اين آيات مى‏فرمايد:

 

وَ اضْرِبْ لَهُم مَثَلاً رَجُلَيْنِ جَعَلْنَا لاَِحَدِهِمَا جَنَّتَيْنِ مِنْ أعْناب و حَفَفْناهُما بِنَخْل وَ جَعَلْنا بَيْنَهُما زَرْعاً كِلْتَا الْجَنَّتَيْن

ِ ءَاتَتْ أُكُلَهَا وَ لَمْ تَظْلِم مِّنْهُ شَيْئاً وَ فَجَّرْنَا خِلَـلَهُمَا نَهَراً وَ كَانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقَالَ لِصاحِبِه وَ هُوَ يُحَاوِرُهُ أَنَاْ أَكْثَرُ مِنكَ مَالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ قَالَ مَآ أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً وَ مَآ أَظُنُّ السّاعَةَ قَآئِمَةً وَ لَئِن رُّدِدْتُّ إِلَى رَبِّى لاََجِدَنَّ خَيْراً مِّنْهَا مُنْقَلَباً قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَ هُوَ يُحَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِى خَلَقَكَ مِن تُرَاب ثُمَّ مِن نُّطْفَة ثُمَّ سَوّكَ رَجُلاً لَّـكِنَّاْ هُوَ الله رَبِّى وَ لاَأُشْرِكُ بِرَبِّى أَحَداً وَ لَوْ لاَ إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ مَا شَآءَ الله لاَ قُوَّةَ إلاَّ بِالله إِن تَرَنِ أَنَاْ أَقَلَّ مِنكَ مَالاً وَ وَلَداً فَعَسَى رَبِّى أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِّنْ جَنَّتِكَ وَ يُرْسِلَ عَلَيْهَا حُسبَاناً مِّنَ السَّمَآءِ فَتُصْبِحَ صَعِيداً زَلَقاً أَوْ يُصْبِحَ مَآؤُهَا غَوْراً فَلَن تَسْتَطِيعَ لَهُ طَلَباً وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلَى مَآ أَنْفَقَ فِيهَا وَ هِىَ خَاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِهَا وَ يَقُولُ يا لَيْتَنِى لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّى أَحَدَاً وَ لَمْ تَكُن له فِئَةٌ يَنْصُرُونَهُ مِن دُونِ الله وَ مَا كَانَ مُنْتَصِراً هُنَالِكَ الْوَلايَةُ لِله الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَواباً وَ خَيْرٌ عُقْباً ;

 

] اى پيامبر! [ براى آنان مثالى بزن: آن دو مرد، كه براى يكى از آنها دو باغ از انواع انگورها قرار داديم و گرداگرد آن دو ] باغ [ را با درختان نخل پوشانديم و در ميانشان زراعت پربركتى قرار داديم; هر دو باغ، ميوه آورده بود، ] ميوه هاى فراوان [، و چيزى فروگذار نكرده بود; و ميان آن دو، نهر بزرگى جارى ساخته بوديم.

صاحب اين باغ، درآمد فراوانى داشت; به همين جهت، به دوستش ـ در حالى كه با او گفتگو مى‏كرد ـ چنين گفت: «من از نظر ثروت از تو برتر و از نظر نفرات نيرومندترم!» و در حالى كه نسبت به خود ستمكار بود، در باغ خويش گام نهاد و گفت: «من گمان نمى‏كنم هرگز اين باغ نابود شود! و باور نمى‏كنم قيامت برپا گردد! و اگر به سوى پروردگارم بازگردانده شوم ] و قيامتى در كار باشد [، جايگاهى بهتر از اين جا خواهم يافت.

دوستِ ] با ايمانِ [ وى ـ در حال گفتگو با او ـ گفت: «آيا به خدايى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريد و پس از آن تو را مرد كاملى قرار داد، كافر شدى؟! ولى من كسى هستم كه «الله» پروردگار من است و هيچ كس را شريك پروردگارم قرار نمى‏دهم.

چرا هنگامى كه وارد باغت شدى، نگفتى اين نعمتى است كه خدا خواسته است؟! قوّت ] و نيرويى [ جز از ناحيه خدا نيست. و اگر مى‏بينى من از نظر مال و فرزند از تو كمترم ] مطلب مهمّى نيست [.

شايد پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد; و مجازات حساب شده اى از آسمان  بر باغ تو فرو فرستد، به گونه اى كه آن را به زمين بى گياه لغزنده اى مبدّل  كند.

و يا آب آن در اعماق زمين فرو رود، آن گونه كه هرگز نتوانى آن را به دست آورى.

] به هر حال عذاب الهى فرا رسيد، [ و تمام ميوه هاى آن نابود شد; و او به خاطر هزينه هايى كه در آن صرف كرده بود، پيوسته دست هاى خود را به هم مى‏ماليد ـ در حالى كه تمام باغ بر داربست هايش فرو ريخته بود ـ و مى‏گفت: «اى كاش كسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم!

و گروهى نداشت كه او را در برابر ] عذاب [ خداوند يارى دهند و از خودش ] نيز [ نمى‏توانست يارى گيرد.

در آنجا ثابت شد كه ولايت ] و قدرت [ از آنِ خداوندِ بر حق است. اوست كه برترين ثواب و بهترين عاقبت را ] براى مطيعان [ دارد!

 

دورنماى بحث

 

مثالى كه در اين دوازده آيه ـ كه از طولانى ترين مثل هاى قرآن است ـ بيان شده، مَثَل افراد مؤمن و كافر يا مَثَل افراد مستكبر و مستضعف است كه قرآن اين دو گروه را به دو نفرى تشبيه كرده است كه يكى بسيار ثروتمند و مغرور به مال و ثروت خويش و ديگرى انسانى مستضعف، ولى مؤمن و خداشناس است، كه سرانجام به سبب ناسپاسى، تمام ثروت آن مرد مغرور نابود شد و اين امر موجب بيدارى او از خواب غفلت گشت. در اين مَثَل نكات ظريف و لطيفى نهفته است كه بدان خواهيم پرداخت.

 

ارتباط آيات مثل با آيات پيشين

 

چرا خداوند متعال، آيات دوازده گانه مَثَل را در اين سوره در ضمن آيات (32ـ44) مطرح نموده است؟ آيا ارتباطى بين اين آيات، و آيات گذشته وجود دارد؟

پاسخ : اگر به آيات قبل مراجعه كنيم، درمى يابيم كه آيات مذكور به هم مرتبط هستند و به همين سبب، بيان مثل فوق در اين سوره لازم به نظر رسيده است.

از اين رو، خداوند در آيه 28 همين سوره مى‏فرمايد:

 

وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبهمْ بِالْغَدَوةِ وَ الْعَشِىِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ وَ لاْ تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُريدُ زينَةَ الْحَيَـوةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا  وَ اتَّبَعَ هَوَيهُ وَ كانَ اَمْرُهُ فُرُطاً

 

] پيامبر ما! [ با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مى‏خوانند و تنها رضاى او را مى‏طلبند و هرگز به خاطر زيورهاى دنيا، چشمان خود را از آنها برمگير! و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم اطاعت مكن، همانها كه از هواى نفس پيروى كردند و كارهايشان افراطى است!

در شأن نزول آيه شريفه بالا آمده است كه عده اى از ثروتمندان مشرك عرب به خدمت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) شرفياب گشته، عرض كردند: «ما مايل هستيم كه جزء اصحاب و ياران شما به شمار آييم و به جرگه مسلمانان بپيونديم و توحيد و رسالت را بپذيريم; ولى در اطراف شما انسان هاى فقير و نيازمندى وجود دارد كه براى ما ناخوشايند است در كنار آنها بنشينيم; زيرا آنها با ما تناسبى ندارند; سلمان ها، ابوذرها، صهيب ها، خبّاب ها و مانند آنان را از خود دور كن! اين افرادِ پا برهنه آستين پاره را از گرد خود پراكنده ساز تا ما ثروتمندان بر گرد تو حلقه بزنيم![1]»

بر همين اساس، آيه شريفه فوق ـ كه معيار و منطق اصلى اسلام را با خود به ارمغان آورده است ـ نازل شد و خداوند وظيفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در اين مسأله روشن ساخت.

 

شكستن ارزش هاى كاذب از اهداف انبياست

 

از اهداف مهم پيامبران و اولياى خداوند ـ مخصوصاً پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) ـ شكستن ارزش هاى كاذب بوده است; براى اين كه در نظر مردم بت پرست عصر جاهليّت، «ثروت و مال» بالاترين ارزش ها به شمار مى‏رفته و اكنون نيز در دنياى ما، اين ارزش كاذب حاكم است و تا زمانى كه اين نوع ارزش ها بر جوامع حكومت كند، دنيا به سامان نخواهد نشست.

آن هنگام كه حضرت رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)مبعوث گشت و از دين نوپاى اسلام خبر داد، برخى از مشركان مكه به يكديگر گفتند:

بياييد خبر جديدى برايتان داريم! كودكى يتيم و بى مال و ثروت ادّعاى نبوّت و رسالت از سوى خداوند مى‏كند! مگر اين مسأله امكان دارد! اگر قرار بود خداوند كسى را به سوى ما بفرستد، چرا از ميان اين همه ثروتمندان مكه و طائف كسى را انتخاب نكرد! (وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُل مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيم[2])

علّت اين كه مشركان مكه اين سخن را مى‏گفتند، اين بود كه بالاترين ارزش در نزد آنها مال و ثروت بود. هنگامى كه حضرت موسى(عليه السلام) فرعون را به دين الهى دعوت كرد، فرعون در حالى كه به وضع ظاهرى موسى(عليه السلام) مى‏نگريست، با خنده گفت: «مگر چوپان هم پيامبر مى‏شود! من با اين همه ثروت و قدرت، تسليم يك چوپان بشوم!»

آرى! قدرت و ثروت، ارزش والاى آن مردم به شمار مى‏رفت و پيامبران براى شكستن اين ارزش هاى نادرست مبعوث شدند. قرآن مجيد در آيات متعدّدى از يك سو، دنيا و ارزش هاى دنيايى، همچون مال و ثروت و فرزند را، بازيچه مى‏شناسد[3] و از سوى ديگر، ارزش حقيقى و واقعى را تقوا معرّفى مى‏كند.[4]

از اين رو، خداوند در سوره زخرف آيه 33 مى‏فرمايد:

 

«اگر مردم گمراه نمى‏گشتند، ما به كفّار آن قدر پول و ثروت مى‏داديم كه سقف هاى خانه هاشان را از نقره بسازند و نردبان هاى نقره اى درست  كنند، تا بدانيد پول و ثروت ارزش واقعى نيست!»

 

در آيه 53 همين سوره نيز آمده است كه فرعون درباره نبوّت حضرت موسى(عليه السلام) به اطرافيان و دربارى ها و مردم مصر گفت: «اگر موسى راست مى‏گويد چرا دستبندهاى طلا به او داده نشده است!» يعنى پيامبر بايد ثروتمند باشد!

پيامبران مبعوث گشتند تا اين توهّمات باطل را از بين ببرند و اين ارزش هاى دروغين را بشكنند; آيه شريفه مَثَل نيز براى شكستن اين ارزش هاى كاذب نازل شده است.

«وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبهمْ بِالْغَدَوةِ وَ الْعَشِىِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ»

پيامبر ما ! تو بايد با سلمان ها، ابوذرها، بلال ها، صهيب ها و مانند آنها بسازى! زيرا اين گونه افراد، كسانى هستند كه صبح و شام به درگاه خداوند روى مى‏آورند و در مقابل خداوند به خاك مى‏افتند. اگرچه اين افراد، پاهايشان برهنه و انسان هاى فقير و بى چيزى هستند; ولى قلب آنها مملوّ از نور ايمان و معرفت خداوند بزرگ است.

«وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُريدُ زينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا.»

از اين مسلمانان پاك باخته چشم بر مدار! مبادا زينت حيات دنيا، ثروت و اموال ثروتمندان، زرق و برق دنياى آنان، تو را بفريبد! از اين گونه افراد كه قلبشان از ياد ما غافل است، اطاعت و پيروى مكن!

«وَ اتَّبَعَ هَوَيهُ وَ كانَ اَمْرُهُ فُرُطاً»

اين ثروتمندان تابع هوى و هوس خويش هستند و تمام كارهايشان افراط و تفريط است!

از اين آيه شريفه استفاده مى‏شود كه اسلام از آنِ مستضعفان و زجركشيدگان است، نه ثروتمندان و خودبرتربينان!

اين منطق براى برخى تعجّب آور بود; به همين جهت براى رفع اين تعجّب و حيرت، خداوند براى افراد مستكبر و مستضعف مثالى زد تا مسأله براى همگان كاملاً روشن شود.

 

شرح و تفسير آيه مثل

 

«وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً رَجُلَيْنِ; ] پيامبر ما! [ براى آنان مثال آن دو مرد را بزن!»

در اين كه آيا آن دو نفر، دو برادر بوده اند و يا دو دوست، بين مفسّران اختلاف است:

برخى معتقدند كه آن دو، برادر بودند كه هشت هزار درهم از پدر به آنها ارث رسيده بود. يكى از آنان مقدار كمى از آن چهار هزار درهم (سهم الارث) خويش را براى مخارج خود نگه داشت و با آن وسايل ساده اى براى زندگى تهيه كرد و بقيه را انفاق نمود; ولى ديگرى تمام سهم الارث را به مصرف خود رسانيد و درهمى از آن را در راه خدا انفاق نكرد و صاحب سرمايه و باغ و زندگى مرفهى گشت كه آيات مذكور اشاره به داستان اين دو برادر دارد.

برخى ديگر بر اين اعتقادند كه آن دو، دوست بودند و نسبتى با يكديگر نداشتند.[5]

از مفادّ آيات قرآن استفاده مى‏شود كه نظريه دوم صحيح است; بنابراين، مراد از «رجلين» در آيه شريفه، دو دوست است، نه دو برادر.

مطلب ديگرى كه از مفادّ آيات مى‏توان استفاده كرد، اين است كه ـ على رغم تصوّر بعضى ـ آيات صِرفاً به عنوان مَثَل بيان نشده، بلكه داستان حقيقى و واقعى است كه در تاريخ گذشته رخ داده و خداوند آن را در قالب مثل بيان داشته است.

 

جَعَلْنا لاَِحَدِهِما جَنَّتَيْنِ مِنْ اَعْناب وَ حَفَفْناهُما بِنَخْل وَ جَعَلْنا بَيْنَهُما زَرْعاً;

 

ما براى يكى از آن دو دوست، دو باغ مملوّ از انگور كه گرداگردش را درختان خرما احاطه كرده بود و در ميان اين دو باغ، زراعت مفصّلى وجود داشت، قرار داديم.

 

كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ اُكُلَها وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً وَ فَجِّرنا خِلالَهُما نَهَراً وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ

 

هر دو باغ ميوه هاى فراوانى داشت; به گونه اى كه از چيزى فروگذار نكرده بود و چشمه اى جوشان نيز از ميان اين باغ ها جوشيدن گرفت و باغ از نظر آب خودكفا شده بود.

 

از عبارت «وَ فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً» در مى‏يابيم كه آب باغ مذكور قبلاً از خارج تأمين مى‏شده است; ولى اكنون خودكفا شده، آب آن از داخل تأمين مى‏گردد.

«فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ اَنـَا اَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ اَعَزُّ نَفَراً» ـ انسان هاى كم ظرفيّت و مغرور وقتى به نوايى مى‏رسند خود را گم مى‏كنند و گويا از زمين و زمان طلبكارند! برخى از آنان اگر به مقامى برسند دوستان قديمى و ديرينه خويش را كه سال ها در كنار هم بوده اند، به فراموشى مى‏سپارند و هنگام برخورد با آنها، به گونه اى رفتار مى‏كنند كه گويا اوّلين بارى است كه او را مى‏بيند. اين باغدار ثروتمند مغرور نيز انسان كم ظرفيّتى است; وقتى باغ سرسبز و پرميوه اش را ـ كه چشمه هايى در ميان آن روان است ـ مى‏بيند، مغرور مى‏شود و به ديگران فخر مى‏فروشد و نگاهى فخرآميز به دوست قديمى و مؤمن فقير خود مى‏كند و مى‏گويد: «دارايى و ثروت و سرمايه من از تو بيشتر و كارگران و كشاورزان من از تو افزون تر هستند!

«وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ما اَظُنُّ اَنْ تَبيدَ هذِه اَبَداً» ـ اين باغدارِ ثروتمندِ كم ظرفيّتِ مغرور، در حالى كه نسبت به خويشتن ظلم مى‏كرد وارد باغ خويش شد و گفت: فكر نمى‏كنم اين باغ من نابود شدنى باشد! اين باغ هميشه آباد و سرسبز خواهد ماند! نه خزانى خواهد داشت، نه آفتى خواهد گرفت و خلاصه از بين نخواهد رفت!

جمله «وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ» به اين نكته اشاره دارد كه هر ظالمى ابتدا بر خود ظلم مى‏كند، سپس بر ديگران; همان گونه كه انسان هاى نيكوكار، نخست خود از كار نيك خويش بهره مند مى‏گردند و سپس ديگران.

به هر حال، اين ثروتمند مغرور خدا را فراموش كرد، و از ياد برد كه همان خدايى كه اين باغ را آباد كرده است، مى‏تواند در يك لحظه آن را نابود سازد; به گونه اى كه هيچ اثرى از آن نماند.

«وَ ما اَظَنُّ السّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ اِلى رَبِّى لاََجِدَنَّ خَيْراً مِنْها مُنْقَلَباً» ـ سرانجام به خاطر فخرفروشى، غرور و فراموشى خدا، منكر قيامت و روز جزا شد تا به آنجا كه به دوست خود گفت: فكر نمى‏كنم قيامتى در كار باشد! آنچه درباره روز قيامت و جهان پس از مرگ مى‏گويند صحيح نيست; زيرا اگر قيامتى در كار باشد، بايد بميريم و اگر بميريم بايد از اموال و باغ ها و زراعتمان جدا شويم و من هم كه نمى‏خواهم از دنيايم جدا شوم پس مرگ و قيامت را انكار مى‏كنم !

سپس گفت: بر فرض كه قيامتى در كار باشد، در آن سرا نيز من مقرّب تر خواهم بود; چون اگر مقرّب نبودم، خداوند اين قدر مال و ثروت به من نمى‏داد; اين ثروت فراوان دليل بر تقرّب بيشتر من است پس من در جهان آخرت نيز ـ اگر وجود داشته باشد ـ از تو در درگاه الهى مقرّب ترم!

بسيارى از ثروتمندان اين گونه تصوّر مى‏كنند در حالى كه نمى‏دانند اين ها امتحان الهى است و چه بسا بلاى جان آنها گردد !

«قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ اَكَفَرْتَ بِالَّذى خَلَقَكَ مِنْ تُراب ثُمَّ مِنْ نُطْفَة» ـ رفيقِ مؤمنِ دريادلِ فقيرش، كه دوست خود را از نظر روحى مريض ديد، به فكر معالجه او برآمد، و با يك روانشناسى جالب به مداواى بيمارى غرور او پرداخت; زيرا بيمارى اصلى او غرور بود كه آن هم از فراوانى نعمت نشأت گرفته بود. اگر غرورش درمان مى‏شد، بقيه امراض روحى اش نيز معالجه مى‏شد.

 

مرض غرور را از دو راه مى‏توان درمان كرد:

 

1 ـ انسان مغرور را به گذشته اش بازگردانيم; به زمان كودكى اش كه حتّى قدرت حفظ آب دهانش را نداشت; به زمانى كه در رحم، به صورت جنينى بود كه تمام وجودش از خون تغذيه مى‏شد و هيچ كس جز خدا قادر به كمك كردن به او نبود; به قبل از عالم جنين، زمانى كه نطفه گنديده اى بيش نبود كه هر انسانى از ديدن آن متنفّر است و به قبل از آن كه خاك بى ارزشى بيش نبوده است.

2 ـ ديگر اين كه آينده را براى او تداعى دهيم; دست او را گرفته به همراه خود به قبرستان ببريم و به او بگوييم: در اين قبرها كه مى‏بينى انسان هايى خفته است كه روزى چون من و تو، انسان هاى قوى و پولدارى بودند ولى با تمام ثروت و دارايى خود مُردند; جسد آنها كم كم متلاشى شد و جز استخوان، چيزى باقى نماند; استخوان ها هم با گذشت زمان، نابود مى‏شود و تنها سنگ قبرى باقى مى‏ماند، پس از مدّتى سنگ قبر هم از بين مى‏رود و جز نامى در تاريخ، هيچ چيز از او باقى نمى‏ماند و تاريخ نيز پس از مدّتى او را به فراموشى مى‏سپارد، گويى چنين انسانى اصلاً به دنيا نيامده است!

خواجه در ابريشم و ما در گليم***عاقبت اى دل همه ما در گليم

 

عاقبت انسان مغرور

 

انسان هاى مغرور در گذشته و حال، عاقبت خوشى نداشته اند و سرانجام سقوط كرده اند.

در زمان حكومت رضاخان قُلدر، شخصى به نام «تيمور تاش» وزير دربار شد. او انسانى قُلدر، مغرور و خطرناك بود. قدرت زيادى داشت، به گونه اى كه چرخاننده اصلى دستگاه سلطنت شمرده مى‏شد.

روزى، كه علماى تهران در مجلسى جمع شده بودند، خبر دادند وزير دربار مى‏آيد. اين انسان سرمست از باده غرور به مجلس علما وارد شد و نشست، او كه از شراب غرور بى هوش و مست بود، گفت: «شما مى‏گوييد اين جهان خدايى دارد! من مى‏توانم هزار دليل ارائه دهم كه خدايى وجود ندارد!» جمعيّت علما نگاهى به اين انسان مغرور كردند و علاوه بر اين كه كسى در مقابل اين آدم قُلدر جرأت حرف زدن نداشت و حرف در او تأثيرى نداشت، او را لايق پاسخ ندانستند. به هر حال اين مجلس تمام شد و تيمور تاش رفت.

امّا روزگار، هميشه بر وفق مراد نمى‏چرخد; چيزى نگذشت كه تيمورِ قلدرِ مغرور ـ كه همه كاره سلطنت بود ـ مورد غضب شاه قرار گرفت و به زندان افتاد; مدّتى را در زندان انفرادى به سر برد و سرانجام نيز محكوم به اعدام شد.

در روزهايى كه در زندان بود، يكى از علما با خود گفت: اكنون به ملاقاتش بروم، ببينم در چه وضع و حالى به سر مى‏برد; ايشان مى‏گويد: به زندان رفتم، ديدم در اتاقى قدم مى‏زند و اين اشعار مولوى را مى‏خواند:

ما همه شيران، ولى شير عَلَم***حمله مان از باد باشد دم به دم

حمله مان پيدا و ناپيداست باد***جان فداى آن كه ناپيداست باد

عجب! اين همان تيمور تاش مغرورى است كه روزى مى‏خواست با هزار دليل ثابت كند كه جهان خدايى ندارد! نزديك رفتم، گفتم: مرا مى‏شناسى؟ گفت: آرى! گفتم: آمده ام تمام هزار دليلت را با يك دليل باطل كنم! خداوند جهان كسى است كه تيمورِ مغرورِ قلدر را از اوج قدرت به پشت ميله هاى زندان انداخت! او سرى تكان داد و اظهار تأسّف كرد.

نردبان اين جهان ما و منى است***عاقبت اين نردبان افتادنى است

لاجرم آن كس كه بالاتر نشست***استخوانش سخت تر خواهد شكست

آرى! انسان هاى كم ظرفيّت و مغرور اين گونه اند; ولى آدم هاى پر ظرفيّت و متواضع، همانند على(عليه السلام) دوران 25 ساله سكوتشان با دوره 5 ساله حكومتشان هيچ تفاوتى ندارد!

حضرت على(عليه السلام) مى‏فرمايد: «سُكْرُ الْغَفْلَةِ وَ الْغُرُورِ اَبْعَدُ اِفاقَةً مِنْ سُكْرِ الْخُمُورِ[6]; مستى ناشى از غفلت و غرور عميق تر از مستى شراب است!» زيرا انسانى كه مست شراب است، بعد از لحظاتى از مستى خارج مى‏شود امّا انسان مست غرور، گاهى تا دم مرگ از مستى غرور برنمى خيزد و تنها سيلى اجل او را هشيار مى‏كند كه آن زمان، ديگر وقت گذشته است!

در روايت ديگرى از وجود نازنين حضرت امير(عليه السلام) آمده است: «بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الْمَوعِظَةِ حِجابٌ مِنَ الْغِرَّةِ[7]; ميان شما و علم و دانش حجابى از غرور فاصله شده است!»

بنابراين، بايد سعى كنيم با يادآورى گذشته و تفكّر در آينده ـ مخصوصاً نسبت به پس از مرگ ـ دچار غرور و خودبرتربينى نشويم.

«ثُمَّ سَوَّيكَ رَجُلاً» ـ خداوند پس از گذراندن مراحل مختلف جنين ـ كه هر كدام شگفتى هاى خيره كننده اى دارد ـ او را تنظيم كرد; اگر تنظيم برنامه دقيق الهى نبود و كمترين كم و زيادى رخ مى‏داد، نوزاد ناقص و معلول به دنيا مى‏آمد; كور، كَر، شش انگشت، بدون دست، بدون پا، خنثى، دوقلوى به هم چسبيده و مانند آنها! شايد يكى از فلسفه هاى تولّد نوزادان ناقص الخلقه، پى بردن به اين مرحله مهمّ آفرينش انسان باشد تا پس از قدرت و قوّت يافتن و صاحب مال و ثروت و زن و فرزند شدن، خود را گم نكند و به خود مغرور نگردد و همواره شاكر ولى نعمت خويش باشد.

به اين جهت، انسان هاى وارسته به هنگام تولّد نوزادشان، از جنس آن سؤال نمى‏كنند كه آيا دختر است يا پسر؟ بلكه از سلامت او مى‏پرسند; زيرا دختر و پسر هر دو نعمت خداوند هستند; آنچه مهمّ است، سلامت آنهاست.

«لكِنّا هُوَ الله رَبّى وَ لا اُشْرِكْ بِرَبّى اَحَداً» ـ پس از اين كه منطق دوستِ ثروتمندِ غافل از خدا، بيان شد و دوست مؤمنِ فقير، او را نصيحت كرد ـ اگرچه تأثيرى نگذاشت ـ رفيق مؤمن، منطق و عقيده خويش را چنين بيان كرد: «عقيده من اين است كه خداوند، پروردگار من است و من براى او هيچ كس را به عنوان شريك قبول نمى‏كنم!»

در آيه شريفه ذكر كلمه «ربّ» از بين اسماء مختلف خداوند، بسيار مهم و دقيق است و به اين معناست كه او مرا از زمانى كه نطفه اى بيش نبودم تا كنون، بلكه تا آخر عمر، تحت تربيت خود قرار داده است. اگر تربيت ربّ قادر نبود، من چيزى نبودم; او ولى نعمت و صاحب و مالك من است. مگر مى‏شود براى چنين پروردگارى كه همه چيز من از اوست، شريك قائل شوم؟!

«وَ لَوْلا اِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ ما شاءَ الله لا قُوَّة اِلاّ بِالله» ـ سپس رفيق مؤمن ـ بعد از بيان منطق و عقيده خويش ـ رو به رفيق خود كرد و گفت:

چرا هنگامى كه وارد باغ بزرگت مى‏شوى و درختان پرميوه سر به فلك كشيده، زراعت هاى وسيع، فضاى معطّر باغ، سايه هاى خنك و نشاط آور و... را مى‏بينى، نمى‏گويى: اين، نعمتى است كه خداوند عطا كرده است و قوّت و قدرتى جز از ناحيه او نيست!

تمام قدرت ها و نيروها با عنايت اوست! رفيق من! تو بايد تمام اين نعمت ها را از ناحيه او بدانى و در مقابلِ اين همه لطف و رحمت و نعمت، او را سپاس بگويى، نه اين كه مغرور شوى! هم خود از آن بخوبى استفاده كن و هم حقّ يتيمان و فقرا و نيازمندان را بپرداز!

«اِنْ تَرَنِ اَنـَا اَقَلُّ مِنْكَ مالاً وَ وَلَداً فَعَسى رَبّى اَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ» ـ دوست من! تو فقط به وضع موجود فكر مى‏كنى كه ثروتمند و پرقدرت هستى و من از نظر مال و ثروت و نفرات از تو ضعيف ترم ولى آيا هيچ به آينده فكر كرده اى كه خداوند قادر است در يك لحظه همه چيز را وارونه كند و بهتر از باغ تو به من بدهد![8]

رواياتى كه در ذيل اين آيه شريفه آمده است، حكايت از اين دارد كه وضع آن مرد مؤمن فقير بسيار خوب شد.[9]

«وَ يُرْسِلَ عَلَيْها حُسْباناً مِنَ السَّماءِ فَتُصْبِحَ صَعيداً زَلَقاً» ـ كلمه «حُسبان» به معناى تيرى است كه به هدف مى‏خورد; از اين جهت كه با حساب پرتاب شده است به آن حسبان گفته اند; صاعقه اى كه به هدف مى‏خورد نيز حسبان ناميده مى‏شود، به زلزله اى كه هدف را نابود كند نيز حسبان گويند; خلاصه، هر بلاى حساب شده مؤثّر «حسبان» است.

اين آيه، ادامه گفتار دوستِ مؤمنِ فقير است كه خطاب به دوستش مى‏گفت: ممكن است، خداوند در يك لحظه همه چيز را تغيير دهد و بلاى آسمانى و مجازات حساب شده اى از آسمان به باغ و مزرعه تو وارد شود و اين باغى كه اكنون زير پوشش درختان پنهان است، با يك صاعقه تبديل به بيابان شود.

«اَوْ يُصْبِحَ ماؤُها غَوْراً فَلَنْ تَسْتَطيعَ لَهُ طَلَباً» ـ يا اين كه باغ و مزرعه تو با تمام ميوه ها  و درختانش در زمين فرو رود و هيچ اثرى از آن باقى نماند و تو توانايى انجام  هيچ كارى را نداشته باشى; همان گونه كه اين مسأله در برخى از زلزله ها و رانش هاى زمين اتّفاق افتاده است تا جايى كه حتّى يك روستا به طور كامل در دل زمين فرو رفته است.

بنابراين، نبايد به وضع موجود دل بست و مغرور شد; بلكه پيوسته بايد در انديشه تحوّلاتى باشيم كه شايد در آينده رخ دهد.

«وَ اُحيطَ بِثَمَرِه فَاَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلى ما اَنْفَقَ فيها» ـ همان طور كه دوست مؤمن فقير گفته بود، بلاى آسمانى نازل شد; صاعقه اى تمام درختان، ميوه ها و زراعت را از بين برد; وقتى مرد مغرور وارد باغ و زراعت خود شد، بهت زده تمام آن را از بين رفته ديد; ميوه ها سوخته بودند، درختان نيم سوخته روى هم افتاده بودند و خلاصه، تمام آمال و آرزوهايش را بر باد رفته ديد و به سبب هزينه هايى كه در آن صرف كرده بود، پيوسته دست هاى خود را از روى افسوس و حسرت به هم مى‏ماليد.

«وَ هِىَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها» ـ اين جمله بسيار عجيب، به اين معناست كه سقف هاى عمارات بر زمين ريخت و سپس ديوارها و ستون ها بر روى سقف ها خراب شد، در حالى كه معمولاً در صورت خرابى ساختمان، سقف ها بر روى ديوارهاى خراب شده مى‏ريزد.

شايد علّت اين حادثه اين بوده است كه ابتدا صاعقه سقف ها را خراب كرده است و سپس ستون ها و ديوارها بر روى سقف ها ريخته شدند.[10]

«وَ يَقُولُ يا لَيْتَنى لَمْ اُشْرِكْ بِرَبِّى اَحَداً» ـ پس از عذاب الهى و نابود شدن باغ و زراعت و از دست دادن تمام ثروت و سرمايه، اين دوست ثروتمند مغرور از مستى غرور خارج شده و مى‏گويد: اى كاش هرگز نسبت به پروردگارم مشرك نمى‏شدم و به واسطه شرك، منكر قيامت نمى‏گشتم و به سبب انكار قيامت، مبتلا به مجازات الهى نمى‏گرديدم!

«وَ لَمْ تَكُنْ فِئَةٌ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ الله وَ ما كانَ مُنْتَصِراً» ـ از دوستان و اطرافيان ـ كه به هنگام وفور نعمت و سرمايه به گرد او مى‏چرخيدند ـ در هنگام مصيبت و فقر خبرى نبود; گروهى نداشت كه او را در مقابل عذاب خداوند، يارى دهند و از خويشتن نيز نمى‏توانست يارى بگيرد.

 

عبرت بگيريد!

 

شخصى به نام «آقا صادق» در قم زندگى مى‏كرد. اين مرد كه از يك چشم نابينا بود، باغ انگورى داشت، هنگام فرارسيدن فصل انگور، دوستان و رفقا گرداگردش جمع مى‏شدند و با احترام و تمجيد از او به نام «حاج آقا صادق، حاج آقا صادق» ياد مى‏كردند و از انگورها تناول مى‏كردند. آن هنگام كه فصل انگور مى‏گذشت و درِ باغ بسته مى‏شد، ديگر دور آقا صادق خلوت مى‏گشت و از آن دوستان خبرى نبود; بلكه اگر يادى از آقا صادق مى‏شد و سخنى از او به ميان مى‏آمد، ديگر به نام «حاج آقا صادق» خوانده نمى‏شد، بلكه «صادق كوره» لقب مى‏گرفت.

آقا صادق در مورد اين احوال و دوستان مگس صفت، شعر زيبايى سرود:

تا كه باغم داشت انگور عسگرى***نام من هم بود آصادق قمى

چون كه باغم خالى از انگور شد***نام من برگشت و صادق كور شد

«هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِله الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَواباً و خَيْرٌ عُقْباً» ـ دوستى حقيقى و ولايت واقعى از آنِ خداست و به غير از خداوند نمى‏توان اعتماد كرد.

در اين كه كلمه «هنالك» اشاره به اين جهان است يا جهان آخرت، بين مفسّران اختلاف است. آنچه به نظر مى‏رسد، اين است كه «هنالِك» اشاره به هر دو جهان دارد و آيه، ولايت خداوند را در هر دو جهان بررسى مى‏كند.

«ولايت» مسأله بسيار مهمّى است، اين كلمه از ماده «توالى» به معناى دو چيزى است كه پشت سر هم مى‏آيد. ماه شعبان و رمضان را ـ كه بدون فاصله در پى يكديگر مى‏آيند ـ دو ماه متوالى مى‏گويند.

اگر دو طبيب در درمانگاهى به صورت كشيك طبابت كنند و يكى بعد از ديگرى مشغول به كار شود، در اينجا نيز مى‏گويند: طبابت اين دو طبيب متوالى است و از آنجا كه دو دوست نيز هميشه همراه يكديگرند، هر كدام ولىّ ديگرى است و نيز از آنجا كه ولىّ و سرپرست و يار و ياور انسان هاى مؤمن (خداوند)، از آنها جدا نيست، به او ولىّ گفته مى‏شود.

بنابراين، «ولىّ» به معناى سرپرست، دوست، يار و ياور است.

برخى گفته اند وِلاء با وَلاء فرق دارد: وِلاء (به كسر واو) به معناى نصرت و يارى است و وَلاء (به فتح واو) به معناى سرپرستى است.

در مقابل، برخى معتقدند كه هر دو به يك معنا است و تفاوتى با هم ندارند.

 

پيام هاى آيه

 

1- زمان تأثير توبه

 

يكى از مطالبى كه از آيات دوازده گانه مَثَل استفاده مى‏شود، اين است كه توبه زمان خاصّى دارد كه اگر آن زمان بگذرد، پذيرفته نخواهد شد.

اگرچه طبق روايات فراوانى، درِ توبه آن قدر وسيع است كه انسان هاى آلوده، مجرم و گنه كار مى‏توانند وارد آن بشوند; ولى همين درِ وسيع در سه نوبت بسته مى‏شود:

 

الف : توبه در زمان نزول بلا

انسانى كه گرفتار چنگال بلا شده است، اگر در آن حال توبه كند، چنين توبه اى بى اثر است.

از اين رو، خداوند در آيه 65 سوره عنكبوت مى‏فرمايد:

«فَاِذا رَكِبُوا فِى الْفُلْكِ دَعَوُا الله مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ فَلَمّا نَجّيهُمْ اِلَى الْبَرِّ اِذا هُمْ يُشْرِكُونَ» ـ اين مشركان و بت پرستان، هنگامى كه بر كشتى سوار مى‏شوند و در امواج خروشان آن گرفتار گشته، و اسير گرداب هاى خطرناك مى‏گردند، از روى اخلاص، خدا را مى‏خوانند; ولى نه اين دعا ارزش دارد و نه آن اخلاص سودى خواهد داشت و اين توبه مؤثّر نخواهد افتاد; زيرا اين توبه اضطرارى و به نوعى اجبارى است; مانند شخصى كه زير ضربه هاى تازيانه استغفار و توبه كند، همان گونه كه چنين استغفار و توبه اى پذيرفته نيست، چنان توبه و دعايى نيز پذيرفته نخواهد شد.

همين مشركان ـ كه به هنگام بلا توبه مى‏كنند و خداى واحد را مى‏خوانند ـ وقتى طوفان حوادث فرو مى‏نشيند و به خشكى برمى گردند، خداى واحد را فراموش مى‏كنند و دوباره به بت پرستى و شرك روى مى‏آورند.

بنابراين، چنين توبه اى پذيرفته نمى‏شود; زيرا توبه آن است كه با آن مسير زندگى انسان عوض شود، در حالى كه چنين توبه اى مسير زندگانى مشركان را تغيير نمى‏دهد.

توبه اى كه در پشت ميله هاى زندان انجام شود و پس از آزادى فراموش شود، يا در بستر بيمارى صورت گيرد و پس از بهبود و سلامت به نسيان سپرده شود، يا در گرداب حوادث انجام شود و پس از فروكش كردن آن شكسته شود، اين گونه توبه ها پذيرفته نيست زيرا اين گونه توبه ها عكس العمل هاى موقّت است كه بر اثر شلاّق هاى حوادث الهى پديد مى‏آيد.

 

ب ـ توبه گنه كاران در هنگام مرگ

وقتى سيلى اجل به گوش انسان نواخته و چشم برزخى او باز شد و يقين به مرگ و وداع با دنيا ايجاد شد، ديگر توبه انسان پذيرفته نخواهد شد چه اين كه خداوند متعال در آيه 18 سوره نساء مى‏فرمايد:

 

وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتّى اِذا حَضَرَ اَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ اِنّى تُبْتُ الاْنَ وَ لاَ الَّذينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفّارٌ اُولئِكَ اَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً اَليماً

 

براى كسانى كه كارهاى بد را انجام مى‏دهند، و هنگامى كه مرگ يكى از آنها فرا مى‏رسد، مى‏گويد الان توبه كردم، توبه نيست; و نه براى كسانى كه در حالِ كفر  از دنيا مى‏روند; اينها كسانى هستند كه عذاب دردناكى برايشان فراهم كرده ايم.

 

از جمله اين افراد، فرعون، طغيانگر بزرگ عصر حضرت موسى(عليه السلام) است كه وقتى چنگال مرگ را ديد و خود را در آستانه غرق شدن مشاهده كرد، گفت: «آمَنْتُ اَنه لا اِلهَ اِلاَّ الَّذى آمَنَتْ بِه بَنُو اِسْرائيلُ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمينَ[11]; خدايا ايمان آوردم كه هيچ معبودى، جز كسى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند، وجود ندارد، و من از مسلمانان هستم!» ولى اين توبه قبول نشد و طبق برخى روايات، جبرئيل مشتى از لجن هاى كف رودخانه نيل را بر دهانش زد[12] و گفت: «الآن؟! در حالى كه قبلاً عصيان كردى و از مفسدان بودى![13]»

آيا بعد از آن همه جنايات، پاره كردن شكم هاى مادران، كشتن نوزادان پسر، ظلم و ستم هاى بى اندازه، آواره كردن بنى اسرائيل، شكنجه نمودن مؤمنان و مانند آن، سزاوار است توبه فرعون پذيرفته شود؟!

بنابراين، توبه در آستانه مرگ و هنگامى كه چشم برزخى انسان باز شد، پذيرفته نمى‏شود.

 

ج ـ توبه به هنگام مشاهده عذاب الهى

بسيارى از مردم با مشاهده عذاب الهى، توبه مى‏كنند; چنين توبه اى نيز بى اثر است. خداوند متعال در اين رابطه در آيات 84 و 85 سوره مؤمن (غافر) مى‏فرمايد:

 

فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنّا بِالله وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنّا بِهِ مُشْرِكينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ ايمانُهُمْ لَمّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ الله الَّتى قَدْ خَلَتْ فى عِبادِه وَ خَسِرَهُنالِكَ الْكافِرُونَ

 

هنگامى كه عذاب شديد ما را ديدند، گفتند: "هم اكنون به خداوند يگانه، ايمان آورديم و به معبودهايى كه همتاى او مى‏شمرديم كافر شديم." امّا هنگامى كه عذاب ما را مشاهده كردند، ايمانشان براى آنها سودى نداشت. اين سنّت خداوند است كه همواره در ميان بندگانش اجرا شده، و آنجا كافران زيانكار شدند.

 

توبه به هنگام ديدن عذاب اثرى ندارد. توبه قوم حضرت نوح(عليه السلام) به هنگام طوفان، توبه قوم حضرت لوط(عليه السلام) به هنگام بارش سنگ هاى آسمانى و عذاب هاى ديگر پذيرفته نشد.

عزيزان! مرگ خبر نمى‏دهد و هر لحظه در كمين است; عوامل و علل مرگ بسيار ساده است و براى هر انسانى به راحتى امكان تحقّق دارد; بنابراين انسان بايد در هر لحظه اى به درگاه الهى روى آورد و توبه حقيقى كند. مبادا زمانى به خودآييم كه درهاى توبه بسته شده باشد!

آنچه از آيات فوق برمى آيد، اين است كه عدم پذيرش توبه با شرايط مذكور اختصاصى به يك قوم و ملّت ندارد، بلكه آن، يك سنّت الهى است كه در مورد همه اقوام و ملّتها جارى مى‏شود.

 

2- بى اعتبارى دنيا

 

از آيه مثل استفاده مى‏شود كه اعتبارى به اموال، مقامها، ثروتها و نيروى جسمانى نيست. و تكيه زدن بر امور دنيوى غيرخدايى، همانند تكيه زدن بر تار عنكبوت است، بلكه سست تر از آن.[14]

قدرت جوانى و زورِ بازو و نشاط، هميشگى نيست و نبايد به آنها مغرور شد.

قهرمانانى بودند كه بر اثر يك بيمارى، ضعيف ترين انسان ها شدند، پهلوانانى بودند كه در آخر عمر قدرت راه رفتن و حركت كردن نداشتند و نياز به كمك ديگران داشتند.

 

پهلوان قدرتمند قمى

پهلوان بسيار نيرومندى در قم بود كه از خدمت كاران آستان مقدّس حضرت فاطمه معصومه(عليها السلام) به شمار مى‏رفت.[15] هنگامى كه لباس خدمه گرى حضرت را مى‏پوشيد، بسيار خوش منظر و رعنا بود، با قامتى بلند و پيكرى قوى كه به هنگام راه رفتن، ابهت و شكوه خاصّى داشت. تمام افراد شرور قم از او وحشت داشتند و به هنگام ديدنش از او فاصله مى‏گرفتند; اما همين پهلوان را روزى بر روى ويلچر ديدم كه بچه اى او را به سوى حرم مطهّر جهت زيارت مى‏آورد.

آرى! محتاج كمك بچه اى بود! در آن لحظه به ياد ايّام پهلوانى و قدرتمندى اش افتادم، گفتم: آن كجا و اين كجا! چه دنياى بى اعتبارى! تنها ثروت آن ثروتمند باغدار مغرور، در معرض نابودى و هلاكت نيست; بلكه تمام امور دنيوى غير قابل اعتماد است.

 

آشپزخانه سلطنتى

يكى از اميران و فرمانروايان خراسان، با يكى ديگر از فرمانروايان آن خطه، اختلاف پيدا كرد و اين كشمكش زبانى، تبديل به جنگ شد. در اين جنگ، يكى از اين دو امير شكست خورد و اسير ديگرى شد. روزى در زندان برايش غذا آوردند; در آن زمان غذاها را در ظرف هاى دسته دار كه شبيه سطل بود مى‏ريختند، او غذاى داغ را كنارى گذاشت تا سرد شود. سگى آمد سرش را داخل سطل كرد; چون غذا داغ بود، بى اختيار سرش را بلند كرد. دسته سطل به گردن سگ افتاد; آن حيوان وحشت نمود و با سطل فرار كرد، اميرِ اسيرِ شكست خورده از ديدن اين صحنه با خنده بلندى گفت: ديروز آشپزخانه سلطنتى امير را چهارصد مركب حمل مى‏كردند و امروز سگى آش و آشپزخانه امير را به يغما مى‏برد![16]

 

3- دقّت در انتخاب دوست

 

همان گونه كه گذشت، شخص ثروتمند باغدار، در زمان ثروت و قدرت خويش، دوستان و افراد فراوانى داشت و به آنها فخر مى‏فروخت، امّا هنگام فقر و ورشكستگى و بدهكارى از آن دوستان خبرى نبود. نه آنها به اين انسان مغرور شكست خورده كمك كردند و نه خود توانست اين همه ناكامى و شكست را جبران كند; راستى چرا دوستانش به او كمك نكردند؟

دليل اين مسأله روشن است; زيرا آنها دوستان خود او نبودند; بلكه دوستان ثروت و قدرت او بودند!

اين دغل دوستان كه مى‏بينى***مگسانند گرد شيرينى

اين گونه دوستان، هنگامى كه ثروت و قدرت از بين مى‏رود، دوستى و رفاقت آنها نيز به اتمام مى‏رسد. برخى، دوست قدرت انسانند; قدرت كه رفت، دوستى آنها نيز قطع مى‏گردد; برخى ديگر، دوست جمال انسانند; جمال كه رفت، دوستى نيز به پايان مى‏رسد; برخى، دوست ثروت انسانند; ثروت كه رفت، دوستى هم مى‏رود; برخى، دوست مقام انسانند; با رفتن مقام، دوستى نيز به آخر خط مى‏رسد.

در آيات مَثَل، دوستان ثروتمند باغدار نيز در حقيقت دوستان ثروت و قدرت او بودند، نه دوستان خود او; علاوه بر اين كه چنين دوستانى در زمان ثروت و قدرت نيز دوست حقيقى نيستند، بلكه بلا هستند; زيرا اين گونه افراد با چنين هدفى، متملّقانه و چاپلوسگرانه، خوب را بد و بد را خوب جلوه مى‏دهند; بنابراين، چنين دوستانى هيچ گاه دوستان واقعى نيستند و بايد از آنها حذر كرد.

پرسش : دوستان واقعى چه كسانى هستند؟ چه افرادى را بايد به عنوان دوست حقيقى انتخاب كرد؟

پاسخ : بايد در انتخاب دوست، معيارهايى را در نظر گرفت كه جاويدان باشد تا دوستى پايدار بماند. كسانى را دوست خود بدانيم كه دوستدار علم، ايمان، تقوا و مانند آن باشند; زيرا چنين دوستانى با دگرگونى ها و حوادث، محبّت آنها متزلزل نمى‏شود و تا زمانى كه تقوا، ايمان، علم، آخرت و اعتقاد انسان برقرار باشد، دوستى آنها نيز برقرار خواهد بود. چنان كه در روايات نيز به اين معيارها اشاره شده است كه در اين نوشتار به ذكر دو روايت بسنده مى‏شود:

1 ـ حضرت على(عليه السلام) در روايت زيبايى مى‏فرمايد:

 

مَوَدَّةُ اَبْناءِ الدُّنْيا تَزُولُ لاَِدْنى عَرَض يُعْرَضُ[17]

 

دوستى دنياپرستان و فرزندان دنيا، به كمترين دگرگونى زايل مى‏گردد.

 

چنين دوستانى در اين حوادث، آن چنان رنگ عوض مى‏كنند كه ديگر انسان را نمى‏شناسند; به گونه اى كه گويا انسان را هرگز نديده اند.

2 ـ در روايت جالب ديگرى آن حضرت(عليه السلام)مى فرمايد:

 

وُدُّ أَبْناءِ الاْخِرَةِ يَدُومُ لِدَوامِ سَبَبِه[18]

 

دوستى آخرت جويان و فرزندان آخرت تا زمانى كه سبب و علّت آن (ايمان و ولايت) وجود داشته باشد، ادامه خواهد يافت.

 

چنين دوستانى پيوسته ـ چه در حال اِقبال و اِدبار دنيا، چه در حال آزادى و اسارت، چه در حال بيمارى و سلامت و... ـ دوستى شان پايدار است.

اين دوستان اندك و كمياب هستند، مخصوصاً در دوره آخرالزّمان. از اين رو، در روايتى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است:

اَقَلُّ ما يَكُونُ فى آخِرِ الزَّمانِ اَخٌ يُوثَقُ بِه اَوْ دِرْهَمٌ مِنْ حَلال[19]

 

در دوره آخرالزّمان، دو چيز بسيار كم ياب است; نخست دوست قابل اطمينان و مورد اعتماد و ديگرى رزق و روزى و پول حلال.

 

حقيقتاً هر دوى آن كمياب است. فرض كنيد با زحمت فراوان پول حلالى به دست آورده ايد و آن را به حساب بانكى خود واريز كرده ايد; گرچه پول شما حلال است; ولى در بانك پول انسان هاى رباخوار، غير معتقد به خمس و زكات ـ كه به پول آنها وجوه شرعيه تعلّق گرفته است ـ  ، انسان هاى دزد كه از راه دزدى ارتزاق مى‏كنند، انسان هاى محتكر، قاچاقچيان موادّ مخدّر، كم فروشان و خلاصه تمام كسانى كه به نوعى پول حرام به دست مى‏آورند نيز به بانك مى‏آيد و با پول حلال شما مخلوط مى‏شود; در اين صورت اگرچه به ظاهر تكليفى بر عهده شما نيست و پول براى شما حلال است، لكن پول هاى مخلوط شده به حرام، اثر وضعى خود را خواهد گذاشت.

و شايد به اين جهت باشد كه در روايتى مى‏خوانيم: «در دروه آخرالزّمان همه مردم مبتلا به رباخوارى مى‏شوند و كسانى هم كه رباخوار نيستند، گرد و خاك ربا به آنها نيز سرايت مى‏كند.[20]»

به اميد روزى كه همه مردم در پى كسب روزى حلال باشند و رباخواران از رباخوارى، كم فروشان از كم فروشى، سارقان از سرقت، محتكران از احتكار، گرانفروشان از گرانفروشى، قاچاقچيان از قاچاق موادّ مخدّر دست بكشند و همه به رزق و روزى حلال روى آورند.

 

4- ولىّ مؤمنان كيست؟

 

ولىّ و سرپرست و يار و ياور مؤمنان در دنيا و آخرت، خداوند عالم قادر است; چنان كه آيه شريفه 257 سوره بقره در اين باره مى‏فرمايد:

 

اَلله وَلِىُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا اَوْلِيائُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ اِلَى الظُّلُماتِ اُولئِكَ اَصْحابُ النّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ

 

خداوند، ولىّ و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند; آنها را از ظلمت ها به سوى نور مى‏برد. از ظلمت كفر به نور ايمان، از ظلمت گمراهى به نور هدايت، از ظلمت اختلاف به نور وحدت، از ظلمت عذاب الهى به نور رحمت خداوند و از ظلمت جهل و نادانى به نور علم و آگاهى هدايت مى‏كند.

امّا كسانى كه كافر شدند، اولياى آنها طاغوت ها هستند; كسانى كه آنها را از نور، به سوى ظلمت ها مى‏رانند; از نور ايمان و هدايت و وحدت و رحمت خداوند و علم و آگاهى، به ظلمت كفر و گمراهى و اختلاف و عذاب الهى و جهل و نادانى هدايت مى‏كنند. و نتيجه كار اين انسان ها نيز آتش جهنّم است و هميشه در آن خواهند ماند.

 

علاوه بر خداوند، اولياءالله نيز ولىّ مؤمنان به شمار مى‏روند; چه اين كه خداوند در آيه شريفه 55 سوره مائده مى‏فرمايد:

 

اِنَّما وَلِيُّكُمُ الله وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلوةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَ هُمْ راكِعُونَ

 

سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و آن ها كه ايمان آورده اند; همان ها كه نماز را برپا مى‏دارند و در حال ركوع، زكات مى‏دهند.

 

بر اساس اين آيه، علاوه بر خداوند، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و حضرت على[21](عليه السلام) نيز ولىّ مؤمنان هستند.

همچنين بنابر آيات (30 و 31) سوره فصّلت، فرشتگان نيز ولىّ مؤمنان هستند:

اِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا الله ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ اَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ اَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ نَحْنُ اَوْلِياؤُكُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِى الاْخِرَةِ وَ لَكُمْ فيها ما تَشْتَهِى اَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فيها ما تُوعَدُونَ

به يقين كسانى كه گفتند: "پروردگار ما خداوند  يگانه است" سپس استقامت كردند، فرشتگان بر آنان نازل مى‏شوند كه نترسيد و غمگين مباشيد، و بشارت باد بر شما به آن بهشتى كه به شما وعده داده شده است! ما ] ولىّ و سرپرست و [ ياران و مددكاران شما در زندگى دنيا و آخرت هستيم و براى شما هرچه بخواهيد در بهشت فراهم است و هرچه طلب كنيد به شما داده مى‏شود.

از اين رو كه انسان ها معصوم نيستند، فرشتگان در دنيا، انسان هاى مؤمن را از حوادث، خطرات و گمراهى ها حفظ مى‏كنند و اين همان «ولايت تكوينى» است.

وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه(عليهم السلام) و اولياءالله براى مؤمنان مايه بركت و آثار معنوى است; به اين جهت، وقتى از معصوم(عليه السلام) درباره غيبت امام عصر «عجّل الله تعالى فرجه الشّريف» سؤال مى‏شود كه چنين امام غايبى چه فايده اى دارد؟ امام در جواب مى‏فرمايد: «همان فايده و اثرى كه خورشيد پنهان در پشت ابر، براى طبيعت دارد، امام غايب نيز براى مؤمنان دارد; امام غايب نيز، از پس پرده غيبت، در قلبها اثر مى‏گذارد و ولايت تكوينى دارد.[22]

بنابراين، ولىّ مؤمنان، خداوند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه(عليهم السلام) و فرشتگان هستند. البته به شرط آن كه انسان در مسير حضرت حق گام بردارد. اگر ما يك گام به سوى او برداريم، او گام هاى زيادى به سوى ما برخواهد داشت; اگر ما «رَبُّنَا الله» گفتيم و در پى آن استقامت كرديم، الطاف حضرت امام زمان «عجّل الله تعالى فرجه الشّريف» شامل حال ما مى‏گردد، همان گونه كه شامل حال برخى گرديده است.

بايد دست نياز به سوى آن حضرت بگشاييم تا با عنايات خاصّش مشكلات فردى، اجتماعى و سياسى ما را حل نمايد.

 

----------------------------------------------------------------------------------

1 .  تفسير نمونه، جلد 15، صفحه 414.

2 .  سوره زخرف، آيه 31.

3 .  اين مضمون در آيات متعدّدى، از جمله آيه 32 سوره انعام، 64 سوره عنكبوت، و 36 سوره محمّد، آمده است.

4 .  سوره حجرات، آيه 13.

5 .  مرحوم طبرسى(قدس سره) در مجمع البيان، جلد 6، صفحه 468، به هر دو نظريه اشاره كرده است.

6 .  ميزان الحكمه، باب 3039، حديث 14531.

7 .  نهج البلاغه، كلمات قصار، حديث 282.

8 .  به قول شاعر:

در اين دُنيه كه گه گه كَه كُه و كُهْ كَه شود ناگه***به امروزت مشو غره، ز فردايت نِه اى آگه

9 .  تفسير البرهان، جلد 2، صفحه 469.

10 .  شايد اين تعبير كنايه از شدّت عذاب الهى باشد.

11 .  سوره يونس، آيه 90.

12 .  تفسير صافى، مجلّد اوّل، صفحه 763.

13 .  سوره يونس، آيه 91.

14 .  اين مطلب در آيه شريفه 41 سوره عنكبوت ـ كه خود يكى از مثل هاى زيباى قرآنى است ـ آمده است.

15 .  خدمت به اين بزرگان از افتخارات بزرگ شيعيان است، استاد معظّم (آيت الله العظمى مكارم شيرازى«مدّظله») نيز از خادمين افتخارى آن حضرت است.

16 .  مشروح اين داستان را در كتاب چهل حديث ]به شرح رسولى محلاّتى[ ، جلد دوم، صفحه 508 مطالعه فرمائيد.

17 .  غرر الحكم، حديث شماره 6828.

18 .  غرر الحكم، حديث شماره 10118.

19 .  تحف العقول، صفحه 44.

20 .  مجمع البيان، جلد اوّل، صفحه 391.

21 .  علماى شيعه و اهل سنّت همگى معترفند كه اين آيه شريفه در مورد حضرت على(عليه السلام) نازل شده است، شرح اين مسأله را در تفسير نمونه، جلد چهارم، صفحه 424 به بعد مطالعه فرمائيد.

22 .  منتخب الاثر ، صفحه 270، حديث 3 و 4.

مثال هاي قرآني

 

سى و يكمين مثال: مثال‏هاى كافران

 

خداوند متعال، در آيه 48 سوره إسراء، مى‏فرمايد:

 

اُنْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الاَْمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطيعُونَ سَبيلاً

 

ببين چگونه (كفّار) براى تو مَثَل ها زدند; در نتيجه گمراه شدند، و نمى‏توانند راه حق را پيدا كنند.

 

دورنماى بحث

 

اين مثال بر خلاف مثال هاى گذشته و آينده است; زيرا مثل هايى كه خداوند مطرح كرده است، براى روشن شدن مطالب پيچيده عقلى و دور از حسّ است; ولى آيه مَثَل اشاره به مثل هايى دارد كه از زبان كفّار درباره وجود پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)بيان شده است; از اين رو، هدف خداوند از بيان مثل ها، هدايت مردم و هدف كفّار از بيان مَثَل ها، گمراهى آنان است.

 

شرح و تفسير

 

براى روشن شدن اين كه كفّار چه مثل هايى براى حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) بيان كرده اند، بايد به آيات قبل از آيه مثل رجوع كرد; خداوند در آيه 45 سوره إسراء چنين  مى‏فرمايد:

وَ اِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ حِجاباً مَسْتوراً

 

اى پيامبر! هنگامى كه به تلاوت و قرائت قرآن (مجيد) مى‏پردازى، بين تو و كسانى كه ايمان به جهان آخرت ندارند، حجاب مستورى قرار مى‏دهيم.

 

حجاب مستور چيست؟

 

مفسّران در معنا و تفسير «حجاب مستور» ديدگاه هاى مختلف دارند:

برخى معتقدند كه منظور پرده واقعى و حقيقى است كه مانع از ديدن افراد يا اشياء پشت پرده مى‏شود. هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مشغول تلاوت قرآن مى‏شد، بين آن حضرت و كفّار پرده اى حايل مى‏شد كه آنها صداى آن حضرت را مى‏شنيدند ولى خود آن حضرت را نمى‏ديدند. «مستور» در اينجا به معناى «نامرئى» است; يعنى، بين كفّار و پيامبر، پرده نامرئى وجود داشت كه با چشم ديده نمى‏شد.

فلسفه اين پرده نامرئى، اين بود كه به هنگام تلاوت قرآن، پيامبر آياتى را قرائت مى‏كرد كه باعث خشم و غضب كفّار مى‏شد; مثل آياتى كه در مذمّت بت ها و مشركان و يا آياتى كه درباره پيروزى آينده اسلام و مانند آن نازل مى‏شد ممكن بود كفّار با شنيدن اين آيات، در حال خشم و غضب بر پيامبر هجوم آورند و صدمه اى بر آن حضرت وارد سازند. به اين جهت، هنگام تلاوت آيات قرآن، خداوند آن پرده نامرئى را حايل مى‏كرد.[1]

برخى ديگر از مفسّران بر اين اعتقادند كه جمله «حجاباً مستوراً» كنايه از حجاب معنوى، لجاجت، تعصّب، جهل و عداوت است. اين صفات زشت كه در مشركان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) وجود داشت، براى آنان به صورت حجابى درمى آمد كه مانع از فهم آيات قرآن مى‏شد. قرآنى كه براى همه مايه هدايت و روشنى قلب هاست، در اين افراد به خاطر وجود اين حجاب هاى پنهانى اثر نمى‏كرد.[2]

بنابر هر يك از دو تفسير، آيه در مقام بيان اين مفهوم است كه چنين حجابى در بين پيامبر(صلى الله عليه وآله) و كفّار وجود داشته كه مانع از نفوذ آيات قرآن در آنان مى‏شده است.

در آيه 46 همان سوره مى‏فرمايد:

 

وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ اَكِنَّةً اَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى آذانِهِمْ وَقْراً و اِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِى الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى اَدْبارِهِمْ نُفُوراً

 

و بر دل اين كفّار پرده هايى مى‏افكنيم كه اين پرده ها مانع فهم آنها مى‏شود و در گوش هايشان سنگينى قرار مى‏دهيم تا حرف حق را نفهمند و قرآن را نشنوند و هنگامى كه پروردگارت را در قرآن به يگانگى ياد مى‏كنى، آنها پشت مى‏كنند و از تو روى برمى گردانند.

 

لجاجت و تعصّب كار را به آنجا مى‏رساند كه به جاى آن كه از باطل روى گردان شوند، از حرف حق روى مى‏گردانند، و بدترين بلا براى كفّار لجوج همين است.

از اين رو قرآن در آيه 7 سوره نوح(عليه السلام) از زبان آن حضرت تعبير عجيب و تكان دهنده اى دارد، مى‏فرمايد:

 

وَ اِنّى كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فى اذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً

 

و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ] ايمان بياورند و [ تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوش هايشان قرار داده و لباس هايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدّت استكبار كردند.

 

آن قدر مردم زمان حضرت نوح(عليه السلام) لجوج و نادان بودند كه نه تنها انگشتان را در گوش خود فرو مى‏كردند، بلكه از جهت محكم كارى، لباس ها را نيز بر سر مى‏كشيدند تا حرف حق را نشنوند.

خداوندا همه ما را از بلاى خانمان سوز لجاجت و تعصّب بد حفظ فرما!

در آيه 47 همان سوره نيز مى‏فرمايد: «نَحْنُ اَعْلَمُ بِما يَسْتَمِعُونَ بِهِ اِذْ يَسْتَمِعُونَ اِلَيْكَ وَ اِذْهُمْ نَجْوى اِذْ يَقُولُ الظّالِمُونَ اِنْ تَتَّبِعُونَ اِلاّ رَجُلاً مَسْحُوراً» آيه به اين مطلب اشاره دارد كه برخى از مشركان از قرآن فرار مى‏كنند و برخى ديگر به آن گوش مى‏سپارند; ولى هدف آنها از اين استماع، شيطنت است و مى‏خواهند به اين وسيله عيب جويى كرده، مانع هدايت مردم شوند. به اين جهت، با هم نجوا و گفتگو مى‏كردند و مى‏گفتند: «اين مرد (پيامبر) كه اين آيات قرآن را مى‏خواند «مسحور» است و شما (مسلمانان) جز از انسان مسحور، پيروى نمى‏كنيد!»

بنابراين، يكى از مثل هايى كه براى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مى زدند، مَثَل «مسحور» بود.

 

مسحور يعنى چه؟

عرب جاهليّت فكر مى‏كرد كه بعضى از افراد بر اثر جن زدگى ديوانه شده اند; يعنى جن در آنها حلول كرده[3] و آنها را «مجنون» مى‏خواندند و فكر مى‏كردند كه ديوانگى بعضى ديگر بر اثر سحر ساحران است و آنها را مسحور مى‏دانستند.

بنابراين، مشركان در مَثَل خود پيامبر را به انسان مسحور تشبيه مى‏كردند تا شايد بتوانند با اين كار از اثرات سخنان جذّاب و گوياى پيامبر جلوگيرى نمايند.

*    *    *

از آيه شريفه مَثَل استفاده مى‏شود كه مشركان بيش از يك مثل ـ كه بدان اشاره شد ـ براى پيامبر مطرح مى‏كردند كه برخى از آنها: مسحور; مجنون; كاهن[4]; ساحر و شاعر است.

اسلحه منكران خدا

 

در طول تاريخ بشر، پيامبران و جانشينان آنان، امامان معصوم و جانشينان خاصّ و عامّ آنها، علما، فقها و تمامى كسانى كه در خطّ آنها بوده اند، مورد اتهام منكران خدا قرار گرفته و مى‏گيرند و آنان انواع تهمت و برچسب را بر اين پويندگان راه حقّ و حقيقت مى‏زدند تا با اين نسبت هاى دروغين و زشت، مردم حق جو و تشنه معارف الهى را از اطراف آنها پراكنده سازند; همان گونه كه در انقلاب اسلامى ايران، همگان شاهد بودند كه دشمن ناتوان پيوسته چه تهمت ها و برچسب هايى را به انقلابيّون، حضرت امام (رحمه الله) و ياران باوفاى او مى‏زدند; ولى مى‏دانيم كه دروغ فروغى ندارد و خورشيد حقيقت، هيچ گاه در پشت ابر پنهان نمى‏ماند.

در ميان تهمت ها و برچسب هايى كه به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) زده اند، دو برچسب آن، كه حتّى به ساير پيامبران نيز نسبت داده اند، بسيار شايع بوده است; آن دو عبارتند از: «ساحر» و «مجنون». از اين رو، قرآن مجيد مى‏فرمايد:

 

كَذلِكَ ما أَتَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُول اِلاّ قالُوا ساحِرٌ اَوْ مَجْنُونٌ[5]

اين گونه است كه هيچ پيامبرى قبل از اينها به سوى قومى فرستاده نشد، مگر اين كه آنها گفتند: او ساحر يا ديوانه است!

 

ولى همان طور كه گذشت اين برچسب ها و مثل ها براى اغفال مردم، مؤثّر واقع نشد; به همين جهت، مرتّب برچسب ها و تهمت ها را عوض مى‏كردند و گاهى هم ضدّ و نقيض مى‏گفتند; مانند برچسب ساحر و كاهن و مجنون كه با هم متناقضند; زيرا سحر و غيب گويى، هوش و حافظه فراوانى مى‏خواهد و يك شخص مجنون و ديوانه هرگز نمى‏تواند ساحر يا كاهن شود.

 

واقعيّت هاى نهفته در برچسب ها

 

در اين برچسب ها و تهمت هاى دشمن، واقعيّت هايى نيز وجود دارد كه دشمن آن را ناخواسته منتشر مى‏سازد; مثلاً، آنها به پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى گفتند: «تو مجنون و مسحور هستى!» فلسفه اين نسبت ناروا اين بود كه آن ها مى‏گفتند: «ما به نزد پيامبر رفتيم و گفتيم چرا شما آئين جديدى آورده اى؟ اگر هدف از اين كار اندوختن مال و ثروت است، ما تو را ثروتمندترين مرد مكه خواهيم كرد و اگر زن و همسر مى‏خواهى، بهترين و زيباترين زنان مكه را به ازدواج تو درمى آوريم و اگر طالب رياست و مقامى، ما تو را رئيس خود قرار مى‏دهيم!»

امّا پيامبر(صلى الله عليه وآله) در جواب همه آنها مى‏گويد: «اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار دهيد، هرگز از دين و آئين خود دست نمى‏كشم![6]»

با اين جواب صريح پيامبر(صلى الله عليه وآله)، كفّار مكه مى‏گفتند: آيا چنين انسانى كه زيباترين زنان و بهترين پست و مقام و بيشترين مال و ثروت را رها كرده و دعوت به توحيد مى‏كند، ديوانه نيست؟!

آرى! همواره خداپرستان از ديد دنياپرستان ديوانه هستند! خداپرست وقتى كه در كوچه و خيابان مال گمشده اى را بيابد، با سعى فراوان در پى صاحبش مى‏گردد; اين كار از ديدگاه دنياپرستان ديوانگى است; زيرا عقل در ديدگاه دنياپرستان، دنياپرستى است و پاكى و تقوا از نظر آنها جنون و ديوانگى است!

بنابراين، از اين برچسب دشمنان درمى يابيم كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) شخصى بوده كه اصول اسلام را با هيچ چيز معامله و معاوضه نمى‏كرده است و به همين جهت او را مجنون و مسحور مى‏خواندند.

از اينكه او را كاهن مى‏خواندند، معلوم مى‏شود كه آن حضرت از اخبار غيبى به گونه اى خبر مى‏داد كه خطايى در آن نبود و به واقعيّت مى‏پيوست; از اين رو، در آيات اوّليه سوره روم آمده است:

 

غُلِبَتِ الرُّومُ فى اَدْنَى الاَْرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فى بِضْعِ سِنينَ لِله الاَْمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ الله يَنْصُرُ مَنْ يَشآءُ وَ هُوَ الْعَزيزُ الرَّحيمُ

 

روميان مغلوب شدند ] و اين شكست [ در سرزمين نزديكى رخ داد; امّا آنان پس از ] اين [ مغلوبيّت بزودى غلبه خواهند كرد در چند سال; همه كارها از آنِ خداست; چه قبل و چه بعد ]  از اين شكست و پيروزى [ و در آن روز، مؤمنان ]  به خاطر پيروزى ديگرى [ خوشحال خواهند شد به سبب يارى خداوند; و او هر كس را بخواهد يارى مى‏دهد; و او صاحب قدرت و رحيم است.

 

روم از ايران شكست خورد و بنابر اشاره آيه، طولى نكشيد كه روم دوباره بر ايران غلبه پيدا كرد و همزمان با پيروزى روم، مسلمانان نيز به پيروزى دست يافتند; وقتى كفّار به اين خبر غيبى مقرون به واقعيّت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) واقف شدند، چاره اى نيافتند جز اين كه نسبت «كهانت» به حضرت دهند; ولى همان طور كه گذشت، اين برچسب نيز از اخبار غيبى مقرون به واقعيّت آن حضرت حكايت دارد.

 

چرا حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) را شاعر مى‏خواندند؟

 

زيرا آيات قرآن به قدرى فصيح و بليغ و موزون بود و مردم را به سوى خود جذب مى‏كرد كه كفّار چاره اى نداشتند، جز اين كه بگويند: «پيامبر شاعر است» در حالى كه قرآن مجيد در آيه 69 سوره ياسين، در پاسخ به آنها مى‏فرمايد:

 

وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغى لَهُ اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبينٌ

 

ما هرگز شعر به او (پيامبر) نياموختيم، و شايسته او نيست ] كه شاعر باشد [; اين ] كتاب آسمانى [ فقط ذكر و قرآن مبين است.

 

نسبت شاعرى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز حكايت از جذّابيّت، لطافت و ظرافت قرآن دارد.

نسبت «جادوگرى و ساحرى» به پيامبر نيز كاشف از اثرات مهمّ معجزات آن حضرت است; آنها كه در مقابل معجزات بحق و واقعيّت دار آن حضرت، عاجز شدند، به تهمت و برچسب جادوگرى تمسّك جستند.

داستان زيباى «اسعد بن زراره» ـ كه مشروح آن در جلد اوّل اين كتاب گذشت ـ در اين باره گواه و شاهد خوبى است.

 

پيام تربيتى آيات مذكور

 

آيات مذكور به ما مى‏آموزد كه اگر بخواهيم به حقيقت دست يابيم، بايد حجاب هاى درون را كنار بزنيم; مخصوصاً حجاب تكبّر، تعصّب، خودخواهى، لجاجت و مانند آن; اگر اين حجاب ها دريده نشود، باطل در درون انسان، حق جلوه مى‏كند; اين حجاب ها در هر بخشى از زندگى انسان امكان دارد به وجود آيد، در اين لحظه است كه آدمى از راه حق گريزان مى‏شود.

از اين رو، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در روايتى مى‏فرمايد:

 

مَنْ كانَ فى قَلْبِهِ مِثْقالُ حَبَّة مِنْ خَرْدَل مِنْ عَصَبِيَّة بَعَثَهُ الله يَوْمَ الْقِيامَةِ مَعَ اَعْرابِ الْجاهِلِيَّةِ[7]

 

كسى كه به اندازه سر سوزنى تعصّب بى جا در قلبش باشد، خداوند در روز قيامت او را در زمره اعراب جاهليّت محشور مى‏كند.

 

بنابراين، براى ديدن حق بايد حجاب تعصّب را كنار زد.

 

------------------------------------------------------------------------------------

1 .  مجمع البيان، جلد 6، صفحه 418.

2 .  تفسير نمونه، جلد 12، صفحه 147.

3 .  به همين جهت گاهى ديوانگان را كتك مى زدند تا جن از بدن آنها خارج شود.

4 .  كاهن به كسى گفته مى شود كه از آينده خبر مى دهد و غيب گويى مى نمايد و معروف است كه كاهنان با شيطان ها و جن ها ارتباط دارند و خبرها را از آنها كسب مى كنند.

5 .  سوره ذاريات، آيه 52.

6 .  سيره ابن هشام، جلد اوّل، صفحه 265 (به نقل از «فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام» صفحه 109).

7 .  ميزان الحكمه، باب 2743، حديث 12733.

وجوب خمس در سود كسب و تجارت

مقدمه

   همه فقهاى اسلام معتقدند كه خمس و پرداخت يك پنجم از اموال در غنيمت هاى جنگى ، گنج و معادن طلا و نقره واجب است . ابن زهره حلبى مى گويد :

واعلم ان مما يجب فى الاموال الخمس و الذى يجب فيه الغنائم الحربيّة و الكنوز و معادن الذهب و الفضة بلاخلاف

سلسلة الينابيع الفقهيه (غنية النزوع) ، ج 5 ، ص 224 .

ولى در دو مورد ميان شيعه و سنى اختلاف نظر وجود دارد : يكى در وجوب خمس در سود كسب و تجارت و ديگرى در مصرف آن . البته بايد توجه داشت كه شيعه وجوب خمس در ارباح مكاسب را مشروط بر مازاد بودن بر هزينه و مؤنه يك سال مى داند و معيار در فهم مؤنه عرف است .

وجوب خمس در سود كسب و تجارت

ديدگاه شيعه

فقهاى شيعه معتقدند يكى از موارد وجوب خمس، مالى است كه از مخارج و هزينه هاى زندگى انسان در يك سال اضافه مانده است، خواه اين مال از راه تجارت يا زراعت و كشاورزى و يا حقوق ماهيانه كه دريافت مى شود ، در ذيل به بعضي از كلمات فقهاي شيعه اشاره مى شود :

شيخ مفيد رضوان الله عليه مي‌فرمايد :

والخمس واجب فى كل مغنم قال الله عزوجل ( واعلموا انما غنمتم من شى فان لله خمسه وللرسول )والغنائم كل ما استفيد بالحرب من الاموال والسلاح و الثياب و الرقيق وما استفيد من المعادن والغوص والكنوز وكل ما فضل من ارباح التجارات و الزراعات والصناعات من المؤنة والكفاية فى طول السنة على الاقتصاد .

المقنعة ، ص 276.

خمس واجب است در هر سودي . خداوند در قرآن مي فرمايد (بدانيد هر چه غنيمت برديد از هر چيزي پس يک پنجم آن براي خدا و رسول است ) وغنيمت هرچيزي است که در حرب مورد استفاده قرار گيرد مثل مال وسلاح و لباس و آنچه که بدست مي آيد از معدن وغواصي و گنج و هرچه که از سود تجارت و زراعت وصناعت زياد تر از هزينه متوسط سال باشد .

دلايل قول شيعه

 فقهاى شيعه براى اثبات وجوب خمس در سود كسب و تجارت به كتاب و سنّت استناد كرده اند كه در ذيل به توضيح و شرح بعضي از آن ها مى پردازيم .

الف . قرآن

خداوند متعال مى فرمايد :

وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آَمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ .

انفال / 41 .

و بدانيد هر گونه غنيمتى كه به شما رسد ، خمس آن براى خدا و براى پيامبر و براى نزديكان و يتيمان و مسكينان و واماندگان در راه است ، اگر شما به خدا و آن چه بر بنده خود در روز جدايى حق از باطل ، روز درگيرى دو گروه (با ايمان و بى ايمان يعنى روز جنگ بدر) نازل كرديم ، ايمان آورده ايد و خداوند بر هر چيزى قادر است .

نحوه استدلال: درآيه شريفه برموضوع «غنيمت» حكم وجوب خمس را مترتب ساخته است، در اين جا بايد ديد كه مقصود از غنيمت چيست؟ آيا مقصود غنيمت جنگى است يا هر فائده اى است كه انسان به دست مى آورد؟ ترديدى نيست كه براى فهم اين واژه مى بايست به لغت شناسان مراجعه كرد تا از آن راه علم به معناى لغات قرآن و سنّت حاصل گردد.

غنميت در لغت

با مراجعه به لغت معلوم مى شود كه غنيمت به معناى مطلق فائده اى است كه انسان به دست مى آورد و اختصاصى به غنيمت جنگى ندارد و در ذيل به ذكر كلمات برخى از لغت شناسان مى پردازيم :

خليل فراهيدى مي‌گويد :

الغنم الفوز بالشى فى غير مشقة و الاغتنام انتهاز الغنم.

العين:  ماده غنم.

غنيمت بدست آوردن چيزي است بدون سختي واغتنام به معني استفاده از غنيمت است .

ازهرى مي‌گويد :

قال الليث : الغنم ، الفوز بالشى و الاغتنام انتهاز الغنم .

تهذيب اللغة: ماده غنم .

ليث گفته است که : غنم يعني بدست آوردن چيزي واغتنام استفاده از غنيمت است .

ابن فارس مي‌گويد:

غنم اصل صحيح واحد يدل على افادة شى لم يملك من قبل ثم يختص بما اخذ من المشركين.

مقاييس اللغة ، ماده غنم.

غنم مصدري است که حروف اصلي آن صحيح است ( اصطلاح علم صرف) معناي آن فايده بردن از چيزي است که قبل از آن مالکش نبوده است .سپس مخصوص شد به آنچه از مشرکين گرفته مي شود .

ابن منظور مي‌نويسد :

الغنم الفوز بالشىء من غير مشقة.

لسان العرب ، ماده غنم.

بدست آوردن چيزي است بدون مشقت

و...

همان گونه كه از گفتار و تصريح لغت شناسان به دست آمد اين كه غنم در لغت معناى وسيع ترى از غنيمت جنگى دارد و به معناى مطلق فائده اى است كه انسان بدون مشقت و سختى به دست آورده باشد ولى بعدها پس از نزول قرآن به خاطر جنگ هايى كه پيش آمد غنيمت بيشتر در معناى اموالى استعمال شد  كه از مشركان گرفته مى شد. بنابراين لفظ غنيمت در آيه بر همان معناى لغوى آن حمل مى شود مگر اين كه قرينه قطعى وجود داشته باشد كه مقصود از آن غنيمت جنگى باشد.

غنيمت در تفاسير اهل سنت

رشيدرضا در تفسير المنار غنيمت به كار رفته در آيه را به معناى وسيع ذكر كرده و آن را به غنائم جنگى اختصاص نداده است ولى معتقد است بايد معناى وسيع آيه فوق را به خاطر قيد شرعى مقيّد به غنائم جنگى كرد .

تفسيرالمنار ، ج 10 ، ص 3.

آلوسى نيز در تفسير روح المعانى غنم را در اصل لغت به معناى هر گونه سود و منفعت دانسته است .

وغنم في الأصل من الغنم بمعنى الربح

روح المعانى ، ج 10 ، ص 2.

غنم در اصل به معناي سود به کار برده مي شده است .

همان گونه كه از اظهارات اين مفسران معلوم شد غنيمت به كار رفته در آيه عموميت داشته و شامل مطلق فائده و منفعتى كه انسان در زندگى از هر راهى به دست آورده باشد، مى شود و غنيمت در آيه اختصاصى به غنيمت جنگى ندارد؛ اما برخى از آن ها معتقد بودند كه چون طبق روايات اهل سنّت غنيمت در عرف شرع در غنيمت جنگى انحصار پيدا كرده است، لازم است آن غنيمت را بر غنيمت جنگى منحصر نماييم ؛ ولى ما معتقديم مى بايست دلالت آيه بر مطلب را مستقلاً فهميد و در نهايت اگر با روايات ديگر تعارضى داشت، تعارض را علاج كرد و بر فرض اين كه روايات ديگرى از اهل سنّت بر انحصار خمس در غنيمت جنگى وجود داشته باشد به حد تواتر نمى رسند و طبق مبناى مشهور اهل سنّت در اصول فقه، خبر واحد نمى تواند عموم آيه را تخصيص بزند .

خمس غنيمت در روايات اهل سنّت

روايات بسيارى از پيامبر اكرم نقل شده كه به اصحاب خويش دستور به گرفتن خمس داده اند و يا هنگامى كه افرادى به ايشان مراجعه مى كردند در ضمن دستورات دينى، وجوب پرداخت خمس را يادآور مى شدند در حالى كه هيچ جنگ و نبردى هم در كار نبود . تا غنيمت جنگى از آن برداشت شود، در ذيل به برخى از آن روايات اشاره مى شود :

1. لما و قد عبدالقيس لرسول الله فقالوا: ان بيننا و بينك المشركين و انا لا نصل اليك الاّ فى اشهر الحرم خمرنا بجمل الامره ان عملنا به دخلنا الجنة و ندعو اليه من ورائنا. قال: آمركم باربع و انهاكم عن اربع، آمركم بالايمان بالله و هل تدرون ما الايمان؟ شهادة ان لااله الاّالله و اقام الصلاة و ايتاء الزكاة و تعطوا الخمس من المغنم .

صحيح البخارى ، ج 4 ، ص 250 و صحيح مسلم ، ج 1 ، ص 35 .

در اين حديث پيامبر از اهالى عبدالقيس نخواسته است كه غنيمت هاى جنگى را پرداخت نمايند زيرا آنان از خوف مشركين نمى توانستند نزد پيامبر بيايند بنابر اين جنگى در كار نبوده تا مقصود از غنيمت در حديث غنيمت جنگى باشد.

2. بسم الله الرحمن الرحيم هذا عهد من النبى رسول الله لعمرو بن حزم حين بعثه الى اليمن، امره بتقوى الله فى أمره كله و ان يأخذ من المغانم خمس الله و ما كتب على المؤمنين من الصدقه من العقار عشر ما سقى البعل و سقت السماء و نصف العُشر مما سقى الغرب (اى الدلوا العظيمة) .

سيرة ابن هشام ، ج 4 ، ص 256 و فتوح البلدان ، ج 1 ، ص 81 .

3. من محمد النبىّ للفجيع و من تبعه و اسلم و اقام الصلاة و آتى الزكاة و اطاع الله و رسوله و اعطى من المغانم خمس الله .

الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، ج 1 ، ص 270.

4. كتب لخبادة الازدى وقومه ومن تبعه: ما اقاموا الصلاة وآتوا الزكاة واطاعوا الله ورسوله واعطوا من المغانم الخمس الله و سهم النبى وفارقوا المشركين فانّ لهم ذمة الله وذمة محمدبن عبدالله .

همان، ص 305 و 304.

5 . كتب لملوك حمير : و آتيتم الزكاة و اعطيتم من الغنائم خمس الله و سهم النبى و صفيّه و ما كتب الله على الؤمنين من الصدقة .

سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 258.

6. كتب لنبى ثعلبة بن عامر : من اسلم منهم و اقام الصلوة و آتى الزكاة و اعطى خمس المغنم و سهم النبى و الصّفى .

اُسدالغابة، ج 3، ص 34.

7 . كتب الى بعض أفخاذ جهينه: من اسلم منهم و اقام الصلاة و آتى الزكاة و اطاع الله و رسوله و اعطى من الغنائم الخمس .

الطبقات الكبرى ، ج 1 ، ص 271 .

در اين نامه هايى كه پيامبر به قبائل مختلف عرب فرستاده است سه احتمال وجود دارد :

1. مقصود از غنيمت اموالى بوده كه آنان از طريق غارت و تاراج به دست آورده اند. اين احتمال درست نيست؛ زيرا حضرت به طور صريح از غارت گرى نهى فرموده است .

قال رسول الله(صلى الله عليه وآله): «ان النهبة ليست باحلّ من الميتة» .

سنن ابو داود، ج 2، ص 12.

2. ممكن است مقصود غنائم جنگى باشد كه مسلمانان از طريق جنگ و جهاد به دست آورده اند اين احتمال نيز باطل است ؛ زيرا اولاً، جنگ و جهاد بدون اذن پيامبر جايز نبوده است و معلوم هم نيست كه از حضرت اذن گرفته باشند ، خصوصاً اهالى عبدالقيس كه امكان ارتباط با پيامبر را جز در ماه هاى حرام نداشتند ، علاوه بر اين كه پيامبر خودش غنائم جنگى را تقسيم مى كرد و معنا نداشته كه پيامبر از آنان بخواهد كه اين تقسيم را انجام دهند .

3. احتمال سوم اين كه مقصود از غنيمت ، كسب و تجارت باشد ؛ يعنى در همه موارد فوق پيامبر دستور داده كه مردم از مازاد بر كسب و تجارت خود خمس پرداخت نمايند .

الاعتصام بالكتاب و السنة ، ص 104.

جالب تر از همه اينها آنچه که در بخاري است که در آن آمده در عنبر و مرواريد خمس است !!! عنبر ماده ايست خوشبو که با غواصي يا شکار بعضي ماهي ها بدست مي آمد وموافق قول شيعه است . حال اهل تسنن که خمس را مربوط به غنائم جنگي مي دانند در کدام جنگ به مقابله با ماهي عنبر وبا قلاب ماهي گيري رفته اند خدا مي داند!!!

موارد خمس در كتب اهل تسنن :

همانطور كه از مبسوط سرخسي ج 2ص211 باب المعادن بدست مي آيد اهل تسنن خمس را تنها مربوط به چيزي مي دانند که از جنگ بدست آيد و لذا خمس در معدن را منوط به معدني مي کند که در زمين گرفته شده از کفار بدست آيد مانند گنج و لذا در وجوب خمس در لؤلؤ و عنبر اشکال مي کند . چون آن دو هيچ ربطي به جنگ ندارند اما ما در صحيح بخاري مي بينيم که در لولو وعنبر خمس است واين نمي تواند باشد مگر طبق نظر شيعه :

وهذا لأن المعنى الذي لأجله وجب الخمس في الكنز موجود في المعدن فإن الذهب والفضة تحدث في المعدن من عروق كانت موجودة حين كانت هذه الأرض في يد أهل الحرب ثم وقعت في يد المسلمين بإيجاف الخيل فتعلق حق مصارف الخمس بتلك العروق فيثبت فيما يحدث منها فكان هذا والكنز سواء من هذا الوجه

المبسوط للسرخسي ج2/ص211

اين (وجوب خمس در معدن) از آن جهت است که علتي که سبب وجوب خمس در گنج شد سبب وجود آن در معدن هم مي شود پس به درستيکه طلا و نقره در زمين درست مي شود از رگه هايي که در زمين به هنگام تسلط کفار حربي بر آن موجود بوده است سپس با جنگ به دست مسلمانان افتاده است پس حق خمس به آن رگه ها تعلق گرفته است پس هرچه که از ان رگه ها هم بدست آيد همان حکم را داردپس گنج ومعدن از اين جهت يکي هستند

اين کلام وي صريح است در اينکه اگر معدن در زمين مسلمانان باشد وبا جنگ از کفار بدست نيايد خمس ندارد.

ثم وجوب الخمس فيما يوجد في الركاز لمعنى لا يوجد ذلك المعنى في الموجود في البحر وهو أنه كان في يد أهل الحرب وقع في يد المسلمين بإيجاف الخيل والركاب وما في البحر ليس في يد أحد قط لأن قهر الماء يمنع قهر غيره ولهذا قال مشايخنا لو وجد الذهب والفضة في قعر البحر لم يجب فيهما شيء

المبسوط للسرخسي ، ج2 ، ص213 .

وجوب خمس در آنچه که از گنج بدست مي آيد به خاطر علتي است که در آنچه در درياست يافت نمي شود . وآن علت بودن گنج است در دست کفار حربي وسپس به دست مسلمانان افتاده است با جنگ . اما آنچه که در درياست در دست هيچ کس نبوده است چون آب مانع تسلط هيچ کس بر آن نبوده است (يعني مورد سلطه کفار نبوده) وبه همين دليل بزرگان ما گفته اند اگر چيزي از طلا يا نقره را در کف دريا پيدا کرد چيزي در آن نيست

اين کلام نيز صريح است در اين که طبق موازين عادي اهل تسنن به عنبر ولولو که از دريا مي آيد خمس تعلق نمي گيرد اما در صحيح بخاري مي بينيم :

صحيح البخاري ج2/ص544 باب ما يستخرج من البحر

وَقَالَ الْحَسَنُ فِي الْعَنْبَرِ وَاللُّؤْلُؤِ الْخُمُسُ

تاريخ خمس در بين شيعه :

روايات خمس در نزد شيعيان از امير مومنان علي عليه السلام شروع  مي شود :

عن علي (ع):

عن علي ( عليه السلام ) قال : وأما ما جاء في القرآن من ذكر معايش الخلق وأسبابها فقد أعلمنا سبحانه ذلك من خمسة أوجه : وجه الإمارة  ، ووجه العمارة ، ووجه الإجارة ، ووجه التجارة ، ووجه الصدقات ، فأما وجه الإمارة  ، فقوله : ( واعلموا أنما غنمتم من شئ فأن لله خمسه وللرسول ولذي القربى واليتامى والمساكين )  فجعل لله خمس الغنائم ، والخمس يخرج من أربعة وجوه : من الغنائم التي يصيبها المسلمون من المشركين ، ومن المعادن ، ومن الكنوز ، ومن الغوص. وسائل الشيعة (آل البيت)، ج 9، ص 490، المحكم والمتشابه، للسيّد المرتضى، ص 57.

خمس از چهار وجه بدست مي آيد از غنايمي که از مشرکين گرفته مي شود . از معدن از گنج واز غواصي .

[ 12591 ] 1 - محمد بن الحسن بإسناده عن سعد ، عن يعقوب بن يزيد ، عن علي بن جعفر عن الحكم بن بهلول ، عن أبي همام ، عن الحسن بن زياد ، عن أبي عبد الله عليه السلام قال : إن رجلا أتي أمير المؤمنين عليه السلام فقال ، يا أمير المؤمنين إني أصبت مالا لا أعرف حلاله من حرامه ، فقال له : أخرج الخمس من ذلك المال ، فان الله عز وجل قد رضي من المال بالخمس ، واجتنب ما كان صاحبه يعلم .

شخصي نزد امير مومنان آمد وگفت من مالب بدست آورده ام که حلال آن را از حرامش نمي دانم .پس حضرت فرمودند خمس آن مال را بده پس بدرستيکه خداوند از اين مال به خمسش راضي است اما مقداري را که  صاحب آن را مي داني از آن پرهيز کن ( وبه صاحبش برگردان)

[ 12593 ] 3 - محمد بن علي بن الحسين قال : جاء رجل إلى أمير المؤمنين عليه السلام فقال : يا أمير المؤمنين أصبت مالا أغمضت فيه ، أفلي توبة ؟ قال : ائتني بخمسه فأتاه بخمسه ، فقال : هو لك إن الرجل إذا تاب تاب ماله معه .

وسائل الشيعة (آل البيت) - الحر العاملي - ج 9 - ص 505 - 506

شخصي نزد امير مومنان آمد وگفت مالي بدست آورده ام که چشمم را بر روي آن بسته بودم (يعني توجه به حلال وحرام آن نداشتم) آيا راهي براي توبه دارم حضرت فرمودند خمس آن را به من بده پس شخص خمس را آورد . پس گفت آن براي تو باشد ( خمس را به خود وي بخشيدند) .پس بدرستيکه شخص وقتي توبه کند مالش هم پاک مي شود

پس مي بينيم که حتي امير مومنان هم خمس را مخالف با نظر اهل تسنن تفسير کرده اند .

خلاصه مطالب :

خمس حتي از زمان امير مومنان طبق نظر شيعه ترجمه مي شده است .

علت اختلاف اهل تسنن وجود رواياتي است که ادعا دارند خمس را فقط در جنگ واجب کرده است اما آن روايات دلالت بر مقصودشان نداشته وحتي در بعضي مخالف مقصودشان است .

 

پي نوشت ها:

 1.قران كريم

2.سلسلة الينابيع الفقهيه (غنية النزوع) ، ج 5

3.المقنعة

4.العين:  ماده غنم

5.تهذيب اللغة: ماده غنم .

6.مقاييس اللغة ، ماده غنم.

7.لسان العرب ، ماده غنم

8.تفسيرالمنار ، ج 10

9.روح المعانى ، ج 10

10.صحيح البخارى ، ج 4 ، و صحيح مسلم ، ج 1

11.سيرة ابن هشام ، ج 4 و فتوح البلدان ، ج 1

12.الطبقات الكبرى ، ابن سعد ، ج 1

13.سيره ابن هشام ، ج 4

14.اسدالغابة، ج 3،

15.سنن ابو داود، ج 2

16.الاعتصام بالكتاب و السنة

17.المبسوط للسرخسي ج2

18.وسائل الشيعة (آل البيت) - الحر العاملي - ج 9

حسدوراه درمان آن

مذمت حسد

حسد سخت ترين و دشوارترين بيماريهاى روانى و بدترين و پليدترين رذايل است، و صاحب خود را به عقوبت دنيا و عذاب آخرت گرفتار مى سازد.زيرا در دنيا لحظه اى از حزن و الم خالى نيست و به هر نعمتى كه در دست ديگران مى بيند رنج مى برد، و نعمت هاى خداى تعالى نامتناهى است و هرگز از بندگان بريده و منقطع نمى شود، پس حسود پيوسته در اندوه و رنج است.و وبال و سرانجام بد آن گريبانگير خود او خواهد شد و اصلا به محسود ضررى نمى رساند، بلكه موجب ازدياد حسنات و بالا رفتن درجات او مى شود از اين رو كه حسود بر او عيب مى گيرد، و آنچه در شرع جايز نيست درباره او مى گويد، پس نسبت به او ظالم است و قستى از وزر و وبال محسود را بر دوش خود مى گيرد، و اعمال شايسته خود را به دفتر اعمال او منتقل مى سازد، بنابراين حسد وى براى محسود جز خير و نفع اثرى ندارد.و با وجود اين در مقام عناد و ضديت با آفريدگار و پروردگار بندگان است، زيرا اوست كه نعمت ها و خيرات را بر بندگان چنانكه اراده فرموده به مقتضاى حكمت و مصلحت خود ارزانى داشته است، پس حكمت حق و كامل او چنين اقتضا كرده كه آن نعمت بر آن بنده حاصل و باقى باشد، و حسود بيچاره زوال آن را مى خواهد.و آيا اين چيزى جز ناخشنودى از قضاء الهى در برترى دادن بعضى بندگان بر بعضى ديگر است؟ و اين نيست مگر آرزوى قطع فيوضات الهى كه بر حسب حكمت بالغه مقدر و صادر شده و خواستن خلاف آنچه خداوند به مقتضاى مصلحت اراده فرموده است!

بلكه حسود طالب نقص بر خداى سبحان است و نمى خواهد خدا را متصف به صفات كماليه بداند.زيرا افاضه نعمت ها از سوى خداوند در وقت شايسته و در جاى مستعد از صفات كماليه خداى تعالى است كه عدم آنها نقص است بر او، و گرنه از او صادر نمى شد، و حسود ثبوت اين نقص را مى خواهد.از سوى ديگر حسود چون زوال نعمت هاى الهى را كه وجوداتند مى خواهد و بازگشت شرور و بديها به عدم است پس وى طالب شر و دوستدار آن است.و حكما تصريح كرده اند كه هر كه به شر، اگر چه براى دشمن، راضى و خشنود باشد در واقع شرير است.پس حسد بدترين رذائل و حسود شريرترين مردم است.و چه خباثت و معصيتى بالاتر از اين كه كسى از راحت مسلمانى بدون آنكه براى وى ضررى داشته باشد ناراحت و متالم شود؟ و از اين رو در آيات و اخبار از اين صفت مذمت شديد شده است.

 مذمت حسددرقرآن

خداى سبحان در ناشايسته شمردن حسد مى فرمايد:

«ام يحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله » (نساء 54) .

«يا به مردم نسبت به آنچه خدا از فضل و كرم خويش به آنان داده حسد مى برند؟» .

ونيز مى فرمايد:

«ود كثير من اهل الكتاب ان يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم » (بقره 109) .

«بسيارى از اهل كتاب از حسدى كه در دلشان است دوست دارند كه شما را پس از ايمان آوردنتان به كفر باز گردانند» .

و مى فرمايد:

«ان تمسسكم حسنة تسؤهم و ان تصبكم سيئة يفرحوا بها» . (آل عمران 120)

«اگر نيكيى به شما رسد بد حال و ناراحت مى شوند و اگر بديى به شما رسد از آن شادمان مى گردند» .

 

حسددرگفتارمعصومين (ع)

 

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «الحسد ياكل الحسنات كما تاكل النار الحطب » .

«حسد كارهاى نيك را مى خورد همچنانكه آتش هيزم را مى خورد» .

و نيز فرمود: «قال الله عز و جل لموسى بن عمران: يابن عمران لا تحسدن الناس على ما آتيتهم من فضلى و لا تمدن عينيك الى ذلك و لا تتبعه نفسك، فان الحاسد ساخط لنعمى، صاد لقسمى الذى قسمت بين عبادى.و من يك كذلك فلست منه و ليس منى » .

«خداى عز و جل به موسى بن عمران وحى فرمود كه به مردم بر آنچه از فضل خود به آنها داده ام حسد مبر، و چشمهاى خود را بر آن مدوز، و دلت را دنبال آن مكن، كه حسود نسبت به نعمت هاى من خشمگين است، و از تقسيمى كه ميان بندگان خود كرده ام جلوگير است.و هر كه چنين باشد من از او نيستم و او از من نيست » .

و فرمود: «لا تحاسدوا و لا تقاطعوا و لا تدابروا و لا تباغضوا، و كونوا عباد الله اخوانا» .

«حسد مورزيد و از هم مگسليد و به يكديگر پشت مكنيد (راه مخالفت مپوئيد) و دشمنى منمائيد، بندگان خدا! با هم برادر باشيد» .

و فرمود: «دب اليكم داء الامم قبلكم: الحسد و البغضاء هى الحالقة، لا اقول حالقة الشعر، و لكن حالقة الدين.و الذى نفس محمد بيده! لا تدخلون الجنة حتى تؤمنوا، و لن تؤمنوا حتى تحابوا.

الا انبئكم بما يثبت ذلك لكم؟ افشوا السلام بينكم » «بيمارى امتهاى پيش در شما راه يافته: حسد و دشمنى كه سترنده است، نه سترنده موى بلكه سترنده دين.به خدائى كه جان محمد به دست اوست، به بهشت نمى رويد تا ايمان آوريد، و ايمان نخواهيد آورد تا يكديگر را دوست بداريد.

آيا مى خواهيد شما را به چيزى خبر دهم كه مهربانى و دوستى را ميان شما برقرار كند؟ به همديگر سلام كنيد!» .

و فرمود: «كاد الفقر ان يكون كفرا، و كاد الحسد ان يغلب القدر» . «فقر نزديك است كه به كفر انجامد، و حسد نزديك است كه بر قدر غلبه كند (1) » .

و فرمود: «به زودى به امت من بيمارى امتها خواهد رسيد.پرسيدند:

بيمارى امتها چيست؟ فرمود: «خود پسندى و ستيزندگى، و سركشى، و زياده جوئى، و همچشمى در دنيا، و دورى نمودن و حسد ورزيدن، تا آنكه ستم و تعدى و سپس آشوب و فتنه پديد آيد» .

و فرمود: «ترسناكتر چيزى كه بر امتم مى ترسم اين است كه مالشان زياد شود پس با يكديگر حسد ورزند و يكديگر را به قتل رسانند» .

و فرمود: «براى نعمت هاى خدا دشمنانى هست.پرسيدند: آنها كيانند؟

فرمود: كسانى كه به مردم بر آنچه خدا از فضل خود به ايشان داده حسد مى برند» .

حسددرحديث قدسي

در يكى از احاديث قدسى وارد شده است كه: «خداوند فرمود: حسود دشمن نعمت من است و از قضاء من خشمگين است و به قسمتى كه در ميان بندگانم كرده ام راضى و خشنود نيست » .

امام باقر عليه السلام فرمود: «ان الرجل لياتى باى بادرة فيكفر.و ان الحسد لياكل الايمان كما تاكل النار الحطب »

«گاهى مرد شتابزدگى و تندى مى كند و كافر مى شود.و حسد ايمان را مى خورد همچنانكه آتش هيزم را مى خورد» .

و حضرت صادق عليه السلام فرمود: «آفة الدين: الحسد و العجب و الفخر» «آفت دين حسد و خودبينى و فخر فروشى است » .

و فرمود: «ان المؤمن يغبط و لا يحسد، و المنافق يحسد و لا يغبط (2) » .

«مؤمن غبطه مى برد و حسد نمى ورزد، ولى منافق حسد مى ورزد و غبطه نمى برد» .

و فرمود: «حسود پيش از آنكه ضررى به محسود برساند به خود زيان مى زند، چنانكه ابليس به سبب حسد براى خود لعنت به ارث برد، و براى آدم برگزيدگى و هدايت و بالا رفتن به مقام حقايق عهد و اصطفاء الهى را حاصل كرد.

پس محسود باش و حسود مباش، كه ترازوى حسود هميشه سبك است به واسطه سنگينى ترازوى محسود (3) ، و روزى قسمت شده است، پس حسد چه نفعى به حسود و چه ضررى به محسود مى رساند.و ريشه حسد از كورى دل و انكار فضل و كرم خداى تعالى است، و اينها دو بالند براى كفر.و به واسطه حسد فرزند آدم در حسرت جاويد افتاد، و به دره هلاكتى سقوط كرد كه هرگز نجاتى براى او نيست.و حسود را توبه نيست، زيرا بر آن مصر و به آن معتقد است و حسد سرشت اوست كه بدون معارض و بى سبب ظاهر مى شود، و سرشت از ريشه تغيير نمى پذيرد، هر چند كه معالجه شود (4) » .

حسددرگفتارحكما

يكى از حكما گفته است: «حسد زخمى است بهبود ناپذير» .

و يكى از خردمندان گفته است: «ظالمى شبيه تر به مظلوم از حسود نديدم، كه نعمت ترا نقمت خود مى داند» .

و يكى از بزرگان گويد: «حسود از مجالس و مجامع جز مذمت و ذلت بهره اى نمى برد، و از ملائكه جز لعنت و دشمنى به او نمى رسد، و از خلق جز غم و اندوه عايدش نمى شود، و در وقت مردن جز سختى و هراس نصيبى ندارد، و در قيامت جز رسوائى و عذاب به او نمى رسد» .

اخبار و روايات در نكوهش حسد بيرون از حد شمار است، و آنچه ياد شد دراين مجال كافى است.و نيز بايد دانست كه ناپسند داشتن نعمت و حب زوال آن نسبت به كافر و فاجر كه دستاويز فتنه و آزار خلق و افساد بين مردم مى شود مانعى ندارد، از اين رو كه وسيله فساد است نه از آن جهت كه نعمت است.

حسددرگفتارشعرا

 داستانى از گلستان

سعدى مى گويد: پادشاهى پسرى داشت كه در وى آثار عقل و كياست آشكارا بود و دليرى اش به اندازه اى بود كه در نبردى كه سپاه دشمن، بى قياس و سپاهيان پدرش اندك بود، دشمن را شكست داد؛ ازين جهت بسيار مورد مهر پدر قرار گرفت. برادرانش بر وى حسد بردند و زهر در طعامش كردند. خواهرش از غرفه ديد و دريچه بر هم زد؛ پسر به فراست دريافت و گفت: «محال است كه هنرمندان بميرند؛ بى هنران جاى ايشان بگيرند.»

 

مولوى بلخى گويد:

ور حسد گيرد تو را ره در گلو

 در حسد ابليس را باشد غلو

 كو ز آدم ننگ دارد از حسد

 با سعادت جنگ دارد از حسد

 عقبه اى زين صعب تر در راه نيست

 اى خنك آن كس حسد همراه نيست

 اين حسد خانه حسد آمد بدان

كز حسد آلوده گردد خاندان

 خانمان ها از حسد گردد خراب

 باز شاهى، از حسد گردد غراب

حسددرقالب تاريخ وداستان

 شَغاد برادر رستم

در داستان هاى باستانى چنين آورده اند: شَغاد برادر رستم بود و بر او رشك مى برد؛ لذا به قتل برادر نامدار همت گماشت؛ چاهى را پر از خنجر وتيغ و نيزه وسلاح هاى برنده نمود و روى آن را پوشانيد؛ تهمتن را با لطائف الحيل از آن جا عبور داد؛ رستم در آن چاه فرو افتاد و تيغ هاى تيز و خنجرهاى برنده بر تن او كارگر شد و در آن سيه چال آن قدر ماند، تا جان داد.

دشمنى خالد

خالد بن وليد كه در محيط سپاهى گرى و يغماگرى عرب پرورش يافته بود و جز زدن و كشتن و بردن؛ نمى دانست، از فضيلت هاى امير المؤمنين(ع) دليرى آن حضرت را درك كرده بود و بر دلاورى آن حضرت رشك مى برد و حسد مى ورزيد فرصتى پيش آمد و غافل گيرانه عازم ترور آن حضرت گرديد. خليفه وقت (ابوبكر) نيز با او در اين تصميم هم پيمان بود. نقشه چنين بود كه هنگامى كه على(ع) در نماز جماعت سلام نماز را مى دهد، خالد بلافاصله جنايت خود را انجام دهد، ولى ابوبكر در حال نماز منصرف شد و در تشهد، پيش از آن كه سلام نماز را بگويد چنين گفت «يا خالدُ لا تفعل ما أمَرتُكَ؛ اى خالد آن چه به تو فرمودم، انجام مده!» سپس سلام نماز را گفت.

على(ع) به توطئه پى برد؛ جريان را از خالد پرسيد؛ خالد به ناچار تفصيل را گفت. على(ع) پرسيد: اگر ابوبكر از فرمان خود پشيمان نشده بود، تو به چنين كارى اقدام مى كردى؟ خالد گفت: آرى. (5)

 

غبطه چيست:

منافسه(غبطه) يعنى آرزو نمودن نعمتى كه براى ديگرى هست بى آنكه زوال آن را از او بخواهد، و اين مذموم نيست، بلكه در واجب واجب است و درمستحب مستحب و در مباح مباح. (6) (7) 

خداى سبحان مى فرمايد:

«و فى ذلك فليتنافس المتنافسون » (مطففين 26) .

«و همچشمى كنان در اين باره (نعمت بهشتى) همچشمى كنند» .

و سخن پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر اين معنى حمل مى شود كه فرمود: «لا حسد الا فى اثنين: رجل آتاه الله مالا، فسلطه على ملكه فى الحق.و رجل آتاه الله علما، فهو يعمل به و يعلمه الناس » .

«حسد روا و نيكو نيست مگر در دو مورد: مردى كه خدا او را مالى داده باشد و او [در صرف] در راه حق به آن دست يابد، و مردى كه خدا به او علمى عطا فرموده و او به آن عمل كند و به مردم بياموزد» .يعنى غبطه جز در اين موارد [جايز و نيكو] نيست.گاهى غبطه حسد ناميده مى شود چنانكه گاهى حسد منافسه و همچشمى خوانده مى شود، و اين براى نزديكى و وسعت و فراخى اين دو معنى است.

و سبب غبطه حب نعمتى است كه براى شخص مورد غبطه حاصل است.پس اگر آن نعمت امرى دينى باشد سبب غبطه حب خدا و محبت طاعت اوست، و اگر امر دنيوى باشد سبب آن حب نعمتهاى مباح دنيا و بهره مندى از آنهاست.در غبطه اول هيچ كراهتى نيست بلكه مستحسن و مندوب است و غبطه دوم اگر چه حرام نيست ولى باعث كاهش و نقصان درجه آدمى در دين و واماندن انسان از مقامات بلند و ارجمند است، و با زهد و توكل و رضا منافات دارد.

و اما غبطه اگر فقط اين باشد كه دوست دارد به مثل نعمت مغبوط (شخص مورد غبطه) برسد، از آن رو كه آن نعمت از مقاصد دين و دنياست، بدون آنكه بخواهد با وى برابر باشد يا نپسندد كه كمتر از او باشد به هيچ وجه در آن اشكالى نيست.ولى اگر تمايل به برابرى و كراهت از كمبود نسبت به او دارد اين حال جاى خطر و لغزش است.زيرا بر طرف شدن كمبود و نقصان يا به وسيله رسيدن به نعمت آن شخص يا به زوال آن از او حاصل مى شود.در اين صورت اگر يكى از اين دو طريقه حاصل نشد نفس از ميل و خواهش طريقه ديگر دست برنمى دارد.

زيرا بعيد است كه آدمى بخواهد با ديگرى در نعمتى مساوى شود و نتواند به مرتبه او برسد و آنگاه ميل به زوال آن از او نكند، بلكه غالبا چنين تمايلى در وى پديد مى آيد، تا آنجا كه اگر آن نعمت از او زوال پذيرد در نزد او خوشتر است تا بقاء آن زيرا به زوال آن نعمت كمبود و نقصان خود او از ميان مى رود.و اگر طورى باشد كه چنانچه اختيار را به وى دهند در زوال نعمت از او مى كوشد حسود است و دچار صفت مذموم حسد.و اگر مانع عقلى او را از اين كوشش باز دارد و لكن در طبعش چنين است كه با زوال نعمت از مغبوط شادى و سرورى در خود مى يابد، بى آنكه اين حال را ناپسند شمرد و در دفع آن بكوشد، اين نيز حسد و مذموم است، اگر چه به بدى مرتبه اول نيست.و اگر به واسطه نيروى عقل و دين خود خوشحالى و سرورى را كه در طبع خويش به سبب زوال نعمت ديگرى مى يابد ناپسند شمرد و در دفع آن از نفس خود در مقام مجاهده برآيد، مقتضى رحمت واسعه الهى اين است كه از او عفو نمايد، زيرا دفع اين حالت جز با رياضت هاى سخت و دشوار در توان و قدرت او نيست.هيچ انسانى نيست مگر اينكه كسى را در ميان آشنايان و نزديكان خود در بعضى از نعمت هاى الهى برتر و بالاتر مى بيند، و هر گاه به مقام تسليم و رضا نرسيده باشد خواستار برابرى با او در آن است و كمبود و نقصان آن را درباره خود نمى پسندد.و چون نتواند به آن برسد بى اختيار طبعش مايل به زوال نعمت از او مى شود، و هميشه در ناراحتى و پريشانى است تا او به مرتبه وى تنزل يابد و با وى مساوى شود.و اين حالت هر چند نقص است و نفس را از درجات مقربان فرود مى آورد و به انحطاط مى برد، خواه از مقاصد دنيا باشد يا دين، لكن چون به سبب نيروى عقل و تقواى خود آن را ناپسند و مكروه شمرد و به مقتضاى آن عمل نكند، ان شاء الله مورد عفو قرار مى گيرد، و همان ناخشنودى و كراهتى كه از اين صفت دارد كفاره آن است.

براى حسد مذموم چهار مرتبه است:

اول - اينكه دوست دارد كه نعمت از محسود بر طرف شود هر چند به وى منتقل نشود، و اين زشت ترين و ناپسنديده ترين مراتب حسد است.

دوم - اينكه دوست دارد كه نعمت از دست ديگرى بيرون رود براى رغبت و تمايلى كه به آن دارد مانند خانه معينى يا زن جميله اى كه مى خواهد از دست وى در رود و به دست او آيد.بر حرمت و مذمت اين مرتبه از حسد قول خداى تعالى دلالت دارد كه مى فرمايد:

«و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضكم على بعض » (نساء، 32) .

«آنچه را كه خداوند به وسيله آن بعضى از شما را بر بعضى ديگر برترى داده آرزو مكنيد» .

سوم - اينكه تمايل او به مثل آنچه ديگرى دارد باشد نه به خود آن، اما چون از رسيدن به آن ناتوان است دوست دارد كه از دست او نيز بيرون رود تا با يكديگر برابر باشند.و اگر بتواند، در تلف كردن و زوال آن نعمت از دست وى مى كوشد.

چهارم - مثل سوم است، با اين تفاوت كه اگر در بر طرف ساختن آن نعمت قدرت هم داشته باشد نيرومندى عقل و دين او مانع مى شود كه در زايل كردن آن نعمت بكوشد و ليكن از زوال آن خشنود مى شود بدون اينكه از اين حالت دلشادى خود ناراحت باشد.

براى غبطه دو مرتبه است:

اول - ميل دارد كه به آنچه مغبوط دارد دست يابد، بدون ميل به مساوات با وى يا كراهت از كمتر داشتن از او، و زوال نعمت وى را نخواهد.

دوم - ميل دارد كه به آن نعمت دست يابد همراه با ميل به مساوات و كراهت از كمبود، به طورى كه اگر از نيل به آن ناتوان باشد، در نهانخانه دل خويش نابودى نعمت وى را خواهان و از رسيدن به برابرى با وى و از ميان رفتن كمبود شادمان است، جز اينكه از اين شادى ناخشنود است و بر نفس خود خشمگين.گاه اين مرتبه از حسد «حسد مورد عفو» ناميده شده و گويا مقصود نبى اكرم صلى الله عليه و آله همين معنى باشد كه مى فرمايد: «سه چيز است كه مؤمن از آن جدا نخواهد شد: حسد، و ظن و طيرة (فال بد) ...سپس فرمود: و براى او راه بيرون شدن از اينها هست، اگر حسد بردى آن را مخواه و مجو - يعنى اگر در دلت چيزى از آن يافتى به آن عمل مكن، و از آن ناخشنود باش - و اگر گمان [بد] پيدا كردى آن را حقيقت مپندار و آن را تحقق مبخش، و چون شگون بد زدى از آن بگذر [و به كار خود پرداز]» .

انگيزه هاى حسد

انگيزه هاى حسد هفت چيز است:

اول - خباثت نفس و بخل نسبت به خير بندگان خدا :

در گوشه و كنار عالم كسانى را مى يابى كه از گرفتارى و رنج و مصيبت بندگان شاد و خوشدل مى شوند، و از راحت و نيكويى حال و وسعت معاش آنان ناراحت و محزون مى گردند.چنين شخصى هر گاه نگرانى و اضطراب احوال مردم و گرفتارى و ادبار و تنگى معيشت آنان را بشنود به سبب خبث باطن و رذالت طبع در خود احساس شكفتگى و شادمانى مى كند، هر چند ميان او و ايشان هيچ گونه سابقه دشمنى و رابطه آشنائى نبوده باشد و تفاوتى در حال او از رسيدن به جاه يا مال و مانند اينها حاصل نشود.و هر گاه خوبى حال و سر و سامان داشتن زندگى يكى از بندگان خدا را بشنود بر او گران مى آيد اگر چه هيچ نقص و ضررى به او نرسد.اين بيچاره نسبت به نعمتهاى خدا بر بندگان بخل مى ورزد بدون اينكه قصد و غرضى داشته باشد و يا تصور كند كه آن نعمت به وى منتقل مى شود، پس اين خوى ناشى از خبث نفس و پستى و پليدى طبع است.و از اين رو علاج آن در نهايت دشوارى است زيرا سببش خباثت ذات و پستى سرشت است و معالجه امر ذاتى و مقتضاى طبع بسيار سخت است، بر خلاف آنچه از اسباب عارضى پديد آيد.

دوم - دشمنى و كينه توزى:

و اين بزرگترين اسباب حسد است، زيرا هر انسانى - مگر نادرى از اهل مجاهده با نفس - به گرفتارى و رنج دشمن خود شاد و فرحناك مى گردد، يا به گمان اينكه اين حال مكافاتى است كه خداوند به خاطر او به دشمن رسانده، يا براى اينكه طبعا ضعف و نابودى دشمن را دوست دارد.و هر گاه نعمتى به دشمن رسد ناراحت مى شود، زيرا ضد مراد و خواهش اوست و گاه تصور كند كه خود او در نزد خدا منزلتى ندارد كه انتقام او را از دشمن نگرفته و بلكه به او نعمت داده، و از اين خيالها اندوهگين مى شود.

سوم - حب رياست و حب مال و جاه :

پس كسى كه نام و آوازه را دوست دارد، و طالب مدح و ستايش است از اينكه او را در فن خود وحيد زمان و يگانه عصر خوانند، و از حيث شجاعت يا علم يا عبادت يا صنعت يا جمال يا غير اينها مشهور و معروف گردد، اگر بشنود كه در دورترين نقاط عالم نظير و مانند او هست ناراحت و بددل مى شود، و به مرگ او يا زوال نعمتى كه در آن با او مشارك ست شاد مى گردد، تا در فن خود از همه برتر و در ستايشى كه از صفت او مى شود يكتا و بى - همتا باشد.

چهارم - ترس از بازماندن از مقصود و مطلوب خود:

و اين مخصوص دو نفر است كه هر دو يك چيز را بخواهند، پس هر يك از آن دو در وصول به مقصود به ديگرى حسد مى ورزد، از اين جهت كه آن را در انحصار خود مى خواهد، مثل حسد هووها نسبت به يكديگر در مسائل همسرى، و حسد برادران با هم در نزديكى به پدر و مادر براى دست يافتن به مال آن دو، و حسد شاگردان به يكديگر در مورد يك استاد براى جلب توجه او، و حسد نديمان و خواص پادشاه در نيل به منزلت و مقام در نزد او، و حسد وعاظ و فقهائى كه اهل يك شهرند با هم در رسيدن به درجه قبول و به دست آوردن مال، اگر غرض و مقصود آنها همين باشد.

پنجم - تعزز:

و آن عبارت است از اينكه بر او گران باشد كه يكى از همگنانش از او بالاتر و برتر شود، به اين گمان كه اگر آن شخص به نعمت هائى دست يابد بر او تكبر خواهد كرد و او را كوچك خواهد شمرد، و او به واسطه اينكه مى خواهد عزيز و ارجمند شمرده شود خواهان آنست كه آن نعمت به او نرسد.و غرض او اين نيست كه تكبر نمايد، زيرا به برابرى با او راضى است، بلكه غرضش دفع كبر اوست.

ششم - تكبر:

و آن عبارت است از اينكه صفت تكبر بر طبع كسى غالب باشد و بخواهد بر يكى از اقران برترى نمايد و از او توقع انقياد و دنباله روى داشته باشد، پس اگر نعمتى به وى رسد چنين تصور كند كه ديگر متحمل تكبر او نخواهد شد و از اطاعت و خدمت او سر باز خواهد زد يا داعيه برابرى با او يا برترى از او را خواهد داشت، و بدين سان خادم وى مخدوم او خواهد شد، از اين جهت در رسيدن نعمت به وى حسد مى برد.و حسد بيشتر كفار نسبت به رسول الله صلى الله عليه و آله از اين قبيل بوده، چنانكه مى گفتند: چگونه جوانى فقير و يتيم بر ما مقدم شود؟

«لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم » (زخرف، 31) «چرا اين قرآن بر مرد بزرگى از اين دو آبادى نازل نشده » .

هفتم - تعجب:

و اين در وقتى است كه محسود در نزد حاسد حقير و نعمتى كه به وى رسيده بزرگ باشد، و از رسيدن مثل وى به چنان نعمتى در شگفت شود و حسد ورزد و زوال آن را بخواهد، و از اين قبيل است حسد امتها نسبت به پيغمبران خود كه مى گفتند:

«ما انتم الا بشر مثلنا» (يس، 15) .

«شما جز بشرى مانند ما نيستيد» .

«فقالوا: انؤمن لبشرين مثلنا» (مؤمنون، 47) .

«و مى گفتند: آيا به دو بشرى (موسى و هارون) مانند خود ايمان آوريم؟»

«و لئن اطعتم بشرا مثلكم انكم اذا لخاسرون » (مؤمنون، 34) .

«و اگر از بشرى مانند خود اطاعت كنيد زيانكاريد» .

بنابراين از رسيدن كسانى مانند آنان به مرتبه وحى و رسالت تعجب مى كردند، و از اين رو حسد مى بردند بى آنكه قصد تكبر يا رياست يا دشمنى يا غير اينها از موجبات حسد را داشته باشند.

و گاهى اين اسباب و عوامل يا بيشتر آنها در يك نفر جمع مى شود، و بدين گونه حسد در او نيرومند مى گردد به حدى كه ديگر نمى تواند آن را پنهان دارد، و دشمنى را آشكار مى سازد.و گاه حسد چندان نيرومند شود كه حسود آرزو كند كه هر نعمتى را نزد هر كسى مى بيند از او زايل شود و به دست وى برسد.چنين شخصى دچار جهل و حرص است، زيرا آرزو مى كند كه همه نعمتها و خيراتى كه براى همه مردم حاصل است از آن او باشد، يعنى امرى كه بى شك محال است و اگر هم ممكن باشد بهره مندى از آنها امكان پذير نيست، و اگر حريص نبود چنين آرزوئى نمى كرد، و اگر عالم بود اين آرزو را با نيروى عقل از خود دفع و طرد مى نمود.

بعضى از عوامل و اسباب مذكور، همان گونه كه مقتضى است كه حسود آرزوى زوال نعمت و خوشى از ديگران كند همين طور اقتضا دارد كه آرزوى بلا و گرفتارى براى صاحبان نعمت بنمايد.جز اينكه آنچه از حسد شمرده مى شود همان قسم اول است، و دومى از عداوت شمرده مى شود، و عداوت اعم از حسد است، زيرا دشمنى آرزوى وقوع مطلق ضرر براى دشمن است، خواه زوال نعمت يا حدوث بلا و مصيبتى باشد.و حسد صرفا آرزوى زوال نعمت است.

درمان حسد

تلفاتى كه بيمارى هاى روحى براى بشر دارد و خطراتى كه براى جوامع بشرى داشته، اگر بيش از خطرات و تلفات بيمارى هاى جسمانى نباشد، كمتر نيست؛ بلكه بيش تر است؛ ولى بشر از آن غافل است.

تلفات جنگ هايى را كه در تاريخ بشر رخ داده است، در نظر بگيريد؛ آيا آن ها بيش تر بوده است يا تلفات بيمارى ها و امراض؟

تلفات دو جنگ جهانى اخير، خواه آنانى كه در ميدان هاى جنگ هاى هوايى و زمينى و دريايى كشته شدند و خواه تيره بختانى كه در خانه هاى خود بر اثر بمباران ها از ميان رفتند و خواه آن هايى كه بر اثر امراض حاصله از جنگ مردند، از بيست ميليون نفر تجاوز مى كند.

چه پول هايى مصرف شد! چه آبادانى هايى از بين رفت! چه انسان هايى تلف شدند!

پيدايش كشتارهاى خونين در تاريخ از امراض روحى است؛ خودخواهى، جاه طلبى، حرص و حسد چند نفر مقتدر و زورمند موجب مى شود كه صدها هزار از افراد بشر به خاك هلاك بيفتند.

آرزوى جهان گشايى كه در سر قدرتمندان مى افتد، بر اثر ابتلا به بيمارى هاى روحى است؛ مبارزه هاى خونينى كه بشر با دعوت كنندگان به خدا نموده است، آيا جز بر اثر بيمارى هاى روح بوده است؟

قتل عام هايى كه دست هاى جنايت كار در تاريخ انجام داده است، آيا جز بر اثر پليدى روح بوده است؟

غفلت بشر

در اين صورت تعجب، از غفلت بشر است كه ساليانه ميليون ها پول صرف مطالعه در بيمارى هاى جسمانى و كشف درمان آن ها مى كند، و هزاران هزار تن به تعليم و تعلم علوم پزشكى جسمانى اشتغال دارند؛ ولى ابداً در فكر بيمارى هاى روحى نمى باشند.

روح بر تن، فرمانروايى دارد و خصوصيات روان در تن آشكار مى شود؛ چنان كه سلامتى روان در سلامتى بدن دخالت دارد، بيمارى روان نيز در بيمارى تن تأثير دارد؛ پس براى درمان بيمارى هاى جسمانى هم، بشر بايد در چاره بيمارى هاى روانى بينديشد.

غفلت بشر از بيمارى هاى روح، خود يك نوع بيمارى روحى است. تا كنون ديده نشده است كسى چنان كه از بيمارى هاى جسمانى اش شكايت مى كند، از بيمارى هاى روحى اش بنالد و در پى درمان آن ها برود.

اى كاش در كنار دانشكده هاى پزشكى، رشته اى براى مطالعه در امراض روان و درمان آن ها تأسيس مى شد و قدم هايى در اين راه برداشته مى شد.

 

 

سخن اميرالمؤمنين(ع)

 

«يَنبغي يَتداوَى الْمَرْءُ مِنْ أدواءِ الدُنيا كَما يَتداوي ذوو العلةِ وَيَحْتَمى مِنْ شَهَواتِها وَلَذّاتِها كَما يَحْتَمى المَريضُ؛ هر كس سزاوار است كه از بيمارى هاى دنيا درمان شود، چنان كه دردمندان درمان مى شوند، و از شهوت ها و لذات دنيا پرهيز كند؛ چنان كه بيمار پرهيز مى كند».

درمان در بيمارى هاى جسمانى بر دو پايه قرار دارد: يكى استعمال دارو و ديگرى پرهيز يا به تعبير امروز رژيم گرفتن. درمان بيمارى هاى روحى نيز چنين است؛ از چيزهايى بايد دورى كرد و به چيزهايى بايد نزديك شد.

كسى كه مى خواهد پزشك روان باشد، بايد نخست خود را درمان كند و روان خويش را از آلودگى پاكيزه سازد، آن گاه به درمان ديگران پردازد. روح مانند آب صاف و خوشگوارى است كه هر چه بر آن چيره شود، رنگ آن را به خود خواهد گرفت. اگر صفات رذيله بر او چيره شود، متعفن و گنديده مى شود و اگر صفات حسنه بر او چيره شود، معطر و شيرين گردد.

درمان بيمارى هاى روانى مانند تصفيه اى است كه از آب هاى آلوده و چركين كنند؛ بايد تمام وسايل تصفيه را به كار برند تا تمام كثافت ها و آلودگى هاى آب، برطرف گردد و ميكرب هاى آن كشته شود. آن گاه قدمى فراتر گذارند و آن آب تصفيه شده را به صورت شربتى گوارا و خوش بو در آورند.

پيراستن و آراستن

پس قدم نخست، پاكيزه كردن روح از آلودگى ها و پيراستن آن است. كثافات را بايد زدود و ميكرب هاى خبيثه را نابود كرد تا به صورت اول، يعنى تميز و پاكيزه درآيد.

اگر كسى تشخيص داد كه اندك حسدى دارد و نقطه سياهى در قلبش نشسته است، نبايد بگذارد كه اين نقطه، مانند بيمارى قانقاريا و خال، رو به افزايش گذارد و همه جا را گنديده و سياه كند؛ بلكه بايد در آغاز بكوشد كه بيش تر نشود؛ مبادا كارى كند كه كمكى به افزايش بيمارى هاى روحى باشد؛ كمك به افزايش بيمارى هاى روحى، همان انجام دادن تمايلات آن هاست؛ خواه تمايلات مثبت باشد، خواه منفى؛ سپس همت كند كه اين نوزاد شوم را در همان حالت جنينى خفه كند و اين نقطه سياه را پاك گرداند.

قدم دوم آراستن است؛ يعنى روح را آرايش كردن و زينت دادن. آرايش روح، صفات پسنديده و كمالات عاليه مى باشد كه بر اثر آن ها روح نورانيت و درخشندگى پيدا مى كند؛ معطر و خوشبو مى شود؛ و جهان را روشن و معطر مى سازد. چنين كسى بايد همت به درمان بيماران روحى بگمارد و از نورانيت خويش به ديگران بدهد.

وظيفه سرپرستان

پدر و مادر نبايد بگذارند كه در كودكان حسد رشد كند، اگر يكى از آن ها را بيش تر دوست مى دارند، نبايد طورى اظهار علاقه كنند كه حسد برادران وخواهران را برانگيزند.

اين خود خطراتى بزرگ در آينده براى آن ها خواهد داشت و شايد به همين وسيله تخم دشمنى ميان برادران و خواهران كاشته شود. پس مقصر بدبختى آن ها، پدر و مادر خواهند بود.

نبايد معلمان براى تربيت شاگردان حس رقابت را طورى در ميان آن ها بيدار كنند كه در دل آن ها ايجاد حسد شود؛ بلكه بايد بكوشند دوستى و هم گامى و روح كمك به يك ديگر را در ميان آن ها ايجاد كنند.

شوهرى كه بيش از يك زن دارد و يكى را بيش تر دوست مى دارد، نبايد در حضور ديگرى به وى اظهار علاقه كند، يا رفتارى كند كه افزونى علاقه را آشكار كند، تا حسد تحريك نشود و موجبات بدبختى خود و همسرانش، بلكه فرزندانش را فراهم نكند. بايد عدالت را در رفتار و كردار خود حفظ كند؛ هر چند در دل، يكى را بيش تر دوست مى دارد.

حسن بيمارى روحى آن است كه همان قدر كه به تمايلاتش ترتيب اثر داده نشود و ضربتى بر آن ها فرود آيد، فوراً رو به تحليل مى رود؛ رشد بيمارى روحى وقتى است كه به تمايلاتش ترتيب اثر داده شود. شايد درمان بيمارى روحى در دقيقه اى انجام شود و يك شبه ره صد ساله برود و شايد هم ساليانى دراز وقت بخواهد و لنگان لنگان به مقصد برسد.

اينك چند راه براى درمان حسد ذكر مى شود كه بعضى از آن ها براى بيمارى هاى روحى ديگر نيز سودمند است.

حسود بايد بداند

نخستين دستور، به تعبير پزشكان قديمى «معجون» و به تعبير پزشكان امروزى «فورمول» و به تعبير خودمان، تركيب و آميخته اى است از علم و عمل؛ يعنى دانستن چيزهايى، و انجام دادن كارهايى.

حسود، بايد بداند حسادت براى او سودى ندارد؛ نه مقامش را بالا مى برد؛ نه محبوبيتش را بيش تر مى سازد؛ نه زيباترش مى كند و نه محترم تر؛ نه دانشمندترش مى كند و نه ثروتمندتر؛ از امثال ايتاليايى است كه «حسادت هيچ وقت كسى را ثروتمند نمى سازد».

حسود، بايد بداند كه آن چه كه بر آن رشك مى برد، بر فرض از دست ديگرى بيرون بشود، معلوم نيست كه به دست او بيفتد؛ شايد سومى پيدا شود و آن را بزند و ببرد؛ رنج را او ببرد؛ ولى گنج را ديگرى.

بسيار مى شود كه حسودى براى بيرون بردن نعمتى از كف ديگرى مى كوشد، ولى هنگامى كه نعمت از چنگ او بيرون رفت، رقيبى تازه كار پيدا مى شود و آن را به چنگ مى آورد؛ پس رفتن به دنبال كارى كه نتيجه اش مشكوك است، خردمندانه نيست؛ بلكه احمقانه مى باشد و نيز حسود بايد بداند اگر اين كوششى كه در بيرون كردن نعمتى از چنگ كسى به كار مى برد، اگر براى رسيدن به مقصدى از مقاصد خودش به كار برد، به همان نتيجه يا بالاتر از آن خواهد رسيد. اگر حسود بر مقامى منحصر به فرد، حسد مى ورزد، چنان چه فعاليتى را در اين راه به كار برد و آن را در ترقى و تعالى خويش صرف كند، واجد مقام و موقعيتى خواهد شد كه كمتر از آن مقام نخواهد بود؛ بلكه بالاتر خواهد بود؛ در نتيجه به مقصود خواهد رسيد بدون آن كه جرمى مرتكب شده باشد. و نيز حسود بايد بداند كه حسد ورزيدن براى او زيان دارد و جز رنج و غم و بيمارى و اندوه و بالاخره مرگ ثمرى ندارد.

ناراحتى درونى براى هميشه آزارش مى دهد، و او را در تب و تاب نگه مى دارد و در زندگى برايش آسودگى باقى نمى گذارد. شاعر عرب چه نيكو سروده است:

«يا طالِبَ العَيْشِ فى أمْنٍ وَفى دَعَة مَحْضاً بِلا كَدِرٍ، صَفْواً بِلا رَنَق خَلِّصْ فُؤادَكَ مِنْ غِلٍّ وَ مِنْ حَسَد فَالغِلُّ فى الْقَلْبِ مِثْلُ الغُلِّ فى الْعُنُقِ؛ اى جوياى زندگانى بى خطر و آسوده اى كه تيرگى نداشته باشد، دلت را از تيرگى و حسد، پاكيزه كن؛ چون حقد و حسد در دل، همچون زنجير در گردن است»

بلكه زنگار دل، ناراحت كننده تر از زنجير گردن مى باشد، زنجير فقط اعضايى را كه با آن ها سرو كار دارد، ناراحت مى كند؛ ولى تيرگى حسد كه در دل است، همه اعضا و جوارح را ناراحت مى سازد. چشم حسود از ديدن، ناراحت مى شود و گوشش از شنيدن و مغزش از دانستن و فهميدن.

حسود بايد بداند كه حسد براى دين و دنيايش زيان دارد.

دشمنى با نعمت هاى خدا و ستيز با بهره مندان از نعمت خدا، بزرگ ترين بدبختى هاست. چنين كسى سزاوار خشم خدا مى باشد. اگر حسد شدت پيدا كند و با بى شعورى آميخته باشد، در خطر انكار عدل خداى خواهد بود.

بالاترين سعادت ها و بزرگ ترين خوشبختى ها، مورد عنايت حق قرار داشتن است. تمام پيغمبران و نيك مردان و خردمندان مى كوشند كه مورد لطف خدا قرار بگيرند؛ و بزرگ ترين شقاوت ها و بالاترين بدبختى ها، مورد خشم و سخط خدا قرار گرفتن است. حسود نادان با كوشش خود، خشم خدا را مى خرد و با دست خويش، چاه آتشى را مى كند كه خودش در آن مى افتد.

نعمتى را از كف كسى درآوردن، آيا جز ظلم و ستم است؟ ظالم و ستم كار، نزد همه عقلا منفور است؛ پس حسود مى كوشد كه خود را در زمره ستم كاران قرار دهد و خود را منفور خدا وخلق كند و كيفر خداى عادل را براى خويش آماده سازد.

حسود بايد بداند كه اغلب بدانديشان، در كار خود موفقيت پيدا نمى كنند. چون اگر موفق شوند، نبايد كسى در جهان داراى نعمتى باشد؛ چون هر كه نعمتى دارد، بدون بدانديش نيست؛ حتى خود حسود هم بدانديشان و حسودانى دارد!

حسودى كه در حسد خود موفق شود، بايد منتظر انتقام محسود باشد؛ چرا كه او پيوسته در كمين است كه هر جور كه بتواند، انتقام خود را از حسود بگيرد.

بعضى به آن، انتقام روزگار مى گويند؛ برخى دست انتقام طبيعت مى نامند؛ پاره اى آن را اثر وضعى مى خوانند؛ هر كدام باشد، مقصود يكى است و آن اين است كه گرداننده آسمان و زمين، اين جهان را ول نكرده است كه هر كس هرچه دلش بخواهد، بكند و بازخواست نشود و به حسابش نرسند.

هر چند از تعدى حسود، كسى آگاه نشود، حسابگر دقيق جهان آگاه است و كيفرش مى دهد؛ اگر امروز ندهد، فردا مى دهد؛ اگر فردا ندهد و چند روزى ستمگر را آزاد گذارد، پس فردا حسابش را مى رسد؛ پس حسود، بسيار بسيار تيره بخت خواهد بود؛ زيرا در حسدش چه موفق بشود، چه نشود، زيان مى بيند.

رشك ورزيدن، همچون تيرى است كه اگر به سوى دشمن رها شود، با همان شدتى كه به سوى دشمن مى رود، برمى گردد و بر چشم تيرانداز مى نشيند و كورش مى كند؛ با تير دومى كه مى اندازد، قلب خود را آماج قرار مى دهد؛ و با تير سوم، نقطه اى ديگر از پيكرش را مى درد؛ و با تيرهاى پى درپى، بدن خويش را قطعه قطعه مى كند، در حالى كه دشمنان ايستاده، به اين تيرانداز مى خندند كه چرا بر عقل خود نمى گريد!

حسود بايد بخواند

خواندن كتاب حسد بر هر كس لازم است. چه اگر خواننده حسود نباشد، از مبتلا شدن به حسد جلوگيرى مى كند و اگر حسود باشد، راه نجات از شر حسد را به وى نشان خواهد داد.

حسود خود را روسياه مى كند و محسود را روسپيد؛ زيرا محسود مظلوم مى شود و مظلوم مورد عنايت حق باشد و خدا در برابر نعمتى كه از او گرفته شده است، نعمتى ديگر به او ارزانى خواهد داشت.

محسود از جهت ديگر نيز روسپيدى دارد و آن اين است كه دشمن خود را هميشه در عذاب و سوزش مى بيند. او هيچ گاه آرزوى مرگ چنين دشمنى را نمى كند؛ بلكه خواستار است كه بماند و بسوزد.

حسد بر خلقت ها از قبيل زيبايى، خوش سخنى، آواز، طبع شعر، فرزند كسى بودن و مانند آن، احمقانه ترين كارهاست؛ زيرا موفقيت كه ندارد، بلكه فقط براى حسود سوختن و افروختن دارد.

حسود بايد انجام دهد

آن چه كه حسود در مقام عمل بايد انجام دهد، چيزى است كه در آغاز بر او بسيار تلخ و ناگوار مى باشد؛ البته دارو تلخ است ولى سرانجام شيرين دارد. حسود بايد آن چه را كه دلش مى خواهد نكند؛ مثلاً اگر دلش مى خواهد كه از كسى بد گويى كند و رسوايش سازد، دهان خود را ببندد و دندان بر جگر بگذارد و كلمه اى بر زبان نراند، اگر آزردن كسى را مى خواهد، او را نيازارد؛ اگر مى خواهد براى نابودى يا سر نگونى كسى به وسايلى متشبث شود، نشود، و به طور كلى خواسته دل را زير پا بگذارد.

گفته رسول خدا(ص) است كه فرمود: «إذا حَسَدْتَ فَلا تَبَع (8) ؛ هنگامى كه رشك ورزيدى، آن را نخواه و در پى آن مرو».

راهنمايى رسول خدا(ص)

آن حضرت راه رهايى از حسد را چنين بيان مى كند: «وَ يُنْجى مِنْهُ إنْ يَكُفَّ الْاِنْسانُ يَدَهُ وَ يَخْزنَ لِسانَه وَلا يَكُونُ ذاغَمْزٍ على أخيهِ؛ (9) از حسد نجات پيدا مى شود در صورتى كه انسان دست خود را ببندد و زبان خود را نگه دارد و با چشم به سوى برادرش اشاره نكند».

حسود بايد از هر عضوى كه مى خواهد به وسيله آن زيان برساند، استفاده نكند و علت نام بردن اين سه عضو، شايد از اين جهت باشد كه اگر اين سه عضو تحت اختيار آيد، ديرى نخواهد پاييد كه بيمارى اش شفا خواهد يافت؛ چون اصول زيان رسانيدن، به وسيله يكى ازين سه عضو مى شود.

تسريع در علاج

اگر حسود بخواهد، بيمارى اش زودتر درمان پذيرد و زنگ حسادت را از دل بزدايد، نقيض دلخواهش رفتار كند و بر ضد تمايلات خويش قدم بردارد. اگر خواسته دل آن باشد كه كسى را به وسيله ذكر عيب ها و نقايصش رسوا سازد، نه تنها خاموشى گزيند؛ بلكه زبان خود را در مدح و ستايش او به كار برد.

اگر مى خواهد به كسى زيانى برساند، او را كمك و يارى مى كند. اگر در فكر تنزل مقام كسى است، در ترفيع او بكوشد. اگر تمايلات او در پى استهزا و مسخره كردن كسى است، از او احترام و تجليل كند و نزد ديگران او را بزرگ جلوه دهد و بدين روش ادامه دهد تا به زودى حسد ريشه كن شود.

اصالة الصحة

ديگر از دستورهاى درمانى حسد، حمل كردن كار هر كس بر صحيح بودن است. حمل فعل برادر مسلمان بر صحت، يكى از اساسى ترين اصول تهذيبى و اجتماعى اسلام است و بزرگ ترين راه براى ايجاد سعادت و خوشبختى براى هر جامعه بشرى است.

اين دستور، درست در نقطه مقابل حسد قرار دارد و از اقسام معالجه ضد به ضد است.

پليدى حسد، ايجاب مى كند، كه انسان به هر كس، سوءِظن بَرد؛ درباره هيچ كس فضيلتى نشناسد؛ براى كسى راستى گفتار و درستى كردار قائل نشود و اصالة الفساد را درباره هر كس به كار برد.

حسود اگر درست كارى هم از كسى ببيند كه نتواند انكار كند، خواهان آن است كه به وسيله اى، آن را بى ارزش كند. عوام فريبى و رياكاريش لقب مى دهد، يا حمل بر بى شعوريش مى كند، يا مى گويد: از ترس است، يا تصادف مى باشد.

درمان حسد، عمل كردن بر ضد اين حالات است كه با ديده خوش بينى به رفتار و گفتار مردم بنگرد و رفتار مشكوك هر كس را به درستى، حمل كند.

اصالة الصحه و خوش بينى عملى، دوستى وصميميت را ميان مسلمانان تضمين مى كند و هم آهنگى را در ميان ايشان بر قرار مى دارد.

بدبختانه اين اصل بزرگ اجتماعى در ميان مسلمانان فراموش شده است و نقيضش جاى آن را گرفته است؛ حتى جاى تأسف است كه مسلمانان به كافران حسن ظن دارند، ولى به خودشان بدگمانند.

نكته قابل ذكر اين كه راست و درست شمردن گفتار و رفتار، در مرحله معاشرت، با عدم اعتماد قلبى منافات ندارد و دو موضوع است كه هر كدام جاى مخصوصى دارد.

موضوع اصالة الصحه، رفتار خارجى ومعاشرت با مسلمانان است و موضوع زيرك بودن مؤمن كه «لا يُلْدَغُ الْمُؤمِنُ مِنْ جُحْرٍ مَرّتَيْن (10) ؛ مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود» اعتماد قلبى است كه نبايد گول بخورد و بدون تحقيق، مال يا ناموسش را به دست كسى بسپارد.

حرارت ايمان

سومين درمان حسد، حرارت ايمان است؛ يعنى داغى در راه خدا و افروخته شدن براى خدا.

به وسيله حرارت، همه ميكرب ها را مى كشند. آن چه را كه مى خواهند از آلودگى پاك كنند، در حرارت صد درجه قرار مى دهند تا پاكيزه گردد. آهن زنگ زده را وقتى بخواهند، از زنگ پاك كنند در آتش مى گذارند. پنبه نسوز را وقتى كه مى خواهند از چرك پاكيزه كنند، به آتش مى افكنند.

عرب مى گويد: «آخَرُ الْدَواءِ الْكَىُّ؛ آخرين دارو، داغ كردن است» يعنى پس از آن كه در علاج مرضى از همه درمان ها نوميد شديد، بيمار را داغ كنيد، كه داغى سرآمد داروهاست. بيمارى رشك يا ميكرب روحى حسد، بايد به وسيله حرارت ايمان، داغ شود تا برطرف گردد و قلب زنگ زده، براق و درخشنده شود.

اگر داغى ايمان در قلبى راه يافت، به زودى چرك ها و زنگ هايش را مى زدايد، و آن را تميز و پاكيزه مى سازد.

سابقاً اشاره شد كه ضعف ايمان از عوامل رشد حسد است و در برابر آن، شدت ايمان، ريشه حسد را مى سوزاند و آن را خشك كرده، نابود مى سازد.

كسى كه حرارت ايمان داشته باشد، از ديدن هتك نواميس الهى و شكستن حرم هاى خدا متأثر مى شود و مى سوزد و با خود بنا مى گذارد كه براى خدا قدم بردارد و براى دين فداكارى كند. چنين كسى هدفش دين خواهد بود و بس. دين را وسيله كسب ثروت، كسب شهرت يا آقايى، نفوذ و محبوبيت قرار نمى دهد، خدمت گزارى به دين را براى خدا مى خواهد نه براى خود.

بهترين سعادتى كه يك مسلمان مى تواند به آن برسد، خدمت گزارى به دين براى خداست؛ البته خدمت گزارى به دين يك جور نيست و اقسام مختلفى دارد و هر كس به نوعى مى تواند به دين خدمت كند.

دعا

چهارمين درمان دعاست. دعا، يعنى دست تضرّع و زارى به درگاه پروردگار دراز كردن و در پيشگاه مقدسش، جبين بر خاك ساييدن و ذات پاكش را خواندن و درمان خواستن از اوست كه اين بيمارى پليد را شفا عنايت فرمايد و دل را از زنگ حسد پاكيزه كند؛ چنان كه در كتابش مى فرمايد: «ونَزَعنا ما في صُدورِهم من غلٍ (11) ؛ آن چه زنگ در سينه هاشان بود، زدوديم».

اگر مسلمانى به راستى به خدا پناه برد، پروردگار مهربان نا اميدش نخواهد كرد؛ چون هيچ درخواست كننده اى از درگاهش بى مقصود برنمى گردد.

در شرع مطهر اسلام، دعاهايى از آل محمد(ص) رسيده است كه خواندن آن ها در صفاى قلب تأثير دارد و روح را صفا مى بخشد. دعاى مكارم الاخلاق را از صحيفه امام سجاد(ع) را پيوسته بخوانيد.

دعا كردن، وخدا را خواندن، يكى از سعادت ها و توفيقات بزرگ و روزنه نجات مى باشد. اگر سياه بختى بر كسى چيره شود و تيرگى قلبش را فرا گيرد، توفيق دعا كردن و خدا را خواندن، از وى سلب مى شود. بدا به حال مسلمانى كه بدين پايه برسد!

يكى از بهترين اوقات براى دعا، بعد از نمازهاى پنج گانه است در روايت است كه پس از هر نماز واجب، دعايى مستجاب است. اصرار در دعا يكى از بزرگ ترين توفيقات خداخوانان مى باشد. از اميرالمؤمنين(ع) منقول است: «كسى كه صد آيه از قرآن را بخواند؛ سپس هفت مرتبه يااللّه بگويد و آن گاه دعا كند، دعايش مستجاب مى شود (12) » بين الطلوعين و بعد از نماز صبح، يكى از بهترين ساعات دعاست.

پي نوشت ها

1. مجلسى (در شرح اصول كافى) درباره جمله اول اقوالى ذكر مى كند كه خلاصه اش اينست كه: مراد از فقر احتياج و نياز به مردم و عدم توجه و اعتماد به خداوند است.چنين فقيرى به خدا نسبت بى عدالتى مى دهد و بسا مرتكب گناهانى مانند دزدى و خيانت و رشوه ستانى و امثال اينها مى شود و اين اعمال به كفر نزديك است.اما در شرح جمله دوم اقوالى ذكر مى كند از جمله: حسد گاهى موجب زوال نعمت و يا موجب ازدياد نعمت محسود مى شود و بر مقدرات او غلبه مى كند.و قول ديگر اينكه ممكن است اشاره به چشم زخم باشد زيرا حسد سبب چشم زدن است، چنانكه بعضى از مفسران آيه كريمه «و من شر حاسد اذا حسد» را به چشم زدن تفسير كرده اند.م.

2. احاديث اين فصل را از روى «بحار» : 3 مج 15/

131- 132، باب حسد، و «كافى » ، باب حسد، و «سفينة البحار» : 1/

250- 251 و «احياء العلوم » : 3/

162- 164 و «وسائل » : ابواب جهاد نفس، باب 54

3. شايد به اين معنى باشد كه اعمال نيك حسود به ترازوى اعمال محسود نهاده مى شود.م.

4. اين خبر در «مصباح الشريعة » : باب 51 است و با آن تصحيح كرديم

5 . كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 871 .

6. رغبت نمودن در چيزى به طريق همچشمى.

7. رشك بردن و آرزونمودن به حال كسى بى آنكه زوال آن را از او خواهد..

 8 . بحار الأنوار، ج 74، ص 153، ح 122.

9 . همان، ج 70، ص 253، ح 20.

10 . همان، ج 20، ص 144.

11 . سوره اعراف (7) آيه 43.

12 . عدة الداعى و نجاح الساعى، احمد بن فهد الحلى، ص 297، ط دار الكتاب الاسلامى.

عشق واقعی

 عشق واقعی!

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این كه متوجه شود از بین او و مُهرش عبور كرد.

مرد نمازش را قطع كرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی.

مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق لیلی هستم تو را ندیدم، تو كه عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی كه من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟

 

نماز موضوعی است که متدیان، بسیار با آن سر و کار دارند اما مواجهه‌ی افراد مختلف با آن متفاوت است. نماز برای بسیاری دغدغه‌ است اما دغدغه‌ای آزار دهنده که تا پایان وقت با آنهاست و در آن لحظات پایانی که آن را به جا می‌آورند گویا که بار بزرگی را از دوش برداشته‌اند.

گروه دیگری نیز به نماز عادت کرده‌اند و چندان ارتباطی با آن نداشته و هیچ دغدغه‌ای برایشان ندارد و از سر عادت دیر یا زود آن را به جا می‌آورند.

اما در این میان هستند افرادی که نماز جور دیگری برایشان دغدغه است. این افراد توانسته‌اند ارتباطی با آن برقرار کنند و دغدغه آنها این است که آن را به نحو صحیحی به جای آورند.

 

اما چگونه نماز برای انسان شیرین می‌شود؟

نماز عبادتی که در ابتدای راه، نیاز به تمرین دارد تا عادت شده و مشقت آن هموار شود. از این روست که آموزه‌های تربیتی دین، گویای این است که کودکان از هفت سالگی به نماز فرا خوانده شوند تا کم کم با آن خو بگیرند. اما قدم بعد، ستیز با عادت شدن آن است. و تمام مشکل اینجاست که یا نماز برای افراد عادت نمی شود و یا تبدیل به عادت می‌گردد.

عادت نکردن افراد به نماز در ابتدای سنین تکلیف موجب کسالت و مشقت برای آنان در سنین بالاتر شده و باقی ماندن در عادت موجب عدم ارتباط با آن می‌گردد. اما نمازی که "قربانُ کلِ تقی" است و "معراج مومن" است، فراتر از تکرار واژه‌ها و انجام منظم حرکات است.

از قدیم انسانها دنبال جادو، ذکر، ختم، رمز و کیمیا بوده‌اند تا یکباره ترقی کنند. امروز هم کم نیستند افرادی که ذکر می‌دهند و آدمهایی که دنبال آن هستند و خود شما نیز قطعا نمونه‌های دینی آن را تجربه کرده‌اید. حتی منابع اسلامی نیز پر است از این دست ختوم و اذکار. اما کم‌اند افرادی که با این روشها گره‌ای گشوده باشند حتی با شیوه‌های دینی. اما چرا؟

علت عدم تأثیر عمده این موارد، عدم ارتباط با معناست. چرا که الفاظ منشاء اثر نیستند و آنچه سیراب می‌کند خود آب است نه اسم آن. گذشته از اینکه بسیاری از موارد غیر دینی آن شیوه‌ها، تهی از معنا هستند.

نماز نیز یکی از همان اکسیرهاست که به فرموده‌ی اولیای دین قربان و معراج است یعنی بال پرواز و ترقی. و آنچه گفته آمد همه برای این بود که عرض گردد نماز بهترین و تضمینی‌ترین ذکر و ختم و رمز برای ترقی و رسیدن به آرزوها و پر کشیدن به اوج آسمانهاست. اما نه ظاهر نماز و نه الفاظ آن، بل روح و معنای آن، که داستان نماز و روحش همان داستان آب و اسم آب است.

وقتی  مى‌گوئى: «سَمِعَ اللهُ لِمَنْ حَمِدَهُ الحَمْدلله ربّ العالمین» یعنى؛ خداوندا! تو مرا از عدم به وجود آورده‌اى و من چیزى نبوده و نیستم، پس هستى مطلق تویى.

اما تنها راه عادت کردن به نماز و عادی نشدن نماز؛ تنها و تنها با توجه به آن و گذشتن از ظاهر آن و رسیدن به معنا و ارتباط با روح آن است که در تعابیر دیگر به این توجه حضور قلب نیز گفته می‌شود.

برای دست یابی به حضور قلب باید به نماز اهمیت داد. از وقت نماز گرفته تا مقدمات و اعمال و اذکار آن. بنابر این بهتر است نمازگزار موارد زیر را مراعات کند:

1- اهتمام به نماز اول وقت داشته و سعی کند دغدغه‌‌اش این باشد که تا اذان گفته شد هر جا که هست در پی خواندن نمازش رود.

2- قبل از نماز حتما اذان و اقامه را بگوید و خود را برای نماز مهیا کرده و ذهنش را از امور روزمره و مشغله‌های زندگی خالی کند.

3- قبل از نماز همیشه به خود توجه دهد که می‌خواهد در پیشگاه خدای بزرگی بایستد که او را می‌بیند و فراتر از آن، کسی است که او را و همه عالم را آفریده و هستی به دست اوست و شنوا و دانا و مهربان است.

4- حتما معنای اذکار نماز و آیاتی که در آن تلاوت می‌کند را بداند و توجه داشته باشد که دارد با خدای خود صحبت می‌کند.

5- بعد از نماز حتما چند دقیقه‌ای بنشیند و ارتباط خود را ادامه دهد و در آن بیندیشد.

 

پایان کلام خود را به ماجرایی از حضرت جانان، امیر مومنان، علی علیه السلام می‌آرایم و امید دارم که در همین اولین نمازی که پیش روی ماست به معنایی که ایشان فرمودند دقت کنیم.

جابر بن عبدالله انصارى تعریف می‌کند که روزى به همراه مولاى متّقیان، امام على علیه السلام بودم، شخصى را دیدیم كه مشغول نماز است،

حضرت به او خطاب كرد و فرمود: آیا معنا و مفهوم نماز را مى‌دانى كه چگونه و براى چه مى‌باشد؟

مرد گفت: مگر نماز معنای غیر عبادت دارد؟

حضرت فرمود: آرى، به حقّ آن كسى كه محمّد(صلّى الله علیه و آله) را به نبوّت مبعوث گردانید، نماز داراى تأویل و مفهومى است كه تمام معناى عبودیّت در آن خواهد بود.

مرد مشتاق شد و گفت: پس مرا تعلیم فرما.

امام فرمود: معنا و مفهوم اولین تكبیر آن است كه خداوند، سبحان و منزّه است از این كه داراى قیام و قعود باشد.

دومین تكبیر یعنى؛ خداوند موصوف به حركت و سكون نمى‌باشد.

سومین تكبیر یعنى؛ نمى‌توان خداوند را به جسمى تشبیه كرد.

چهارمین تكبیر یعنى؛ چیزى بر خداوند عارض نمى‌شود.

پنجمین تكبیر مفهومش آن است كه خداوند، نه محلّ خاصى دارد و نه چیزى در او حلول مى‌كند.

ششمین تكبیر معنایش این است كه زوال و انتقال و نیز تغییر و تحوّل براى خداوند مفهومى ندارد.

و هفتمین تكبیر یعنى؛ بدان كه خداوند سبحان همچون دیگر اجسام، داراى أبعاد و جوارح نیست.

سپس در ادامه فرمایش خود فرمود:

معناى ركوع آن است كه مى‌گویى: خداوندا! من به تو ایمان آورده‌ام و از آن دست بر نمى‌دارم، گرچه گردنم زده شود.

و چون سر از ركوع بر مى‌دارى و مى‌گوئى: «سَمِعَ اللهُ لِمَنْ حَمِدَهُ الحَمْدلله ربّ العالمین» یعنى؛ خداوندا! تو مرا از عدم به وجود آورده‌اى و من چیزى نبوده و نیستم، پس هستى مطلق تویى.

و هنگامى كه سر بر سجده فرود آورى، می‌گویى: خداوندا! مرا از خاك آفریده‌اى؛ و سر بلند كردن از سجده یعنى؛ مرا از خاك خارج گردانده‌اى.

و همین كه دومین بار سر بر سجده گذارى یعنى؛ خداوندا! تو مرا در درون خاك برمى‌گردانى؛

و چون سر بلند كنى گویى: و مرا از درون همین خاك در روز قیامت براى بررسى اعمال خارج مى‌گردانى.

و مفهوم تشهّد، تجدید عهد و میثاق و اعتقاد به وحدانیّت خداوند؛ و نیز شهادت بر نبوّت حضرت رسول و ولایت اهل‌بیت او علیهم صلوات الله است.

و معناى سلام، ترحّم و سلامتى از طرف خداوند بر بنده نمازگزار است، كه در واقع ایمنى از عذاب قیامت باشد.1

 

به نظر شما آیا اگر کسی در حرکات و سکنات نماز به این معانی توجه داشته و بداند که خم راست شدنش به چه معناست، و به آنچه می‌گوید و می‌خواند توجه داشته و خداوند تبارک را مخاطب خویش بداند، دیگر حواسش پرت می‌شود؟


1- مستدرك الوسائل، ج 4، ص 105، ح 5  و  بحار الانوار، ج 84، ص 253، ح 38.

مثال هاي قرآني

 

سى امين مثال: كفران نعمت

 

خداوند متعال در سى امين مثل، در آيه شريفه (112و113) سوره نحل مى‏فرمايد: «وَ ضَرَبَ الله مَثَلاً قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأتيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكان فَكَفَرَتْ بِاَنْعُمِ الله فَاَذاقَهَا الله لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ وَ لَقَدْ جائَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَاَخَذَهُمُ الْعَذابُ وَ هُمْ ظالِمُونَ»; خداوند ]براى آنان كه كفران نعمت مى‏كنند،[ مَثَلى زده است: منطقه آبادى كه امن و آرام و مطمئن بود; و همواره روزيش از هرجا مى‏رسيد; اما نعمت هاى خدا را ناسپاسى كردند; و خداوند بخاطر اعمالى كه انجام مى‏دادند، لباس گرسنگى و ترس بر اندامشان پوشانيد. پيامبرى از خودشان به سراغ آنها آمد، او را تكذيب كردند; از اين رو عذاب الهى آنها را فرا گرفت، در حالى كه ظالم بودند.

 

دورنماى بحث

آيه شريفه مثل، سرنوشت كسانى را بررسى مى‏كند كه در مقابل نعمت هاى فراوان و بى شمار خداوند سپاس نمى‏گويند. خداوند به سبب ناسپاسى، آنها را مستحق عذابى دردناك دانسته است.

 

شرح و تفسير

ضَرَبَ الله مَثَلاً قَرْيَةً: قرآن مجيد انسان هاى ناسپاس را به «قريه»[1]) و آبادى مثال زده كه اين منطقه آباد به سبب نعمت هاى مادّى و معنوى داراى چهار ويژگى بوده است كه آن نعمت ها بر اثر كفران و ناسپاسى نابود گرديدند.

1- «آمِنَةً»; اوّلين ويژگى اين آبادى، امنيّت آن است; امنيّتى كه مهم ترين نعمت خداوند بر بشر است و شايد به همين جهت خداوند اين نعمت را بر نعمت هاى ديگر مقدّم داشته است.

حقيقتاً، اگر امنيّت نباشد، اقتصاد خوب و سالم محقّق نخواهد شد; فراگيرى علم و دانش امكان پذير نخواهد بود; صنعت و تكنيك ممتاز به وجود نخواهدآمد; عبادت صحيح انجام نخواهد شد و خلاصه، هيچ چيز در يك محيط ناامن بهدرستى انجام نمى‏گيرد.

ملّت بزرگوار ايران زمان دفاع مقدّس[2]) را فراموش نخواهند كرد كه به هنگام جنگ، وقتى كه تجاوز دشمن بعثى به شهرها كشيده شد، گاهى به هنگام نماز صداى آژير خطر كشيده مى‏شد يا به هنگام خوردن سحرى يا افطارى آژير  خطر پيام ناامنى مى‏داد، در اين وضعيّت ناامن انسان حالى براى عبادت پيدا نمى‏كرد و متوجه نمى‏شد كه چگونه تكاليفش را انجام مى‏دهد. بنابراين، مسئله امنيّت ارزش ويژه اى دارد كه همه چيز حتّى عبادت در سايه آن امكان پذير است.

هنگامى كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) به سرزمين خشك و سوزان مكه قدم نهاد و در ميان آن كوههاى خشن، خانه خدا را بنا نمود، براى آن شهر و اهل آن، دست به دعا بلند كرد كه خداوند در آيه 126 سوره بقره، دعاى خليل خود را چنين نقل مى‏كند: «رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ اَهْلَهُ مِنَ الَّثمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِالله وَ الْيَوْمِ الاْخِرِ»; پروردگارا! اين سرزمين را شهر امنى قرار ده; و اهل آن را - كه به خدا و روز قيامت، ايمان آورده اند - از ثمرات گوناگون، روزى ده.

در اين جملات نورانى نيز ابراهيم خليل اوّلين دعايى كه براى اهل مكه دراد تقاضاى امنيّت آن است. در دين مقدّس اسلام بزرگترين و شديدترين مجازات ها براى كسانى است كه امنيّت جامعه را بر هم مى‏زنند. از اين رو، براى «محارب»، يعنى كسى كه سلب امنيّت عمومى مى‏كند، مجازات شديدى در نظر گرفته شده است كه گاهى به اعدام مى‏رسد.

دزدان مسلّح - چه با اسلحه گرم و چه با اسلحه سرد - محارب هستند و بايد به أشدّ مجازات برسند; همان گونه كه كسانى كه منطقه وسيعى را ناامن مى‏كنند «مفسد فى الارض» هستند و مجازات آنها اعدام است.[3])

2- «مُطْمَئِنَّةً»; ممكن است يك شهر آباد امنيّت داشته باشد; ليكن امنيّت آن متزلزل و ناپايدار باشد، و نيز ممكن است امنيّت پيوسته با ثبات ودوام است; آبادى امنى كه در اين آيه شريفه بدان اشاره شده است، امنيّت آن پايدار و با ثبات است.

3- «يَاْتيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانً»; همان گونه كه گذشت همه چيز در سايه امنيّت امكان پذير است; حتّى يك اقتصاد سالم و قوى. در اين آبادى كهامنيّت آن پايدار است، اقتصاد سالم و مفيدى وجود دارد كه از هر سوى روزىمردم آن فرامى رسد.

4- «وَ لَقَدْ جائَتْ رَسُولٌ مِنْهُمْ»; خداوند حكيم در كنار نعمت هاى مادّى (امنيّت پايدار و اقتصاد سالم و قوى) نعمت معنوى نيز به آنانعنايت كرده است و آن پيامبرى معصوم و آگاه از خود آنهاست تا تعليمات و دانش آنها را تكميل گرداند.

مردم اين آبادى - كه اين چهار ويژگى را دارند - در آسايش زندگى مى‏كنند; ليكن سپاس اين همه نعمت الهى را نمى‏گويند.

فَكَفَرْتَ بِاَنْعُمِ الله فَاَذاقَهَا الله لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ: آرى; مردم چنين قريه اى به جاى شكرگزارى، كفران نعمت كردند; نعمت هاى الهى سبب تكبّر، غرور و خودخواهى آنها گرديد. آنان به جاى استفاده صحيح از نِعَم الهى ظلم و ستم كردند و نتيجه اين ناسپاسى عذاب الهى بود، خداوند طعم تلخ ناامنى و گرسنگى را به آنها چشاند، به گونه اى كه امنيّت رفت و ناامنى آمد و دزدان،غارتگران، اراذل و اوباش بر مردم مسلّط شدند و در پى تزلزل امنيّت، اقتصادآنها نيز متزلزل شد.

پرسش: چرا در آيه تعبير به «اذاقها: به آنها چشانيد» شده است، در حالى كه اين تعبير مناسب لباس نيست، بلكه شايسته تر اين است كه بگويد: «لباس گرسنگى را بر آنها پوشانيد» نه «چشانيد». سرّ اين تعبير چيست؟

پاسخ: اينكه در آيه مثل كلمه «لباس» همراه با «اذاقها» به كار رفته است، دو نكته ظريف وجود دارد كه بدان اشاره مى‏شود:

الف: همانطور كه لباس  سراسر بدن انسان را فرامى گيرد، در آيه مثل عذاب الهى نيز فراگير بوده، تمام آن آبادى را در بر گرفته است.

ب: درباره جمله «اذاقها» بايد توجه داشت كه براى انسان احساس و درك چيزها مراتبى دارد:

گاهى انسان آن را از ناحيه گوش درك مى‏كند; مثل اينكه صداى آتش را مى‏شنود و با شنيدن صداى آتش درك مى‏كند كه آتش سوزى رخ داده است.

و گاهى آتش را مى‏بيند و آن را با چشم درك مى‏كند كه اين نوع درك نسبت به قبلى در مرتبه بالاترى است.

و گاهى آتش را لمس مى‏كند كه اين نيز نسبت به دو نوع بالا در مرحله بالاترى قرار دارد.

و گاهى انسان آن را مى‏چشد كه اين بالاترين درجه احساس است. علّت اينكه در آيه شريفه تعبير به «اذاقها» شده است، بدين جهت است كه بفهماند اين مردم ناسپاس، با تمام وجود طعمِ تلخِ عذابِ الهى را درك كردند.

بِما كانُوا يَصْنَعُونَ: عامل اين عذاب الهى در هر دو آيه شريفه، عمل خودمردم بيان شده است. بشر مرتكب اعمال ناهنجارى مى‏گردد كه عكس العملآن اعمال دامنگير خود او مى‏شود اگرچه تحمّل پذيرش اين موضوع تلخ براىاو مشكل است.

به عنوان مثال، اگر نظام طبقاتى در كشورى تحقّق پذيرد و فقرا و گرسنگانى در آن جامعه يافت شوند كه اغنيا و ثروتمندان به نياز آنها توجهى نكنند، امنيّت اقتصادى اغنيا از بين مى‏رود و اين نيست مگر بخاطر بخل و خوددارى اغنيا از إنفاق و كمك به فقرا و نيازمندان.

از اين رو، در روايتى آمده است: «اِذا بَخِلَ الْغَنِىُّ بِمَعْرُوفِهِ باعَ الْفَقيرُ آخِرَتَهُ بِدُنْياهُ»; هرگاه ثروتمند در كارهاى شايسته (انفاق و مانند آن) بخل ورزد، فقير آخرت خويش را به دنيايش مى‏فروشد.[4])

يعنى فقر، سبب دزدى و سرقت مى‏شود و در نتيجه موجب ناامنى جامعه مى‏گردد.

همچنين در روايت ديگرى آمده است: «سُوسُوا اَمْوالَكُمْ بِالصَّدَقَةِ; اموال و سرمايه خود را با صدقه در راه خدا حفظ كنيد»;[5]) يعنى راه حفظ اموال، نگهدارى همه  آن نيست، بلكه بايد قسمتى از آن را صدقه داد تا محفوظ بماند و آتش فقر باعث نشود كه فقير دست به ناامنى جامعه بزند.

 

پيام هاى آيه

1- عذابها و ناملايمات نتيجه كار خود ماست

از آيات مختلف قرآن مجيد - مخصوصاً از دو آيه مذكور - درمى يابيم كه عذاب هاى الهى و ناملايمات و گرفتارى هاى اجتماعى، نتيجه اعمال و كارهاى خود ماست و خداوند بخشنده مهربان، به هيچ كس ظلم و ستم روا نمى‏دارد.

در جامعه اى كه عده زيادى از جوانان آن، وسايل ابتدايى و ساده زندگى و ازدواج را ندارند و از طرفى، عده اى بالاترين مهريه و سنگين ترين جهيزيه ها را براى ازدواج فرزندان خود در نظر مى‏گيرند و در عروسى هاى خود ميليونها تومان خرج مى‏كنند، در چنين جامعه اى اگر ناامنى ايجاد شود و فساد و فحشاء شايع گردد چه كسى عامل آن است؟ آيا جز خود افراد اين اجتماع، مى‏توان ديگران را سرزنش كرد؟!

از اين رو، قران مجيد در آيه 41 سوره روم مى‏فرمايد: «ظَهَرَ  الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِى النّاسِ لِيُذْيقَهُمْ بَعْضَ الَّذى عَمِلُوا لَعَلهمْ يَرْجِعُونَ»;فساد، در خشكى و دريا بخاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شدهاست; خدا مى‏خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد]به سوى حق [بازگرداند.

آرى; عامل تمام اين گرفتارى ها و ناملايمات خود ما هستيم; پدرى كه مرتّب در پى اندوختن مال و ثروت خويش است و به تربيت فرزندان و خانواده خويش نمى‏انديشد، هنگامى كه با فساد اخلاقى و ابتلاى فرزندانش به مواد مخدّر مواجه مى‏شود، جز خود چه كسى را مقصّر مى‏داند؟!

در زندان شهربانى تهران (سال 1342) كه به همراه عده اى از شخصيّت هاى سياسى و مذهبى دستگير شده بوديم، از سلول هاى همجوار فريادهاى جگرخراشى به گوش مى‏رسيد، ابتدا تصوّر مى‏شد كه اين، نوعى شكنجه روحى جهت از بين بردن مقاومت زندانيان است; ولى بعداً مشخّص شد كه آن فريادهاى جگرخراش طبيعى بوده و از آنِ معتادانى است كه زندانى شده اند و زمان استعمال موادّ مخدر آنها فرارسيده است و چون دسترسى به موادّ مخدّرندارند، اين گونه به خود مى‏پيچند! روشن است كه اين درد جانكاه نتيجهعمل خود آنهاست.

و اى كاش نتيجه همين بود و بس! افسوس كه گاهى نتيجه هاى بسيار وحشتناك ترى دارد، به حدّى كه گاهى از اوقات به ناموس فروشى مى‏رسد!

انسان هوس بازى عاشق دخترى مى‏شود، از هر راهى كه وارد مى‏شود، موفّق نمى‏گردد تا اينكه برادرِ آن دختر را به اعتياد مى‏كشاند. وقتى كه كاملاً او معتاد مى‏شود، جيره او را قطع مى‏كند. اين معتاد بى اراده كه طاقت تحمّل درد اعتياد را ندارد به دست و پاى آن انسان نما مى‏افتد و او مى‏گويد: «تنها راه رساندن مواد مخدّر به شما اين است كه خواهرت را همراهت بياورى». بدينوسيله آن انسان هوسباز به مقصود شيطانى خود مى‏رسد! از ماست كه بر ماست.

دشمن براى به دام انداختن جوانان كشور اسلامى ما از راههاى گوناگون، از جمله همين راه، استفاده مى‏كند; زيرا دشمن به خوبى مى‏داند جوانى كه مبتلا به اين ماده خانمان سوز شود، ديگر از خود هيچ اراده و اختيارى ندارد و مى‏توان او را به هر كارى كشانيد.

2- آيا «قريه» در مَثَل وجود خارجى داشته است؟

از آيه شريفه استفاده مى‏شود كه اين «آبادى» با ويژگى هاى چهارگانه اشوجود خارجى داشته است. بدين جهت، مفسّران به گفتگو پرداخته اند كه اينآبادى كجا بوده است؟

احتمالات مختلفى وجود دارد كه در اين نوشتار تنها به دو نمونه از آنبسنده مى‏شود:

1- برخى از مفسّران معتقدند: منظور از آن «منطقه آباد»، «شهر مكه» بوده است[6]). اين شهر هم مصداق بارز امنيّت است و هم حقيقتاً، تمام نعمت ها و ميوه ها در اين شهر يافت مى‏شود، اگرچه خود بعضى از نعمت ها را دارا نيست; ليكن از هر مكان و شهر و كشورى نعمت هاى مادّى به سوى اين شهر سرازير مى‏گردد; نعمت هايى كه در جاهاى ديگر كمتر يافت مى‏شود.

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) هنگامى كه از مكه هجرت كرده، به مدينه آمدند، مكه دچار خشكسالى و قحطى شد. شهرى كه داراى امنيت پايدار و نعمت هاى مختلف و دربردارنده بزرگترين نعمت، وجود پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، بود بر اثر كفران نعمت و ناسپاسى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) هفت سال دچار قحطى، خشكسالى، گرسنگى و ناامنى گرديد. وضعيّت نامطلوب و سخت آنها به جايى رسيد كه پيامبر رحمت براى آنها از مدينه آذوقه فرستاد.

آرى; كفران نعمت و ناسپاسى در مقابل نعمت هاى الهى، عذاب الهى را در پى دارد و اين از سنّت هاى خداوند به شمار مى‏آيد. ناسپاسى در هر زمان و مكانى تكرار گردد، عذاب الهى نيز تكرار مى‏شود.

2- عده اى ديگر از اهل تفسير بر اين عقيده اند كه منظور از آن «منطقه آباد»، «شهر سبأ» بوده است.[7]) اين شهر بنابر آنچه كه در سوره سبأ آمده است، سرزمين بسيار آبادى بوده است. مردم اين شهر سدّى به نام «مأرب» ساختند كه به بركت آن، تمام شهر به يك باغ سرسبز تبديل گشت. نعمت در اين شهر آن قدر زياد بود كه هيچ مسافرى در سفرهاى خود نيازى به آذوقه نداشت; زيرا كافى بود كه سبدى را روى سر بگيرد و در جاده حركت كند كه در مدّت كوتاهى سبد او از ميوه هاى درختانى كه دو طرف جاده قرار داشت پر مى‏شد. اين شهر هم امنيّت پايدار داشت و هم نعمت فراوان; ولى مردم، راه كفران و ناسپاسى را انتخاب كردند و در مقابل اين همه نعمت ناسپاسى كردند. خداوند به چند موش صحرايى فرمان نابودى آن شهر را صادر كرد. موش ها سدّ «مأرب» را - كه يك سدّ خاكى بود - سوراخ كردند. آب كم كم از سوراخ ها بيرون آمد سوراخ ها رفته رفته بزرگتر مى‏شد تا اينكه در دل شب ناگهان سد شكست و تمام شهر را آب فرا گرفت، سيلاب عظيمى خروشيد و تمام قصرها، زراعت ها، خانه ها، درختان، باغ ها رانابود گردانيد. اين شهر آباد به قدرى ويران شده كه باقيمانده جمعيّت آن ازشهر هجرت كردند!

در عصر و زمان ما نيز ثمره اين كفران نعمت ها و ناسپاسى ها ديده شده است. اروپا قبل از جنگ جهانى دوم غرق در نعمت هاى فراوان بود، شهرهاى آباد، تمدّن پيشرفته، تكنيك قوى و... همه چيز در آن وجود داشت; ولى بر اثر كفران نعمت و ناسپاسى، دنيا مبتلا به جنگ جهانى دوم شد، تمام اين نعمت ها از بين رفت; 30 ميليون قربانى و به همين تعداد مجروح و معلول به جاى ماند و قسمت عمده اى از اروپا طعمه آتش اين جنگ گرديد.

نتيجه اينكه كفران نعمت عذاب الهى را بدنبال دارد.

بنابراين، اين آيات و مثل هاى قرآنى براى ما انسان ها هشدارباشى است كه خداوند و نعمت هاى مادّى و معنوى او را سپاس بگوئيم كه بى شك:

شكر نمت نعمتت افزون كند***كفر نعمت از كفت بيرون كند

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------

1- «قريه» در استعمالات قرآن مجيد به معناى روستا نيست، بلكه مطلق جاى آباد است; اعم از اينكه روستا باشد، يا شهر كوچك، و يا شهر بزرگ. بدين جهت، در زمان حضرت يوسف(عليه السلام) به پايتخت مصر نيز قريه گفته شده است.

2- جنگ ناخواسته حكومت بعثى عراق عليه ايران و دفاع مقدّس شيرمردان ايران اسلامى از سال 1359، دو سال پس از پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى، شروع شد و هشت سال طول كشيد.

3- مشروح حدّ شرعى محارب و مفسد فى الارض را در كتاب جواهر الكلام، جلد 41، صفحه 564 به بعد مطالعه فرمائيد.

4- بحارالانوار، جلد 74، صفحه 417 و نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 364.

5- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 146.

6- تفسير مجمع البيان، جلد 6، صفحه 390. و التبيان، جلد 6، صفحه 432.

7- تفسير نمونه، جلد 11، صفحه 431

مثال هاي قرآني

 

بيست و نهمين مثال: تازه مسلمانان سست ايمان

 

خداوند در آيه 92 سوره نحل در بيست و نهمين مثل مى‏فرمايد: «وَ لا تَكُونُوا كَالَّتى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّة اَنْكاثاً تَتَّخِذُونَ اَيْمانُكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ اَنْ تَكُونَ اُمَّةٌ هَِى اَرْبى مِنْ اُمَّة اِنَّما يَبْلُوكُمْ الله بِه وَ لَيُبَيِّنُنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ»; همانند آن زن ]سبك مغز [نباشيد كه پشم هاى تابيده خود را پس از استحكام، وامى تابيد! در حالى كه سوگند ]و پيمان[ خود را وسيله خيانت و فساد قرار مى‏دهيد; بخاطر اينكه گروهى، جمعيّتشان از گروه ديگر بيشتر است ]و كثرت دشمن را بهانه اى براى شكستن بيعت با پيامبر مى‏شمريد[! خدا فقط شما را با اين وسيله آزمايش مى‏كند; و به يقين روز قيامت، آنچه را در آن اختلاف داشتيد، براى شما روشن مى‏سازد!

 

دورنماى بحث

در آغازاسلام كه مسلمانان در اقليّت و دشمنان و مشركان در اكثريّت بودند، برخى از جوانان شيفته پيامبر شده، به آن حضرت ايمان مى‏آوردند; ولى آنها تحت فشار خانواده، دوستان، آشنايان و جامعه مشرك قرار مى‏گرفتند[1])، در اين مرحله برخى همانند ابوذرها، بلال ها و عمّارها مستحكم و پايدار بودند و حتّى در راه عقيده خود جان مى‏باختند. ولى برخى از تازه مسلمانان سست بودند و طاقت تحقيرها، سرزنش ها و اعتراضات اطرافيان را - كه اكثريّت جامعه را تشكيل مى‏دادند نداشتند و پس از پشت سرگذاشتن مراحل سخت اسلام و ايمان مرتد گشته، دوباره به صف مشركان مى‏پيوستند. آيه فوق درباره اين دسته از تازه مسلمانان سست ايمان نازل شده است.

 

شرح و تفسير

وَ لا تَكُونُوا كَالَّتى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّة اَنْكاثاً: اى تازه مسلمانان، اى كسانى كه با زحمت و تحمّل مشكلات، مراحل اسلام و ايمان را پشت سر گذاشتيد و مفتخر به قبولى پاك ترين و بهترين دين آسمانى شديد، مانند آن زن نادان سبك مغزى كه ريسمانى مى‏تابيد و بعد از تمام شدن كار آن را وامى تابيد، نباشيد و پس از گرويدن به اسلام و ايمان، زحمت هاى خود را هدر ندهيد و به كفر و شرك بازنگرديد.

در اينكه نام اين زن سفيه و أبله چه بوده است، اختلاف است. برخى او را «رايطه» ناميده اند. بعضى معتقدند كه نامش «ربطه» بوده است و عده اى نيز بر اين عقيده اند كه او را «رابطه» مى‏خواندند; ولى به هر حال، اين زن در زمان جاهليّت زندگى مى‏كرد و بسيار ابله و نادان بود. به همين جهت، عرب او را «حمقاء» نيز ناميده است.

كار احمقانه اين زن متمكّن ابله، اين بود كه هر روز صبح مقدارى پشم آماده مى‏كرد; سپس كنيزهايش را مى‏خواند تا اين پشم ها را بتابند و با آن طنابى بسازند. آنها با زحمت فراوان اين كار را انجام مى‏دادند. به هنگام ظهر ناهار مى‏خوردند; پس از صرف ناهار دوباره آن زن، كنيزان خود را فرامى خواند تا اين ريسمان تابيده شده را واتابند و دوباره تبديل به پشم كنند، آنها نيز چنين مى‏كردند. روز بعد دوباره صبح هنگام پشم ها را طناب و عصرگاهان طناب تابيده را تبديل به پشم مى‏كردند و اين داستان احمقانه هر روز تكرار مى‏شد.

قرآن مجيد در اين آيه شريفه به تازه مسلمانان سست ايمان هشدار مى‏دهد كه مانند آن زن احمق عمل نكنند و از دين و ايمان خود باز نگردند.

تَتَّخِذُونَ اَيْمانُكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ: اى تازه مسلمانان! اى سست ايمانان!سوگند و پيمان خود را وسيله خيانت و فساد قرار ندهيد و در بيعت با خداى خويش تقلّب نكنيد.

اَنْ تَكُونَ اُمَّةٌ هِىَ اَرْبى مِنْ اُمَّة: شما تنها به اين دليل كه مشركان در اكثريّت هستند و مسلمانان در اقليّت، براى پيمان شكنى با پيامبر خدا اين را بهانه قرار ندهيد كه اين عذر و بهانه شما پذيرفته نيست، بلكه بايد به پيمانتان وفادار باشيد.

اِنَّما يَبْلُوكُمُ الله بِه: كثرت دشمن و قلّت مسلمانان ، عذر بازگشت به كفر نيست، بلكه اين خود نوعى امتحان الهى براى مسلمانان و مؤمنان است. سعى كنيد در اين امتحان پيروز و سربلند باشيد.

وَ لَيُبَيِّنُنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ: بى شك در روز قيامت خداوند تمام اختلافات را برطرف مى‏سازد و حقايق ظاهر مى‏شود، و حتّى كافران و مشركان افسوس مى‏خورند كه چرا ايمان نياوردند.

اين مثل، مثل بسيار زيبا، رسا، جالب و جاذبى است و هشدارباشى استبراى مسلمانانى كه طناب ايمان خود را محكم تابيده اند و با زحمت فراوان آن را به اتمام رسانيده اند تا مبادا پس از اين همه زحمت با روى آوردن به شركآن را هدر دهند.

 

پيام هاى آيه شريفه

1- پشم در حالت عادى براى هيچ كارى قابل استفاده نيست; نه فرش، نه لباس، نه ابزار زندگى، و نه چيز ديگر; امّا وقتى همين پشم تابيده مى‏شود، اگر باريك باشد و به صورت نخ درآيد، با آن پارچه و فرش و مانند آن مى‏بافند. و اگر ضخيم تر باشد با آن طناب و حتّى خانه هاى بيابانى و چادر مى‏سازند.

جامعه متفرّق و از هم گسيخته نيز مانند پشم بى خاصيّت است; اما به هنگام اتّحاد منشأ اثرات فراوانى مى‏گردد.

2- پشم در حالت عادى بسيار سست و آسيب پذير است; وزش باد ملايمى آن را مى‏برد و قدرت مقاومت در مقابل نسيم را ندارد; اما اگر همين پشم تابيده شود و محكم گردد، گاهى از اوقات سنگين ترين وزنه ها را با آن حمل و نقل مى‏كنند و حتّى كشتى هاى بزرگ را به وسيله آن مهار مى‏كنند و با آن لنگر مى‏اندازند.

3- تنها عاملى كه اين پشمِ بى مصرفِ سست را مقاوم مى‏كند، اتّحاد رشته هاى پشم است. آرى; پس از اينكه اين رشته ها دست به دست هم دادند و همديگر را در آغوش گرفتند و پيمان اتّحاد و هماهنگى بستند و دست از تشتّت و اختلاف برداشتند، منشأ خيرات فراوانى مى‏گردند. و اين به انسان مى‏آموزد كه وجود تو هم استعدادهاى بالقوه فراوانى دارد، اگر تابيده شود محكم مى‏شود و پيام آور محصولات تازه و مفيدى; چون تصميم، اراده، وحدت كلمه، ايمان، توكّل به خدا و مانند آن خواهد شد.

از اين رو، قرآن مجيد مى‏فرمايد: شما به وسيله ايمان تابيده شده ايد، انسان عاقل دوباره طناب ايمان خود را وانمى تابد!

اين تشبيه بسيار زيبا، جالب و پرمعنا در كلام حضرت زينب(عليها السلام) نيز آمده است در آن هنگام كه حضرت زينب به درازه كوفه رسيد در يك سخنرانى آتشين مردم را مورد خطاب قرار داده، فرمود: «اِنَّما مَثَلُكمْ كَمَثَلِ الَّتى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّة...»; مَثَل شما مردم بىوفا و پيمان شكن كوفه، مثل آن زن احمق و أبله و نادانى است كه ريسمان تابيده محكم خود را از هم گسيخته مى‏سازد.[2]) شما، هم با على(عليه السلام)بيعت كرديد و هم با نماينده امام حسين(عليه السلام)، مسلم بن عقيل، رشته پيمان را محكم كرديد; ولى هنگامى كه ابن زياد آمد، با چند وعده و وعيد و ايجاد رعب و وحشت، پيمان خود را شكستيد و معلوم شد كه تمام آن دعوت ها و بيعت ها و اعلان وفادارى ها جز حقه بازى چيزى نبوده است، و اكنون هم با ديدن سر حسين بن على(عليهما السلام) گريه مى‏كنيد; هم مى‏كشيد و هم عزادارى مى‏كنيد!

كسانى كه با ادبيّات عرب آشنا هستند، درمى يابند كه اين خطبه چقدر ارزشمند است. به عقيده ما حضرت زينب(عليها السلام) از بازار آشفته كوفه دست گشود و پايه هاى تخت و تاج  حكومت يزيد را در شام به لرزه درآورد و مقدّمه سرنگونى بنى اميه و انقلاب ها و شورش هاى بعدى را فراهم كرد.

 

اهميّت وفاى به عهد و پيمان

در مورد اهميت وفاى به عهد و پيمان روايات فراوانى وارد شده است كه به سه نمونه آن اشاره مى‏شود:

1- پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در روايت كوتاه و پرمعنايى مى‏فرمايد: «لا دينَ لِمَنْ لا عَهْدَ لَهُ; كسى كه عهد و پيمان ندارد و به آن وفا نمى‏كند، دين ندارد».[3])

اين سخن بسيار مهم بدين معنا است كه وفاى به عهد مساوى با دين دارى است و انسان عهدشكن كه امروز قول مى‏دهد و فردا تخلّف مى‏كند، انسان بى دينى است; چه اينكه وقتى انسان در مقابل بندگان خدا وفادار نباشد، در مقابل خداوند هم وفادار نخواهد بود.

2- حضرت على(عليه السلام) در نامه 53 نهج البلاغه (عهدنامه مالك اشتر)[4])مى فرمايد:

اى مالك! در عهدى كه مى‏بندى پايدار و وفادار باش چه طرف پيمان تو مسلمان باشد، چه كافِر; زيرا در ميان تمام دستوراتى كه خداوند برشمرده است، هيچ دستورى به اهميّت عهد و پيمان نيست; چه اينكه عهد و پيمان در ميان تمام امّت ها و ملّت ها محترم است.

دنياى كنونى نيز چنين است و غالب كشورها به عهد و پيمان ها پايبند هستند و حتّى در زمان جاهليّت نيز چنين بوده است و بت پرستان نيز به پيمان هاى خود وفادار مى‏ماندند. بنابراين، لازم است مسلمانان در پيمانهاى خود با خدا ومردم وفادار بمانند.

3- امام باقر(عليه السلام) در روايت زيبايى مى‏فرمايد: «ثَلاثٌ لَمْ يَجْعَلِ الله عَزَّوَجَلَّ لاَِحَد فيهِنَّ رُخْصَةٌ: اَداءُ الاَْمانَةِ اِلَى الْبَرِّ وَ الْفاجِرِ وَ الْوَفاءُ بِالْعَهْدِ لِلْبَرِّ وَ الْفاجِرِ وَ بَرُّ الْوالِدَيْنِ بَرَّيْنِ كانا اَوْ فاجِرَيْنِ»; سه چيز است كه خداوند - عزّوجلّ - به هيچ شخصى اجازه تخلّف از آن را نداده است:

1- اداى امانت به صاحبش چه صاحب آن نيكوكار باشد و چه فاسق.

2- وفاى به عهد و پيمان نسبت به فاسق و مؤمن.

3- نيكى به پدر و مادر چه صالح باشند و چه فاجر.[5])

بنابراين، بر اساس آيات و روايات وفاى به عهد در سرلوحه همه امور قرار دارد، و چنانچه بنده اى بخواهد خداوند خواسته هايش را مورد اجابت قرار دهد، بايد به پيمان با خداى خويش وفادار باشد.

گرت هواست كه معشوق نگسلد پيوند***نگاهدار سر رشته تا نگهدارد

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

1- ما كه اكنون از نعمت بزرگ و بى بديل اسلام برخورداريم، بايد قدردان پدران و مادران خود باشيم كه در آغاز اسلام را پذيرفتند و ما در جامعه و خانواده اى مسلمان متولّد شديم و اسلام را پذيرفتيم.

2- به نقل از كتاب «امام حسن و امام حسين(عليهما السلام)» تأليف علاّمه سيّد محسن امين عاملى، صفحه 256.

3- ميزان الحكمه، باب 2964، حديث 14124.

4- پس از گذشت بيش از هزار سال از اين عهدنامه، هنوز بويى از كهنگى در آن ديده نمى شود. گويى اين نامه ديروز نوشته شده است! در حالى كه بهترين آثار فكرى بشر با گذشت زمان كهنه مى شود، حتّى اگر تراوش مغزهاى استثنايى چون مغز سعدى و بوعلى سينا باشد و ظاهراً علّت اين امر اين است كه، سخنان على((عليه السلام)) از قلبى سرچشمه گرفته است كه با علم خدا پيوند دارد و از آنجا كه علم خداوند كهنه نمى شود، اين سخنان نيز كهنه نمى گردد.

5- اصول كافى، كتاب الايمان و الكفر، باب البر بالوالدين، حديث 15..

مثال هاي قرآني

 

بيست و هشتمين مثال: مشرك و مؤمن

 

خداوند در آيه شريفه 76 سوره نحل در بيست و هشتمين مثل با مقايسه بين مشرك و مؤمن مى‏فرمايد: «وَ ضَرَبَ الله مَثَلاً رَجُلَيْنِ اَحَدُهُما أَبْكَمُ لا يَقْدِرُ عَلى شَىْء وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْليهُ اَيْنَما يُوَجههُ لاَيأْتِ بِخَيْر هَلْ يَسْتَوى هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراط مُسْتَقيم»; خداوند مثالى زده است: دو نفر كه يكى از آن دو، گنگ مادرزاد است; و قادر بر هيچ كارى نيست; و سربار صاحبش مى‏باشد; او را در پى هر كارى بفرستد، خوب انجام نمى‏دهد; آيا چنين انسانى، با كسى كه امر به عدل و داد مى‏كند، و بر راهى راست قرار دارد، برابر است؟!

 

دورنماى بحث

اين آيه شريفه مَثَل نيز در صدد مقايسه انسان مؤمن با افراد مشرك است. آيه در مثالى جالب و زيبا و دقيق اين دو را به گونه اى مقايسه مى‏كند كه هيچ كس نمى‏تواند انكار كند كه آن دو مساوى نيستند، مخصوصاً، با توجه به صفاتى كه در آيه فوق براى مشرك بيان گرديده است، مؤمن اصلاً قابل مقايسه با مشرك نيست.

 

شرح و تفسير

وَ ضَرَبَ الله مَثَلاً رَجُلَيْنِ: در اين مثال كه مشركان و مؤمنان با يكديگر مقايسه شده است، خداوند دو نفر را در نظر گرفته است; نفر اوّل - كه مثال مشرك است - داراى پنج ويژگى است كه بدان اشاره مى‏شود:

1- «اَحَدُهُما اَبْكَمُ»; اوّلين ويژگى اين انسان اين است كه «ابكم: گنگ» است. عرب براى انسان «لال و گنگ» دو واژه دارد، نخست «اَخْرَص» و ديگرى «اَبْكَم». اخرص به گنگى اطلاق مى‏شود كه در بدو تولّد لال نبوده است، بلكه در طول زندگى بخاطر حادثه اى قدرت سخن گفتن را از دست داده است; ولى به كسانى كه از بدوِ تولّد از اين نعمت بزرگ الهى محروم بوده اند، «ابكم» مى‏گويند.

برخى از اهل لغت نيز علاوه بر مطلب مذكور گفته اند: «ابكم به انسان گنگ مادرزادى گفته مى‏شود كه گنگى او سرچشمه اش ضعف قواى عقلانى و عقب ماندگى ذهنى او باشد». بنابراين، «ابكم» كسى است كه مغز ناتوانى داردو بر اثر آن گنگ و لال به دنيا آمده است، كه قرآن شخص مشرك را گنگمادرزاد مى‏شناساند.

2- «لا يَقْدِرُ عَلى شَىْء»; دومين ويژگى اين انسان، اين است كه توانايى بر هيچ چيز ندارد; هم از نظر جسمى و هم از نظر روحى ضعيف و ناتوان است.

3- «وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْليهُ»; ويژگى ديگر چنين انسانى، عدم استقلال و سربار بودن اوست; يعنى اين برده سربار مولايش است. معمولاً، برده داران بردگان خود را براى حل مشكلات خود نگهدارى مى‏كنند; ولى برده مورد مثال نه تنها كار توليدى و خدماتى انجام نمى‏دهد، بلكه تنها مصرف كننده و سربار مولاى خويش است.

4- از عبارت بالا درمى يابيم كه چنين شخصى برده است و انسان آزاد نيست. به عبارتى، او تعلّق به ديگرى دارد و از خود هيچ گونه اختيارى ندارد.

5- «اَيْنَما يُوَجههُ لاَيأتِ بِخَيْر»; آخرين ويژگى او، اين است كه در پى هر كارى برود شكست خورده و ناكام برمى گردد.

بنابراين، شخص مشرك به فردى مى‏ماند كه:

1- برده است و فاقد اختيار;

2- گنگ و لال است آن هم گنگ مادرزاد;

3- قدرت بر انجام هيچ كارى ندارد;

4- سربار مولاى خويش است;

5- در همه كارهاى خود شكست خورده و ناكام است.

هَلْ يَسْتَوى هُوَ وَ مَنْ...: آيا چنان انسانى با ويژگى هاى پنجگانه اى كه ذكر شد، با انسانى كه شرح صفات او خواهد آمد، مساوى است؟

انسان ديگر (مؤمن) كه به توصيف آن خواهيم پرداخت داراى دو ويژگى ممتاز و بارز است:

1- «يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ»; نخستين ويژگى انسان دوم اين است كه همواره به عدالت و قِسط امر مى‏كند; اين انسان نه تنها خود عادل است و به عدالت عمل مى‏كند، بلكه ديگران و جامعه را نيز به عدالت فرامى خواند; يعنى شخصيّتى است داراى مديريّت و فرماندهى. بدين جهت، مردم را با امر و نهى به عدالت دعوت مى‏كند.

2- «وَ هُوَ عَلى صِراط مُسْتَقيم»; اين انسان علاوه بر آن كه عادل است و ديگران را نيز بدين كيش مى‏خواند، بر جاده مستقيم و صاف قدم مى‏گذارد.

عده اى خواهان تحقّق عدالت در جامعه هستند; امّا چون از راه صحيح و راست وارد نمى‏شوند، تئورى عدالت خواهانه آنها سر از ظلم و بيداد درمى آورد. شايد بتوان در ميان كمونيست ها چنين افرادى را يافت كه واقعاً خواهان اجراى عدالت باشند; ليكن چون راه كج و ناصحيحى را براى تحقّق اين امر انتخاب كرده اند، پس از هفتاد سال تبليغِ كمونيست، سر از ظلم ها و جنايات زياد و بى سابقه اى درآوردند.

بنابراين، مثل مؤمن، مَثَل انسان عادل و عدالت خواه است كه بر راه راست مى‏رود و مثل كافر و مشرك، مثل برده گنگِ فاقد اختيار و... است.

آيا مؤمن و مشرك مساوى هستند؟ بى شك احدى عدم مساوات اين دو را انكار نكرده است.

 

پيام آيه:

شرك و بت پرستى در قرن بيستم.

برخى تصوّر مى‏كنند كه دوران شرك و بت پرستى گذشته است و ديگر مشرك و بت پرستى وجود ندارد، در حالى كه چنين نيست; اكنون نيز مشرك وبت پرست وجود دارد; زيرا شرك، اين بلاى خانمان سوز، شاخه هاى فراوانو اقسام مختلفى دارد.

از اين رو، قرآن مجيد مى‏فرمايد: «وَ ما يُؤْمِنُ اَكْثَرُهُمْ بِالله اِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ; و بيشتر آنها كه مدّعى ايمان به خدا هستند، مشركند»[1]).

آرى; اكثر كسانى كه از ايمان سخن مى‏گويند، رگه هايى از شرك در اعتقادات آنها يافت مى‏شود.

كسى كه ثروتى مى‏اندوزد و سرمايه بزرگى براى خود تهيه مى‏كند، هنگامى كه به او گفته مى‏شود: تمام اين ثروت از آن تو نيست; زيرا تو امانتدار اين مال هستى، پس بنا بر نصّ قرآن نصيب مستمندان را بپرداز. «وَ اَنْفِقُوا مِمّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلِفينَ فيهِ; از آنچه شما را جانشين و نماينده (خود) در آن قرار داده انفاق كنيد»[2]).

او در جواب مى‏گويد: بچه هاى كوچك دارم، دخترانى دارم كه در شُرف ازدواجند، بايد براى آنها جهيزيه تهيه كنم; پسران دانشگاهى دارم، مخارج آنها سنگين است و... اين فرد مسلمان در واقع مشرك است; زيرا او رازقيّت خداوند را به طور كامل قبول ندارد و توحيد رازقيّت او ناقص است وگرنه همان خدايى كه اين بچه ها را در رحم مادر حفظ كرد و نيازهاى آنها را برآورده نمود، قدرت دارد در اين دنيا نيز آنها را كمك كند.

يا افراد رياكارى كه دست به تظاهر مى‏زنند و براى كسب آبرو و اعتبار و عزّت اعمال عبادى خد را براى مردم انجام مى‏دهند، در حقيقت به نوعى از شرك گرفتار هستند وگرنه طبق صريح آيه قرآن عزّت و ذلّت به دست خداست[3]) نه مردمى كه خود سراسر محتاج و نيازمند هستند.

انسان مشرك، پيوسته درمانده، ناتوان، ضعيف، شكست خورده و تنهاست; امّا مؤمنِ موحّد و خداپرستى كه عدالت خواه است و در راه مستقيم حركت مى‏كند همواره خداوند با اوست.

از اين رو، خداوند در سوره غافر آيه 51 مى‏فرمايد: «اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذينَ آمَنُوا فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الاَْشْهادْ»; ما به يقين پيامبران خود و كسانى را كه ايمان آورده اند، در زندگى دنيا و ]در آخرت[، روزى كه گواهان به پامى خيزند يارى مى‏دهيم.

همچنين در آيه 30 سوره مباركه فصّلت نيز مى‏فرمايد: «اِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا الله ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلآئِكَةُ اَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ اَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ»; به يقين كسانى كه گفتند: «پروردگار ما خداوند يگانه است»، سپس استقامت كردند، فرشتگان بر آنان نازل مى‏شوند كه: «نترسيد و غمگين مباشيد، و بشارت باد بر شما به آن بهشتى كه به شما وعده داده شده است!

بر اساس اين آيه شريفه خداوند به وسيله فرشتگان به مؤمنان كمك مى‏رساند. بنابراين، در دنياى امروز نيز شرك و بت پرستى - كه منشأ مفاسد فراوانى است - وجود دارد و داراى شاخه هاى فراوانى است كه مؤمنان بايد خود را از آن مبرّا كنند.

از جمله آياتى، كه مفسّران آن را درباره على(عليه السلام) بيان كرده اند، آيه مثل است; بنابر روايتى كه از طرق اهلبيت(عليهم السلام) نقل شده است منظور از «مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراط مُسْتَقيم» حضرت على بن ابيطالب و امامان معصوم(عليهم السلام) هستند[4]).

البته اين بدان معنا نيست كه ديگران مشمول آيه نيستند، بلكه مفهوم آن اين است كه حضرت امير و ديگر ائمه(عليهم السلام) بارزترين مصاديق آن هستند.[5]) آرى; عدالت على(عليه السلام) آن چنان عالم گير شد كه نه تنها على(عليه السلام) در قلب و دل مسلمانان بلكه بر قلب همه انسان هاى آزاده حكومت كرد.

از اين رو، يكى از نويسندگان مسيحى به نام «ميخائيل نعيمه» مى‏گويد: «على تنها متعلّق به مسلمانان نيست; بلكه ما مسيحيان نيز على را دوست داريم».

اگر على تنها متعلّق به مسلمانان بود، چرا نويسنده معروف مسيحى «جرج جرداق» كتاب عاشقانه «صوت العدالة الانسانيّة; بانك عدالت جهان بشريّت» را درباره حضرت على نوشت؟ او همچون عاشقى با على رفتار مى‏كند; عاشق فكر على; عاشق عدالت على; عاشق قلم على; عاشق رفتار و كردار على; عاشق تقواى على و گويا همين شخص است كه درباره حضرت امير(عليه السلام) مى‏گويد: «اى دنيا! چه مى‏شد كه تمام قدرت و توانت را جمع مى‏كردى تا در هر قرنى، مردى همچون على را به جامعه بشريّت به ارمغان مى‏آوردى; ولى افسوس كه توانايى اين كار را ندارى».

درباره عدالت آن حضرت مطالب فراوانى وجود دارد كه برخى از آنها بخاطر مشهور بودنش مورد توجه دقيق قرار نمى‏گيرد.

در نهج البلاغه آن حضرت، بسيارى از خطبه ها و نامه هاى آن حكايت از عدالت على(عليه السلام)دارند. از جمله آنها، داستان معروف و مشهور عقيل است كه در اين مباحث اشاره شده و گفته شده است كه در طول تاريخ بشريّت سابقه ندارد چنين حاكم متقدرى با برادر خويش اين گونه به عدالت رفتار كند.

در همين خطبه، داستان اشعث بن قيس منافق آمده است; فردى كه منشأ بسيارى از اختلافات، تحريكات، خرابكارى ها و توطئه ها در عصر حكومت على(عليه السلام) است. اين انسانِ منافقِ مطرود، در مورد قطعه زمينى با مسلمانى به مخاصمه نشست; پرونده آنان به دست اُسوه عدالت، على(عليه السلام)، قرار گرفت. على(عليه السلام) مى‏گويد: شب هنگام صداى در منزل را شنيدم. در را باز كردم. اشعث بن قيس منافق را در حالى ديدم كه ظرفى از حلوا - كه روى آن را با پارچه اى پوشيده بود - در دست داشت. نگاهى به قيافه او كردم و گفتم: «اين چيست؟ آيا رشوه است؟ يا صدقه است؟ و يا زكات؟ هر سه بر ما حرام است; اما رشوه كه بر همه قضات حرام است  و اما زكات و صدقه كه بر فرزندان پيامبر و خانداناو حرام است».[6])

اشعثِ منافقِ هزار رنگ، چهره حق به جانبى گرفت و باطل خود را - همانگونه كه شيوه همه اهل باطل است - در لباس حق پوشانيد و گفت: «هيچكدام يا على! بلكه هديه است كه هر مسلمانى حق دارد براى مسلمانى ديگر ببرد و ردّ آن صحيح نيست»[7]).

حضرت امير نگاه پرمعنا و پر اسرارى به او كرد و از پشت چهره حق به جانب، ماهيّت و قيافه حقيقى او را ديد و فرمود: «عزاداران بر مرگ تو اشك بريزند! تو آمدى در اين دل شب، مرا به وسيله دين و در لباس دين فريب دهى! لباس حق بر بدن باطل پوشانده اى تا حق را بر من مشتبه نمايى! اشعث تو مرا مى‏شناسى؟ بگذار خودم را معرفى كنم!

«وَ الله لَوْ اَعْطَيْتُ الاَْقاليمَ السَّبْعِ بِما تَحْتَ اَفْلاكِها عَلى اَنْ اَعْصَى الله فى نَمْلَة اَسْلُبْها جَذَبَ شَعيرَة ما فَعَلْتُهُ». به خدا قسم اگر تمام آسمان و زمين (تمام جهان هستى) را به من بدهند (يعنى بزرگترين رشوه كه تا كنون به هيچ كس داده نشده است) تا بر مورچه اى ظلم كنم و پوست جويى را به ظلم از دهانش بگيرم، به خدا قسم چنين كارى را نخواهم كرد; زيرا من مى‏دانم همه اينها نابود مى‏شود و على را با اين نعمت هاى فانى و ناپايدار چه كار! اشعث مى‏خواهى بدانى دنيا در نظر على چقدر ارزش دارد؟! به خدا قسم اين دنيا در نظر على مانند برگ نيم جويده اى در دهان ملخ است»![8]).

آرى; تمام دنيا كه اين همه جنايات براى رسيدن به جزئى از مال و منال آن صورت مى‏گيرد، در نظر على از برگ جويده شده اى بى ارزش تر است!

«تو به تاريكى على را ديده اى***زين سبب غيرى بر او بگزيده اى»

ما شيعيان و پيروان على بايد به خود بنگريم كه از عدالت على چه مقدار درس گرفته ايم. آيا قدمى در اين راه برداشته ايم يا تنها به زبان شيعه او هستيم؟ بى شك اگر در پى سعادت و رستگارى هستيم، بايد آن را از گذر عدالت على(عليه السلام)جستجو كنيم و پيوسته مهر او را در دل داشته باشيم كه شاعر چه زيبا سروده است:

گر منزل افلاك شود منزل تو***از كوثر اگر سرشته باشد گل تو

چون مهر على نباشد اندر دل تو***مسكين تو و سعى هاى بى حاصل تو

 

------------------------------------------------------------------------------------

1- سوره يوسف، آيه 106. در ذيل اين آيه شريفه روايت زيبايى از امام باقر - عليه السلام - وارد شده است. آن حضرت در اين روايت مى فرمايند: «شركى كه در اين آيه به آن اشاره شده است، مثل اين است كه شخصى بگويد: «اگر فلان كس نبود، من نابود مى شدم» يا بگويد: «اگر فلانى به دادم نمى رسيد، فلان مصيبت و گرفتارى دامن گيرم مى شد» يا بگويد: «اگر فلان كس نبود، خانواده ام را از دست مى دادم»; چون چنين اشخاصى براى خداوند در روزى دادن و دفاع و نگهدارى بندگان در ملك و حكومت او شريك قرار داده است. به ميزان الحكمه، باب 1992، حديث 9308 رجوع كنيد.

2- سوره حديد، آيه 7.

3- سوره آل عمران، آيه 26.

4- تفسير نمونه، جلد 11، صفحه 332.

5- بدين جهت در تفسير مجمع البيان، جلد 6، صفحه 375 نقل شده است كه مراد، حمزه و عثمان بن مظعون مى باشند.

6- لازم به تذكّر است كه صدقات واجب (يعنى زكات مال و فطره) بر سادات گرامى حرام است، امّا مصرف صدقات مستحبّى براى آن بزرگواران ممنوع و حرام نيست.

7- اين سخن اشاره به روايات فراوانى است كه مى گويد: هديه را هرچند بى ارزش و از ناحيه شخص بى بضاعتى باشد بپذيريد، براى آگاهى بيشتر به ميزان الحكمه، باب 4009 رجوع كنيد.

8- نهج البلاغه، خطبه 224.

مثال هاي قرآني

 

بيست و هفتمين مثال: بت پرستان و خداپرستان

 

خداوند در آيه شريفه 75 سوره نحل در بيست و هفتمين مثل مى‏فرمايد:

«ضَرَبَ الله مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَىْء وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرّاً وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَووُنَ الْحَمْدُ لِله بَلْ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ»; خداوند مثالى زده است: برده مملوكى را كه قادر بر هيچ چيز نيست; و انسان ]با ايمانى[ را كه از جانب خود، رزقى نيكو به او بخشيده ايم، و او پنهان و آشكار از آنچه خدا به اوداده، انفاق مى‏كند; آيا اين دو نفر يكسانند؟! ستايش مخصوص خداست ولى اكثر آنها نمى‏دانند.

 

دورنماى بحث

آيه مَثَل به گفتگو از بت پرستان و مؤمنان پرداخته است. خداوند بت پرستان را به بردگانى تشبيه كرده است كه هيچ مال و سرمايه اى ندارند و در تصميم گيرى خود آزاد نيستند; ولى مؤمنان علاوه بر آنكه داراى سرمايه اى از ناحيه خداوند هستند، ديگران را نيز در سرمايه خود سهيم مى‏دانند.

 

ارتباط آيه مثل با آيات قبل

در آيات قبل از بت پرستى سخن به ميان رفته است و اينكه چرا بت پرستان به پرستش موجوداتى پرداخته اند كه هيچ مشكلى را از آنها حل نمى‏كنند، در حالى كه انسان عاقل بايد كارهايش هدفدار باشد.

از اين رو، در آيه 73 همين سوره آمده است: «وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ ما لا يَمْلِكُ لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّماواتِ وَ الاَْرْضِ شَيْئاً وَ لا يَسْتَطيعُونَ»; آنها (بت پرستان) غير از خدا، موجوداتى را مى‏پرستند كه هيچ رزقى را براى آنان از آسمانها و زمين در اختيار ندارند; و توان اين كار را نيز ندارند.

 

انگيزه پرستش

عبادت و پرستش بايد بر اساس انگيزه اى باشد. يكى از انگيزه هاى پرستش خداوند قادر متعال، مسئله «شُكر مُنعِم» است; يعنى انسان وقتى به خود و اطرافش مى‏نگرد، خود را غرق در نعمتهاى متعدّد مى‏بيند; نعمت چشم، گوش، دست، پا، تفكّر و انديشه، آسمان، زمين، خورشيد، هوا، درختان، جنگل ها، و مانند آنها، و در مى‏يابد كه اين نعمت ها را خود به خويشتن نداده، بلكه از ناحيه ديگرى است. از اين رو، وجدان انسانى به او حكم مى‏كند تا از مُنعِم (شخصى كه اين نعمت ها را در اختيار انسان نهاده است) تقدير و تشكّر كند.

آيا تشكّر از مُنعم بدون معرفت و شناخت او ممكن است؟ اينجاست كه شكر منعم سبب معرفة الله مى‏شود.

بنابراين، يكى از انگيزه هاى پرستش، شكر نعمت هايى است كه خالق به مخلوقات داده است.

حال، اگر معبودى در زندگى انسان هيچ اثرى نداشته باشد و نه تنها فايده اى به عابد خود نرساند، بلكه از خويشتن نيز نتواند دفاع كند و نيازمند حمايت ديگران باشد، آيا چنين معبودى سزاوار پرستش است؟! بى شك عقل انسان اين پرستش را نمى‏پذيرد.

البته بت پرستان، بتان خويش را خالق موجودات نمى‏دانستند، بلكه بنا بر نصّ قرآن اگر در مورد خالق آسمانها و زمين از آنها سئوال مى‏شد، در پاسخ خداوند را به عنوان خالق معرّفى مى‏كردند[1]) نه بتان ناتوان خود را. بنابراين آنها در توحيد خالقيّت مشرك نبودند; همانگونه كه خداوند را نيز تنها رازق مى‏دانستند.[2])

ليكن آنها معتقد بودند كه بتها مستقلاًّ يا به عنوان شفيع در درگاه الهى براى حلّ مشكلات اقدام مى‏كنند. به همين منظور آيه 6 سوره زمر چنين مى‏فرمايد: «اَلا لِله الدّينُ الْخالِصُ وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ اَوْلِيآءَ ما نَعْبُدُهُمْ اِلاّ لِيُقَرِّبُونا اِلَى الله زُلْفى»; آگاه باشيد كه دين خالص از آنِ خداست، و آنها كه غير خدا را اولياى خود قراردادند، ]دليلشان اين بود كه:[ اينها را نمى‏پرستيم مگر به خاطر اينكه ما را بهخداوند نزديك كنند.

بى شك سخن بت پرستان باطل است و عدم صحت آن بسيار روشن است.

بتهايى كه توان حل مشكل خويش را ندارند، چگونه مى‏توانند مشكلات ديگران را برطرف كنند؟

بنابر نصّ قرآن كريم، حضرت ابراهيم بت شكن پس از داستان شيرين و آموزنده شكستن بتها، به بت پرستان فرمود: «اَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ اُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ الله اَفَلا تَعْقِلُونَ»; آيا جز خدا چيزى را مى‏پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مى‏رساند؟! اُف بر شما و بر آنچه جز خدا مى‏پرستيد! آيا انديشه نمى‏كنيد ]و عقل نداريد[؟![3])

پس انسان عاقل در مقابل چنين بت هايى سر تسليم فرو نمى‏آورد و آنها راعبادت نمى‏كند.

در پى اين آيه كه خداوند انسان را از پرستش بتان نهى كرده، آيه مَثَلمطرح شده است.

 

شرح و تفسير آيه مثل

آيه شريفه مَثَل در صدد است تا بين يك مؤمنِ خداپرست و يك مشركِ بت پرست تميز دهد. بت پرستان به برده ها و غلامان و كنيزانى تشبيه شده اند كه از خود هيچ اختيارى نداشته و همواره در اختيار مولاى خود هستند; نه مالك مال و سرمايه اى هستند و نه قدرت تصميم گيرى دارند، بلكه حتّى بعضى از مالكان به خود اجازه مى‏دادند كه به هنگام غضب و ناراحتى برده هاى خود را بكشند.

آنها معتقد بودند كه مى‏توانند هرگونه تصرّفى در اموال خويش بنمايند. انسانِ بت پرستِ مشرك همانند چنين برده مملوك، فاقد اختيار و اراده است.

امّا انسانِ مؤمنِ خداپرست، بسان انسان آزادى است كه خداوند به او روزى داده است; روزى نيك و خوش، و نه تنها خود از آن بهره مى‏گيرد، بلكه در آشكار و پنهان از آن انفاق مى‏كند و ديگران را نيز از آن بهره مند مى‏سازد.

آيا اين دو مساوى هستند؟ بى شك مساوى نيستند. آنچه كه بت پرستان را به اين كار كشانده است، جهل و نادانى آنهاست.

 

پيام هاى آيه

1- برده دارى در اسلام

آيا برده دارى كار شايسته اى است؟

آيا وجدان بشرى اجازه برده دارى را مى‏دهد؟

چرا اسلام به هنگام ظهورش همه بردگان را آزاد نكرد و برده دارى رالغو ننمود؟

چرا در فقه اسلامى احكام مخصوصى درباره بردگان به چشم مى‏خورد؟

چرا بردگان و انسان هاى آزاد از حقوق انسانى برخوردار نيستند؟

در آخرين سئوال آيا برده دارى با روح اسلام - كه دين فطرى است -سازگار است؟

پاسخ: نگارنده جواب سئوالات فوق را در كتاب مستقلّى به نام «اسلام و آزادى بردگان» و همچنين در «تفسير نمونه»[4]) به طور مشروح بيان كرده است; ليكن به مجال بحث اجمالاً به آن مى‏پردازيم.

آزادى بردگان يكى از اهداف مهم دين نجاتبخش اسلام بود و اين كار به تدريج و با گذشت زمان محقّق شد; ولى بايد توجه داشت كه اگر مسئله ناهنجارى در يك جامعه ريشه بدواند و مدّتها بدان عمل شود، نمى‏توان در مدّت كوتاه آن را ريشه كن نمود، بلكه براى از بين بردن آن بايد تدريجاً اقداماتى نمود، در غير اين صورت مشكلات عظيمى را به بار خواهد آورد.

اگر پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)، در ابتداى ظهور اسلام، برده دارى را به يكباره لغو مى‏كرد و مسلمانان برده هاى فاقد ثروت و سرمايه را آزاد كرده، از خانه هاى خود مى‏راندند، مشكلات مختلفى پديد مى‏آمد; به گونه اى كه بسيارى از آنان از گرسنگى مى‏مردند و يا برخى از آنها مرتكب گناهان مهم اجتماعى همچون سرقت، زنا، لواط و مانند آن مى‏شدند و خلاصه شيرازه جامعه را بر هم مى‏زدند; بنابراين آزادى يكباره بردگان، كار صحيحى نبوده است.

بدين جهت، اسلام برنامه آزادى تدريجى آنها را پايه گذارى كرده تا بردگان به تدريج آزاد گرديده، جذب جامعه اسلامى شوند.

از اين رو، اسلام ابتدا سرچشمه هاى بردگى را در آينده بست تا از آن به بعد برده هاى جديدى گرفته نشوند. تنها يك راه برده گيرى باقى ماند كه آن هم اُسراى جنگى بودند. در اين مورد نيز اسلام آن را قابل تبديل با چيزهاى ديگرى دانست; يعنى به مسلمانان اجازه داده شد كه اسيران جنگى را - مجّانى يا غير مجّانى - آزاد كنند. از سوى ديگر، بر آزادى بردگان تأكيد و سفارش كرد و براى آن ثواب و اجرهاى فراوانى بيان كرد.[5]) بدين صورت بود كه مسلمانان به آزادى بردگان تشويق شدند.

به همين منظور، در برخى از روايات آمده است كه حضرت على(عليه السلام) از راه درآمدهايى كه از دست رنج خويش به دست مى‏آورد، يك هزار برده را آزاد كرد «اَعْتَقَ اَلْفَ عَبْد مِنْ كَدِّ يَدِه»[6]).

در روايت ديگرى آمده است كه: يكى از كنيزان امام حسن(عليه السلام) شاخه گلى به آن حضرت داد حضرت آن گل را بوئيد و فرمود: «اَنْتِ حُرَّةٌ لِوَجْهِ الله; تو را در راه خدا آزاد كردم». شخصى گفت: آقا! به خاطر يك گل برده اى را آزاد كرديد! حضرت فرمود: «اَدَّبَنَا الله تَعالى; خداوند ما را چنين تعليم داده است».[7])

همچنين اسلام براى آزادى مطلق بردگان، كفّاره بسيارى از گناهان را آزادى آنها اعلام كرده است.

مثل اينكه اگر شخصى عمداً روزه خود را باطل كند، علاوه بر قضا بايد كفّاره اى نيز بپردازد. يكى از چيزهايى كه به عنوان كفّاره مطرح شده است، آزادى يك برده در راه خداوند است و يا در مورد تخلّف از قسم، عهد و نذر نيز آزادى برده يكى از كفّارات معيّن شده است.

بدين ترتيب با برنامه دقيق اسلام، آزادى تدريجى بردگان تحقّق يافت; يعنى صدها سال قبل اين اينكه دنيا اعلاميه آزادى بردگان را صادر كند، اسلام برنامه آزادى تدريجى آنها را طرّاحى و عملى ساخت.

 

2- بردگى هاى مدرن

قرآن مجيد انسانهاى مؤمن را آزاد و مشركان بت پرست را اسير و برده مى‏شناسد. از اين تعبير درمى يابيم كه بردگى و اسارت منحصر درمعناى معروف آن نيست، بلكه انواع و اقسام ديگرى نيز دارد; بردگىشهوات، بردگى هوى و هوس، بردگى پول و ثروت، بردگى جاه و مقام و ديگر اقسام بردگى هاى مدرن.

ابن عبّاس مى‏گويد: «اوّلين درهم و دينارى كه بر روى زمين سكه زده شد، شيطان به آن نگاهى كرد، سپس آن دو را لمس نموده و بوسيد، سپس روى چشمانش گذاشت و بعد روى سينه اش قرار داد و گفت: «أنْتَما قُرَّةُ عَيْنى وَ ثَمَرَةُ فُؤدى ما اُبالى مِنْ بَنى آدَمْ اِذا اَحَبُّوكُما اَنْ لا يَعْبُدُوا وَثَناً»; اى نور چشم من و اى ميوه دل من، اگر فرزندان آدم شما را پرستش كنند باكى نيست كه ديگر بتها را نپرستند.[8])

يعنى بتِ پول و ثروت و بردگىِ مال و منال دنيا، به مراتب خطرناك تر از بردگى مرسوم است.

دنياى امروز كه اعلان آزادى بردگان و الغاى برده دارى نمود، در واقع شكل برده دارى را عوض كرده است، ولى بردگى هنوز به گونه اى ديگر وجود دارد.

قدرت هاى بزرگ جهان در توجيه جنايات خود صريحاً مى‏گويند: اين جنايات مقتضى منافع ماست; اگر جنگ و خونريزى و كشت و كشتار واختلاف و تفرقه نباشد، كارخانه هاى اسلحه سازى ما تعطيل مى‏شود. آيااين بت پرستى نيست؟

آيا اينان اسير و برده پول و ثروت نيستند؟!

اشخاصى هستند كه اگر تجمّلات زندگى آنها مهيّا نباشد، عزا مى‏گيرند! اينها اسير واقعى هستند.

 

حضرت يوسف(عليه السلام) انسانى آزاده

از قرآن مجيد استفاده مى‏شود كه نه تنها همسر عزيز مصر، زليخا، بلكه تمام زنان اشراف و بزرگان آن ديار، حضرت يوسف(عليه السلام) را به اطاعت از زليخا و برآورده كردن خواسته هاى شيطانى اش تشويق مى‏كردند; از اين رو، در كلام يوسف(عليه السلام)آمده است: «رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمّا يَدْعُونَنى اِلَيْهِ; پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اينها مرا به سوى آن مى‏خوانند».[9])

امّا در اينكه آنها چه مى‏گفتند، احتمالات مختلفى وجود دارد. شايد يكى مى‏گفت: «يوسف! تو جوانى، و زليخا هم زن زيبايى است; چرا تسليم او نمى‏شوى؟!» و ديگرى مى‏گفت: «اگر جمال و زيبايى زليخا را نمى‏خواهى، دست كم به خاطر نفوذ و مقامى كه دارد، تسليم او شو تا تو هم صاحب مقام گردى»! و سومى مى‏گفت: «اگر به فكر هيچ يك از اين دو نيستى، از كينه و حسّ انتقام جويى زليخا بترس كه او زن كينه توزى است»!.

اما يوسف آزاده در مقابل تمام اين وسوسه ها كه در لباس هاى به ظاهر زيبا و جذّابى مطرح مى‏شد، ايستادگى و مقاومت كرد و خطاب به خداى خويش، كه تنها و تنها عبادت و بندگى او را مى‏كرد عرض كرد: «زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اينان مرا به سوى آن مى‏خوانند».

خدايا! اين زنان آلوده مرا به اسارت هوى و هوس دعوت مى‏كنند; ولى من دوست دارم كه آزاد باشم اگرچه اين آزادى از شهوات در پشت ميله هاى زندان به دست آيد. پشت ميله هاى زندان نزد من خوشايندتر است از اسارت نفس سركش! ولى اى خداى بزرگ از اين امتحان سخت به تنهايى برنمى آيم ومحتاج كمك و عنايت تو هستم; كمكم كن! اگر دستم را نگيرى در دام آنانگرفتار خواهم شد.

خداوند به يوسف آزاده كمك كرد و آزادى را در پشت ميله هاى زندان به او عنايت كرد اين آزادمرد، به زندان رفت; ولى زندانى توأم با سربلندى و افتخار، زندانى كه مقدّمه حكومت و سلطنت و اثبات پاكدامنى آن حضرت گرديد.

اگر حضرت يوسف(عليه السلام) به زندان نمى‏رفت، تعبير خواب پيش نمى‏آمد; اگر تعبير خواب پيش نمى‏آمد، از اتهامات مبرّى نمى‏گشت و مقرّب درگاه سلطان نمى‏شد و عاقبت به حكومت دست نمى‏يافت.

پروردگارا! ما همه به نوعى اسير هوى و هوس و شهوات هستيم; ولى دوست داريم از اين بردگى نجات يابيم. تو خود به ما كمك كن تا رهايى يابيم!

 

على(عليه السلام) آزادمردى ديگر

يكى از تفسيرهايى كه مفسّران در آيه مثل براى مؤمن آزاده بيان كرده اند، وجود مبارك آزادمرد جهان اسلام، حضرت على(عليه السلام) است.[10]) آرى; او از بردگى هوى و هوس و پول و ثروت آزاد بود. هرچه داشت در راه خدا انفاق مى‏كرد، حتّى در حال نماز نيز از انفاق باز نمى‏ماند.

وى كه از پسِ مظلوميتّ، پس از ساليانى سكوت و خانه نشينى به حكومت ظاهرى رسيده است. اكنون زمامدار پرقدرت مسلمانان است. برادرش عقيل - كه فردى عائله مند و فقير است - از مدينه به سوى مركز حكومت، كوفه، حركت مى‏كند تا سهم بيشترى از بيت المال نصيبش گردد حضرت سفره غذا را بر روى پشت بام مى‏اندازد; اما اين سفره مانند ساير سفره هاست و هيچ شباهتى با سفره هاى رنگين پادشاهان و اميران ندارد. بدين جهت، عقيل غذائى نمى‏خورد و به برادر خود مى‏گويد: «اين غذاها با معده من سازگار نيست»! مشكل مرا حل كن تا به مدينه برگردم.

حضرت على(عليه السلام) فرمود: «برادر بازار كوفه از اينجا پيداست. درون مغازه ها اشياى قيمتى و ارزشمند فراوانى است. بيا هر دو به بازار برويم و مغازه اى را سرقت كنيم و شما هر چقدر مى‏خواهى بردار!

عقيل گفت: «برادرجان مگر ما دزد و سارق هستيم كه دست به چنين كارى بزنيم»؟!

على(عليه السلام) فرمود: «مگر پرداختن وجه اضافى از بيت المال به تو دزدى نيست»؟!

على آزاده به برادرش پيشنهاد ديگرى مى‏دهد و مى‏فرمايد: «شنيدم قافله اى به سوى كوفه مى‏آيد. هردو با شمشيرهاى برهنه در كمين كاروان مى‏مانيم و ناگهان بر آنان يورش مى‏بريم; تو آنچه نيازدارى از كاروان بردار»!

عقيل گفت: «برادرجان مگر ما راهزن هستيم كه دست به چنين كارى بزنيم»!

على(عليه السلام) فرمود: «پرداخت از بيت المال نيز نوعى دزدى و سرقت است، پس چرا مرا به آن مى‏خوانى»؟![11])

سپس على(عليه السلام) آهن گداخته اى را نزديك دست برادر برد - كه شرح آن در مباحث گذشته بيان شد - عقيل كه ديد اين فرمانرواى آزاده راضى نيست لحظه اى از خطّ عدالت خارج شود. برخاست و رفت.

در طول تاريخ عالم بشريت كجا سراغ داريد كه برادرى قدرتمند و اختياردار خزانه كشور، براى حفظ عدالت اين گونه با برادرش رفتار كند!

خدايا به مسئولين ما توفيق ده كه همانند امير آزادگان، آزاده باشند و همواره «ضوابط» را بر «روابط» مقدّم بدارند.

 

------------------------------------------------------------------------------------

1- اين مطلب در آيات متعدّدى از قرآن مجيد آمده است; آيه 61، سوره عنكبوت، آيه 25، سوره لقمان; آيه 38، سوره زمر; آيه 9 و 87، سوره زخرف از جمله اين آيات است.

2- از جمله آيه 24 سوره سبأ دلالت بر اين امر دارد.

3- سوره انبياء، آيه 66 و 67.

4- اين بحث در مجلدهاى مختلف تفسير نمونه مطرح شده است; ولى عمده آن در جلد 21، صفحه 412 به بعد آمده است.

5- به كتاب وسايل الشيعه، جلد 16، ابواب العتق، باب اوّل مراجعه كنيد.

6- بحارالانوار، جلد 41، صفحه 43.

7- مسند الامام المجتبى(عليه السلام) صفحه 702.

8- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 137.

9- سوره يوسف: آيه 33.

10- منهج الصادقين، جلد 5، صفحه 212.

11- بحارالانوار; جلد 9 (چاپ تبريز)، صفحه 613، (به نقل از داستان راستان، جلد اوّل، صفحه 130، داستان 38).

مثال هاي قرآني

 

بيست و ششمين مثال: مثال والايى براى خداوند

 

خداوند در آيه شريفه 60 سوره نحل مى‏فرمايد: «لِلَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ مَثَلُ السَّوْءِ وَ لِله الْمَثَلُ الاَْعْلى وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ»; براى آنها كه به سراى آخرت ايمان ندارند، صفات زشت است; و براى خدا، صفات عالى و او قدرتمندو حكيم است.

 

دورنماى بحث

همان گونه كه در بحث هاى قبل گذشت هدف  از «امثال القرآن»، بيان مسايل عقلى و پيچيده در قالب مسايل حسّى و قابل درك همگان است; زيرا قرآن مجيد براى همه است; يعنى همانطور كه آگاه ترين دانشمندان، مخاطب آيه هاى قرآن هستند، بى سوادترين مسلمانان نيز مخاطب آن هستند.

در مورد آيه مذكور در بين مفسّران اختلاف است كه آيا از مثل هاى قرآناست يا خير؟

علّت اين اختلاف آن است كه مفسّران براى آيه شريفه دو تفسير بيان كرده اند بنابر يكى از آن دو، آيه شريفه از امثال القرآن به شمار مى‏رود كه به منظور نشان دادن آن به ذكر هر دو تفسير مى‏پردازيم.

 

 

تفسير اوّل

طبق تفسير اوّل كلمه «مَثَل» به معناى صفت آمده است; يعنى كسانى كه ايمان به قيامت ندارند، صفات زشت و بد و ناپسندى دارند و حقيقت هم همين است; زيرا كسانى كه ظلم مى‏كنند، رشوه مى‏گيرند، دروغ مى‏گويند، مرتكب قتل نفس مى‏شوند و... بى شك به روز قيامت اعتقادى ندارند وگرنه مرتكب چنين گناهانى نمى‏شوند.

قرآن مجيد در آيه 4 سوره مطفّفين، درباره كم فروشان مى‏فرمايد: «اَلا يَظُنُّ اُولئِكَ اَنهمْ مَبْعُوثُونَ لِيَوْم عَظيم»; آيا آنها (كم فروشان) گمان نمى‏كنند كه در روزى بزرگ برانگيخته مى‏شوند؟!

بنابر آيه، علّت كم فروشى كم فروشان بى اعتقادى آنها به روز قيامت است وگرنه كم فروشى نمى‏كنند!.

آرى; كسانى كه اعتقاد و ايمان به روز آخرت ندارند، صفات بد و زشتى دارند. از اين رو، انسان بايد تحت كنترل و برنامه اى باشد وگرنه بسيارند كسانى كه دست به هر جنايتى مى‏زنند و براى به دست آوردن كمترين سودى، بزرگترين جنايت را مرتكب مى‏شوند.

وَ لِله الْمَثَلُ الاَْعْلى: و براى خداوند صفات والا و عالى است; چون او هم قدرتمند و شكست ناپذير است و هم حكيم و با برنامه.

انسان هاى به ظاهر قدرتمند، معمولاً انسان هاى حكيمى نيستند و از قدرت خود استفاده ناشايست مى‏كنند.

قدرت، آفت هاى فراوانى دارد كه از جمله آنها، بى توجهى به حساب و كتاب وكارهاى حكيمانه است; ولى خداوند قدرتمند - كه بالاترين قدرت را داراست - حكيمى مطلق است.

در نتيجه بر اساس اين تفسير، آيه شريفه از امثال القرآن به شمار نمى‏رود.

 

تفسير دوم

طبق تفسير دوم كلمه «مَثَل» در آيه شريفه همان معناى لغوى خود را داراست.

كسانى كه به روز قيامت ايمان ندارند و معاد را - چه در عقيده و چه در عمل - نپذيرفته اندمثل هاى بدى دارند; مانند همان مثال هايى كه در قرآن مجيد براى آنها ذكر شده است.

مثالى كه در آيه 17 سوره بقره درباره منافقان بيان شده است از اين جمله است; در اين مثال خداوند مى‏فرمايد: «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِى اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمّا اَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ الله بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فى ظُلُمات لا يُبْصِرُونَ»; مثل آنان ]منافقان [همانند كسى است كه آتش افروخته اند ]تا در بيابان تاريك، راه خود را بيابند[; ولى هنگامى كه آتش اطراف او را روشن ساخت، خداوند ]طوفانى مى‏فرستد [و آن را خاموش مى‏كند; و در تاريكى هاى وحشتناكى كه چشم كار نمى‏كند، آنها را رها مى‏سازد.[1])

و نيز همانند مثلى كه در آيه 176 سوره اعراف آمده است كه در آن آيه، خداوند انسانهاى مشرك را به سگ هارى تشبيه كرده است كه نه به دوستان خود احترام مى‏گذارد و نه به دشمنانش[2]).

وَ لِله الْمَثَلُ الاَْعْلى وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ: ولى خداوند مثال هاى اعلى و والايى دارد اگرچه هر مثالى براى خداوند در نظر گرفته شود ناقص است; زيرا مثال هاى ما از موجودات عالم امكان است و آنها همه محدود و ناقص هستند و روشن است كه نمى‏توان ذات نامحدود كاملى را با موجودات محدود و ناقص به تصوير كشيد و شايد آيه شريفه «فَلا تَضْرِبُوا لِله الاَْمْثالَ»[3]) به همين مسئله اشاره دارد.

على رغم مطلب فوق، اگر بخواهيم مثالى براى خداوند بيان كنيم، آيه شريفه 35 سوره نور براى اين امر شايسته تر است; چه اينكه در آن آيه خداوند به نور تشبيه شده است; زيرا در عالم آفرينش هيچ موجودى مفيدتر، بابركت تر، لطيف تر و سريع تر از نور نيست. از اين رو، براى خداوند مثل هاى زيبا ووالا و اعلى است.

پرسش: برخى اين سئوال در ذهنشان خطور مى‏كند كه همه چيز را خداوند آفريده است، پس چه كسى خداوند را آفريده است؟

پاسخ: آرى; همه چيز را خداوند آفريده است، ولى هيچ كس خدا را نيافريده است; زيرا خداوند موجودى ازلى و ابدى است; يعنى هميشه بوده و خواهد بود. اصلاً، آفريده نشده تا در پى آفريننده او باشيم. به منظور روشن شدن مطلب به مثال زير - كه امور معقول را در لباس محسوسات مى‏آورد - توجه كنيد:

دانشمندان مى‏گويند مبدأ تمام انرژى ها خورشيد است; چه اينكه درخت هايى كه منبع نور و گرما هستند، انرژى خود را از خورشيد مى‏گيرند.

ذعال سنگها - كه باقيمانده جنگلهاى دوران گذشته هستند - نيز معلول انرژى خورشيد هستند. حتّى نفت - كه اكنون از منابع مهم انرژى جهان است - منبع اصلى انرژى آن، خورشيد است; زيرا مى‏گويند: نفت باقيمانده حيوان هاى گذشته است كه در دل خاكها دفن شده اند و روشن است كه حيوانات از گياهان تغديه مى‏شوند و گياهان هم از نور آفتاب استفاده مى‏كنند.

توربينهاى بزرگ نيز كه بر آبشارها نصب مى‏شوند و توليد انرژى برق مى‏كنند، انرژى خود را از خورشيد مى‏گيرند بدين گونه كه خورشيد به درياها مى‏تابد، آبها بخار مى‏شود، بخارها تبديل به ابر مى‏گردد، ابرها بارانهاى بابركت را نازل مى‏كنند، بارانها سيلابهايى به وجود مى‏آورند و سيلابها بر توربينها جارى مى‏شوند و در نتيجه توليد برق مى‏نمايند.

اما نيرو و انرژى آفتاب از خود اوست; يعنى از خارج انرژى به خورشيد نمى‏رسد، بلكه انرژى از ذات خود خورشيد مى‏جوشد.

حال، با اينكه خورشيد يك مخلوق خدا است، اما منبع انرژى است و لازم نيست از جاى ديگرى انرژى او تأمين شود (با اين مثال) روشن مى‏شود كه خداوند متعال نيز ازلى و ابدى است و نيازى نيست كه آفريننده اى داشته باشد و يا قدرت او از جايى تأمين شود.

در نتيجه بنابر تفسير دوم آيه شريفه جزء «امثال القرآن» محسوب مى‏گردد.

 

ارتباط آيه مَثَل با آيات قبل

در آيات قبل، يعنى آيات (57 و 58 و 59)، سخن از يكى از عادات و عقايد زشت اعراب جاهلى - كه زنده به گور كردن دختران است - به ميان رفته است.

در آيه (58 و 59) آمده است: «وَ اِذا بُشِّرَ اَحَدُهُمْ بِالاُْنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَ كَظيمٌ يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ اَيُمْسِكُهُ عَلى هُون اَمْ يَدُسه فِى التُّرابِ أَلاسآءَ ما يَحْكُمُونَ»; در حالى كه هرگاه به يكى از آنها بشارت دهند دختر نصيب تو شده است، صورتش ]از فرط ناراحتى[ سياه مى‏شود; و به شدّت خشمگين مى‏گردد. به خاطر بشارت بدى كه به او داده شده از قوم و قبيله خود متوارى مى‏گردد; ]و نمى‏داند[ آيا او را با قبول ننگ نگهدارد، يا در خاك پنهانش كند؟! آگاه باشيد كه بد حكم مى‏كنند!.

با استفاده از دو آيه فوق درمى يابيم كه عرب جاهلى از اينكه خداوند به آنها دخترى عطا مى‏كرد به شدّت ناراحت مى‏شدند. و اين عمل براى همگان جاى بسى سؤال دارد.

 

چرا عرب جاهليّت دختران خود را مى‏كشت؟

مطالعات نشان مى‏دهد كه منشأ امر فوق يكى از دو علّت زير است:

1- آنها پسران را توليدكننده ثروت و دختران را فقط مصرف كننده ثروت مى‏پنداشتند; چه اينكه در آن زمان دختران فعّاليت اقتصادى نداشتند و توليد كار نمى‏كردند، ولى پسران از راههاى مختلف نان آور خانواده بودند، از راه  كار و تلاش هاى اقتصادى و يا از طريق راهزنى ها و سرقت ها و غارت ها و راههاى ديگر. به همين جهت، مى‏گفتند: دختر حقّ حيات و زندگى ندارد; ولى پسر چنين حقّى را داراست!.

2- تعصّب كر و كور; مى‏گويند بين اعراب جنگى رخ داد. قبيله پيروز، مردان، زنان و دختران قبيله شكست خورده را به اسارت گرفتند. در مدّتى كه دختران در بند اسارت بودند، كم كم با جوانان قبيله فاتح ازدواج و عروسى كردند. مدّتى گذشت و جنگ به صلح انجاميد. كار مبادله اُسرا آغاز شد; اما دخترانى كه ازدواج كرده بودند، حاضر نشدند به قبيله خود بازگردند. اين مسئله سبب شد تا خانواده هايى كه دخترانشان به دامان آنها بازنگشتند و نزد شوهرانشان ماندند، مورد سرزنش ديگران قرار گيرند. يك نفر از اين خانواده ها از فرط عصبانيّت به بتها قسم خورد كه از اين پس اگر خداوند دخترى به او بدهد، او را بكشد و زنده در گور بنهد تا شاهد چنين رسوايى نگردد![4])

كم كم اين بيمارى به ديگران نيز سرايت كرد و اين گناه بزرگ تحت يك عنوان مقدّس رايج گرديد; عنوان مقدّسى چون: «دفاع از ناموس»، يا «حفظ غيرت و حميّت»، و مانند آن. همانگونه كه امروزه نيز مرسوم است كه جنايات بزرگ را با عنوان هاى مقدّس و مورد احترام انجام مى‏دهند; از جمله آنها اينكه غربى ها با تمسّك به شعار «حقوق بشر»، حقوق ديگران را پايمال مى‏كنند و يا تحت لواى «آزادى» انسان ها را به اسارت مى‏كشند و يا به نام «تمدّن» جناياتى مرتكب مى‏شوند كه انسانهاى ما قبل تاريخ هم نمى‏كردند!

خلاصه، به هر علّتى عرب عصر جاهليّت به اين گناه بزرگ آلوده بود; ولى با آمدن اسلام حيات بخش پرونده اين جنايت بزرگ بسته شد و اين دين نوپا به انسانيّت ارج نهاد و خدمت بزرگى به زنان كرد.

از سوى ديگر، همين عرب ها - كه دختران را موجوداتى شوم مى‏دانستند و آنها را زنده به گور مى‏كردند - معتقد بودند كه ملائكه و فرشتگان دختران خدا هستند و آنها را ميپرستيدند تا رضايت الهى را جلب نمايند.

از اين رو، در آيه 57 سوره نحل چنين آمده است: «وَ يَجْعَلُونَ لِله الْبَناتِ سُبْحانَهُ وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ»; آنها ]در پندار خود[ براى خداوند دختران قرار مى‏دهند; - منزه است خداوند ]از اينكه فرزندى داشته باشد[ - ولى براى خودشان، آنچه را ميل دارند قائل مى‏شوند.

در اين آيه خداوند با منطق خودشان با آنها سخن گفته است: كه اگر دختران خوب هستند و آنها را فرزندان خدا مى‏پنداريد; پس چرا وقتى خداوند دخترى به شما عنايت مى‏كند او را زنده به گور مى‏كنيد; و اگر دختران بد هستند و بدين جهت آنها را مى‏كشيد، پس چرا اين موجودات بد را دختران خدا مى‏دانيد!

البته اين فكر جاهلى - كه ملائكه زن هستند - اكنون هم كم و بيش در ذهن برخى از مردم وجود دارد. به همين جهت، به هنگام ترسيم ملائكه آنها را بهشكل دختران مى‏كشند!

 

 

دختر دسته گل است

متأسّفانه، هنوز در برخى از خانواده ها اين تفكّرِ غلطِ جاهلى پس از قرنها وجود دارد و براى دختران ارزش را به مساوات پسران قائل نيستند و از شنيدن خبر تولّد دختر ناراحت مى‏شوند.

به منظور ردّ اين گونه تفكّرات روايات فراوانى در منابع اسلامى وجود دارد كه به دو نمونه از آن اشاره مى‏شود; باشد كه به بركت اين آيات و روايات باقيمانده اين انديشه هاى شوم برچيده شود.

1- رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با جمعى از اصحاب و ياران تازه مسلمان نشسته بودند، شخصى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) خبر آورد كه خداوند به آن حضرت فرزند دخترى عنايت كرده است. حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) از اين خبر بسيار خوشحال گشت; ولى اصحاب تازه مسلمان - كه هنوز رسوبات افكار جاهلى در اذهان آنها بود - از اين خبر ناراحت گشته و چهره در هم كشيدند. پيام آور وحى(صلى الله عليه وآله) از اين برخورد اصحاب ناراحت شد و خطاب به آنها فرمود: «ما بِكُمْ! رَيْحانَةٌ اَشُمها وَ رِزْقُها عَلَى الله»; شما را چه شده است كه اين گونه چهره در هم كشيده ايد؟! دختر دسته گلى است كه خداوند عنايت كرده است. من آن را مى‏بويم ]اگر كسى دسته گلى به شما بدهد، ناراحت و افسرده مى‏شويد؟[ رزق و روزى او هم بر خداوند است ]و از اين جهت هم جاى نگرانى نيست[.[5])

چه بسا پسرانى كه باعث سيه روزى پدران خود شدند و چه بسا دخترانى كه باعث سرافرازى پدرانشان گرديدند. حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) تنها دختر حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) باعث فخر و مباهات پدر بود و نسل آن حضرت از اوست.

2- در ذيل آيه شريفه: «وَ اَمَّا الْغُلامُ فَكانَ اَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشينا اَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً فَاَرَدْنا اَنْ يُبْدِلَهُما رَبهما خَيْراً مِنْهُ زَكوةً وَ اَقْرَبُ رُحْماً; و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند; و بيم داشتيم كه آنان را به طغيان و كفر وادارد. از اين رو خواستيم كه پروردگارشان به جاى او، فرزندى پاكتر و با محبّت تر به آن دو بدهد»[6]) آمده است كه خداوند به آن پدر و مادر به جاى اين پسر ناصالح - كه نزديك بود والدين خود را از راه حق منحرف كند - دخترى عنايت كرد. دسته گلى كه نه تنها باعث گمراهى والدين خود نگرديد بلكه باعث فخر و مباهات آنان گشت; زيرا از نسل آن دختر مبارك 70 پيامبر به وجود آمد[7]). آيا اين دختر شوم و آن پسر خوب است؟

بنابراين، طبق آيه مَثَل، كافران به خدا و روز قيامت مثالهاى بدى دارند و سخنان زشتى مى‏گويند و معتقدند كه خداوند فرزند دختر دارد، در حالى كه چنين نيست، او نه فرزندى دارد و نه خود زاده شده است «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَد».

انسانها به دو جهت نيازمند فرزند هستند:

نخست اينكه، عمر انسان محدود است و براى بقاء نسل نيازمند فرزندانى است كه نسل او را ادامه دهند.

ديگر اينكه، انسان همواره قوى و نيرومند نيست، بلكه زمان پيرى و ضعف فرا مى‏رسد و او نيازمند فرزندانى است كه به هنگام ضعف و ناتوانى ياور او باشند.

ولى خداوندى كه ازلى و ابدى است و مرگ براى ذات او بى معناست و همواره قوى و قادر مطلق است، هيچ نيازى به فرزند - چه پسر و چه دختر - ندارد.

علاوه بر همه اينها فرزند داشتن لازمه جسمانيّت است و بديهى است كه ذات حق، جسم نيست «تَعالَى الله عَنْ ذلِكَ عُلُوّاً كَبيراً».

 

------------------------------------------------------------------------------------

1 و 2- شرح و تفسير اين مثل در اوايل كتاب به صورت مشروح گذشت.

3- سوره نحل، آيه 74.

4- تفسير نمونه، جلد 11، صفحه 270.

5- وسايل الشيعه، جلد 15، صفحه 102.

6- سوره كهف، آيه 80 و 81.

7- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 286 و 287 (به نقل از تفسير نمونه، جلد 12، صفحه 504).

مثال هاي قرآني

 

بيست و چهارمين و بيست و پنجمين مثال:كلمه «طيّبه» و «خبيثه»

 

در آيات شريفه (24 و 25 و 26) سوره ابراهيم كه بيست و چهارمين و بيست و پنجمين مثل را مورد بررسى قرار مى‏دهد، چنين آمده است:

«اَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ الله مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَة طَيِّبَة اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِى السَّماءِ تُؤْتِى اُكُلَها كُلَّ حين بِاِذْنِ رَبها وَ يَضْرِبُ الله الاْمْثالَ لِلنّاسِ لَعَلهمْ يَتَذَكَّرُونَ وَ مَثَلُ كَلِمَة خَبيثَة كَشَجَرَة خَبيثَة اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الاَْرْضِ ما لَها مِنْ قَرر»; آيا نديدى چگونه خداوند «كلمه طيّبه» ]و گفتار پاكيزه[ را به درخت پاكيزه اى تشبيه كرده كه ريشه آن ]در زمين [ثابت، و شاخه آن در آسمان است؟! هر زمان ميوه خود را به اذن پروردگارش مى‏دهد. و خداوند براى مردم مثلها مى‏زند، شايد متذكّر شوند ]و پند گيرند[. ]همچنين[ كلمه «خبيثه» ]و سخن آلوده[ را به درخت ناپاكى تشبيه كرده است كه از روى زمين بركنده شده، قرار و ثباتى ندارد.

 

دورنماى بحث

آيات شريفه فوق، از جمله زيباترين آيات و شيواترين مثل هاى قرآن است. در اين سه آيه تمثيلى جالب و رسا براى كلمه طيّبه از يك سو و گفتار و سخن آلوده از سوى ديگر بيان شده است و سپس خداوند فوايد و آثار هر يك را برشمرده است.

 

ارتباط آيات مَثَل با آيات پيشين

شايد ذكر اين دو مَثَل به تناسب آيات قبلى است كه در آنها كلمه طيّبه اى از خداوند و كلمه خبيثه اى از شيطان نقل شده و مضامين و مفاهيم بلندى در آن مطرح گرديده است; چه اينكه خداوند در آيه 22 سوره ابراهيم فرموده است: «وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمّا قُضِىَ الاْمْرُ اِنَّ الله وَعَدَكُمْ وَعَدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَاَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لى عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطان اِلاّ اَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لى فَلا تَلُومُونى وَ لُومُوا اَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما اَنْتُمْ بِمُصْرِخِىّ اِنّى كَفَرْتُ بِما اَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ اِنَّ الظّالِمينَ لَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ»;

و شيطان، ]در روز قيامت[ هنگامى كه كار تمام مى‏شود، ]و بهشتيان و جهنّميان مشخّص مى‏شوند[ مى‏گويد: «خداوند به شما وعده حق داد; و من به شما وعده ]باطل [دادم. و تخلّف كردم. من بر شما تسلّطى نداشتم، جز اينكه دعوتتان كردم و شما دعوت مرا پذيرفتيد; بنابراين، مرا سرزنش نكنيد; خود را سرزنش كنيد. نه من فريادرس شما هستم و نه شما فريادرس من، من نسبت به شرك شما درباره خود - كه از قبل داشتيد و اطاعت مرا هم رديف اطاعت خدا قرار داديد - بيزار و كافرم!» مسلّماً ستمكاران عذابى دردناك دارند!

بايد توجه داشت كه در آيه شريفه فوق دو كلام نقل شده است: يكى كلام و گفتار و وعده خداوند كه بدان عمل شده است و اين نمونه اى از كلمه طيبه است و ديگرى وعده باطل شيطان كه از آن تخلّف شده و آن كلمه خبيثه است.

بنابر آيه شريفه و به مقتضاى عدالت الهى، پيروان شيطان در پذيرش دعوت او مجبور نيستند، بلكه مختارند و با ميل و اراده خود در پى شيطان حركت مى‏كنند. به همين جهت، شيطان خود آنها را سزاوار سرزنش مى‏داند; زيرا انسان ها با علم به پليدى شيطان پيرو او مى‏شوند.

مگر انسان سابقه شيطان را در برخورد با پدر خويش، آدم، نمى‏دانست كه باعث خروج آدم و نسل او از بهشت شده بود؟[1]) مگر انسان نشنيده بود كه اين شيطان قسم ياد كرده است كه تمام سعى خود را در انحراف انسان انجام دهد؟[2])پس  چرا آدمى با شناخت كافى از شيطان همچنان فريب وعده هاى باطل و دروغين او را خورده، كلام خدا را رها مى‏سازد؟!

 

شرح و تفسير

«اَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ الله مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَة: اى پيامبر و اى انسانى كه اين آيات الهى را مى‏شنوى! مگر مشاهده نكردى كه خداوند چگونه براى كلمه «طيّبه» به درختى مثال زده است؟ اين درخت داراى پنج ويژگى مهم است:

1- «طَيِّبَة»; نخستين ويژگى اين درخت اين است كه پاك و پاكيزه و خوشبو است. برخى از درختان همه قسمت هاى آن قابل استفاده و خوش منظر و خوش بو است. شاخه ها، برگ ها، ساقه ها، ريشه ها، ميوه ها، و حتّى شيره آن; ولى برخى از درختان ميوه اى تلخ، ريشه اى گنديده، منظره اى زشت و ناخوشايند، برگهايى بى رمق، شاخه هايى نا موزون و شيره اى تلخ دارند.

درختى كه آيه شريفه به آن مثال زده است از جمله درختان پاك و پاكيزه است.

2- «اَصْلُها ثابِتٌ»; ويژگى ديگر اين درخت اين است كه ريشه آن در زمين مستحكم است. يكى از قدرت نمايى هاى پروردگار اين است كه تناسبى بين شاخه ها و ريشه هاى هر درختى برقرار كرده است. درخت هر مقدار داراى شاخه هاى بلندتر و سنگين تر باشد، ريشه هاى آن فراوان تر و در اعماق زمين بيشتر نفوذ مى‏كند; به گونه اى كه اين ريشه بسان طناب هاى مختلف آن درخت را در مقابل طوفان حفظ مى‏كند.

3- «وَ فَرْعُها فِى السَّماءِ»; سومين ويژگى اين درخت رشد صعودى آن است; يعنى شاخه هاى اين درخت به طرف آسمان رشد مى‏كند.

بى شك مأموريّت و نقش ريشه هاى فرو رفته در زمين استحكام درخت و تغذيه رسانى به تنه و شاخ و برگ آن است; امّا آنچه جاى پرسش دارد اين است كه شاخه هاى سر به فلك كشيده آن چه نقشى دارد؟

وجود شاخه هاى رو به بالا و سر به آسمان كشيده، آثار و فوايد مختلفى دارد كه به برخى از آن اشاره مى‏شود:

الف: شاخه هاى سر به فلك كشيده از هوا بهتر استفاده مى‏كنند و جريان تنفّس را شايسته تر انجام مى‏دهند; چه اينكه برگ درختان نيز تنفّس مى‏كنند و عجيب اينكه بازدهى تنفّس درختان درست بر عكس بازدهى تنفّس انسان است; يعنى درختان در جريان تنفّس خود، كربُن هوا را مى‏گيرند و اكسيژن موجود در درخت را پس مى‏دهند; بر عكس دستگاه تنفّسى انسان كه اكسيژن موجود در هوا را مى‏گيرد و كربن موجود در بدن انسان را به هوا انتقال مى‏دهد.

فلسفه اين جريان معكوس آن است كه اگر جريان تنفّس انسان به عكس تنفّس درختان عمل نكند، در مدّت زمانى كوتاه در سراسر كره زمين زندگى براى نوع بشر غير ممكن مى‏شود; زيرا اكسيژن هاى موجود در هوا به تدريج مصرف مى‏شود و در هوا جز كربن چيزى براى تنفّس نمى‏ماند و اين امر سبب نابودى انسان مى‏گردد.

به همين جهت در شهرها، مخصوصاً شهرهاى بزرگ كه به دود ماشين ها و كارخانه ها آلوده هستند، توصيه مى‏شود كه درختان و فضاهاى سبز بيشترى ايجاد شود تا در رفع آلودگى هوا و تأمين اكسيژن لازم مؤثّر باشد.

يكى از فوايد بادها جابه جايى هواهاى آلوده و فاقد اكسيژن با هواى سالم است.

خداوند به وسيله بادهاى رحمت، هواهاى آلوده شهرها را خارج مى‏كندو به جاى آن هواى سالم و تميز مى‏آورد و اين امر خود در بهبود هواتأثير بسزايى دارد.

ب: شاخه هاى سر به فلك كشيده از نور خورشيد بهتر استفاده مى‏كند. نور آفتاب سبب مى‏شود كه عمليّات تنفّس درختان و كربن گيرى و آزاد كردن اكسيژن بهتر انجام گردد; به همين جهت فضاى باغ در روزها فرح بخش و در شبها هوا سنگين و براى مدّت زياد غير قابل تحمّل است.

ج: شاخه هاى رو به بالااز گرد و غبار و آلودگى هاى زمين - كه با عدم رعايت برخى از اصول بهداشتى توسّط انسان ها ايجاد مى‏شود - در امان هستند و اين آلودگى ها كمتر به چنين درختانى سرايت مى‏كند.

 

نكته مهم خداشناسى

يكى از درس هاى خداشناسى كه شاخه هاى درختان به ما مى‏آموزد اين است كه: جاذبه زمين آب را در دل زمين فرو مى‏برد و اين جذب ادامه دارد تا جايى كه قشر زمين نفوذناپذير مى‏باشد و اين يك قانون كلّى است. ولى شگفتى درباره آب مورد نياز درختان است كه از جذب آب به اعماق زمين جلوگيرى مى‏كند و آن را از طريق ريشه هاى درختان به سمت خلاف جاذبه زمين و به سوى شاخه هاى سر به فلك كشيده هدايت مى‏كند و به آخرين شاخه ها و برگ ها مى‏رساند! اين عمل خود، حكايت از قدرت الهى دارد كه روزانه در يك جنگل پر از درخت بى آنكه همانند پمپ سر و صدايى ايجاد كند، هزاران تُن آب را در مسير مخالف قانون جاذبه به سوى آسمان هدايت مى‏كند.

آيا جز قدرت بى پايان خداوندِ عالِم قادر، كسى توانايى چنين كارى را دارد؟!

در نتيجه سومين ويژگى اين درخت - كه كلمه طيّبه بدان تشبيه شده است - اين است كه شاخه هاى آن سر به فلك كشيده است; زيرا چنين شاخه هايى هم بهتر تنفّس مى‏كنند و هم از نور خورشيد بيشتر و بهتر بهره بردارى مى‏نمايند و هم از آلودگى هاى زمين كمتر رنج مى‏برند.

4- «تُؤْتى اُكُلَها كُلَّ حين»; ويژگى چهارم اين درخت دائمى بودن ميوه هاى آن است. «شجره طيّبه» درختى است كه در چهار فصل سال ميوه دارد و هر زمان انسان دست به سوى آن دراز كند، نا اميد و دست خالى باز نمى‏گردد.

5- «بِاِذْنِ رَبها»; آخرين ويژگى درخت «طيّبه» اين است كه - على رغم ويژگى ها و ميوه چهار فصل آن - به فرمان خداوند بر اساس طبيعت و نظام آفرينش سير مى‏كند بنابراين، همگى تسليم فرمان خداوند هستند، نه تنها چنين درختانى، بلكه تمام موجودات جهان آفرينش تسليم اويند «وَ لَهُ اَسْلَمَ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الاَْْرضِ»[3]).

«وَ مَثَلُ كَلِمَة خَبيثَة كَشَجَرَة خَبيثَة»: و امّا مَثَل كلمه «خبيثه» و گفتار بد وآلوده و زشت، همانند درخت خبيث و بدبو و بدطعم و بدمنظره است.

اين درخت خبيث داراى دو ويژگى است:

1- «اُجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الاَْرْضِ»; نخستين ويژگى اين درختِ خبيثِ آلوده كثيف اين است كه از ريشه درآمده است و بر خلاف درخت طيّبه كه ريشه هاى آن همچون طناب هاى محكم و متعدّدى آن را در برابر طوفانها و بادهاى سهمگين محافظت مى‏كرد، اين درخت ريشه هايش قطع گرديده و از لابلاى زمينخارج گرديده است.

2- «ما لَها مِنْ قَرار»; چنين درختى كه ريشه هايش از زمين درآمده است،هيچ قرار و ثباتى ندارد و با كوچكترين حادثه و با كمترين وزش بادى جابه جا مى‏شود.

چنين درختى، كه نه ميوه اى دارد، و نه عطر و بوى خوشى، و نه سايه مناسبى ايجاد مى‏كند تنها و تنها بدرد سوختن مى‏خورد.

بسوزند چوب درختان بى بر***سزا خود همين است مر بى برى را

 

«كلمه طيّبه» چيست؟

مفسّران در معنا و تفسير «كلمه طيّبه» بحث و گفتگو دارند كه به برخى از نظريّات آنها اشاره مى‏شود:

1- برخى معتقدند كه مراد از «كلمه طيّبه»، كلمه طيّبه «لا اله الا الله» است.[4])اين كلمه مبارك بسان شجره طيّبه اى است كه ريشه هايش مستحكم و استوار، و شاخه هايش سر به آسمان كشيده است، و در واقع درخت سعادت انسان محسوب مى‏گردد. اين درخت كه همان حقيقت توحيد است قلب انسان را زنده مى‏كند و همه بت ها را مى‏شكند. در مقابل بت پول، رشوه، ربا، دزدى و تجاوز سجده نمى‏كند; براى حفظ مقام هزاران دروغ نمى‏گويد، و براى حفظ مال دنيا دست به جنايت نمى‏زند; زيرا اين گونه اعمال شرك و بت پرستى است و بدين جهت است كه انسان رياكار را در آخرت به اسم منافق و فاجر مى‏خوانند.[5])

وقتى توحيد در دل انسان زنده شد، هواپرستى - كه عامل اصلى تمام انحرافات است - نابود مى‏شود.

از اين رو، در روايت زيبايى آمده است: «اَبْغَضُ اِله عُبِدَ عَلى وَجْهِ الاْرْضِ الْهَوى»; بدترين بت ها كه در روى زمين هميشه مورد پرستش قرار مى‏گرفته است، بت هوى و هوس است.[6])

«مادرِ بت ها بت نفس شماست***زانكه آن بت مار و اين بت اژدهاست»

اگر شجره طيّبه توحيد در قلب انسان كاشته شد اين بت ها كنار مى‏رود.

2- برخى از مفسّران بر اين اعتقادند كه مراد از كلمه طيّبه «شخص مؤمن» است. در قرآن مجيد، بر موجودات «كلمة الله» اطلاق شده است; مؤمن هم كلام الهى است. خورشيد، ماه، ستارگان، زمين و آسمان همه كلمة الله هستند; يعنى اينها در كتاب آفرينش و تكوين جزء كلمات الله به شمار مى‏آيند; همانگونه كه در مورد حضرت مسيح(عليه السلام) كلمة الله استعمال شده است.[7])

درخت وجود مؤمن - مانند شجره طيّبه - داراى ميووه هاى مختلفِ تمام فصل از قبيل سخاوت، شجاعت، جود، مهر، محبّت، احسان، ايمان،و مانند آن است.[8])

3- برخى نيز «كلمه طيّبه» را به امامان معصوم(عليهم السلام) تفسير كرده اند. اين بزرگواران شجره طيّبه اى هستند كه شاخسار وجودى آنها سرشار از ميوه هاست كه هر كس به تاريخ زندگى شان، به مزار و حرمشان و به كلمات و سخنانشان، نزديك شود و دست نياز بسوى آنها دراز كند، بى بهره نخواهد ماند.[9])

4- «علماء» تفسير ديگرى براى كلمه طيبه هستند; زيرا مردم از ميوه هاى وجود آنها بهره مى‏برند.

5- «فكر پاك» پنجمين تفسيرى است كه براى كلمه طيّبه بيان شده است. افكار پاك، شجره طيّبه اى هستند كه در طول تاريخ ثابت و برقرار مى‏مانند.

6- ششمين تفسيرى كه براى كلمه طيّبه گفته اند، «سخن خوب» است.گاهى يك سخن خوب ماندگار مى‏شود و افراد زيادى در جامعه از آناستفاده مى‏كنند.[10])

از اين رو، از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در كتاب ارشاد ديلمى روايت معروفى نقل شده است كه آن حضرت فرمودند: «ما اَهْدَىَ اَلْمَرْءُ الْمُسْلِمُ عَلى اَخيهِ الْمُسْلِمِ هَدِيَّةً اَفْضَلَ مِنْ كَلِمَةِ حِكْمَة يَزيدُهُ الله بِها هُدىً وَ يَرُده عَنْ رِدىً; هيچ مسلمانى براى مسلمان ديگر هديه اى بهتر از كلمه حكمت آميزى كه نور هدايت را در قلب او زياد و ظلمت و تاريكى را كم كند، هديه نكرده است».[11])

در داستان حضرت خضر و موسى(عليهما السلام) آمده است كه وقتى آنها به شهر إنطاكيه رسيدند. و با بى مهرى شديد مردم مواجه شدند، به ناچار به سوى خارج شهر حركت كردند. در خارج از شهر به ديوار خرابه اى برخوردند. حضرت خضر(عليه السلام)به حضرت موسى(عليه السلام) گفت: «اين ديوار خراب را بايد بسازيم». سخن خضر براى موسى ناخوشايند آمد. حضرت خضر فرمود: «اين ديورا از آنِ دو بچه يتيم است و گنجى در اينجا پنهان گشته، پدر آنها انسان خوبى بوده است، اميد مى‏رود بچه هايش از آن استفاده كنند».

در روايات آمده است كه آن گنج پول و طلا نبوده است، بلكه كلمات حكمت آميزى بوده كه پدر براى فرزندان خود به يادگار گذاشته بود.[12]) همانگونه كه سخنان گهربار اميرالمؤمنين(عليه السلام) ارزشمندتر از هر گنجى است كه براى همه عصرها و نسل ها به يادگار مانده است.

 

 

كلمه طيّبه اى از امام حسن مجتبى(عليه السلام)

جُنادة بن ابى سفيان، از اصحاب باوفاى امام مجتبى(عليه السلام)، در آخرين ساعات عمر با بركت سبط اكبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خدمت آن حضرت شرفياب گشت. وى به سوى اين درخت پاكيزه دست تمنّا دراز كرد تا ميوه اى بچيند. على رغم اينكه امام بر اثر زهر حال مناسبى نداشت; ليكن شروع به موعظه جناده نمود. از جمله مواعظ آن حضرت اين جمله بسيار زيبا و پرمعنا است: «اِنْ اَرَدْتَ عِزّاً بِلا عَشيرِة وَ هَيْبَةً بِلا سُلْطان فَاخْرُجْ عَنْ ذُلِّ مَعْصِيَةِ الله اِلى عِزِّ طاعَةِ الله عَزَّوَجَلَّ»; اى جنادة! اگر مى‏خواهى قوى باشى، بى آنكه قبيله و عشيره اى داشته باشى و اگر مى‏خواهى اُبهت و شكوه و عظمت داشته باشى، بى آنكه تاج و تخت پادشاهى داشته باشى، از سايه شوم معصيت و نافرمانى خداوند خارج شو و در سايه اطاعت و فرمان بردارى خداوند قرار گير».[13])

آرى; بندگى كن تا كه سلطانت كنند، سلطنت در بندگى خداست، عزّت و آبرو و قدرت در بندگى پروردگار عالم است. «فَاِنَّ الْعِزَّةِ لِله جَميعاً»[14])

خوى حيوانى سزاوار تو نيست***ترك اين خو كن كه انسانت كنند

چون على در عالم مردانگى***فرد شو تا شاه مردانت كنند

همچو سلمان در مسلمانى بكوش***اى مسلمان تا كه سلمانت كنند

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

1- ر.ك. به آيه 36 سوره بقره.

2- آيه 16 و 17 سوره اعراف به اين مسئله اشاره دارد.

3- سوره آل عمران، آيه 83.

4- مجمع البيان، جلد 6، صفحه 312.

5- ميزان الحكمه، باب 1409، حديث 6784.

6- المحجة البيضاء، جلد 8، صفحه 44.

7- سوره آل عمران: آيه 39.

8- التبيان، جلد 6، صفحه 292.

9- تفسير نمونه، جلد 10، صفحه 340.

10- تفاسير ديگرى نيز براى «كلمه طيّبه» ذكر شده است. به تفسير الميزان، جلد 23 (فارسى)، صفحه 78 و 79 و تفسير نمونه، جلد 10، صفحه 331 مراجعه فرمائيد.

11- ميزان الحكمه، باب 4011، حديث 21208.

12- مجمع البيان، جلد 6، صفحه 488.

13- مسند الامام المجتبى(عليه السلام)، صفحه 556.

14- سوره نساء، آيه 139.

مثال هاي قرآني

 

بيست و سومين مثال: اعمال كافران

 

قرآن در آيه شريفه 18 سوره ابراهيم مى‏فرمايد:

«مَثَلُ الَّذينَ كَفَرُوا بِرَبهمْ اَعْمالُهُمْ كَرَماد اشْتَدَّتْ بِهِ الرّيحُ فى يَوْم عاصِف لا يَقْدِرُونَ مِمّا كَسَبُوا عَلى شَىْء ذلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعيدُ»; اعمال كسانى كه به پروردگارشان كافر شدند، همچون خاكسترى است در برابر تندباد در يك روز طوفانى; آنها توانايى ندارند تا كمترين چيزى از آنچه را انجام داده اند، به دست آورند; و اين همان گمراهى دور و دراز است.

 

دورنماى بحث

آيه شريفه مَثَل در صدد بيان اعمال نيك كفار برآمده، مى‏فرمايد: آنها چون فاقد ايمان به خدا هستند، اعمالشان پذيرفته نمى‏شود. از اين رو، بر اساس آيه شريفه احتمال اين كه اعمال نيك آنها جدا از كفر و بى ايمانى آنها محاسبه شود، مردودشمرده شده است.

 

ارتباط آيه مَثَل با آيات قبل

آيات قبل «جَبّار عَنيد» را مورد بررسى قرار داده است. «جَبّار عَنيد» كسانى هستند كه هم گردنكش هستند و هم نااميد از الطاف خداوند; جهنّم در انتظار آنها خواهد بود و از آب بدبوى متعفّنى نوشانده مى‏شوند. در پى آيات فوق اين سؤال مطرح مى‏شود كه آيا اعمال نيك آنها ناديده گرفته مى‏شود؟ چه اين كه افراد ظالم گردنكش نيز در طول عمر خود اعمال و كارهاى خيرى انجام مى‏دهند; مثلاً درباره فرعون گفته مى‏شود كه: آشپزخانه بسيار وسيع و گسترده اى داشت كه به تمام خانه ها غذا مى‏داد، نيازمندان، فقرا، بيماران، زنان حامله و ديگران از اين آشپزخانه بى بهره نبودند.

گاهى حاكمان ظالم هم كارهاى خير مهمّى انجام مى‏دادند; مساجد بزرگ و تاريخى وجود دارد كه به دست اين حاكمان ظالم ساخته شده است; عتبات مقدّسه و بارگاه ائمه معصومان(عليهم السلام) غالباً به دست همين ظالمان تعمير و توسعه داده شده است; به عنوان مثال قسمت زيادى از مسجدالحرام و مسجد النبى(صلى الله عليه وآله)به وسيله حكّام ظالم آل سعود توسعه داده شده است. همچنين بعضى از بيمارستان هاى مهم، دانشگاه هاى عظيم، درمانگاه ها، مدارس علميه و مانند آن به دستور اين گونه افراد بنا شده است. آيا اين همه كارهاى خير، همه بى اثر است و هيچ اثر و فايده اى براى صاحبان آنها ندارد؟ و انجام دهندگان آن مشمول الطاف الهى نخواهند بود؟

آيه شريفه مَثَل - كه شرح و تفسير آن خواهد آمد - در صدد پاسخ گويى به اين سئوال مقدّر است كه ممكن است در ذهن خواننده اين آيات الهى خطور كند.

 

شرح و تفسير:

مَثَلُ الَّذينَ كَفَرُوا بِرَبهمْ: مثل هاى قرآن مجيد از جهتى بر دو دسته تقسيم مى‏شود:

يك دسته مثل هايى است كه براى اعمال انسان ها زده مى‏شود. آيه شريفه از زمره اين مثال هاست كه درباره اعمال كفّار بحث مى‏كند.

دسته ديگر مثل هايى است كه براى اشخاص زده مى‏شود و خود اشخاص را به چيزى تشبيه مى‏كند; مثلاً آيه شريفه 261 سوره بقره - كه شرح آن گذشت -انسان انفاق كننده را به دانه گندمى تشبيه مى‏كند كه هفتصد دانه بلكهبيشتر محصول مى‏دهد.

به هر حال، آيه شريفه مَثَل را براى كسانى مى‏زند كه نسبت به پروردگارشان كافر شده اند. نكته جالب توجه اين كه در اينجا به جاى كلمه «الله» كلمه «ربّ» به كار برده شده است; يعنى اى انسان! آثار پروردگارت را در همه جا مى‏بينى! لطف و رحمت حضرت حق را در تمام اعضاى بدنت و در تمام لحظات زندگيت شاهد هستى! از نعمت هايى كه به تو داده است - كه تنها يكى از آنها براى يك عمر شكرگزارى كافى است - هر روز استفاده مى‏كنى و خلاصه در تمام عمر تحت تربيت و نظر او هستى، ولى باز كفر مىورزى و از او روى گردان مى‏شوى! در حالى كه انسان بايد هميشه از ولى نعمت و مربّى و كسى كه به او نعمت مى‏بخشايد سپاس گزار باشد.

اَعْمالُهُمْ كَرَماد: آيه شريفه، اعمال نيك كفّار را به خاكستر تشبيه مى‏كند و درآيه از اعمال زشت آنها بحثى به ميان نيامده است; زيرا اعمال زشت آنهاآنقدر بى ارزش است كه جاى گفتگو و بحث ندارد و آيه تنها به بررسى اعمالنيك آنها برآمده است.

 

فوايد خاكستر

خاكستر فوايد و آثارى دارد كه به برخى از آن اشاره مى‏شود:

1- اگر خاكستر با خاك زمين مخلوط شود، از آن كود بسيار خوبى به وجود مى‏آيد و شايد بدين جهت باشد كه باقيمانده علفزارها و مزارع را آتش مى‏زنندتا خار و خاشاك موجود تبديل به خاكستر گردد و كود مناسبى براى آن زمينبه وجود آيد.

2- خاكستر اشياى كثيف و زنگ زده را تميز مى‏كند و صيقل مى‏دهد. به همين جهت در قديم آينه هاى فلزى را با خاكستر صيقل و شفاف مى‏كردند. «روزگار آيينه را محتاج خاكستر كند».

3- فايده ديگر خاكستر، حفظ آتش و گرماى آن است. ضرب المثل «آتش زير خاكستر» اشاره به همين مطلب دارد. اگر آتشى داشته باشيم و بر روى آن خاك بريزيم خاموش و نابود مى‏گردد; ولى اگر خاكستر بر روى آن ريخته شود، نه تنها خاموش نمى‏شود بلكه گرماى آن حفظ مى‏شود. از اين رو، در زمان قديم بر روى آتش داخل منقل كه در زير كرسى قرار مى‏دادند خاكستر مى‏ريختند تا حرارت آن ديرتر از بين برود.

اِشْتَدَّتْ بِهِ الرّيحُ فى يَوْم عاصِف لا يَقْدِرُونَ مِمّا كَسَبُوا عَلى شَىْء: اعمال كافران  و انسان هاى بى ايمان، به خاكسترى مى‏ماند كه در روزهاى طوفانى، تندباد شديدى آن را به آسمان مى‏برد و پراكنده مى‏سازد به گونه اى كه هيچ كس قدرت به دست آوردن هيچ چيز از آن را ندارد.

ذرّات خاكستر بسيار ريز و كوچك است. وقتى پراكنده شود همرنگ محيط مى‏گردد; به گونه اى كه نه تنها صاحب آن، بلكه اگر همه اهالى يك شهر جمع شوند قدرت نخواهند داشت حتّى يك مثقال آن را جمع آورى كنند تا چه رسد به اينكه روز، روز طوفانى باشد و تندباد شديد و قوى نيز در جريان باشد كه در اين صورت حقيقتاً هيچ قدرتى توانايى بر كسب هيچ مقدار آن را نخواهد داشت!

تندباد بى ايمانى و كفر نيز اعمال خير و نيك كافران را چنين مورد هدف قرار داده، آن را نابود مى‏سازد; به طورى كه هيچ چيزى از آن نصيب كافر نمى‏شود و كافر از آن بهره اى نمى‏برد.

ذلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعيدُ: اين انحراف كفّار بى ايمان، يك گمراهى دور است كه صاحبان آن به راحتى و به سهولت به راه حق باز نمى‏گردند و هدايت آنها به راه راست كارى بس مشكل است.

 

پيام هاى آيه

1- ايمان شرط صحّت اعمال:

پشتوانه اعمال نيك و شايسته، ايمان است; اگر ايمان نباشد عمل فاقد ارزش است. فقها يكى از شرايط قبولى عبادات، بلكه يكى از شرايط صحّت آن را ايمان ذكر نموده اند; يعنى اعمالى از قبيل حج، نماز، روزه، انفاق، كمك به ديگران، دست گيرى از مستمندان و مانند آنها، بدون ايمان به خدا و رسولشهيچ ارزشى ندارد.

درباره «ولايت» نيز چنين بحثى مطرح شده است. برخى آن را فقط شرط قبولى طاعات و عبادات شمرده اند. بدين جهت، اعمال عبادى منكران ولايت از نظر فقه شيعه صحيح محسوب مى‏گردد (يعنى تكليف از عهده آنها ساقط است)، اگرچه مقبول درگاه الهى نيست و اجر و پاداشى به او تعلّق نمى‏گيرد; ولى عده اى توسعه نظر داده، آن را همچون ايمان، شرط صحّت تكاليف دانسته اند.

در اين باره روايات زيادى در كتاب هاى روايى شيعه به چشم مى‏خورد كه به يك نمونه از آن بسنده مى‏شود.

امام باقر(عليه السلام) مى‏فرمايد: «لَوْ اَنَّ رَجُلاً قامَ لَيْلُهُ وَ صامَ نَهارُهُ وَ تَصَدَّقَ بِجَميعِ مالِهِ وَ حَجَّ جَميعَ دَهْرِهِ وَ لَمْ يَعْرِفْ وِلايَةَ وَلِىِّ الله فَيُواليهِ وَ يَكُونَ جَميعُ اَعْمالِهِ بِدِلالَتِهِ اِلَيْهِ ما كانَ لَهُ عَلَى الله حَقٌّ فى ثَوابِهِ اَبَداً; اگر مسلمانى تمام شب ها شب زنده دارى كند و تمام روزها (غير از عيد فطر و قربان كه روزه آن حرام است) روزه دارى نمايد و تنها به پرداخت وجوه شرعيه واجب اكتفا نكند، بلكه تمام اموال و سرمايه اش را در راه خدا صدقه بدهد و در تمام طول عمرش هر ساله به حج برود، ولى اهل ولايت نباشد و «ولىُّ الله» را نشناسد تا ولايتش را به گردن نهد و اعمالش را طبق دستور او انجام دهد، چنين مسلمانى هرگز انتظار ثواب و پاداشالهى را نداشته باشد.[1])

آيه مورد بحث نيز همين مطلب را در مورد اصل ايمان به خداوند مطرح كرده، مى‏فرمايد: كسانى كه ايمان به خداوند ندارند، هيچ پاداشى نخواهند داشت هرچند بهترين اعمال را انجام دهند. قرآن مجيد در آيات متعدّدى اين مطلب را مورد بررسى قرار داده است كه به برخى از آن اشاره مى‏شود:

الف - در آيه 264 سوره بقره - كه شرح آن در بحث هاى قبل گذشت -آمده است:

«اعمال كسانى كه به خداوند و روز رستاخيز ايمان ندارند همچون قطعه سنگى است كه بر آن قشر نازكى از خاك باشد; و بذرهايى در آن افشانده شود; و رگبار باران بر آن برسد; و همه خاكها و بذرها را بشويد; و آن را صاف و خالى از خاك و بذر رها كند. آنها از كارى كه انجام داده اند، چيزى به دست نمى‏آورند و خداوند جمعيّت كافران را هدايت نمى‏كند».

ب - در آيه 39 سوره نور آمده است: «كسانى كه كافر شدند، اعمالشان همچون سرابى است در يك كوير كه انسان تشنه از دور آن را آب مى‏پندارد; اما هنگامى كه به سراغ آن مى‏آيد، چيزى نمى‏يابد، و خدا را نزد آن مى‏يابد كه حساب او را به طور كامل مى‏دهد».

ج - خداوند در آيه 23 سوره فرقان مى‏فرمايد: «وَ قَدِمْنا اِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً»; و ما به سراغ اعمالى كه كافران بى ايمان انجام داده اند مى‏رويم، و همه را همچون ذرّات غبار پراكنده در هوا قرار مى‏دهيم.

بنابر آيه مَثَل و ديگر آيات قرآن مجيد، اعمال خوب انسان در صورتى كه ناشى از ايمان و اعتقاد درونى او به خداوند متعال نباشد اثرى ندارد و سودى به او نمى‏بخشد.

هـ - در آيه 54 سوه توبه آمده است: «وَ ما مَنَعَهُمْ اَنْ تُقْبَلَ نَفَفاتُهُمْ اِلاّ اَنهمْ كَفَرُوا بِالله وَ بِرَسُولِهِ وَ لا يَأْتُونَ الصَّلوةَ اِلاّ وَ هُمْ كُسالى وَ لا يُنْفِقُونَ اِلاّ وَ هُمْ كارِهُونَ»; هيچ چيز مانع قبول انفاقهاى آنها نشد، جز اينكه آنها به خدا و پيامبرش كافر شدند، و نماز بجا نمى‏آورند جز با كسالت، و انفاق نمى‏كنند مگر با كراهت.

اين آيه نيز ايمان را شرط قبولى اعمال مى‏داند. بنابراين، آيات مذكور و ديگر آيات و روايات فراوانى - كه از معصومان(عليهم السلام) به ما رسيده است - ايمان را شرط صحّت و كمال اعمال مى‏دانند همچنين بنابر آيات و روايات، ولايت نيز شرط كمال، بلكه شرط صحّت اعمال شمرده شده است.

 

چرا ايمان و ولايت شرط صحّت اعمال است؟

به عبارتى، چرا خداوند كارهاى خوب و بد كفّار را جداگانه محاسبه نمى‏كند؟ يعنى بدين ترتيب كه پرونده كارهاى زشت و ناشايست آنها جدا محاسبه شود و بر اساس آن مجازات صورت گيرد و پرونده كارهاى خوب و شايسته آنها نيز جدا محاسبه شود و بر اساس آن جزاى نيك داده شوند.

پاسخ: در روايات و آياتى كه ايمان و ولايت را شرط صحّت اعمال دانسته اند، جواب اين سئوال آمده است.

در روايتى كه قبلاً در اين باره گذشت امام(عليه السلام) چنين فرمودند: «وَ لَمْ يَعْرِفْ وِلايَةَ وَلِىِّ الله فَيُواليهِ وَ يَكُونَ جَميعُ اَعْمالِهِ بِدِلالَتِهِ اِلَيْهِ» بر اساس اين روايت، راز و رمز اشتراط ايمان و ولايت اين است كه انسان كارها و اعمال شايسته را به راهنمايى و هدايت بزرگان دين انجام دهد و از مسير خاصّى كه آنها بيان مى‏كنند حركت كند. وقتى انسان ولايت خداوند و رسولش را پذيرفت، ديگر خودسرانه و با هوى و هوس كار نمى‏كند، بلكه سعى مى‏كند در خط ولايت حركت كند; زيرا اعمال نيك داراى شرايط، موانع، مقدّمات و مقارناتى است كه اگر طبق نظر امامان معصوم(عليهم السلام) انجام نشود عمل نيك منظور نخواهد شد.

مَثَل انسانهاى بى ايمان كه كارهاى نيك انجام مى‏دهند، مَثَل انسانهاى بيمارى است كه بدون مراجعه به طبيب، خود به معالجه خويشتن اقدام مى‏كنند كه در برخى موارد چنين طبابت هايى موجب ضررهاى فراوان و حتى مرگ مى‏گردد.

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصوم(عليهم السلام) پزشكان معنوى هستند كه انسان ها براى مداواى دردهاى خويش بايد طبق دستور آن بزرگواران به معالجه خويشتن بپردازند.

از اين رو، حضرت على(عليه السلام) در كلام زيبا و جامع خود به كميل بن زياد مردم را بر سه دسته تقسيم مى‏كند:

1- علماء و دانشمندان ربّانى كه خود راه هدايت را يافته اند و در جاده مستقيم الهى حركت مى‏كنند.

2- شاگردان آن علماء كه هرچند خود استاد نيستند، ولى در پيمودن طريق حق از اساتيد و علماء پيروى مى‏كنند و به راه نجات دست مى‏يابند.

اين دو گروه شبيه خورشيد و ماه هستند كه يكى از خود نور دارد و ذات او منبع نور و روشنايى است و ديگرى اگرچه نورى از خود ندارد، ولى از ديگرى - كه منبع نور است - كسب نور مى‏كند و در شبهاى تاريك و ظلمانى چراغهدايت ديگران مى‏شود.

3- گروه سوم، كسانى هستند كه نه خود استادند و نه زانوى شاگردى در مقابل استاد زده اند; نه خود منبع نور و روشنايى هستند و نه از نور كسانى كه منبع نور هستند استفاده مى‏كنند، بلكه آدم هاى بى هدف، بى برنامه و بى تكيه گاهى هستند كه نادانسته و جاهلانه سير مى‏كنند; مانند پشه هايى كه در مقابل كوچكترين نسيمى به اين سو و آن سو مى‏روند.

افرادى كه از خط معصومان(عليهم السلام) جدا مى‏شوند و بدون پذيرش ولايت اعمالى را انجام مى‏دهند، از گروه سوم به شمار مى‏روند. زندگى آنها سراسر اضطراب و پر پيچ و خم است. و همچون بيد با هر بادى مى‏لرزند.

بنابراين، يكى از فلسفه هاى اشتراط ايمان و ولايت اين است كه اعمال انسانها از مسير صحيح هدايت گردد و همانند مريضى باشد كه زير نظر طبيب آگاه معالجه مى‏شود.

2- دومين پيام اين است كه آدم هاى بى ايمان، انگيزه هاى معنوى ندارند; بلكه غالباً انگيزه آنان مادّى است. به عنوان نمونه، يكى از كارهاى مهم اين انسان ها، خدمات انسانى و بشردوستانه است كه از طريق سازمان هاى بين المللى به كشورهاى ضعيف انجام مى‏گردد از يك سو خدمت، يك خدمت انسانى است و از سوى ديگر كسانى كه از آن بهره مند مى‏شوند محتاج هستند; ولى همين خدمت ها پوششى است براى جاسوسى; زيرا بسيارى از اوقات سرويس هاى جاسوسى در همين پوشش كارهاى خود را انجام مى‏دهند.

و گاهى هدف از اين كمك ها زنده نگه داشتن آن مستضعفان و بهره گيرى هرچه بيشتر از آنان است. همان گونه كه برده داران نيز براى بهره بردارى بيشتر از بردگان خود، لقمه نانى به آنها مى‏دادند. بنابراين، گاهى خدمات به ظاهر انسانى، اهداف مادّى و غير انسانى به همراه دارد.

آيه 54 سوره توبه - كه شرح آن گذشت - نيز به اين مطلب اشاره دارد.

خداوند در آن آيه فرمود: «انسان هاى بى ايمان و منافق چون انگيزه الهى ندارند و از طرفى مى‏خواهند ظاهر خود را حفظ كنند تا از امتيازات مسلمانان برخوردار باشند، نماز و عبادات خود را با حالت كسالت و بى حالى انجام مى‏دهند و بدترين وقت را براى نماز انتخاب مى‏كنند».

از اين رو، حضرت على(عليه السلام) در عهدنامه مالك اشتر، خطاب به مالك مى‏فرمايد: «بهترين وقت را براى نماز انتخاب كن»;[2]) زيرا اگر پيوند خود را با خالقت مستحكم كردى، خداوند پيوند تو را با مخلوقات و انسان هاى ديگر محكم خواهد نمود.

بر اساس آيه شريفه، انسان هاى منافق و بى ايمان كمك هاى مادّى و انفاق هايشان نيز بدون نيّت خالص است، بلكه از روى بى ميلى و با كراهت اعمال را انجام مى‏دهند.

آنها اگر بهترين اموالشان را نيز انفاق كنند; چون فاقد ايمان و ولايت هستند و كارشان از صميم دل نيست، ارزش ندارد; مثلاً اگر شخص مؤمن مدرسه اى بسازد و شخص بى ايمانى نيز مدرسه اى بنا كند، مؤمن چون هدفش رفع نياز مردم محروم است مناطق محروم و دورافتاده را انتخاب مى‏كند و در صرف مخارج جهت استحكام آن مدرسه كوتاهى نمى‏كند; ولى شخص منافق و بى ايمان، نه به فكر استحكام و تقويت بنا است و نه مناطق محروم و نيازمند را در نظر مى‏گيرد، بلكه چون هدفش خودنمايى و تظاهر است، مكانى را انتخاب مى‏كند كه در ديدگان مردم قرار گيرد اگرچه آن منطقه نيازى به مدرسه نداشته باشد. و به استحكام بناى آن نيز نمى‏انديشد; زيرا يك ساختمان به ظاهر خوب نيز هدف او را تأمين مى‏كند.

كارها و اعمال انسان هاى بى ايمان غالباً از روى هوى و هوس، كسب شهرت، كسب وجاهت و درآمد است و آنها را با نيّت پاك كارى نيست علاوه بر اين ما معتقديم كه انسان هاى فاقد ايمان نمى‏توانند داراى ارزشهاى اخلاقى باشند.

 

إحباط در قرآن

ايمان و ولايت همان گونه كه در آغاز راه شرط است و بدون آن هيچ عملى ارزشمند نخواهد بود، در ادامه راه نيز لازم و ضرورى شمرده شده است بدين جهت گفته مى‏شود كه: «شرط قبولى اعمال موافات بر ايمان است»[3]); يعنى اين كه انسان اين ايمان را حفظ و با ايمان از جهان مادّى سفر كند.

بنابراين، اگر شخصى تمام كارهاى نيك را انجام بدهد و تمام اعمال او شايسته باشد; ولى در دقايق و لحظات حسّاس پايانى بى ايمان ازجهان رخت بربندد، تمام اعمالش از بين مى‏رود و در آخرت هيچ سودى براىاو نخواهد داشت!.

اين مسئله يكى از مصاديق «احباط» است كه در قرآن مجيد به صورت گسترده مطرح شده است. شانزده آيه از آيات قرآن مجيد درباره «حبط اعمال» سخن مى‏گويد كه به دو مورد از آن اشاره مى‏شود:

1- در آيه 88 سوره انعام آمده است: «وَ لَوْ اَشْرَكُوا لَحَبِطَ لَهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ»;اگر آنها مشرك شوند، اعمال نيكى كه انجام داده اند، نابود مى‏گردد و نتيجه اى از آن نمى‏گيرند.

آيه شريفه فوق شرك به خداوند را يكى از عوامل نابودى و حبط اعمال نيك شمرده است.

2- در آيه 65 سوره زمر آمده است: «وَ لَقَدْ اُوحِىَ اِلَيْكَ وَ اِلَى الَّذينَ مِنْقَبْلِكَ لَئِنْ اَشْرَكْتَ لَيَحْبِطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرينَ»; به تو و همهپيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى، تمام اعمالت تباه مى‏شود و اززيانكاران خواهى بود.

اين آيه اگرچه خطاب به پيامبر است، ولى روشن است كه او - كه خود كانون توحيد و يكتا پرستى است - هرگز مشرك نخواهد شد. بنابراين، آيه هشدارى است براى ديگران.

 

حبط در جهان طبيعت

آيا حبط و نابودى اعمال نيك فراوان، با يك گناه و لغزش عادلانه است؟ به ديگر عبارت، آيا اين كار موافق با قوانين جهان طبيعت است؟

در پاسخ بايد گفت: مسئله حبط هم در جهان طبيعت و عالم تكوين وجود دارد و هم در عالم تشريع و قوانين دينى، و هم در كارهاى عادى روزمره انسان ها.

باغبانى كه ساليان درازى زحمت كشيده و با تلاش و كوشش فراوان وشب زنده دارى هاى بسيار باغى بزرگ و پرميوه آماده كرده است، بر اثرغفلت و سهل انگارى در گوشه اى از باغ آتشى روشن مى‏كند; اين آتش بهباغ سرايت نموده، ظرف مدّت كوتاهى تمام دست رنج باغبان بيچاره راطعمه حريق قرار مى‏دهد.

انسان سالم و نيرومندى كه سلامت او مرهون دهها سال زندگى صحيحبا رعايت اصول بهداشتى است، با روى آوردن به موادّ مخدّر، پس ازچند صباحى تمام قدرت، نيرو، شادابى، صبر، حوصله، همه و همه را ازدست مى‏دهد; بنابراين آن آتش، باغ باغبان و اين موادّ مخدّر، سلامت اينانسان را حبط و نابود مى‏كند.

مثال سومى نيز مى‏توان زد و آن اين كه تعدادى از مهندسين و كارگران ساليان درازى با زحمت فراوان سدّى عظيم بنا مى‏كنند. با بارش باران سيلاب پشت سدجمع مى‏شود; ولى بر اثر يك غفلت و باز نكردن پنجره هاى مخصوص به هنگام زياد شدن آب پشت سد، فشار زياد سيلاب، زحمات چندين ساله آنها را از بين مى‏برد و سدّ عظيم را مى‏شكند!

بنابراين، مسئله حبط اختصاص به مسايل دينى و اعتقادى ندارد، بلكه در جهات تكوين و كارهاى روزمره انسان نيز جريان دارد و هيچ منافاتى با عدالت الهى ندارد. بايد دانست كه علّت و عامل اصلى حبط كارهاى خود انسان است; همان گونه كه عامل اصلى آتش گرفتن باغ، خود باغبان و عامل از بين رفتن سلامت معتاد خود او، و عامل شكستن سد نيز نگهبان سد است. پس، مسلمانان و مؤمنان نبايد تنها به فكر انجام كارهاى نيك باشند، بلكه بايد در حفظ و نگهدارى آن نيز تلاش و كوشش كنند كه نگهدارى اعمال، به مراتب سخت تر از انجام آن است گاهى از اوقات، انسان با مسايل بسيار ساده اى آتش به باغ زندگى خود مى‏زند به عنوان نمونه طبق آيات قرآن، منّت و آزار از عواملى است كه مايه حبط انفاق و صدقه مى‏گردد[4]).

اگر شخصى بچه يتيم و بى سرپرستى را از سن طفوليّت تحت سرپرستى قرار دهد و او را با مخارج خود بزرگ كند; به مدرسه و دبيرستان و دانشگاه بفرستد و سپس برايش خانه اى تهيه نموده، دخترى را به همسرى او درآورد و عمرى به او خدمت كند; امّا در يك مجلس عمومى در حضور عده زيادى شخص يتيم را مورد خطاب قرار داده، با غرور و منّت گذارى بگويد: «تو يك بچه يتيم و بى سرپرستى بيش نبودى; من به تو آبرو دادم! من تو را به مدرسه و دانشگاه فرستادم! من به تو شخصيّت دادم و...» با استفاده از آيات قرآن در مى‏يابيم كه اين شخص، با اين عمل ناشايست خود تمام انفاق ها و كمك هاى ساليان طولانى را باطل مى‏سازد.

همچنين بر اساس برخى از آيات قرآن، مسلمانان حق نداشتند در مقابل پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بى ادبى نموده، صداهايشان را بلندتر از صداى آن حضرت كنند وگرنه اعمالشان حبط و نابود مى‏گرديد «يا اَيها الَّذينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا اَصْواتَكُم فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهْ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْض اَنْ تَحْبَطَ اَعْمالُكُمْ وَ اَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ»[5]).

و نيز در برخى از احاديث، بيمارى روحى حسد يكى از عوامل حبط معرّفى گرديده است. از اين رو، در روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است: «اِيّاكُمْ وَ الْحَسَدِ فَاِنه يَاْكُلُ الْحَسَناتِ كَما تَأْكُلُ النّارُ الْحَطَبَ»; از حسدورزى بپرهيزيد; زيرا همانگونه كه آتش چوبها را مى‏سوزاند و نابود مى‏كند حسد نيز اعمال نيك انسان رانابود مى‏كند».[6])

در نتيجه ايمان و ولايت - چه در ابتدا و چه در ادامه مسير - شرط صحّت اعمال، و بى ايمانى از عوامل حبط و نابودى اعمال به شمار مى‏رود.

 

------------------------------------------------------------------------------------

1- وسايل الشيعه، جلد اوّل، صفحه 91.

2- نهج البلاغه، نامه 53.

3- بحارالانوار، جلد 92، صفحه 642.

4- سوره بقره، آيه 264.

5- سوره حجرات، آيه 2.

6- ميزان الحكمه، باب: 850، حديث 3941; حديث 3938 اين باب نيز به همين مضمون است.

مثال هاي قرآني

 

بيست و دومين مثال: تقوا برات بهشت

 

خداوند متعال در آيه شريفه 35 سوره «رعد» مى‏فرمايد: «مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتى وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ اُكُلُها دائِمٌ وَ ظِلها تِلْكَ عُقْبَى الَّذينَ اتَّقَوا وَ عُقْبَى الْكافِرينَ النّارُ»; توصيف بهشتى كه به پرهيزكاران وعده داده شده، ]اين است كه [نهرهاى آب از زير درختانش جارى است، ميوه آن هميشگى، و سايه اش دائمى است; اين سرانجام كسانى است كه پرهيزگارى پيشه كردند; و سرانجام كافران، آتش است.

 

دورنماى بحث

آيه فوق - على رغم ظاهرى ساده - از پيچيده ترين مثل هاى قرآن مجيد است. در اين آيه شريفه به تشبيه بهشت - كه جايگاه و سرانجام افراد متّقى است - پرداخته شده و سه ويژگى مهم براى آن بيان شده است.

 

شرح و تفسير آيه

تشبيهى كه در اين آيه صورت گرفته، در نگاه نخست تشبيه ساده اى است; ليكن - همانطور كه گفته شد - از پيچيده ترين تشبيه ها و امثال قرآن مجيد به شمار رفته است.

مفسّران معتقدند: در اين آيه محذوفى وجود دارد و جمله اى حذف گرديده است، يا در ابتداى آيه جمله اى بايد در تقدير گرفت تا آيه فوق خبر آن تلقّى شود. و يا اينكه صدر آيه مبتداست و خبر آن حذف گرديده است.

به عقيده ما «خبر» آيه فوق، حذف شده است. به منظور روشن شدن اين مطلب نخست ذكر مقدّمه اى لازم است.

 

مراحل چهارگانه قبل از ولادت

آدمى چهار مرحله را طى مى‏كند تا انسان مى‏شود:

در مرحله نخست، انسان خاك بوده است، سپس اين خاك در پاى بوته يا درختى ريخته مى‏شود و جزء آن گياه و درخت مى‏گردد. اين درخت و گياه طعمه حيوانى مى‏گردد و جزء بدن آن حيوان محسوب مى‏شود. انسان از گوشت اين حيوان تغذيه مى‏كند و آن گوشت تبديل به بدن انسان مى‏گردد.

اين چهار مرحله را به صورت ديگر نيز مى‏توان بيان كرد كه: انسان روزى خاك بوده است (مرحله اوّل)، طبيعتاً خاك قابل تغذيه انسان نيست، بايد تبديل به گياه يا حيوانى گردد(مرحله دوم)، در مرحله سوم، گياه يا حيوان به نطفه انسان تبديل مى‏شود; نطفه در مراحل ابتدايى جنين، رشد نباتى دارد; زيرا حسّ و حركت ندارد، بلكه فقط رشد مى‏كند. پس از چهار ماهگى كه داراى حسّ و حركت مى‏شود، مرحله چهارم آغاز مى‏گردد و تا قبل از تعلّق روح انسانى اين مرحله، ادامه مى‏يابد.

شاعر معروف نيز اين چهار مرحله را در چهار مصرع خلاصه كرده، مى‏گويد:

از «جمادى» مردم و «نامى» شدم***وز «نما» مردم ز «حيوان» سر زدم

مُردم از حيوانى و «آدم» شدم***از چه ترسم كِى ز مردن كم شدم

اين چهار مرحله عجايب فراوانى دارد كه مرحله جنين از عجيب ترين آن ها است.

 

عجايبى از عالم جنين

دانشمندان امروز موفّق شده اند از عالم جنين عكس هاى زنده اى تهيه كنند و از آن يك فيلم نيم ساعته اى بسازند كه تمام مراحل جنين را نمايش دهد. اين فيلم عجايب خيره كننده اى را براى انسان به ارمغان مى‏آورد.

چگونه خداوند اين همه عجايب را آفريده است؟ به دو نمونه از اين شگفتى هاتوجه كنيد:

1- نطفه انسان در ابتدا يك سلول تك و تنها است; سپس اين سلول به دو نصف تقسيم شده، تبديل به دو سلول مى‏شود. هر يك از اين دو سلول نيز به دو نيمه تقسيم مى‏شوند. چهار سلولِ به دست آمده نيز هر يك دو نيمه مى‏شوند و به همين گونه به صورت تصاعدى بالا مى‏رود. تكثير سلول ها ادامه مى‏يابد تا اينكه سلول هاى هم شكل و كاملاً مشابه، به گروه هايى تقسيم مى‏شوند. تعدادى از آنها مأمور تشكيل سر انسان مى‏شوند; برخى ديگر مأمور ساخت چشم انسان مى‏شوند، و تعدادى نيز براى تشكيل دست انسان مأموريت مى‏يابند. و همين طور ديگر سلول ها براى تشكيل ديگر اعضاى بدن حركت مى‏كنند.

واقعاً چه كسى به اين سلول هاى هم شكل مأموريت مى‏دهد كه هر تعداد، براى تشكيل عضو خاصّى حركت كنند؟! اينها از چه كسى و به چه طريقى الهام مى‏گيرند و حركت منظّم خود را آغاز مى‏كنند؟! هيچ كس نتوانسته است تا كنون راز اين شگفتى را كشف كند.

2- «بچه» در شكم مادر، در كيسه اى مخصوصِ پر از آب غليظ شناور است مقدار آب موجود در اين كيسه، تقريباً هم وزن خود بچه است.

بنابراين، جنين تكيه بر بدن مادر ندارد و مادر هم در حالات مختلف فشارِ مستقيم، بر او وارد نمى‏كند. اگر اين كيسه آب نبود چه مى‏شد؟!

چگونه ممكن بود جنين به پرورش و حيات خود ادامه دهد، بچه با آن لطافت و نرمى در حالات مختلف مادر; نشستن، خوابيدن، و ضرباتى كه بر او واردمى شود، چگونه حفظ شود؟!

از اين رو، خداوند عالم قادر، محيطى براى جنين تهيه كرده است كه از هيچ سو فشارى بر او وارد نشود; يعنى يك حالت بى وزنى دارد و بشر براى اوّلين بار در اينجا بى وزنى را تجربه مى‏كند، به همين دليل، وقتى متولّد مى‏شود داد و فرياد مى‏كند; زيرا احساس وزن مى‏كند و اين برايش دردآور است.

كيسه آب براى «جنين» مطمئن ترين مكان است. اين كيسه آب هم ضربه گير است; يعنى جلوى فشارها و ضربه هاى متفاوت را مى‏گيرد و هم حرارت را تعديل مى‏كند; يعنى اگر مادر در گرما يا در سرماى شديد به سر ببرد، حرارت سريع به بچه منتقل نمى‏شود، بلكه بايد از ناحيه آن آب منتقل شود از اين رو، آب مذكور حرارت را تعديل نموده، به بچه منتقل مى‏كند.

بر همين اساس، خداوند در آيه ششم سوره زمر مى‏فرمايد: «خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْس واحِدَة ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها وَ اَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الاَْنْعامِ ثَمانِيَةَ اَزْواج يَخْلُقُكُمْ فى بُطُونِ اُمهاتِكُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْق فى ظُلُمات ثَلاث ذلِكُمُ الله رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ فَاَنّى تُعْرَفُونَ»; او شما را از يك نَفْس آفريد، و همسرش را از ]باقى مانده گلِ[ او خلق كرد; و براى شما هشت زوج از چهارپايان ايجاد كرد. او شما را در شكم مادرانتان آفرينشى بعد از آفرينش ديگر، در ميان تاريكى هاى سه گانه، مى‏بخشد. اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت ]عالَم هستى[ از آنِ اوست; هيچ معبودى جز او نيست; پس چگونه از راه حق منحرف مى‏شويد؟![1])

 

مراحل چهارگانه كمال انسان

انسان براى رسيدن به كمال بايد چهار مرحله و به عبارتى، عوالم چهارگانه را طى كند.

1- عالم رحم مادر; 2- عالم دنيا; 3- عالم برزخ; 4- عالم قيامت.

و عجيب اينكه انسان در هر يك از اين مراحل چهارگانه، از عالم بعدى خبر دقيق و درستى ندارد. بچه در شكم مادر نمى‏تواند مفاهيم دنيا را تصوّر كند; حتّى اگر عقل و هوشى همچون درك و فهم بوعلى سينا داشته باشد و بتواند با مادرش ارتباط برقرار كند و با او سخن بگويد و مادر از ماه و خورشيد و شب و روز و ستاره و درختان و گل و گياه و... برايش تعريف كند و رساترين بيان و ساده ترين كلام ها را بگويد، آن بچه چيزى نمى‏فهمد. مَثَل ما انسان ها در دنيا نسبت به برزخ نيز مَثَل آن بچه نسبت به دنياست. ما تنها شنيده ايم كه برزخى قطعاً وجود دارد; اما الفباى آنجا چيست؟ اين كه شهداء در آنجا زنده اند يعنى چه؟ چگونه نزد خداوند روزى مى‏خورند؟ چگونه روح انسان عذاب مى‏شود يا مورد إنعام خداوند قرار مى‏گيرد؟ هيچ يك از اينها براى ما قابل درك و فهم نيست. بعضى از اولياى خداوند با عالم برزخ تماس گرفته اند. از برزخيان پرسيدند چهخبر؟ برزخيان گفتند: با الفاظى كه شما مى‏فهميد، نمى‏توانيم مفاهيم اينجا را بيان كنيم. مَثَل مفاهيم برزخ و الفاظ دنيا، مَثَل غربال و آب است. آيا آب در غربال متوقّف مى‏شود و باقى مى‏ماند؟!

برزخيان نيز نسبت به مفاهيم قيامت اين گونه اند و نمى‏توانند آن مفاهيمرا درك كنند.

نه نعمت هاى بهشت براى آنان قابل درك و توصيف است; و نه انواع عذاب هاى جهنّم.

بر همين اساس، آيه شريفه 17 سوره سجده مى‏فرمايد: «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىْ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْيُن جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ»; هيچ كس نمى‏داند چه پاداش هاى مهمّى - كه مايه روشنى چشمهاست - براى آنها نهفته شده، اين پاداش كارهايى است كه انجام مى‏دادند.

اگر كلمه «نَفْسٌ» را مطلق بدانيم، شامل پيامبران و امامان - صلوات الله عليهم اجمعين - نيز مى‏شود; يعنى حتّى آن بزرگواران هم نمى‏دانند چه نعمت هايى در بهشت براى بهشتيان در نظر گرفته شده است.

در حديث قدسى آمده است كه خداوند فرمود: «اَعْدَدْتُ لِعِبادِىَ الصّالِحينَ مالا عَيْنٌ رَأَتْ وَ لا اُذُنٌ سَمِعَتْ; وَ لا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَر»; براى بندگان صالح و شايسته ام در بهشت نعمت هايى آماده كرده ام كه نه چشمى آن را ديده; و نه گوشى آن را شنيده; و حتّى بر قلب انسانى خطور نكرده است.[2])

يعنى اصلاً، اين نعمت ها را نه در خواب، نه در بيدارى، نه در عالم خيال و نه در عالم تصوّر، كسى نديده است; زيرا نعمت هاى آن عالمِ قيامت براى ما قابل درك و فهم نيست بنابراين، از يك سو مفاهيم بلند عالم قيامت براى انسان هاى دنيوى قابل فهم و درك نيست و از سوى ديگر، بايد نعمت هاى اخروى و عذاب هاى جهنّم براى مردم به شكلى بيان شود كه آنها را به سوى كارهاى خير تشويق و از كارهاى زشت باز دارد.

از اين رو، انجام اين عمل با الفاظ دنيوى به درستى و به صورت كامل امكان پذير نيست. بناچار بايد با الفاظ همين دنيا، شبهى از مفاهيم اخروى براى ما ترسيم شود; پس آنچه از عذاب هاى جهنّم و نعمت هاى بهشت براى ما گفته شده است، شبهى از مفاهيم آن دنياست.

مثلاً مى‏گويد بهشت داراى درختانى است; ولى وقتى به آثار و فوايد آن توجه مى‏كنيم قابل قياس به درختان دنيا نيست و نيز در تفسير آيه شريفه 54 سوره الرحمن «وَجَنَى الْجَنَّتَيْنِ دان; و ميوه هاى رسيده آن دو باغ بهشتى در دسترس است» مى‏گويند: ميوه هاى بهشتى نزديك بهشتيان است; يعنى مطابق ميل بهشتيان درخت ميوه حركت مى‏كند و ميوه در دسترس بهشتيان قرار مى‏گيرد. و يا در تفسير آيه شريفه 48 سوره مذكور «ذَواتا اَفْنان; آن دو باغ بهشتى داراى انواع نعمت ها و درختان پر طراوت است»، مى‏گويند: يك شاخه درخت بهشتى انواع ميوه ها را داراست، آن هم معلوم نيست مثل ميوه هاى دنيا باشد.

يا هنگامى كه بهشتيان مى‏خواهند نغمه هاى عرفانى را بشنوند، شاخه هاى درختان شروع به نواختن آهنگ مى‏كنند.

بنابراين، ما يك شبهى از درختان بهشتى را مى‏فهميم اما چگونگى درك و حسّ و شعور و حركت و نغمه خوانى و انواع مختلف ميوه هاىآن را درك نمى‏كنيم.

 

شرح و تفسير آيه مثل

با توجه به مقدّمه فوق، آيه مَثَل نيز از جمله آياتى است كه در صدد ارائه شبهى از اوصاف بهشت است و با بيان و مثال به ترسيم جايگاه پرهيزكاران همّت گماشته است. از اين رو، خبر آيه محذوف است. يعنى آيه بدين شكل بوده است: «مثل الجنة التى وعد المتقون كجنة تجرى....»; باغهايى در بهشت است، نه مثل باغهاى دنياى ما; زيرا اوّلاً، آب آن باغ ها خودجوش است و در پاى هر درختى چشمه اى است و نيازى نيست كه از خارج تأمين گردد و دوم اينكه ميوه هاى آن چهار فصل و هميشگى است. سوم اينكه، سايه درختانش هميشگى و جاودانه است; يعنى برگ هاى آن هرگز نمى‏ريزد.

 

پيام مهم آيه

از آيات متعددى درمى يابيم كه ميزان پاداش الهى در آخرت، تقوا است. درباره تقوا، بحث هاى فراوانى شده است. در اين نوشتار به منظور درك بيشتر ارزش تقوا - كه گذرنامه و برات بهشت، ميزان ارزش انسان و زاد و توشه آخرت است - به دو روايت اشاره مى‏شود.

1- پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در روايت كوتاه و پرمعنايى مى‏فرمايد: «تَمامُ التَّقْوى اَنْ تَتَعَلَّمَ ما جَهِلْتَ وَ تَعْمَلَ بِما عَمِلْتَ»; تقواى كامل به دو چيز تحقّق مى‏يابد: نخست اينكه، آنچه نمى‏دانى و بدان ناآگاهى فراگيرى; و ديگر اينكه، به آنچه مى‏دانى جامه عمل بپوشانى.[3])

بر اساس اين روايت، ندانستن عذر تلقّى نمى‏شود، بلكه انسان موظّف است آنچه را نمى‏داند بياموزد و سپس به آن عمل كند. در روز قيامت به كسانى كه مى‏گويند نمى‏دانيم، خطاب و عتاب مى‏شود كه چرا ياد نگرفتيد؟![4])

2- حضرت على(عليه السلام) نيز در روايت كوتاه و جالبى مى‏فرمايد: «مَنْ مَلِكَ شَهْوَتَهُ كانَ تَقِيّاً»; كسى كه مالك شهواتش باشد با تقوا است.[5])

انسان با تقوا مالك غضب، شهوت، حبّ جاه و مقام، حبّ شهرت جناح گرايى و... است و بر همه اين امور تسلّط دارد.

اين دو روايت تعريف زيبا، جامع و قابل فهمى از تقوا را به ما ارائه مى‏دهد و بايد سعى كنيم با رعايت و تحقق بخشيدن به اين دو روايت شريف - مخصوصاً در ماه مبارك رمضان كه ماه تقوا و خودسازى است - برات بهشت و بهترين زاد و توشه سفر آخرت را كسب كنيم و خود را به تقواى الهى زينت ببخشيم.

 

---------------------------------------------------------------------------

1- در آيه 14 سوره مؤمنون نيز به مضمون اين آيه اشاره شده است.

2- ميزان الحكمه، باب 546، حديث 2529.

3- ميزان الحكمه، باب 4173، حديث 22179.

4- بحارالانوار، جلد 2، صفحه 29 و 180 و جلد 7، صفحه 285.

5- ميزان الحكمة، باب 4173، حديث 22174.

مثال هاي قرآني

 

بيست و يكمين مثال: مثال حقّ و باطل

 

يكى از جالب ترين و جاذب ترين مَثَل هاى قرآنى، مثل حق و باطل است. خداوند متعال در بيان اين مثال پرمحتوا در آيه 17 سوره رعد چنين مى‏فرمايد: «اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ مآءً فَسالَتْ اَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِى النّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَة اَوْ مَتاع زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ الله الحَقَّ وَ الْباطِلَ فَاَمَّا الزَّبْدُ فَيَذْهَبُ جُفآءً وَ اَمّا ما يَنْفَعُ النّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الاَْرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ الله الاَْمْثالَ»; خداوند از آسمان آبى فرستاد; و از هر دره و رودخانه اى به اندازه آنها سيلابى جارى شد; پس سيل بر روى خود كفى حمل كرد; و نيز از آنچه ]در كوره ها [براى به دست آوردن زينت آلات يا وسايل زندگى، آتش روى آن روشن مى‏كنند كف هايى مانند آن به وجود مى‏آيد. خداوند، حقّ و باطل را چنين مثل مى‏زند! اما كف ها به بيرون پرتاب مى‏شوند; ولى آنچه به مردم سود مى‏رساند ]آب يا فلز خالص[ در زمين مى‏ماند; خداوند اين چنين مثال مى‏زند.

 

دورنماى بحث

در اين مَثَل زيبا، سخن از حق و باطل است; آيه شريفه به بيان وسعت و مجال حقّ و باطل، نشانه ها و آثار اين دو، تعريف حقّ و باطل و سرانجام اين مبارزه طولانى و مستمر - كه به درازاى تاريخ انسان است - اشاره دارد.

 

شرح و تفسير

اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ مآءً فَسالَتْ اَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها: خداوند از اسمان آب نازل كرده است; دانه هاى شفّاف باران نازل مى‏شود; از كوه ها سرازير مى‏گردد و وارد دره ها و وادى ها مى‏شود; هر كدام از اين دره ها به اندازه ظرفيّت و گنجايش خود آب مى‏گيرد; آب در رودهاى كوچك به حركت خود ادامه مى‏دهد و با پيوستن آبِ چندين رودخانه كوچك، رودخانه بزرگى به وجود مى‏آيد; و نتيجه آبِ چندين رودخانه بزرگ، سيلاب عظيمى خواهد شد.

فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً: سيلابى كه از آب باران، نهرها و جويبارها به وجود آمده است، امواج خروشانى دارد. اين آب ها هنگامى كه با سنگ ها و موانع ته رودخانه برخورد مى‏كند كف هايى بر روى آن ظاهر مى‏شود. اين كف ها بر روى آب قرار مى‏گيرد و آب در زير كف ها به حركت خود ادامه مى‏دهد.

وَ مِمّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِى النّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَة اَوْ مَتاع زَبَدٌ مِثْلُهُ: كف هاى رونشين و متكبّر و توخالى مخصوص آب نيست، بلكه بر روى فلزّات نيز به هنگام ذوب شدن كفى مى‏نشيند; سنگ آهن، سنگ مس و مانند آن، وقتى كه ذوب مى‏شود فلز آن ته نشين مى‏شود و كف هايى بر روى آن قرار مى‏گيرد.

نكته جالبى كه در اين قسمت از آيه به چشم مى‏خورد (مِمّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ)، اين است كه به تعبير آيه، آتش را بر روى فلزّات قرار مى‏دهند تا آب شود، در حالى كه معمولاً در كارخانه ها آتش را زير فلزّات و كوره هاى آن قرار مى‏دهند. امّا اخيراً، كارخانه هاى پيشرفته، هم از زير آنها حرارت وارد مى‏كنند، و هم بر روى آنها آتش قرار مى‏دهند; يعنى از همه اطراف حرارت وارد مى‏كنند. و اين مطلب جالبى است كه قرآن قرنها پيش، بدان اشاره كرده است.

كَذلِكَ يَضْرِبُ الله الحَقَّ وَ الْباطِلَ: خداوند متعال براى روشن شدن حق و باطل - كه سابقه اى به درازاى تاريخ بشريّت دارد - اين چنين مثال مى‏زند; يعنى حق را به آب و باطل را به كف آن تشبيه مى‏كند.

فَاَمَّا الزَّبْدُ فَيَذْهَبُ جُفآءً: آرى; مثال حقّ و باطل، مثال آب و كف هاى روى آب است. كف هاى روى سيلاب اگرچه تفوّق طلب و پر سر و صدا هستند; ليكن به زودى از بين مى‏روند. سيلاب خروشان از دامنه كوه حركت مى‏كند بر اثر جوش و خروش و برخورد با سنگ ها، كف هايى بر روى آن نمايان مى‏گردد; اما وقتى كه آب به جلگه ها و زمين هاى هموار رسيد و جوش و خروش آب فرو نشست نا خالصى ها كم كم ته نشيسن مى‏شود; كف ها از بين مى‏رود; و آب خالص باقى مى‏ماند. آرى عمرِ باطل، كوتاه و سرانجامش نابودى است.

وَ اَمّا ما يَنْفَعُ النّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الاَْرْضِ: آب و فلزّات خالص كه براى مردم سودمند است، باقى مى‏ماند. به هر حال، آب يا روى زمين باقى مى‏ماند و از آن در نوشيدن و آبيارى و امثال آن استفاده مى‏كنند و يا به صورت آب هاى زيرزمينى ذخيره مى‏شود كه در آينده با حفر چاهها و يا خود به صورت چشمه هاى خودجوش مورد استفاده قرار مى‏گيرند.

كَذلِكَ يَضْرِبُ الله الاَْمْثالَ: خداوند بدين گونه مثل ها را بيان مى‏كند تا مردم با اين مثل ها امور عقلى را بهتر بفهمند و درك كنند.

 

پيام هاى آيه

در آيه شريفه مَثَل، مسائل مختلف حق و باطل به گونه دقيق و مختصر مورد بررسى قرار گرفته است كه در اين نوشتار به تشريح آنها مى‏پردازيم:

 

1- تعريف حق و باطل

بر اساس آيه شريفه، حق يعنى واقعيّتها و باطل يعنى پندارها و خيال هاى خام و بى اساس.

آب يك واقعيّت است، ظاهر و باطن آن مطابق با واقع است و آثارى واقعى دارد; اما كف ها بى آنكه باطنى داشته باشند، ظاهرشان فريبنده است; همانطور كه خيال و پندار چنين است.

در سوره اعراف آيه 117 و 118 درباره داستان حضرت موسى(عليه السلام) و جادوگران فرعون آمده است: «وَ اَوْحَيْنا اِلى مُوسى اَنْ اَلْقِ عَصاكَ فَاِذا هِىَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ»; ما به موسى وحى كرديم كه: «عصاى خود را بيفكن» ناگهان ]به صورت مار عظيمى درآمد كه [وسايل دروغين آنها را به سرعت برگرفت. ]در اين هنگام [حق آشكار شد; و آنچه آنها ساختهبودند، باطل گشت.

حق، يعنى معجزه حضرت موسى(عليه السلام) و باطل، يعنى جادوى جادوگران فرعونى، معجزه يك حقيقت و واقعيّت است; يعنى در آن داستان، حقيقتاً عصاى حضرت موسى(عليه السلام) تبديل به مار شد و جنبه تردستى و چشم بندى و فريب كارى - نعوذ بالله - نداشت; اما جادوى ساحران فرعون اين گونه نبود، بلكه به تعبير صريح قرآن، مردم خيال مى‏كردند آن طناب ها، حركت و جنبش دارد[1])

ساحران طناب ها و عصاهايى ساخته بودند كه درون آنها خالى بود. در درون طناب ها و عصاها جيوه ريخته بودند مردم به تماشا نشسته بودند فرعون نيز در گوشه اى مشغول تماشا بود موسى(عليه السلام) و ساحران نيز در سوى ديگر به تماشا پرداخته بودند. با تابيدن آفتاب جيوه هاى داخل طناب ها و عصاها بخار شد و سبب به حركت درآمدن طناب ها و عصاها شد. مردم خيال كردند كه اين طناب ها مار و آن عصاها اژدها است، در حاليكه يك حقه بازى و خيال و پندار بود و واقعيّت نداشت; همانطور كه كف روى آب واقعيّت ندارد.

 

2- نشانه هاى حق و باطل

بنابر آيه مَثَل، يكى از نشانه هاى حق و باطل آن است كه حق براى مردم سودمند است; ليكن باطل بى فايده و مضر است. همان گونه كه آب مفيدو مؤثّر است و كف ها بى فايده و گاهى مضر; زيرا كف نه رفع تشنگى مى‏كند;نه گياهانى مى‏روياند; نه توليد برق و انرژى مى‏كند; و نه چرخ هاى آسيايىرا به حركت در مى‏آورد.

نشانه ديگر حق و باطل، اين است كه حق متواضع و فروتن، و باطلمتكبّر و بالانشين است. حق، همان آبِ متواضعِ زيرِ كف و باطل، كفِمتكبّرِ روى آب است.

سومين نشانه حق و باطل، اين است كه باطل پر سر و صدا و جنجالى است; ولى حق آرام و بى سر و صداست. آب آرام و خاموش حركت مى‏كند; ولى كف با جوش و خروش حركت مى‏كند، بلكه اگر جار و جنجال نباشد، نمى‏تواند به زندگى خود ادامه دهد.

به تعبير آن نويسنده نكته سنج: «دانا چو طبله عطّار است و نادان چو طبل غازى»; يعنى همانطور كه طبله عطّار (جعبه پر از شيشه هاى مختلف عطريّات) بى سر و صدا، اما پرمحتوى و خوش بو است، انسان دانا نيز چنين است. ولى نادان بسان طبل جنگ مى‏ماند كه سر و صداى فراوان دارد، ولى توخالى است.

 

3- وسعت حق و باطل

گستردگى حق و باطل به گستردگى مفاهيم زندگى است. حق و باطل منحصر در يك شاخه زندگى نمى‏شود، بلكه در تمام شئون زندگى جارى است. در سياست، در فرهنگ، در روزنامه ها و جرايد و خلاصه در تمام شاخه هاى زندگى مادّى و معنوى بشر جارى مى‏شود. اين معنى از قرآن مجيد و از همين آيه شريفه استفاده گرديده است; زيرا همانطور كه كف اختصاص به آب ندارد، باطل هم مختصّ به يك چيز نيست.

 

4- سرانجام مبارزه حق و باطل

مبارزه حقّ و باطل از روز اوّل خلقت، با جنگ و مبارزه حضرت آدم و شيطان آغاز شد و با مبارزه هابيل و قابيل، ابراهيم و نمرود، موسى و فرعون، حضرت على و معاويه و امام حسين با يزيد ادامه پيدا كرد و تا كنون ادامه دارد و اين مبارزه تا قيام قيامت نيز ادامه خواهد داشت حال، سرانجام اين مبارزه چه خواهد شد؟

در اين مبارزه، حق مى‏ماند و باطل محو مى‏گردد; ليكن پيروزى حق بر دو گونه است: يكى مقطعى و ديگرى نهايى است. اگر طرفداران حق استقامت داشته باشند و منحرف نشوند، پيروز خواهند شد و در مقاطع مختلف غالب هستند. و پيروزى نهايى با ظهور حضرت بقية الله الاعظم، امام زمان«عج الله تعالى فرجه الشريف»، حاصل مى‏شود و چهره دنيا عوض مى‏شود و حكومت جهان،حكومت حق مى‏گردد.

از آياتى كه به وجود شريف حضرت حجة ابن الحسن العسكرى«عجل الله تعالى فرجه الشريف» تفسير شده است، همين آيه شريفه مَثَل است; آب به وجود آن حضرت تفسير گرديده است و كف روى آب به ظلم و جور و بى دادگرى و استثمار و استعمار تفسير شده است كه اين ظلم از بين خواهد رفت.

 

5- مبارزه حق و باطل هميشگى است

همان گونه كه اشاره شد، مبارزه حق و باطل از ابتداى آفرينش انسان شروع شده و در تمامى عصرها و نسل ها ادامه داشته است و تا پايان جهان نيز ادامه خواهد داشت. در برابر تمام انبيا شياطينى[2]) بوده اند; در مقابل حضرت آدم(عليه السلام)ابليس و در مقابل ديگر پيامبران شياطين ديگر همان گونه كه در آيه 112 سوره انعام آمده است: «وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِىٍّ عَدُوّاً شَياطينَ الاِْنْسِ وَ الْجِنِّ»; اين چنين در برابر هر پيامبرى، دشمنى از شياطين انس و جنّ قرار داديم.

از آيه شريفه درمى يابيم كه شيطان ها هميشه موجودات پنهانى و مخفى نيستند، بلكه ممكن است از بين انسان ها نيز باشند، شايد آيه شريفه بدين جهت شيطان هاى انسى را مقدّم داشته است.

بنابراين، مبارزه حق و باطل همچنان ادامه دارد، و تا زمانى كه حكومت حق سراسر جهان را در برگيرد و باطل نابود گردد و آيه شريفه «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً; و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد، يقيناً باطل نابودشدنى است»[3]) در سايه ظهور حضرت مهدى«عجل الله تعالى فرجه الشريف» تحقق يابد، اين مبارزه ادامه خواهد داشت.

 

6- چگونگى پيدايش باطل

منشأ پيدايش باطل چيست؟ آيا خداوند متعال موجودات باطل را آفريده است، در حالى كه خداوند خود حق، بلكه بارزترين و بالاترين حق است؟

باطل يك موجود عدمى است; يك پندار و خيال است; ليكن لباس حق را مى‏پوشد همانند كف هاى روى آب ظاهر پرفريب و باطن توخالى دارد.

جالب اينكه باطل هم اگر كارى در راه بطلان خويش انجام دهد، از بركت حق است. افراد متقلّب - كه كارشان تقلّب است - تا خود را در لباس و شكل انسان هاى معتبر جلوه ندهند، موفّق به انجام كار باطل خود نمى‏شوند، همچنين انسان هاى دروغگو، اگر قيافه حق به جانب نگيرند و خود را راستگو معرّفى نكنند، كسى حرف آنها را نمى‏پذيرد. شخص منافق تا لباس انسان صالح را نپوشد، دشمن تا در لباس دوست درنيايد، كف تا بر روى آب قرار نگيرد و خلاصه همه باطل ها تا در كنار حق قرار نگيرند، جولانى نخواهند داشت. بنابراين، باطل يك امر عدمى است و وجودش وابسته به حق; ولى حق يك امر وجودى است و منبع بركات و منافع و آثار فراوانى براى انسان است.

 

حق و باطل از نگاه آيات و روايات

از آنجا كه مهمترين بحث زندگى انسان، مسئله «حقّ و باطل» است و اين مقوله در زندگى همه انسان ها با هر نوع گرايش فكرى جايگاه ويژه اى دارد، شايسته است از نگاه آيات و روايات به بررسى اين دو بپردازيم.

در قرآن مجيد از حق و باطل زياد سخن به ميان رفته است. كلمه حق 244 بار تكرار شده است; در حالى كه كلمه باطل تنها 26 بار استعمال گرديده است. اين نسبت نشانگر اين است كه قرآن مجيد خود يكى از مصاديق مهم حق است.

 

مصاديق حق چيست و كيست؟

در قرآن و روايات مصاديق مختلفى براى حق بيان شده است كه تنها به چند نمونه از آن اشاره مى‏شود:

1- بالاترين و والاترين مصداق حق - كه در واقع جامع تمام مصاديق حق است- ذات مقدّس خداوند عالم است كه او عين واقعيّت و هستى مطلق است.

از اين رو، خداوند در آيه كريمه 62 سوره انعام، چنين مى‏فرمايد: «ثُمَّ رُدُّوا اِلَى الله مَوْليهُمُ الْحَقُّ اَلا لَهُ الْحُكْمُ وَ هُوَ اَسْرَعُ الْحاسِبينَ»; سپس ]تمام بندگان[ به سوى خدا كه مولاى حقيقى آنهاست - باز مى‏گردند. بدانيد كه حكم و داورى، مخصوص اوست; و او سريع ترين حسابگران است.

بنابر آيه شريفه فوق، ذات بى مثال خداوند، حق شناخته شده است.

2- نمونه بارز ديگر از مصاديق حق، آفرينش زمين و آسمان و به عبارت ديگر، سراسر جهان هستى است.

بر همين اساس آيه شريفه 22 سوره جاثيه مى‏فرمايد: «وَ خَلَقَ الله السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ بِالْحَقِّ»; و خداوند آسمان ها و زمين را به حق آفريده است.

3- سومين مصداق براى حق خود قرآن است; زيرا آيه 48 سوره مائده در مقام بيان اين مطلب برآمده، مى‏فرمايد: «وَ اَنْزَلْنا اِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ» و اين كتاب (قرآن) را به حق بر تو نازل كرديم.

4- دين مبين، مقدّس و نجات بخش اسلام، مصداق روشن ديگرى از مصاديق حق است. از اين رو، خداوند متعال در آيه 28 سوره فتح مى‏فرمايد: «هُوَ الَّذى اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُله»; او كسى است كه رسولش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه اديان پيروز كند.[4])

به طور خلاصه، هر وجودى كه منبع خير و سعادت بشر باشد، حق شناخته شده است. بنابراين، خداوند حق مطلق است; چه اينكه منبع تمام سعادتها و بركات است. همچنين آسمان و زمين، قرآن مجيد، دين اسلام و توحيد و يكتاپرستى از اين جهت كه منشأ هدايت و بركت هستند، حق معرفى شده اند.

اما آنچه منبع نفاق، شقاوت و بدبختى است، باطل شناخته شده است; مثل شيطان، بت و بت پرستى، ريا و تظاهر، نفاق و دورويى و مانند آن.

 

عمر كوتاه «باطل» و دولت پايدار «حق»

از روايات معصومان(عليهم السلام) درمى يابيم كه چه بسا باطل خودنمايى كند و جولانى داشته باشد; لكن اين جولان و جوش و خروش موقّت است. از اين رو، در روايتى آمده است: «لِلْباطِلِ جَوْلَةٌ وَ لِلْحَقِّ دَوْلَةٌ»;[5]) باطل تنها جولان دارد و چهره نفاق و فريب او پس از مدّتى آشكار مى‏گردد; امّا دولت پايدار از آنِ حق است و حق جاودانه مى‏ماند.

 

پيوسته با «حق» باشيد

بنابر روايات اسلامى، هر فرد مسلمان بايد در هر شرايطى طرفدار حق و حقيقت باشد. اگر مى‏خواهيد مسلّح به سلاح پيروزى در مقابل دشمن باشيد، بايد به شمشير برّنده حق تمسّك كنيد.

همانگونه كه على(عليه السلام) مى‏فرمايند: «اَلْحَقُّ سَيْفٌ قاطِعٌ; حق، شمشيربرّنده اى است».[6])

اگر مى‏خواهيد در مقام عمل، اهل نجات و در مقام سخن، داراى حجّت و برهان باشيد، به سوى حق برويد; چه اينكه حضرت على(عليه السلام) فرمودند: «اَلْحَقُّ مِنْجاةٌ لِكُلِّ عامِل وَ حُجَّةٌ لِكُلِّ قايِل»; حق وسيله نجات هر انسانى است كه طالب عمل باشد و حجّت و برهانى است براى گوينده.[7])

اگر مى‏خواهى سخن تو را بپذيرند، اگر مى‏خواهى پيروز شوى، حق را بگو و آن را پيشه خود كن. و اگر مى‏خواهيد مركب آرام و راهوارى داشته باشيد تا شما را به سر منزل مقصود برساند، حق را پيشه خود كنيد كه حضرت على(عليه السلام) در اين باره مى‏فرمايند: «اَلا وَ اِنَّ الْحَقَّ مَطايا ذُلَلْ، رَكِبَها اَهْلُها، وَ اُعْطُوا اَزِمَتها، فَصارَتْ بِهِمْ الهُوينا حَتّى أتَتْ ضِلاًّ ظَليلاً» حق مركب آرام و راهوارى است، اهل حق سوار بر اين مركب رام مى‏شوند و زمام اين مركب به دست آنان داده مى‏شود. به هر سو كه بخواهند مى‏رود و راحت و آسوده اين مركب شما را به پيش مى‏برد، تا اينكه در سايه اى آرام بخش - كه مى‏تواند سايه رحمت الهى يا سايه درختان بهشتى يا سايه عرش و قرب خدا باشد - شما را به منزل مقصود مى‏رساند.[8])

 

حق تلخ و باطل شيرين است!

حق و طرفدارى از آن، مشكلاتى به همراه دارد; زيرا حق تلخ و باطل شيرين است. حقِّ تلخ، بسان داروى تلخ نجاتبخش است; اما باطلِ شيرين، مانند سمّ مهلك و كشنده است. از اين رو، پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در روايتى مى‏فرمايند: «اَلْحَقُّ ثَقيلٌ مُرٌّ، وَ الْباطِلُ خَفيفٌ حُلْوٌ، وَ رُبَّ شَهْوَةِ ساعَة تُورِثُ حُزْناً طَويلاً»; حق سنگين و تلخ است، و باطل سبك و شيرين; ليكن چه بسا يك لحظه شهوت پرستى، نگرانى و حزن طولانى در پى داشته باشد.[9])

آرى; حق سنگين و تلخ است; زيرا گاهى به ضرر و زيان انسان تمام مى‏شود و بسيارى از اوقات حق بر خلاف خواسته هاى درونى و شهوات انسان است و گاهى نيز انجام حق سرزنش ديگران و ناملايمات و مشكلاتى را به همراه دارد كه بر انسان گران و سنگين تمام مى‏شود. اما باطل، سبك و شيرين است; ولى همچون سمّ، مهلك و كشنده است; به همين جهت، چه بسا سبب يك عمر پشيمانى و ندامت و ناراحتى بشود; مثلاً كسى كه از روى خواسته نفس براى مدّت كوتاه گناهى را انجام مى‏دهد كه مجازات آن زندان ابد است پس از دست گيرى و بازداشت، كفّاره يك ساعت گناه را بايد يك عمر بپردازد.

 

باطل همواره در لباس حق جلوه مى‏كند

نكته مهم و قابل توجه اينكه، باطل هيچ گاه به لباس واقعى خود جلوه نمى‏كند; زيرا در اين صورت كسى فريب او را نمى‏خورد، بلكه همواره با قيافه حق به جانب و در لباس حق ظاهر مى‏شود و در اين لباس بسيارى را مى‏فريبد.

بر همين اساس، حضرت على(عليه السلام) در خطبه پنجاهم نهج البلاغه مى‏فرمايد: «يُؤْخَذُ مِنْ هذا ضِغْثٌ وَ مِنْ هذا ضِغْثٌ فَيُمْزَجانِ! فَهُناكَ يَسْتَوْلىِ الشَّيْطانُ عَلى اَوْلِيائِهِ»

باطل اگر در لباس اصلى خود ظاهر شود، خريدارى نخواهد داشت. از اين رو، طرفداران باطل اين دو را با هم مخلوط مى‏كنند و معجونى از حق و باطل را عرضه مى‏دارند و بدين وسيله بازار شيطان داغ مى‏شود و شيطان بر اولياء و دوستان خويش غالب مى‏گردد.

بنابراين، نبايد فريب ظواهر را خورد. اگر كتابى مى‏خريم، فريب جلد زيبا، عنوان جذّاب و تيترهاى آرمانى آن را نخوريم; زيرا ممكن است اهل باطل براى تغذيه يك صفحه مطالب مسموم، يك كتاب حق نما بنويسند. اين مطلب در مورد فيلم ها، نمايشنامه ها، روزنامه ها، مجله ها، دوستان، اساتيد، معلّم ها، همسايگان، احزاب و مانند آن نيز صادق است.

آگاهان و هوشياران كسانى هستند كه در لابلاى حق، باطل را مى‏بينند وبا «فرقانى» كه خداوند بر اثر تقواپيشگى به آنها عطا كرده است، حق را ازباطل تميز مى‏دهند.

 

على(عليه السلام) محور حق

درباره فضيلت و شخصيّت حضرت على(عليه السلام) در كتاب هاى علماى اهل سنّت و شيعه احاديث و مطالب فراوانى آمده است، از جمله رواياتى كه مورد اتّفاق هر دو گروه است و حديث بسيار عجيبى است، روايتى است كه در موضوع «حق» از رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)درباره آن حضرت بدين مضمون وارد شده است كه: «عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَهُ وَ عَلى لِسانِهِ وَ الْحَقُّ يَدُورُ حَيْثُما دارَ عَلِىٌّ»; على با حق است و حق با على و همواره حق بر زبان او جارى است، بلكه حق بر محور وجود حضرت على(عليه السلام)دور مى‏زند.[10])

اين حديث معيار و ميزان معتبرى است براى تشخيص حق از باطل، به همين جهت از برخى روايات استفاده مى‏شود كه در صدر اسلام، وقتى مسلمانان واقعى با مسلمان نماها و منافقان مخلوط شده بودند و تشخيص آنها از همديگر مشكل بود، مسلمانان از همين ميزان و معيار استفاده مى‏كردند. هر كس علاقمند به على بود، در زمره مسلمانان واقعى محسوب مى‏شد و كسانى كه نسبت به آن حضرت كينه و عداوت داشتند، منافق به شمار مى‏رفتند.[11])

شيعه افتخارِ داشتنِ چنين رهبر بزرگ و حق طلبى را دارد كه در راه حق و إحقاق حقوق آن هيچ چيز مانع او نمى‏شد. حتى اگر صحابه يا نزديكان آن حضرت ناخواسته از جاده حق منحرف مى‏شدند، امير حق آن را تحمل نمى‏كرد و دستور به جبران آن مى‏داد.

از جمله اين موارد، داستان قنبر، غلام وفادار و بازوى اجرايى حكومت على(عليه السلام) است. او از جانب على(عليه السلام) مأمور اجراى حدّى از حدود الهى شد. وى در هنگام اجراى حد، اشتباهاً سه ضربه تازيانه بيشتر بر مجرم جارى ساخت. حضرت على(عليه السلام) كه محور حق است و جز حق به چيز ديگرى نمى‏انديشد، دستور داد كه قنبر بخوابد و مجرم سه شلاق - اضافى را كه با ناحق خورده است - بر قنبر قصاص كند.[12])

يا در داستان حضرت عقيل مى‏خوانيم كه على(عليه السلام) راضى نشد چيز اضافه اى به او بدهد، بلكه آهن گداخته اى را نزيك دست او قرار داد به گونه اى كه از حرارت آن، فرياد عقيل بلند شد.[13])

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

1- سوره طه، آيه 66.

2- «شيطان» از نظر لغت دو تفسير دارد: الف: نخست اينكه از ماده «شَطَنَ» به معناى «بَعُدَ» گرفته شده است از اين رو، «بئر شطون» به معناى چاه عميق است; يعنى آب آن، دور از ديدگاه انسان است. بنابراين، شيطان طبق اين تفسير به معناى موجودى است كه دور از رحمت خدا است. ب: ممكن است از ماده «شاط» به معناى «احترق» و «هلك» گرفته شده باشد بنابراين معنا، شيطان موجودى است كه هم خود و هم پيروانش مى سوزند و هلاك مى شوند.

3- سوره اسراء: آيه 81.

4- اين آيه در سوره صف، آيه 9 نيز تكرار شده است.

5- غرر الحكم، جلد 5، صفحه 25، حديث 7317 و 7318 و مجمع البحرين، جلد 5، صفحه 345.

6- ميزان الحكمه، باب 885، حديث 4082.

7- ميزان الحكمه، باب 885، حديث 4084.

8- ميزان الحكمة، باب 885 حديث 4089، (ج 1، ص 655).

9- ميزان الحكمه، باب 888، حديث 4100. روايات ديگرى نيز به همين مضمون، در همين باب آمده است.

10- بحارالانوار، ج 38، صفحه 28; قابل توجه اينكه مضمون اين روايت عنوان باب مفصّلى است كه شامل روايات زيادى است و روايت مذكور يك نمونه آن است.

11- حديثى بدين مضمون در كتاب ميزان الحكمه، باب 3932، شماره 20292 ذكر شده است.

12- وسايل الشيعه، جلد 18، ابواب مقدمات الحدود، باب 3، حديث 3.

13- شرح اين داستان قبلاً گذشت.

مثال هاي قرآني

 

بيستمين مثال: توسّل به ما سوى الله

 

خداوند در آيه 14 سوره رعد مى‏فرمايد: «لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَ الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجيبُونَ لَهُمْ بِشَىْء اِلاّ كَباسِطِ كَفَّيْهِ اِلَى الْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغَهِ وَ ما دُعاءُ الْكافِرينَ اِلاّ فى ضَلال»; دعوتِ حق از آنِ اوست; و كسانى را كه ]مشركان [غير از خدا مى‏خوانند، ]هرگز[ به دعوت آنان پاسخ نمى‏گويند. آنها همچون كسى هستند كه كف هاى ]دست [خود را به سوى آب مى‏گشايد تا آب به دهانش برسد، و هرگز نخواهد رسيد. و دعاى كافران، جز در ضلال و گمراهى نيست.

 

دورنماى بحث

آيه مثل توسّل و دعا را بررسى كرده، به انسان ها مى‏آموزد كه دست نياز را به سوى چه كسى دراز كنند; سپس آيه، براى كسانى كه به درِ خانه مخلوقات - نه خالق آنان - مى‏روند و عرضه نياز و حاجت مى‏كنند مثلى بيان مى‏كند.

 

پرسش

قبل از پرداختن به شرح و تفسير آيه مَثَل، لازم است اين پرسش مطرح شود كه چرا بعضى از مَثَلها و تشبيه هايى كه در آياتى قبل از سوره رعد ذكر شده، در بحث ما مطرح نشده است; همانند آيه شريفه 32 سوره مائده، كه كشتن يك انسان بى گناه را با كشتن تمام انسان ها برابر مى‏داند و نجات يك انسان بى گناه را به نجات تمامى انسان ها تشبيه مى‏كند; در حالى كه در اين آيه نيز تشبيه و نظيرى ذكر شده كه مى‏توانستيم آن را مورد بحث قرار دهيم؟

 

پاسخ

در قرآن مجيد مثالها و تشبيهات فراوانى وجود دارد; ليكن بحث ما در مثل هاى قرآن است نه در تشبيهات آن.

تشبيه آن است كه چيزى را به چيز ديگرى ماننده سازند; مثل اينكه مى‏گويند: حسن مانند شير است. اين يك تشبيه است نه مَثَل; ولى مثال يك داستان، يك سرگذشت، يك مجموعه و برنامه است كه در قرآن براى بيان مطالب عقلانى دور از دسترس مردم، بيان شده است; مانند اينكه قرآن براى بيان حقّ و باطل - كه يك مسئله غيرحسّى است - به باران و سيلاب و كف روى سيلاب مثال مى‏زند و حق را به باران و باطل را به كف روى سيلاب تشبيه مى‏نمايد كه اگرچه كف بالانشين و پر سر و صدا است; ولى فروغى ندارد و زود نابود مى‏گردد. بنابراين، با توضيح بالا يك معيار كلّى براى جدا كردن مثال ها از تشبيهات به دست مى‏آيد.

 

برق آسمانى و ابرهاى باران زا

به منظور درك بيشتر مثل مذكور، لازم است به توضيح و شرح آيات 12 و 13 سوره رعد اشاره شود:

خداوند متعال در آيه 12 سوره رعد مى‏فرمايد: «هُوَ الَّذى يُريكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ يُنْشِأُ السَّحابَ الثِّقالَ»; او (خداوند) كسى است كه برق را به شما نشان مى‏دهد، كه هم مايه ترس است و هم مايه اميد; و ابرهاى سنگى بار ايجاد مى‏كند.

يكى از آثار عظمت خداوند، ارائه و نشان دادن «برقِ» آسمان است كه هم سبب شوق و اميد انسان ها است و هم مايه خوف و ترس و نگرانى آنها.

برق آسمان، بشارت باران را به ارمغان مى‏آورد; زيرا ايجاد رعد و برق آسمان سبب مى‏شود تا باران هاى فراوانى نازل گردد.

 

چگونه «برقِ» آسمان سبب نزول باران مى‏شود؟

ابرهايى كه داراى دوبار الكتريكى متضاد هستند هنگامى كه با هم برخورد مى‏كنند، برق آسمان را به وجود مى‏آورند كه در نتيجه حرارت شديدى در حدود 15 هزار درجه سانتيگراد به وجود مى‏آيد. اين حرارت هواى اطراف خود را مى‏سوزاند و باعث مى‏شود كه فشار هوا كم شود; آن گاه كم شدن فشار هوا سبب نزول باران مى‏گردد. از طرفى، ممكن است «برق» به صورت «صاعقه اى» درآيد و باعث نابودى «جنگل ها، روستاها، انسان ها، حيوانات، مزارع و كشتزارها» گردد اين خود خوف و نگرانى را به همراه دارد.

وَ يُنْشِأُ السَّحابَ الثِّقالَ: خداوند ابرهاى سنگين باران زا نيز ايجاد مى‏كند. شايد در نظر بسيارى از انسان ها ابرهاى آسمان با هم تفاوتى نداشته باشند و به يك گونه عمل كنند; در صورتى كه حقيقت چيز ديگرى است و نسبت به هم تفاوت هاى زيادى دارند.

از جمله تفاوت ها اينكه: ابرها به دو دسته سنگين و سبك تقسيم مى‏شوند; ابرهاى سنگين، در فضايى نزديك تر به زمين جا گرفته اند; ولى ابرهاى سبك، در فضايى دورتر از زمين مستقر هستند. ابرهاى سنگين باران زا هستند و از اين رو كه داراى آب فراوانى هستند نمى‏توانند در مرتبه بالايى از آسمان قرار گيرند.

 

«رعد آسمانى» نشانه اى از عظمت خدا

در آيه 13 سوره رعد خداوند چنين مى‏فرمايد: «وَ يَسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِه وَ الْمَلائِكَةُ مِنْ خيفَتِه وَ يُرْسِلُ الصَّواعِقَ فَيُصيبُ بِها مَنْ يَشاءُ وَ هُمْ يُجادِلُونَ فِى الله وَ هُوَ شَديدُ الِْمحالِ»; و رعد، تسبيح و حمد او مى‏گويد; و نيز فرشتگان از ترس او! و صاعقه ها را مى‏فرستد; و هر كس را بخواهد گرفتار آن مى‏سازد، در حالى كه آنها ]با مشاهده اين همه آيات الهى، باز هم[ درباره خدا به مجادله مشغولند; و او قدرتى بى انتها ]و مجازاتى دردناك[ دارد!

آيه شريفه به دو موضوع اشاره دارد: يكى رعدهاى آسمانى و ديگرى صاعقه ها; و از آنجه كه قبلاً در مورد صاعقه بحث كرديم در اينجا فقط به بررسى مسئله «رعد» مى‏پردازيم.

همان گونه كه قبلاً گفته شد برخورد ابرهاى آسمانى با همديگر، در صورتى كه داراى دو بار الكتريكى مختلف (يكى مثبت و ديگرى  منفى) باشد، توليد جرقه مى‏كند كه به نور آن «برق» و به صداى آن «رعد» گفته مى‏شود. روشن است كه صدا و نور همزمان توليد مى‏شود; ليكن انعكاس نور زودتر از صدا(رعد) صورت مى‏گيرد; علّت اين امر، آن است كه سرعت سير «نور» به مراتب بيشتر از سرعت سير «صدا» است.

«رعد آسمانى» اگرچه به ظاهر ساده به نظر مى‏رسد; ليكن از آيات بزرگ الهى به شمار مى‏رود و در زندگى تمام موجودات نقش مهمّى ايفا مى‏كند.

دانشمندان براى «رعد و برق» آثار زيادى ذكر كرده اند كه به مهمترين آنها اشاره مى‏گردد:

1- نخستين اثرى كه رعد و برق دارد و اين فايده، تمام موجودات جهان - اعم از انسان ها، حيوانات، گياهان، نباتات و جوامد - را در بر مى‏گيرد، نزول باران و آب هاى آسمانى است.

2- فايده ديگر آن، «آفت كشى» گياهان است; يعنى «رعد و برق»، آفت گياهان را از بين مى‏برد. بدين گونه كه حرارت شديدى كه بر اثر رعد و برق ايجاد مى‏شود، سبب مى‏گردد تا اكسيژنِ اضافه توليد گردد و تبديل به نوعى آب شود كه آن را «آب اكسيژنه» مى‏نامند، كه از دو اكسيژن و دو هيدروژن تشكيل مى‏گردد. «آب اكسيژنه» يكى از مواد ضد عفونى كننده است كه معمولاً در داروخانه ها يافت مى‏شود.

اين ماده ضدّ عفونى وقتى همراه باران بر سطح زمين نازل مى‏شود، آفت گياهان را از بين مى‏برد. به همين جهت، اگر رعد و برق كم شود، آفت گياهان زياد مى‏گردد.

3- سومين خاصيّت مهم «رعد و برق»، توليد مقدار زيادى كود براى گياهان است. رعد و برق هاى آسمانى هر ساله ده ها ميليون تن كود توليد مى‏كنند و بر سراسر كره زمين مى‏پاشند; كودى قوى، مفيد، مؤثّر و فراگير براى تمامى گياهان.

اين كودها بدين گونه ايجاد مى‏شوند كه دانه هاى باران به وسيله حرارت زياد ناشى از برق با كربن تركيب مى‏شوند  و اكسيد كربن را توليد مى‏كنند و هنگامى كه به همراه باران بر روى خاك مى‏ريزند، با خاك تركيب شده، يك نوع كود گياهى قوى، مؤثّر و مفيد به وجود مى‏آورند.

آرى; اين رعد و برق آسمانى چنين آثار مهمّى دارد و از آيات بزرگ الهى به شمار مى‏آيد. جالب اينكه قرآن مجيد زمانى پرده از اين رازهاى مهمّ علمى برداشت كه عقل انسان تصوّر آن را هم نمى‏كرد!

بنابر آيه شريفه، رعدحمد و تسبيح خدا مى‏گويد; تسبيح به معناى تنزيه خداوند از هر گونه عيب و نقصى است، آيا آفت زدايى گياهان كره زمين به وسيله رعد و برق، تنزيه خداوند از هرگونه عيب و نقصى نيست؟ آيا آفت زدايى، نوعى تسبيح نيست؟

حمد، ستايش بر صفات جلال و جمال خداوندى است; آيا تغذيه گياهان نوعى حمد و ستايش در عالم ممكنات و مخلوقات محسوب نمى‏شود؟

بى شك، آيات 12 و 13 سوره رعد به اين مهم اشاره دارد و آنها را نشانه اى از عظمت خدا مى‏داند. خلاصه اينكه آيه 12 و 13 به چندين آيت از آيات مهمّ الهى يعنى رعد و برق و باران و صاعقه، اشاره دارد.

 

شرح و تفسير آيه مثل

لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ: در اينكه منظور از جمله «له دعوة الحق» چيست؟ بين مفسّران اختلاف است، برخى گفته اند: مراد توحيد است; يكتايى و توحيد مختصّ ذات خداست.

عده اى معتقدند: اين جمله اشاره به قرآن مجيد دارد; قرآن كتاب الهى است.

و تعداد زيادى از مفسّران آن را به «دعاى به حق» تفسير كرده اند; يعنى اگر بندگان بخواهند دعايشان مستجاب شود، بايد به درگاه حضرت حق روى آورند و درِ خانه او را بكوبند; يعنى ما سوى الله حلاّل مشكلات نيست، بلكه تنها او قادر به استجابت دعاهاى بندگان و گره گشاى مشكلات آنان است.

شاهد تفسير سوم - كه ما نيز بدان معتقديم - ذيل همين آيه شريفه است كه مى‏فرمايد: «وَ ما دُعاءُ الْكافِرينَ اِلاّ فى ضَلال; دعاى كافران جز در ضلال و گمراهى نيست».

دعاهاى كافران بى راهه است; زيرا آنان درِ خانه كس يا چيزى مى‏روند كه حتّى قادر نيستند از خود دفاع كنند و يا براى خود منفعتى كسب كنند، تا چه رسد به ديگران.

وَ الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجيبُونَ لَهُمْ بِشَىْء اِلاّ كَباسِطِ كَفِّيْهِ اِلَى الْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ: شاهد سخن در مثل بيستم، اين قسمت از آيه است.

كسانى كه غير خدا را مى‏خوانند و براى حلّ مشكلات خود به سراغ بت ها مى‏روند و دست به دامن مخلوقاتِ محتاج مى‏زنند، مشكلات آنها حل نمى‏شود. مَثَل چنين انسان هايى، مَثَل كسى است كه دستهايش را بسوى آب دراز كرده است تا آن را بنوشد; ليكن موفق به اين كار نمى‏شود و تشنه برمى گردد.

مفسران در تفسير «كَباسِطِ كَفَّيْهِ اِلَى الْماءِ...»، گفتار مختلفى ذكر كرده اند كه به آنها اشاره مى‏شود:

1- منظورِ آيه، شخصى است كه براى رفع تشنگى بر سر چاه آبى برود، چاهى كه نه طناب دارد، نه چرخ آب كشى دارد و نه دلو! عمق اين چاه نيز زياد است. اين انسانِ تشنه براى خوردن آب، دو دست خود را از فاصله زياد بسوى آب دراز مى‏كند، دستانى كه به يك مترى چاه هم نمى‏رسد; بى شك، چنين كسى موفّق نمى‏شود خود را سيراب كند و ناكام برمى گردد.

2- مرادِ آيه شخصى است كه در كنار چاه ايستاده است و بدون اينكه حتى دستانش را بسوى آب دراز كند، تنها به آب اشاره مى‏كند كه بسوى او آيد تا از آن بنوشد، و روشن است كه آب به اشاره او بالا نمى‏آيد و احتياج به ابزار و وسيله دارد.

آرى; دعاى كافران كه به درِ خانه بت ها مى‏روند و در ضلالت  و گمراهى هستند، مانند چنين انسانى است.

3- «باسط»، يعنى اينكه كف دستان باز باشد نه منحنى. اين امر به گونه اى مى‏ماند كه شخصى كنار چشمه آبى برود تا آب بنوشد اين شخص دستش به آب مى‏رسد; ليكن دو دست خود را صاف نگه داشته و آنها را غرفه و كاسه نكرده است; به همين جهت، به محض اينكه دو دست خود از آب خارج كرده، به طرف دهانش مى‏برد، تمام آب مى‏ريزد و آبى به دهانش نمى‏رسد، و تشنه از كنار چشمه زلال آب برمى خيزد!

در ميان سه تفسير فوق، به عقيده ما تفسير اوّل از همه مناسب تر است; هرچند مى‏توان گفت هر سه تفسير صحيح است و هر سه، بيان يك مقصود را دارند; زيرا به اعتقاد ما، «استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد جايز است».[1])

بنابراين، براى حلّ مشكلات خود نبايد به در خانه غير خدا رفت. بايد به درگاه با عظمت خداوند برويم; چه اينكه او خالق، رازق، محيى و مميت است. او مشگل گشا است و همه چيز به دست اوست. از غير او كارى ساخته نيست; زيرا همه نيازمنديم و او غنى; همه محتاج هستيم و او بى نياز; همه عاجز هستيم و او قوى; همه ضعيف هستيم و او قادرِ مطلق است از اين رو، نه تنها به در خانه بتان نبايد رفت، بلكه به در خانه هيچ يك از مخلوقات خدا نبايد روى آورد.

 

پيام هاى آيه

1- آيا توسل به معصومان(عليهم السلام) شرك نيست؟ به عبارتى، آيا اين گونه توسّلات و دعاها نيز مشمول آيه شريفه است و مورد نهى شارع مقدّس قرار گرفته و بايد از آن پرهيز كرد؟

در جواب پرسش فوق، بايد گفت كه روى آوردن به درگاه اين بزرگواران و برگزيدگان خداوند بدان معنا نيست كه ما از خود آنها حل مشكل را مستقلاًّ طلب كنيم; بلكه دست توسّل به سوى آنان مى‏گشاييم تا ما را نزد خداوند مورد شفاعت قرار داده، براى حل مشكل ما از خداوند قادر مطلق چاره جويى كنند; زيرا ما معتقديم كه اين بزرگواران اگر كارى مى‏كنند به اذن خداوند است. امّا وهابى ها كه بخاطر اين دعاها و توسّلات، نسبت شرك و كفر به ما مى‏دهند، سخت در اشتباهند و معناى حقيقى و واقعى شرك و كفر را نفهميده اند; همان گونه كه ماهيّت توسّل شيعه را ندانسته اند!

در سفر عمره مفرده كه به مدينه منوّره و مكه مكرمه مشرف شدم، روز جمعه بيست و دوم شعبان سال (1419 هـ ق) در مسجدالحرام به سخنان خطيب جمعه گوش مى‏دادم. عجيب اينكه خطيب مذكور، تمام خطبه نماز جمعه را از روى كاغذى كه قبلاً براى او تهيه كرده بودند مى‏خواند. گويا او حق نداشت حتّى يك كلمه را از خود بگويد. با خود گفتم: چقدر تفاوت است بين اين خطبه ها، و خطبه هاى نمازهاى جمعه ايران اسلامى كه خطيب آن آزاد است هرگونه تحليلى داشته باشد، به هر حال، خطيب نماز جمعه مشغول قرائت خطبه گرديد. در بين خطبه به كسانى كه در كنار قبور مشرّفه دعا مى‏كنند و به آنها توسّل مى‏جويند حمله كرد و آنها را به شرك و كفر متهم ساخت.

البته ما در برابر اين هتّاكى بى كار ننشستيم، براى سران عربستان نامه اى نوشتيم و به اين كار اعتراض نموديم.

به هر حال معتقدان به دعا و توسّل، بزرگان و اوليا را شريك خدا نمى‏دانند، بلكه آنها را به درگاه خداوند شفيع قرار مى‏دهند و به عبارت ديگر، ما همان اعتقادى را داريم كه در آيه 110 سوره مائده، درباره حضرت مسيح - على نبيّنا و آله و عليه السلام - آمده است: «وَ اِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِاِذْنى فَتَنْفُخُ فيها فَتَكُونَ طَيْراً بِاِذْنى وَ تُبْرِئُ الاَْكْمَهَ وَ الاَْبْرَصَ بِاِذْنى وَ اِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِاِذْنى...»; هنگامى كه به فرمان من، از گل چيزى به صورت پرنده مى‏ساختى، و در آن مى‏دميدى، و به فرمان من پرنده اى مى‏شد; و به فرمان من كور مادرزاد و مبتلا به بيمارى پيسى را شفا مى‏دادى; و نيز مردگان را به فرمان من زنده مى‏كردى....

در اين آيه شريفه زنده كردن مردگان، شفاى بيماران، آفرينش پرندگان، همه به حضرت مسيح نسبت داده شده است; ليكن همه آنها با اذن و دستور خداوند متعال بوده است.[2])

شيعه نيز جز اين نمى‏گويد. او معتقد است كه بزرگان و اولياى دين، مى‏توانند به اذن و دستور خداوند كارهايى را كه ديگران از انجام آن عاجزند، انجام دهند و يا شفيع و واسطه بين بندگان و خدا بشوند تا حضرت حق مشكلات بندگان را حل كند; بنابراين دعا و توسّل شيعه، نه شرك است و نه كفر.

با توضيحاتى كه گفته شد، اگر كسى عقيده شيعه را در دعا و توسّل شرك بداند، بايد - نعوذ بالله - حضرت مسيح را نيز مشرك بپندارد!

ضمناً، از اين بحث برمى آيد كه معجزات پيامبران نيز به اين شكل نبوده است كه فقط آنها دعا كنند و خداوند انجام دهد، بلكه امكان داشته است پيامبران با اذن خداوند، خود، آن معجزه را انجام دهند; يعنى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به عنوان مثال با اذن خداوند شقّ القمر را خود انجام دهد.[3]) و اين هيچ استبعادى ندارد.

2- أشكال مختلف بت پرستى.

بت پرستى در تاريخ بشريّت، تاريخچه مفصّل و اَشكال مختلفى دارد. گاهى انسان هاى جاهل بت هاى ساختگى خود را از سنگ، چوب، فلز و حتّى از مواد خوراكى مى‏ساختند و در برابر آن به زانو درآمده، به سجده مى‏افتادند و آن را مى‏پرستيدند.

در برهه اى از زمان بت پرستان، براى پرستش خود بت هايى از موجودات بى جان و بى شعور عالم طبيعت، انتخاب مى‏كردند. به همين جهت، عده اى خورشيدپرست شدند، و برخى به عبادت ستاره ها پرداختند، و گروهى ديگر ماه را عبادت نمودند[4]) و حتّى برخى، بعضى از رودخانه ها و درياچه هاى مهم - مانند رودخانه نيل و درياچه ساوه - را مى‏پرستيدند و شايد خشك شدن درياچه ساوه و خاموش گشتن آتشكده فارس در هنگام ولادت حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)[5])، از اين جهت بوده است كه اين دو، مورد پرستش انسان ها قرار داشتند.

همچنين بت پرستان در برخى از مناطق دنيا درختان را مى‏پرستيدند، مخصوصاً درخت صنوبر را كه از ديرزمان مسجود برخى از انسان هاى بت پرست گمراه بوده است.

از اين رو، بعضى از مفسّران «اصحاب الايكه» را همين «صنوبرپرستان» دانسته اند; همان كسانى كه منشأ رسم خرافى سيزده به در بوده اند و آن را اختراع كرده اند.

زمانى نيز حيوانات خدايان برخى انسان ها شدند كه متأسّفانه اين نوع بت پرستى هنوز در بسيارى از مناطق هندوستان رواج دارد.

عده اى نيز به برخى انسان ها روى آوردند و آنها را مى‏پرستيدند; مثلاً در زمان فرعون گروهى از مردم او را مى‏پرستيدند كه قرآن مجيد از زبان خود فرعون، چنين مى‏گويد: «وَ قالَ فِرْعُونُ يا اَيها الْمَلأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ اِله غَيْرى»; فرعون گفت: «اى جمعيّت اشراف! من خدايى جز خودم براى شما سراغ ندارم».[6])گاهى نيز فرشتگان مورد پرستش قرار مى‏گرفتند.

يكى از مورّخان معروف گفته است: «هر چيزى در عالم روزى بت بوده و مورد پرستش قرار گرفته است; چيزى را سراغ نداريم كه مورد پرستش قرار نگرفته باشد». به هر حال، تمام بت پرستى ها در يك عنوان جمع شده است و آن توجه به ما سوى الله و غفلت از خداوند عالم است; همان گونه كه در كلام بعضى از بزرگان آمده است: «كُلَّما شَغَلَكَ عَن الله فَهُوَ صَنَمُكَ»; هر چيزى كه تو را از خداوند غافل نمايد و به خود مشغول كند، همان بت توست.

از اين رو، زن و فرزند، مال و ثروت، پست و مقام، رفيق و دوست و هر چيزى كه انسان را از خداوند غافل كند بت محسوب مى‏گردد. قرآن مجيد، بر تمام ما سوى الله خطّ بطلان كشيده است و جز ذات حضرت حق هيچ موجودى را شايسته عبادت و پرستش نمى‏داند; چه اينكه مخلوقات همه فقير و محتاجند و لحظه به لحظه مشمول فيض الهى قرار مى‏گيرند، نه اينكه آنها فقط در ابتداى آفرينش، به خدا نيازمند بودند و پس از آفرينش در ادامه حيات، ديگر نيازى به خدا نداشته باشند.

مَثَل نياز انسان به خداوند، مَثَل نياز لامپ روشن به نيروگاه مولّد برق است; همان گونه كه لامپ در نورافشانى خود پيوسته محتاج و وابسته به نيروگاه است، انسان نيز هميشه به فيض الهى نيازمند است. به عبارتى، لحظه به لحظه خلقت تازه اى صورت مى‏گيرد (كُلُّ يَوْم هُوَ فى شَأْن)[7])، مخصوصاً اگر اين مطلب طبق «حركت جوهرى» محاسبه شود، بسيار واضح تر است.[8])

 

دعا از ديدگاه قرآن و روايات

دعا مسئله بسيار مهمّى است كه در آيات قرآن و روايات معصومان(عليهم السلام) به گونه گسترده اى مطرح شده است. در اين باره، مباحث مختلف و سئوالات گوناگونى مطرح شده است كه به بعضى از آنها اشاره مى‏شود:

1- فلسفه دعا چيست؟ اگر ما مستحق اجابت هستيم، خداوندى كه از آشكار و نهان ما و از برون و درون ما آگاهى دارد، بدون دعا نيز خواسته ما را برآورده مى‏سازد و اگر استحقاق آن را نداشته باشيم، هر قدر دعا بكنيم تأثيرى نخواهد داشت!.

به تعبير ديگر، اگر شىء مورد درخواست به مصلحت ما باشد، خداوند بدون دعا نيز عنايت مى‏كند و اگر به مصحلت ما نباشد، خداوند حكيم با اصرار هم مستجاب نخواهد كرد. پس فلسفه دعا كردن چيست؟ و دعا چه نقشى دارد؟

2- شرايط اجابت دعا چيست؟ چه كنيم تا دعاهايمان در درگاه ذات حق به هدف اجابت برسد؟

3- موانع استجابت دعاها چيست؟ چرا برخى از دعاها - على رغم اصرار فراوان - به هدف اجابت مقرون نمى‏گردد؟

4- برترين دعا، چه دعايى است؟

 

دعا برترين عبادت

از آيات و روايات استفاده مى‏شود كه دعا نه تنها عبادت است، بلكه از برترين عبادتها به شمار رفته است.

به منظور روشن تر شدن اهميّت دعا، به سه آيه از قرآن مجيد و شش روايت از معصومان(عليهم السلام) اشاره مى‏شود:

1- خداوند متعال در آيه 60 سوره غافر (مؤمن) مى‏فرمايد: «وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعونى اَسْتَجِبْ لَكُمْ اِنَّ الَّذينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتى سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرينَ»; پروردگار شما گفته است: مرا بخوانيد تا دعاى شما را بپذيرم! كسانى كه از عبادت من تكبّر مىورزند به زودى با ذلّت وارد دوزخ مى‏شوند!

آيه شريفه، نخست به «دعا» تعبير مى‏كند; سپس در ادامه تعبير را عوض كرده، از آن به «عبادت» ياد مى‏كند.

چرا از «دعا» به «عبادت» تعبير شده است؟

برخى گفته اند: براى اينكه عبادت به معناى مطلق دعاست و شايد تعبير برخى از روايات: «اَلدُّعا مُخُّ الْعِبادَةِ; دعا روح و جان عبادت است»[9]) بدين جهت بوده است.

2- خداوند متعال در آيه 77 (آخرين آيه) سوره فرقان مى‏فرمايد: «قُلْ ما يَعْبَؤُ بِكُمْ رَبّى لَوْ لا دُعاؤكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً»; بگو: «اگر دعاى شما نباشد، پروردگارم براى شما ارجى قائل نيست; شما ]آيات خدا و پيامبران را [تكذيب كرديد، و ]اين عمل [دامان شما را خواهد گرفت و از شما جدا نخواهد شد».

اين تعبير - كه خداوند بخاطر دعاهايتان به شما اعتنا مى‏كند و براى شما ارزش قايل است - در ساير عبادت ها; مانند حج، روزه، جهاد و... به كار نرفته است. و تنها درباره دعا ذكر شده است; يعنى على رغم گناهان فراوانى كه انجام مى‏دهيد و فسادهايى كه مرتكب مى‏شويد، تنها چيزى كه سبب ارج نهادن خداوند به شما مى‏شود، دعاهاى شماست; قدر و ارزش آن را بدانيد.

3- خداوند متعال در آيه 186 سوره بقره، پس از بيان آياتى درباره فضيلت و احكام ماه مبارك رمضان، مى‏فرمايد: «وَ اِذا سَأَلَكَ عِبادى عَنّى فَاِنّى قَريبٌ اُجيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجيبُوا لى وَلْيُؤْمِنُوا بى لَعَلهمْ يُرْشِدُونَ»; و هنگامى كه بندگان من، از تو درباره من سئوال كنند، ]بگو:[ من نزديكم; دعاى دعاكننده را، به هنگامى كه مرا مى‏خواند، پاسخ مى‏گويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند و به مقصد برسند.

بنابر آيه شريفه: «نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْكُمْ مِنْ حَبْلِ الْوَريد»، خداوند، نزديك ترين كس به انسان است و حتّى از رگ گردن يا رگ قلب نيز به انسان نزديك تر است.[10])

بى شك تعبيرى ظريف و زيباتر از اين براى قرب و نزديكى بين خالق و مخلوق، عابد و معبود و بنده و مولا وجود ندارد.

بنابراين، با تفكّر در آيات سه گانه درمى يابيم كه دعا از نظر اسلام چقدر مهم شمرده شده است; به گونه اى كه هم عبادت است; و هم باعث اعتناى خدا به انسان; و هم وسيله تقرب بنده به مولاست.

 

دعا در آئينه روايات

همان گونه كه قبلاً ذكر شد، روايات فراوانى مسائل دعا را بررسى نموده كه در اين مختصر تنها به ذكر شش روايت بسنده مى‏گردد:

1- در روايتى وجود نازنين پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرموده است: «اَلدُّعا سِلاحُ الْمُؤْمِنِ وَ عَمُودُ الدّينِ وَ نُورُ السَّماواتِ وَ الاَْرْضِ»; دعا و راز و نياز به درگاه خداوند، اسلحه انسان با ايمان و ستون (خيمه) دين و نور آسمان ها و زمين است[11])

آرى; دعا در درگاه خداوند هرچند عبادتى است بى رنج و زحمت; ليكن از كلمات گهربار پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) درمى يابيم كه در نزد خداوند جايگاهى بس عظيم دارد كه متأسّفانه، انسان ها به جهت سهل و آسانى آن كمتر بدان توجه دارند.

2- مولاى متّقيان، حضرت على(عليه السلام) مى‏فرمايد: «اَلدُّعا مِفْتاحُ الرَّحْمَةِ وَ مِصْباحُ الظُّلْمَةِ»; دعا كليد رحمت خداوند و چراغ روشنى براى تاريكى هاى دنيا و آخرت است.[12]) دعا نه تنها دنيا، بلكه آخرت انسان را نيز روشن مى‏كند.

3- در روايت ديگرى پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرموده است: «عَمَلَ الْبِرِّ كُله نِصْفُ الْعِبادَةِ وَ الدُّعا نِصْفٌ»; تمام اعمال نيك انسان، تنها نيمى از عبادت است و نيم ديگر آن، دعا و راز و نياز با معبود است.[13])

4- امام صادق(عليه السلام) در روايتى مى‏فرمايد: «اَكْثِرْ مِنَ الدُّعا فَاِنه مِفْتاحُ كُلِّ رَحْمَة وَ نَجاحُ كُلِّ حاجَة وَ لا يَنالُ ما عِنْدَ الله اِلاّ بِالدُّعا وَ لَيْسَ بابٌ يُكْثَرُ قَرْعُهُ اِلاّ يُوشَكَ اَنْ يُفْتَحَ لِصاحِبِهِ»; زياد دعا كنيد و در خواندن خدا اصرار كنيد; زيرا كليد تمام رحمت ها و عامل پيروزى در هر حاجتى دعاست; نعمت ها و بركاتى كه نزد خداوند است، بدون دعا به كسى نمى‏رسد، و هيچ درى وجود ندارد مگر اينكه با اصرار و سماجت و پافشارى گشوده مى‏شود.[14])

بنابراين چنانچه دعا مستجاب نگردد، نبايد سبب نااميدى انسان شود; زيرا چه بسا خداوند مى‏خواهد با دعا انسان را تربيت كرده، قلب و دل او را شستشو بدهد.

5- امام صادق(عليه السلام) در روايت ديگرى دعا را چنين توصيف مى‏فرمايد: «اَفْضَلُ الْعِبادَةِ الدُّعا»; هيچ عبادتى بالاتر از دعا نيست.[15])

6- حضرت على بن موسى الرضا - عليهما السلام - مى‏فرمايد: «عَلَيْكُمْ بِسِلاحِ الاَْنْبياءِ، قيلَ ما سِلاحُ الاَْنْبياءِ؟ قالَ: اَلدُّعاء»; شيعيان و پيروان اسلام! همواره به اسلحه پيامبران - كه در كارها و برنامه هاى سخت تبليغى بدان مسلّح بودند - مسلّح شويد. شخصى از آن حضرت پرسيد: اسلحه پيامبران چيست؟ حضرت فرمود: دعا.[16])

از مجموعه آيات قرآن و روايات معصومان(عليهم السلام) روشن مى‏گردد كه دعا در اسلام جايگاهى بس عظيم دارد و از اهميّت بسيار زيادى برخوردار است.

 

راز اهميّت دعا در اسلام

چرا دعا از نظر دين داراى چنين ارزش و اهميّتى است كه بنا بر آيات و روايات، برترين عبادت، اسلحه مؤمن، ستون دين، نور آسمان ها و زمين، كليد رحمت، چراغ هدايت، نيمى از عبادات، رمز پيروزى، اسلحه انبيا، مايه ارج انسان در پيشگاه خدا و... به شمار مى‏رود؟

اگر اين تحفه و هديه الهى را مورد دقّت و بررسى قرار دهيم و آن را موشكافى كنيم، درمى يابيم كه حقيقتاً، تمام اين فضايل براى دعا سزاوار و شايسته است.

دعا آثار مهمّى در وجود انسان به ارمغان مى‏آورد كه مهم ترين اثر آن اين است كه انسان را تربيت مى‏كند; و عامل خودسازى و تربيت انسان است.

تعليم و تربيتى كه بعثت انبيا بر آن نهاده شده و از مهم ترين اهداف بعثت به شمار رفته است.[17]) بى شك تعليم مقدمه تربيت است. از اين رو، هدف نهايى، تربيت شناخته شده است.

 

رابطه «دعا» و «تربيت»

دعا آثار تربيتى فراوانى دارد كه به سه نمونه آن اشاره مى‏شود:

1- اوّلين اثر دعا، ايجاد نور امّيد در دل انسان ها است. انسان نااميد در دريف مرده ها قرار دارد; انسان بيمار اگر به سلامت خود امّيدوار باشد، بهبود مى‏يابد و اگر مأيوس شود و چراغ امّيد در دلش خاموش گردد، ديگر اميدى به بهبودى او نيست. همان گونه كه عامل اصلى پيروزى جنگجويان در ميدان جنگ، اميد و روحيه است. از اين رو، سربازان نااميد اگر پيشرفته ترين سلاح هاى جنگى را نيز داشته باشند، بازنده ميدان جنگ خواهند بود.

دعا در دل انسان نور اميد مى‏تاباند، انسانى كه اهل دعا و متّكى به خداوند است - على رغم مشكلات زياد; دشمنان جسور، فقر مالى و... - اگر به درگاه خداوند روى آورد و به او اميد ورزد و با او راز و نياز كند، نور اميد در دلش زنده مى‏شود و به زندگى اميدوار مى‏گردد و گويى حيات دوباره اى مى‏يابد; چه اينكه اين انسان دست نياز به سوى كسى دراز نموده كه مشكل ترين كارها در نزد او آسان ترين است. خدايى كه اصلاً مشكل و آسان براى او معنا ندارد; زيرا مشكل يعنى چيزى كه بالاتر از مقدار قدرت و آسان، يعنى چيزى كه كمتر از آن است. آيا چيزى را مى‏يابيد كه فوق قدرت خداوند باشد؟! بنابراين، براى خداوند مشكل و آسان تفاوتى ندارد او هرچه را اراده كند، در يك لحظه مى‏آفريند اگرچه ميليون ها خورشيد همانند خورشيد خاكيان باشد! وقتى انسان به درگاه چنين قادر و عالمى روى مى‏آورد و با او درد دل مى‏كند و در مقابلش به سجده مى‏افتد و برايش اشك مى‏ريزد و مشكلاتش را به او عرضه مى‏دارد، بى شك خداوند نور اميد را در دل او تجلّى مى‏دهد.

2- دومين اثر دعا ايجاد نور تقوا در وجود انسان است.

تقوا; سبب تقرّب انسان به درگاه الهى است.[18])

تقوا; زاد و توشه اى است كه سبب نجات انسان در جهان آخرت مى‏گردد.[19])

تقوا; برات و گذرنامه بهشت است.[20])

آن گاه دعا، نور چنين گوهر ارزشمندى را در دل انسان زنده مى‏كند. وقتى انسان دست به دعا برداشته، به درگاه خداوند توسّل مى‏جويد و خدا را با أسماى حسنى و صفات جلال و جمالش مى‏خواند، آن صفات بازتابى در وجود انسان خواهد داشت و طبعاً انسان را به سمت خداوند سوق مى‏دهد; به گونه اى كه انسان احساس مى‏كند كه اگر بخواهد دعايش مقرون به اجابت شود، بايد توبه كند. دعا انسان را به توبه فرامى خواند و توبه او را به تجديد نظر در زندگى، و در نتيجه سير اين حركت نور تقوا را در زندگى انسان زنده مى‏گرداند.

در حديث جالبى آمده است: «آن دسته از افرادى كه پيوسته - چه در حال گرفتارى و چه در حال آسايش و آرامش - با خداوند راز و نياز دارند، در هنگام مكشلات و گرفتارى ها وقتى خداوند را مى‏خوانند فرشتگان مى‏گويند: «اين صدا آشنا است مشكل او را حل كنيم»; ولى وقتى صداى انسان هايى را مى‏شنوند كه تنها به هنگام گرفتارى ها و سختى ها و ناراحتى ها دعا مى‏كنند، آن صدا براى فرشتگان ناآشناست».[21])

حضرت على(عليه السلام) در خطبه ارزشمندِ همّام، در شرح حال متّقين مى‏فرمايد: «نُزِّلَتْ اَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِى الْبَلاءِ كَالَّتى نُزِّلَتْ فِى الرَّخاءِ»; پرهيزكاران كسانى هستند كه در حال رخا و آسايش و آرامش همان گونه هستند كه در حال بلا و سختى و گرفتارى هستند.[22])

خداپرستى و راز و نياز فرعونى كه در حال غرق شدن «يا الله» مى‏گويد، هيچ فايده اى ندارد. به همين جهت، در آن هنگام جبرئيل در پاسخ فرعون مشتى از لجنِ تهِ رودخانه را به دهانش مى‏كوبد.[23])

3- سومين اثر تربيتى دعا، تقويت نور معرفت است. وقتى انسان به درگاه خداوند روى مى‏آورد، در اين فكر فرو مى‏رود كه او بر همه چيز توانا و قادر است و اسرار درون و برون ما را مى‏داند. اين مطلب سبب مى‏شود كه سطح معرفت انسان بالا برود; مخصوصاً اگر دعاهايى همچون: صحيفه سجّاديه، مناجات شعبانيه، صباح، كميل و ندبه خوانده شود كه اينها بالاترين درس هاى عرفان اسلامى است و با وجود اين منابع معتبر شايسته نيست طالب عرفان در پى كتاب هاى مشكوك برود.

بنابراين، دعا نور اميد، نور تقوا و نور معرفت را در دل انسان زنده مى‏كند.

پرسش: در دعاى ماه رجب - كه خواندن آن پس از هر نمازى مستحب است -، مى‏خوانيم: «يا مَنْ يُعْطى مَنْ سَئَلَهُ، يا مَنْ يُعْطى مَنْ لَمْ يَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ»; اى خدايى كه به دعاكنندگان و به كسانى كه دعا نمى‏كنند، به عارفان و به كسانى كه تو را نمى‏شناسند، عطا مى‏كنى و نعمت مى‏دهى.

بر اساس اين قسمت از دعاى ماه رجب، خداوند به همه انسان ها - چه كسانى كه خداشناس باشند و چه نباشند، چه كسانى كه دعا كنند و چه نكنند - نعمت عطا مى‏كند. بنابراين، چه نيازى به دعا و توسّل است؟.

پاسخ: فيض بركات خداوند اقسام و انواعى دارد: بخشى از آن را خداوند به همه انسان ها عطا مى‏كند، همانند باران كه در هنگام نزول كافر و مؤمن، عارف و غيرعارف و... همه از آن بهره مند مى‏شوند.

بخش ديگر آن، بركاتى است كه تنها به اهل معرفت عطا مى‏شود و غير مؤمن مشمول آن نمى‏گردد. و بخش سوم، نعمت هايى است كه تنها دعاكنندگان از آن بهره مى‏برند.

در روايتى آمده است: «در نزد خداوند كراماتى است كه جز به دعا به كسى نمى‏دهند».[24])

بنابراين، تنها بخش اوّل است كه شامل همه مى‏شود; ولى بخش دوم و سوم، ايمان و دعا در آن مؤثر است.

 

موانع و شرايط استجابت دعا

چرا برخى از دعاها مستجاب نمى‏شود؟ چرا وعده خداوند در مورد استجابت دعا تحقّق نمى‏يابد؟ آيا اِشكال - نعوذ بالله - از جانب خداوند است يا از جانب دعاكنندگان؟

اين شبهات در عصر ائمه(عليهم السلام) نيز براى اصحاب و مسلمانان مطرح بوده است. آنها نيز اين گونه شبهات را در روايات متعدّدى در محضر آن بزرگواران مطرح مى‏كردند و ائمه(عليهم السلام) نيز به آنها پاسخ مى‏گفتند.

از مجموعه اين روايات و روايات ديگرى كه در اين زمينه، بدون طرح سئوال، وارد شده است، به دست مى‏آيد كه وعده الهى در مورد مستجاب شدن دعاها بى قيد و شرط نبوده است، بلكه دعا داراى شرايطى است كه دعاكنندگان بايد شرايط دعا راتحصيل، و موانع آن را از سر راه خود بردارند.

بنابراين، اگر دعاكننده بدون برطرف كردن موانع و به دست آوردن شرايط، دعايى كرد و به هدف اجابت نرسيد، نبايد جز خود، كسى ديگر را ملامت كند. دعاكننده اى كه واجد شرايط نيست به بيمارى مى‏ماند كه نزد پزشكى مى‏رود و بيمارى خويش را براى او شرح مى‏دهد، سپس پزشك نسخه اى برايش مى‏نويسد و به او مى‏گويد: «اگر به اين نسخه عمل نمايى سلامت خود را باز مى‏يابى». بيمار پس از چندى به پزشك مراجعه مى‏كند و با عصبانيّت و ناراحتى به او اعتراض مى‏كند كه: «اين نسخه شما سر سوزنى در مداواى بيمارى من تأثير نداشت! اين چه نسخه اى است و شما چه پزشكى هستيد»؟! پزشك مى‏پرسد: «آمپول هايى كه تجويز كردم، يك روز در ميان تزريق نمودى»؟ بيمار مى‏گويد: «آرى; ليكن با فاصله دو روز در ميان تزريق نمودم»!

پزشك مى‏گويد: «آيا از كپسول هاى «آنتى بيوتيك» كه قرار بود هر 8 ساعت يك بار بخورى، استفاده كردى»؟ مريض جواب مى‏دهد كه: «فقط روزى يك كپسول خوردم»! پزشك مى‏پرسد: «آيا چهار روز استراحت كه برايت نوشته بودم، انجام دادى»؟ مريض: «نه آقا! با اين وضع گرانى مگر مى‏شود استراحت كرد، از همان روز اول مشغول كار شدم».

پس از اين سئوال و جواب ها، پزشك سرى تكان مى‏دهد و به مريض مى‏گويد:

«نسخه من اشكالى نداشته است، بلكه شما مريض محترم طبق شرايط به آن نسخه عمل ننمودى; در نتيجه سلامت خود را نيافتى و جز خود، هيچ كس ديگر را نبايد سرزنش كنى».

همچنين اگر متخصّص اصلاح بذر به يك كشاورز، بذرى بدهد و به او بگويد: «اگر با شرايط خاصّى بذرافشانى كنى، محصول قابل توجهى به دست خواهى آورد» و كشاورز بذرها را بپاشد و حتّى يك دانه هم سبز نشود، بى شك شرايطى كه متخصّص بذر گفته بود، او عمل نكرده است; مثل اينكه به موقع آبيارى، دفع آفات، كودپاشى و... را انجام نداده باشد. در اينجا نيز جز كشاورز كس ديگرى مقصّر نيست.

عزيزان! روزه داران محترم! خواهران و برادران گرامى! دعاهاى ما نيز مانند بذرى است كه تنها افشاندن آن در زمين كافى نيست، بلكه به آبيارى، مراقبت و محافظت و برطرف كردن آفات و موانع نيز نيازمند است. بر اساس آنچه در روايات آمده بايد شرايط دعاها را فراهم كرد و موانع آن را برطرف ساخت; ولى متأسّفانه، انتظار داريم بدون رعايت شرايط و برطرف كردن موانع، دعاهاى ما اجابت شود كه اين انتظار امرى است غير معقول.

در اين نوشتار به برخى از شرايط و موانع استجابت دعا اشاره مى‏شود:

 

1- عدم معرفت خدا مهم ترين مانع اجابت دعا

يكى از مهم ترين موانع اجابت دعا، عدم معرفت خداوند است، به عبارت ديگر، يكى از شرايط اساسى استجابت دعاها، شناخت خداوندى است كه خوانده ماست و از او مى‏خواهيم كه دعاى ما را اجابت كند. مگر مى‏شود انسان از كسى چيزى بخواهد كه او را نشناسد؟!

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه: عده اى از نزديكان و اقوام آن حضرت علّت مستجاب نشدن دعاها را از حضرتش پرسيدند. حضرت در جواب فرمودند: «لاَِنَّكُمْ تَدْعُونَ مَنْ لا تَعْرِفُونَهُ; علّت اينكه دعاها به اجابت نمى‏رسد، اين است كه شما كسى را مى‏خوانيد كه نسبت به او معرفت نداريد».[25])

بنابراين، همانطور كه قبلاً گذشت، دعا نور معرفت را به ارمغان مى‏آورد و معرفت پايه اساسى دعاست; يعنى اين دو تأثير متقابل در يكديگر مى‏گذارند.

همان گونه كه خداوند در قرآن مجيد درباره نماز مى‏فرمايد: «اِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشآءِ وَ الْمُنْكَرِ; نماز انسان را از زشتيها و گناه باز مى‏دارد»[26]); يعنى جامعه نمازخوان، آلوده به معصيت و گناه نمى‏شود; خانواده معتقد به نماز، از آلودگى ها بدور است، فرد نمازخوان گناه مرتكب نمى‏شود. و خلاصه، نماز بيمه از گناهان است.

با ملاحظه آيه شريفه، چرا بعضى از نمازگزاران مرتكب گناه مى‏شوند؟. آيا اشكال - نعوذ بالله - از آيه شريفه است؟ خير! اشكال از نمازگزار است، اگر نمازگزار نداند براى چه نماز مى‏خواند و در مقابل چه كسى سر به سجده مى‏نهد، نماز او نمى‏تواند او را از انجام گناه باز دارد; زيرا بازداشت از گناه، نياز به معرفت الهى دارد. شناخت خداوند گوهر گرانبهايى  است كه شرط بسيارى از عبادت ها است، بلكه شرط زيارات نيز مى‏باشد; چه اينكه آثار و ثواب زيارت ها براى كسى در نظر گرفته شده است كه زيارت بامعرفت انجام دهد.[27])

بنابراين، شرط اوّل اجابت دعا، شناخت صفات جلال و جمال و فعل و اسماء الله الحسنى است كه هر كس بايد به اندازه توان خود اين شناخت را به دست آورد.

 

2- نيّت صادق و قلب مخلص

دومين شرط اجابت دعا،نيّت صادق و پاك; و قلب با اخلاص و بدون ريا است.

به اين مناسبت امام صادق(عليه السلام) در حديثى فرموده است: «اِنَّ الْعَبْدَ اِذا دَعا الله تَبارَكَ وَ تَعالى بِنِيَّنَة صادِقَة وَ قَلْب مُخْلِص اُسْتُجيبَ لَهُ بَعْدَ وَفائِهِ بِعَهْدِ الله عَزَّوَجَلَّ»; هنگامى كه بنده خدا، با نيّت صادق و پاك و قلبى پر از اخلاص و صفا به درگاه خداوند روى آورد بعد از آن كه به عهد و پيمانى كه با خداوند منّان داشته، عمل نمايد، خداوند دعاى او را مستجاب مى‏گرداند.[28])

عمل به عهد و پيمان خداوند - كه همان صفاى دل و اخلاص نيّت است -شرط قبولى دعاست.

بايد توجه داشت كه چگونه دعا انسان را تربيت مى‏كند. براى قضاى حاجت و حل مشكل به در خانه خدا مى‏رويم، ولى مى‏دانيم بدون اخلاص نيّت و صفاى قلب اين امر امكان پذير نيست به همين جهت بايد در پى خودسازى وتربيت خود باشيم.

 

 

3- غذاى حلال شرط مهم و سخت اجابت دعا

در اين باره پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در روايت بسيار زيبا و هشدارباشى مى‏فرمايد: «اَطِبْ كَسْبَكَ تُسْتَجابُ دَعْوَتُكَ; فَاِنَّ الرَّجُلَ يَرْفَعُ اِلى فيهِ حَراماًفَما تُسْتَجابُ لَهُ دَعْوَةٌ اَرْبَعينَ يَوْماً»; كسب و درآمدت را پاك كن تادعاهايت مستجاب شود; زيرا يك لقمه حرام باعث مى‏شود كه دعا تا چهلروز مستجاب نشود.[29])

برخى از مردم كسب و كارشان آلوده به حرام، كم فروشى، ربا، ظلم به ديگران، و عدم رسيدگى به وجوهات شرعى است. با اين وضعيّت دعا مى‏كنند و توقّع دارند دعاهايشان مستجاب شود.

از كلام گهربار پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز برمى آيد كه دعا عامل مهم تربيت به شمار مى‏رود و انسان را وادار به رعايت حرام و حلال مى‏كند.

انصافاً، رعايت حرام و حلال در زندگى نقش بسزايى دارد. اگر اين مهم رعايت شود اين همه دعوا و پرونده در دادگسترى ها نخواهد بود. اگر مردم حرام و حلال را مراعات كنند، اين همه فقير و نيازمند در جامعه نخواهيم داشت. ولى افسوس كه برخى به بهانه هاى واهى از اين مهم غفلت مى‏كنند و مى‏گويند: «كجاست حلال و حرام; حلالى يافت نمى‏شود تا آن را بيابيم!»

يكى از همين انسان هاى توجيه گر مى‏گفت: «اگر چيز حلالى مى‏خواهى، آن فقط آب باران است آن هم در وسط رودخانه هنگامى كه باران باريدن گرفت دهانت را باز كنى تا قطرات باران مستقيم وارد دهانت شود; چون هم باران حلال است و هم كف رودخانه كه ايستاده اى ملك غصبى نيست!».

در واقع اين گونه انسان ها با اين بهانه ها، سر خود را كلاه مى‏گذارند (يُخادِعُونَ الله وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ اِلاّ اَنْفُسَهُم وَ ما يَشْعُرُونَ)[30]) به عبارت ديگر، آنها نوعى مغالطه كرده اند; زيرا سخن در حلال و حرام ظاهرى است و آنها از حلال و حرام واقعى سخن مى‏گويند، در حالى كه ما مأموريم به ظاهر عمل كنيم.

مگر ائمه ما از همين بازار مسلمانان نوشيدنى ها و خوردنى هاى خويش را تهيه نمى‏كردند؟! در عين اين كه ظاهر احكام شرع را پايبند بودند و عمل مى‏كردند; ولى از مسائلى كه احتياط در آن سزاوار بود، پرهيز مى‏كردند; مثلاً از نان و گوشت بازار، بدون پرداخت زكات استفاده نمى‏كردند. شايسته است ما نيز مقدار نان و گوشتى را كه در يك سال استفاده مى‏كنيم، محاسبه كرده زكات آن را به فقرا بپردازيم; چه اينكه بسيارى از كشاورزنان و دامداران - متأسّفانه - زكات اموال خود را نمى‏پردازند و ما نيز در استفاده از اجناس آنها مبتلاييم. اگرچه به سبب ندانستن، معذوريم; ليكن اثر وضعى خود راخواهد گذاشت. پس محاسبه زكات آن امرى نيكو شمرده شده است و سبب پاكى قلب و نورانيّت دل مى‏شود.

نتيجه اين كه، تغذيه حلال نه تنها در دعا مؤثّر است، بلكه در تمام عبادت هاى انسان نيز تأثير دارد; در نماز، روزه، حج، زيارت هاى واجب و مستحب و مانند آن نيز قطعاً اثر مى‏گذارد و از طرفى، غذاى حرام نه تنها مانع استجابت دعا مى‏شود، بلكه نشاط و روحانيّت عبادت و زيارت را نيز سلب مى‏كند و انسان ديگر از قرائت قران و اقامه نماز و مانند آن، لذّت نمى‏برد.

 

4- حضور قلب

چهارمين شرط اجابت دعا، حضور قلب است، روشن است كه اين شرط بسيار با ارزش است; چه اين كه در روايتى آمده است: «سُئِلَ النَّبِىُ(صلى الله عليه وآله) عَنِ اسْمِ الله الاَْعْظَمِ فَقالَ: كُلُ اِسْم مِنْ اَسْماءِ الله اَعْظَمْ فَفَرِّغْ قَلْبَكَ مِنْ كُلِّ ما سِواهُ وَ ادْعُهُ بِاَىِّ اِسْم شِئْتَ»; از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)در مورد اسم اعظم سئوال شد.حضرت فرمودند: «تمام اسم هاى خداوند اعظم است، قلبت را از ما سوى الله خالى كن، سپس به هر نامى از اسماء الله كه مى‏خواهى خدا را بخوان،همان اسم اعظم است».[31])

از اين روايت استفاده مى‏شود كه اسم اعظم - آن گونه كه بعضى ها تصوّر مى‏كنند - يك لفظ نيست كه انسان آن را بر زبان جارى سازد و مشكلاتش حل شود، بلكه اسم اعظم حالت و صفت خاصّى است كه بايد در درون انسان ايجاد شود و آن، پاك كردن خانه دل است.[32])

وقتى قلبى كانون بت هاست; بت مال، بت مقام، بت شهرت، بت زن و فرزند و مانند آن; و از درون اين بت خانه دعا صورت گيرد، روشن است كه اين دعا مستجاب نمى‏شود. نخست بايد همچون ابراهيم و على بت شكن برخيزيم و تمام اين بت ها را از خانه دل بيرون كنيم. آن گاه با هر يك از نام هاى خدا كه او را بخوانيم، دعايمان مستجاب خواهد شد.

با توجه به شرايط چهارگانه دعا، آيا ما اين شرايط را فراهم كرده ايم؟ آيا غذاى پاك، قلب خالى از اغيار، صفا و اخلاص نيّت و معرفت و شناخت خداوندرا تحصيل كرده ايم؟

اگر فاقد اين شرايط هستيم، بايد در راه تحصيل آن بكوشيم. مخصوصاً، در ماه مبارك رمضان - كه ماه رحمت و لطف الهى است و روح انسان آمادگى بيشترى دارد - فرصت بسيار مناسبى براى دعا و تحصيل شرايط وجود دارد.

 

اجابت برخى از دعاها به مصلحت انسان نيست!

اگرچه ما موظّف به دعا هستيم و بايد نسبت به اجابت آن هم اميدوار باشيم; ولى بايد توجه داشت كه برخى اوقات اجابت بعضى از دعاها به مصلحت انسان نيست، گاهى از اوقات انسان خيال مى‏كند كه سعادت او در اجابت دعاست، در حالى كه خداوند از روى آگاهى مى‏داند كه شقاوت و هلاكت و نابودى او در آن است، اينجاست كه چنين دعاهايى اجابت نمى‏شود.

در اين زمينه، داستان عبرت آميز و تكان دهنده ثعلبه انصارى كه بااصرار فراوان بر خواسته اش - كه به مصلحت او نبود - پافشارى كرد واجابت آن باعث بى ايمانى و اعتراض به برخى قوانين الهى شد، درس بزرگىبراى همگان است.[33])

گاهى جوانى به خواستگارى دخترى مى‏رود و جواب منفى مى‏شنود، او التماس و درخواست زيادى مى‏كند; ليكن با دعاهاى فراوان هم ازدواج او صورت نمى‏گيرد. دلشكسته و ناراحت به زندگى ادامه مى‏دهد. بعد از مدّتى متوجه مى‏شود كه خداوند چه لطف بزرگى به او كرده كه دعايش را اجابت نكرده است، زيرا شايد ثمره آن ازدواج چيزى جز فرزندان فلج نبوده است.

بنابراين، از اجابت نشدن برخى از دعاهايمان نگران نباشيم، زيرا امكان دارد دعاى مورد نظر از همين قبيل باشد و علاوه بر آن، بنابر روايات معصومان(عليهم السلام): «دعاهايى كه در دنيا مستجاب نمى‏شود، خداوند در آخرت معادل آن را به دعاكننده عطا مى‏كند».[34])

 

دو سئوال مهم درباره دعا

سئوال اول: در دعاهايى كه از ائمه معصومان(عليهم السلام) به ما رسيده است، دعاهايى مى‏بينيم كه هرگز مستجاب نخواهد شد. چرا ائمه(عليهم السلام) دستور داده اند كه چنين دعاهايى را بخوانيم؟ مثلاً در دعاهاى ماه رمضان - كه به عنوان تعقيب نماز خوانده مى‏شود - آمده است: «اَللهمَّ اقْضِ دَيْنَ كُلِّ مَدْين; پروردگارا! بدهى تمام بدهكاران و وام تمام وام گيرندگان را عطا بفرما» در حالى كه اين خواسته تحقق نمى‏يابد مخصوصاً، در عصر و زمانى كه ما زندگى مى‏كنيم; زيرا زندگى دنياى فعلى به گونه اى است كه همه مردم براى خود وام و بدهكارى فراهم مى‏كنند و اساساً، دنياى بدون بدهكارى و وام خيالى بيش نيست. بنابراين، هدف از اين گونه دعاها چيست؟

پاسخ: وام و بدهكارى بر دو قسم است; نخست وام ها و بدهكارى هايى كه زمينه پرداخت آن فراهم است; مثل وام هايى كه تجّار و كسبه مى‏گيرند و معاملاتى انجام مى‏دهند و تا زمان قسط آن نيز مال مورد نظر را مى‏فروشند و بدهكارى را مى‏پردازند، يا وام هايى كه افراد حقوق بگير دريافت مى‏كنند و از محل حقوق خود آن را مى‏پردازند.

قسم دوم وام هايى است كه زمينه پرداخت ندارد و در عين حال، انسان مجبور به گرفتن آن است و در پرداخت آن عاجز و ناتوان مى‏شود. ظاهراً منظور از دعاى فوق وام هاى قسم دوم است نه اوّل.

در وام هاى قسم دوم، نه تنها دعا براى اجابت آن پسنديده و اجابت آن امكان پذير است، بلكه بنابر دستورات اسلام، بايد براى تحقّق آن گام هاى عملى نيز برداشته شود; چه اينكه در يك جامعه اسلامى كامل - كه همان جامعه امام زمانى است - حتّى يك گرسنه هم نبايد وجود داشته باشد. «اَللهمَّ اَشْبِعْ كُلَّ جايِعْ». يك برهنه نبايد باشد، «اَللهمَّ اكْسُ كُلَّ عُرْيان». يك فقير و نيازمند نبايد باشد; «اَللهمَّ اغْنِ كُلَّ فقير». و نهايتاً يك بدهكار نيز نبايد باشد.

شاهد اين مطلب روايت  مفصّلى است به اين مضمون كه از امام صادق(عليه السلام)نقل شده است كه «خداوند دقيقاً نيازِ نيازمندان را محاسبه كرده و به مقدار نياز آنهادر اموال ثروتمندان زكات قرار داده است. اگر نياز فقرا بيشتر بود، خداوند مقدار زكات را بيشتر مى‏كرد.[35])

يعنى اگر همه مردم به قوانين الهى عمل كنند و وجوهات شرعى خود را بپردازند، گرسنه اى يافت نخواهد شد. و اگر اكنون گرسنگان و برهنگان و فقرايى در سطح جامعه ديده مى‏شوند، به خاطر نافرمانى و سرپيچى ثروتمندان از دستورات الهى و نپرداختن وجوه شرعيه است بنابراين، در جامعه امام زمانى، نه گرسنه اى يافت مى‏شود; نه برهنه اى وجود دارد; نه فقير و نيازمندى خواهد بود، و نه بدهكارِ وامانده اى مى‏يابيد و دعا در رفع اين گرفتارى ها دور از اجابت نيست.

سئوال دوم: يكى از اعمال شبهاى پرفضيلت و با ارزش «قدر» مراسم قرآن بر سر نهادن است مگر نه اينكه قرآن بسان نسخه طبيب پيام آور شفاى مرض هاست; همان گونه كه در آيه 82 سوره اسراء نيز مى‏خوانيم: «و نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ»; و از قرآن، آنچه شفا و رحمت است براىمؤمنان، نازل مى‏كنيم.

بنابراين قرآن همچون نسخه طبيب، در صورتى شفابخش است كه به آن عملشود، پس چرا به ما دستور داده اند تا در شب هاى قدر به هنگام دعا كردن قران را بر سر بگذاريم؟

پاسخ: قرآن دو جنبه دارد و نسخه طبيب يك جنبه. از آن جا كه قرآن مجيد كلام خداوند است، از طرفى، الفاظ آن نيز ذاتاً مقدّس است. به همين جهت، مسلمانان معتقدند كه بدون وضو نبايد الفاظ قرآن را لمس كرد; و از طرف ديگر، محتوا و مضمون آن نيز مقدّس مى‏باشد. از اين رو، قرآن را «ثقل اكبر» و اهل بيت(عليهم السلام) را «ثقل اصغر» معرّفى كرده اند. بنابراين، مقايسه قرآن مجيد با نسخه طبيب نادرست است. البته خود اين عمل (قرآن بر سر نهادن) پيام هايى دارد: از جهت ظاهر، بايد بياموزيم كه نبايد قرآن را زير دست و پا قرار دهيم و از جهت باطن و محتوا، به ما مى‏آموزد كه بايد اين كتاب آسمانى را سرلوحه اعمال خود قرار دهيم و به قوانين و دستورات آن پيوسته عمل نماييم و احكام آن را به فراموشى نسپاريم.

 

-------------------------------------------------------------------------------------------

 

1- اين مسئله يك بحث «اصولى» است و در اصول فقه مطرح شده است; براى توضيح بيشتر، به كتاب انوارالاصول، جلد اوّل، صفحه 145 به بعد مراجعه كنيد.

2- اين مطلب در آيه 49 سوره آل عمران از زبان خود حضرت عيسى(عليه السلام) نيز نقل شده است.

3- شرح اين معجزه را در كتاب «معراج، شقّ القمر، عبادت در قطبين» مطالعه فرمائيد.

4- در آيات 76 تا 78 سوره انعام اشاره اى به پرستش خورشيد و ماه و ستارگان شده است.

5- به هنگام ولادت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) معجزات مختلفى روى داد; كه خاموش شدن آتشكده فارس و خشكيدن درياچه ساوه دو نمونه آن است. توضيح بيشتر را در منتهى الآمال، جلد اوّل، صفحه 44 مطالعه فرمائيد.

6- سوره قصص آيه 38.

7- سوره الرحمن: آيه 29.

8- براى آگاهى بيشتر، به تفسير نمونه، جلد 23، صفحه 138 به بعد مراجعه كنيد.

9- ميزان الحكمه، باب 1189، حديث 5519.

10- سوره ق: آيه 16.

11- كافى، جلد 2، ص 468.

12- بحارالانوار، جلد 90، ص 30.

13- ميزان الحكمه، باب 1189، حديث 5533.

14- ميزان الحكمه، باب 1196، حديث 5585.

15- ميزان الحكمه، باب 1189، حديث 5516 و 5532.

16- كافى، جلد 2، ص 468.

17- سوره جمعه: آيه 2.

18- سوره حجرات: آيه 13.

19- سوره بقره: آيه 197.

20- سوره مريم: آيه 63.

21- ميزان الحكمه، باب 1194، حديث 5563.

22- نهج البلاغه، خطبه 193.

23- تفسير مجمع البيان، جلد 5، صفحه 131، ذيل آيه شريفه 92 سوره يونس.

24- ميزان الحكمه، باب 1189، حديث 5521.

25- بحارالانوار، جلد 90، صفحه 368.

26- سوره عنكبوت، آيه 45.

27- نمونه اى از اين روايات، در كتاب وسايل الشيعه، ج 10، ابواب المزار، باب 82 آمده است.

28- مكارم الاخلاق، جلد دوم، صفحه 874.

29- مكارم الاخلاق، ج 2، صفحه 20.

30- سوره بقره، آيه 9.

31- بحارالانوار، ج 90، صفحه 322.

32- توضيح بيشتر پيرامون «اسم اعظم» را در تفسير نمونه، جلد 7، صفحه 30 و جلد 23، صفحه 310 و جلد 15، صفحه 470، مطالعه فرمائيد.

33- شرح اين داستان در بحث هاى گذشته به طور مفصّل مطرح شد.

34- در اين مورد روايات فراوانى وارد شده است كه دعا بدون اثر نيست، به ميزان الحكمه، باب 1209 مراجعه كنيد.

35- وسايل الشيعه، جلد 6، ابواب الزكاة، باب 1، حديث 2 و 3 و 6 و 9; شرح برخى از روايات مذكور، در بحثهاى گذشته از نظر شما گذشت.

مثال هاي قرآني

 

نوزدهمين مثال: مَثَل كافر و مؤمن

 

خداوند متعال در آيه 24 سوره هود مى‏فرمايد:

«مَثَلُ الْفَريقَيْنِ كَالاَْعْمى وَ الاَْصَمِّ وَ الْبَصيرِ وَ السَّميعِ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً اَفَلا تَذَكَّرُونَ»

حال اين دو گروه (مؤمنان و كافران)، حال نابينا و كر و بينا و شنواست; آيا اين دو، همانند يكديگرند؟! آيا پند نمى‏گيريد؟!

 

دورنماى بحث

خداوند بزرگ در اين مَثَل، به مقايسه حال كافران و مؤمنان پرداخته است و اين دو گروه را به انسانهاى كر و كور و بينا و شنوا تشبيه كرده است; زيرا ايمان و تقوا سبب بينايى و شنوايى; و لجاجت، تعصّب و بى ايمانى مانع اين دو موهبت الهى مى‏گردد.

 

اشاره اى به آيات قبل از آيه مَثَل

قبل از آنكه آيه مثل مورد بررسى قرار گيرد، لازم است نگاهى اجمالى به آيات قبل - كه بيانگر حال انسانهاى مؤمن و بى ايمان است - داشته باشيم. تا با بينش بيشترى به تفسير آيه مثل بپردازيم.

 

شرح حال كافران

آيه 19 سوره هود شرح حال كافران را بيان كرده و مى‏فرمايد: «اَلَّذينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ الله وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالاْخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ». كافران كسانى هستند كه مردم را از راه خدا باز مى‏دارند; و راه حق را كج و معوج نشان مى‏دهند، و به سراى آخرت كافرند.

در اين آيه شريفه سه ويژگى براى كفّار بيان شده است:

1- كفّار مانع راه خدا هستند و از راه يافتن ديگران به راه حق، جلوگيرى مى‏كنند.

2- كافران مايل هستند راه مستقيم حق و خدا را كج و معوج بنمايند; در حالى كه راه خداوند بر اساس آيه شريفه سوره حمد، مستقيم است و إعوجاج و كجى و إفراط و تفريط در آن وجود ندارد; بلكه متعادل و ميانه است.

3- سومين ويژگى كافران، انكار معاد و جهان پس از مرگ است. و به نظر مى‏رسد بزرگترين عامل سيه روزى آنها همين مسئله است; زيرا وقتى منكر رستاخيز شدند، راه راست را نيز به ديگران كج و معوج نشان مى‏دهند و از هدايت ديگران به سوى حق مانع مى‏شوند.

سپس در آيه 22 مى‏فرمايد: «لا جَرَمَ اَنهمْ فِى الاْخِرَةِ هُمُ الاَْخْسَرُونَ» بناچار آنها در سراى آخرت، از همه زيانكارترند!

يعنى كفّارى كه اوّلاً مانع از هدايت مردم به راه حق هستند و سپس راه مستقيم را كج و معوج نشان مى‏دهند و در نهايت منكر معاد هستند، در روز رستاخيز زيانكارترين مردم به شمار مى‏روند.

 

شرح حال مؤمنان

آيه 23 سوره هود به بررسى گروه دوم (مؤمنان) پرداخته، مى‏فرمايد: «اِنَّ الَّذينَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ اَخْبَتُوا اِلى رَبهمْ اُولئِكَ اَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فيها خالِدُونَ»

كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند و در برابر پروردگارشان خضوع و خشوع كردند، آنها اهل بهشتند; و جاودانه در آن خواهند ماند.

آيه شريفه مذكور براى مؤمنان سه ويژگى بيان داشته:

1 و 2- ويژگى اوّل و دوم، ايمان و عمل صالح است. اين دو در بسيارى از آيات قرآن با هم ذكر شده است. بنابراين، لازم و ملزوم و از هم تفكيك ناپذيرند[1]) بدين جهت، مدّعيان ايمان كه فاقد عمل صالح هستند، در واقع فاقد ايمان نيز هستند و از سوى ديگر، انسانهاى بى ادّعايى كه عمل صالح دارند، مؤمنان راستين و واقعى به شمار مى‏آيند; زيرا - همانطور كه گذشت - ايمان و عمل صالح، شاخ و برگ يك درخت هستند.

3- سومين ويژگى كه آيه بدان اشاره داشته، ويژگى «اخبات» است.

«اخبات» جمع كلمه «خبت» است; و «خبت» در لغت به معناى بيابان وسيع و هموار است; سپس به بعضى از حالات و ويژگى هاى انسان نيز اطلاق گرديده است كه به سه حالت آن اشاره مى‏شود:

الف - اين كلمه براى انسانهايى كه روحى متواضع دارند، استعمال گرديده است; زيرا همانگونه كه بيابان صاف و هموار در مقابل آب متواضع است و به راحتى آب به همه جاى آن سير مى‏كند، روح انسان متواضع نيز به سادگى در مقابل حضرت حق تسليم مى‏شود.

ب - واژه «مُخْبِتْ» علاوه بر انسانهاى متواضع، به انسانهاى تسليم درگاه خداوند نيز اطلاق مى‏شود; يعنى همانگونه كه زمين صاف تسليم است، انسان مؤمن نيز تسليم خداوند است.

ج - اين واژه بر انسانهاى داراى اطمينان به خداوند نيز اطلاق شده است; يعنى همانطور كه انسان به هنگام حركت بر زمين صاف با اطمينان گام برمى دارد - بر خلاف هنگام حركت بر كوه و دره و تپه كه با دلهره و ترديد گام برمى دارد - انسان مؤمن نيز به خداى خويش اطمينان دارد و در راه عبوديّت و بندگى او با اطمينان حركت مى‏كند.

بنابراين، مؤمنان داراى اين صفات (ايمان، عمل صالح و اخبات)، جزو بهشتيان به شمار مى‏روند و جاودانه در بهشت خواهند ماند و از نعمت هاى آن بهره مند خواهند گشت.

 

شرح و تفسير آيه مثل

مَثَلُ الْفَريقَيْنِ كَالاَْعْمى وَ الاَْصَمِّ وَ الْبَصيرِ وَ السَّميعِ: خداوند متعال پس از بيان ويژگيهاى مؤمنان و كافران در آيات پيشين، مى‏فرمايد: مثل آن دو گروه (مؤمنان و كافران) مثلِ دو گروه نابينا و كر و شنوا و بيناست، مؤمنان بسان انسانهاى بينا و شنوا هستند و كافران به انسانهاى كر و كور مى‏مانند.

هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً اَفَلا تَذَكَّرُونَ: آيا اين دو گروه، مانند هم هستند؟! آيا كران و شنوايان با هم يكسانند؟! آيا بينايان و نابينايان مساوى هستند؟! آيا كفر و ايمان برابر است؟!

آيا از اين مثل و مقايسه بين افراد فاقدِ حسّ شنوايى و بينايى و دارندگان آنها متذكّر نمى‏شويد؟!

براى پى بردن به عمق اين مطلب و درك آثار ايمان و قدرت نامتناهى پروردگار عالم، نخست لازم است اهميّت چشم و گوش و نقش آن دو در بدن انسان مورد بررسى قرار گيرد.

 

چشم، يكى از بزرگترين آيات الهى

بى شك چشم از بزرگترين آيات الهى به شمار مى‏رود; بلكه مى‏توان گفت عجيب ترين آيت خداوند - كه در دسترس ما انسانها قرار دارد - همين چشم است. ساختمان چشم، بسيار بسيار پيچيده است. عجيب تر آنكه اين ساختمان بسيار پيچيده، از مود اوليه بسيار ساده اى تشكيل شده است; مقدار كمى چربى، مختصرى گوشت و كمى مايع!

دليل بر قدرت خداوند همين بس كه با ابزار ساده، وسايل بسيار پيچيده اى همچون چشم مى‏آفريند. چشم انسان، هفت طبقه ممتاز و جدا از هم دارد كه هر يك بر روى ديگرى به صورت مستقل و بسيار لطيف نهاده شده و خداوند براى هر طبقه وظيفه ظريف و خاصّى قرار داده است.

هيچ دستگاه فيلم بردارى و عكس بردارى در دنيا وجود ندارد كه مانند دستگاه عظيم و حيرت آور چشم انسان، به صورت خودكار و بدون عكّاس و فيلم بردار، از محيط اطراف خود فيلم بردارى كند; بى آنكه كسى عدسى آن را تنظيم كند، در كمترين زمان براى دورترين و نزديك ترين نقطه عدسى آن تنظيم مى‏گردد، در حالى كه در دوربين هاى عكّاسى و فيلم بردارى، تنظيم عدسى براى فاصله هاى مختلف وقت زيادى مى‏طلبد و در فيلم برداريهاى مهم، گاهى اين كار حتّى تا يك ساعت به طول مى‏انجامد.

در مورد تنظيم نور نيز چنين است; مثلاً اگر در محيطى - كه همه چراغهاى آن روشن است و چشم ما به روشنايى عادت كرده است - ناگهان برق قطع گردد و فضا تاريك شود، در ظرف چند ثانيه چشم ما با محيط تاريك اطراف عادت كرده، به گونه اى كه مى‏توان با همان نور ضعيف اشياى اطراف خود را ديد; يعنى چشم در كمترين زمان خود را با نور ضعيف تطبيق مى‏دهد و مردمك آن باندازه كافى گشاد مى‏گردد. خداوند قادر، براى چشم عضلاتى قرار داده است كه در شش جهت حركت مى‏كند; كره چشم علاوه بر جهات چهارگانه (چپ، راست، بالا و پائين)، به سمت جلو و عقب نيز حركت مى‏كند.

از ديگر عجايب چشم، مايعى است كه از چشم تراوش مى‏كند كه آن را اشك ناميده اند. اشك، هم ماده غذايى چشم است و هم ابزار شستشوى اين ساختمان دقيق  و ظريف، و هم وسيله اى ضدعفونى كننده براى چشم.

از ديگر ويژگى هاى چشم، اين است كه خود به ترميم اشكالات و نقصهاى وارده، مى‏پردازد.

آيا هيچ يك از مصنوعات انسان چنين ويژگى دارد؟ انصافاً، اگر در عالم هستى هيچ علامت و نشانه اى براى اثبات وجود خداوند جز ساختمان عجيب و حيرت آور چشم وجود نداشت، همين كفايت مى‏كرد.[2]) چگونه مى‏توان باور كرد كه طبيعت بى شعور و فاقد درك، چنين دستگاه باعظمتى را خلق كرده باشد؟

 

گوش آيتِ ديگر خداوند

اگرچه ساختمان گوش به پيچيدگى و ظرافت دستگاه چشم نيست; ولى آن نيز حكايت از قدرت نمايى ذات حضرت حق دارد. گوش بيرونى، گوش ميانه و گوش درونى، سه قسمت اصلى ساختمان گوش را تشكيل مى‏دهند كه در سه منطقه جدا از هم و با وظايف و مسئوليّت هاى مستقل ساخته شده اند. استخوانهايى به صورت چكش و سندان در گوش تعبيه شده است كه عامل انتقال صدا به مغز است و عجيبت تر آنكه گوش علاوه بر اينكه صدا را درك مى‏كند، جهت و محلّ ايجاد صدا را نيز تشخيص مى‏دهد. اين دو نعمت بزرگ الهى - كه در اختيار ما انسانها قرار دارد - بسيار عجيب است و در شرح عجايب آن كتابها نوشته شده است و هر كدام متخصّصى مخصوص به خود دارند، بلكه خود چشم رشته هاى تخصّصى مختلفى دارد.

 

چشم و گوش دو ابزار مهمّ شناخت

مهم ترين ابزار شناخت انسان چشم و گوش اوست، آدمى در ابتداى تولّد فاقد هر گونه علم و دانش است (وَ الله اَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ اُمهاتِكُم لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً).[3])تمام علوم و دانش هاى انسان پس از رشدِ لازم از طريق چشم و گوش به او مى‏رسد; حتّى علوم عقلى.

علوم تجربى از طريق چشم منتقل مى‏شود; انسان در آزمايشگاه مسايل مختلف را تجربه كرده، مى‏بيند و بدان واقف و آگاه مى‏شود امّا علوم نقلى كه ديگران آن را منتقل مى‏سازند - مخصوصاً دانش هايى كه از طريق وحى به انسان منتقل مى‏شود - از طريق گوش نصيب آدمى مى‏گردد. البته علوم عقلى نيز بر پايه علوم حسّى است; يعنى اگر چيزى ديده يا شنيده نشود، عقل نمى‏تواند مسايل آن را درك كند; زيرا بنيان علوم عقلى، بر اساس «تجريد» و «تعميمِ» محسوسات است. بدين جهت، اگر انسانى فاقد حسّ بينايى و شنوايى باشد - كه طبعاً لال نيز خواهد بود - هرچند مغزى همچون مغز بوعلى سينا هم داشته باشد، به اندازه بچه پنج ساله اى نخواهد فهميد; زيرا چنين انسانى، دو پايه اساسى علوم عقلى; يعنى بينايى و شنوايى را از دست داده است.

 

كفّار فاقد ابزار شناخت هستند

بنابر آيه شريفه، افراد بى ايمان و كافر كر و كور هستند; يعنى آنها فاقد ابزار و وسايل شناخت هستند و منابع شناخت از آنها سلب شده است. به همين جهت از نور ايمان چيزى را درك نمى‏كنند. امّا مؤمنان در پرتو نور ايمان، كاملاً بينا و شنوا هستند و از تمام علوم و دانش ها و ابزار شناخت بهره مند مى‏گردند.

چرا كفّار كر و كور هستند؟

با توصيف هايى كه در آيات پيشين براى آنها گفته شد، كافران بدين جهت كر و كور هستند كه كفر، پرده و حجابى در مقابل چشم آنها قرار داده كه بينايى و شنوايى آنها را سلب كرده است (خَتَمَ الله عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى اَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ)[4]).

لجاجت در مقابل پروردگار، تسليم نبودن در مقابل ذات حق و ديگر صفات رذيله، سبب شده است تا كافران نتوانند حقايق را درك كنند.

امام عارفان، حضرت سجاد(عليه السلام)، در دعاى عارفانه و عاشقانه ابوحمزه ثمالى مى‏فرمايد: «اِنَّكَ لا تَجُبُ عَنْ خَلْقِكَ اِلاّ اَنْ تَحْجُبُهُ الاَْعْمالُ دُونَكَ»; خدايا! تو از بندگان، محجوب و پنهان نيستى، مگر اينكه اعمال مردم، خود، حجاب مى‏شود وگرنه تو از هر ظاهرى آشكارترى.

در بعضى از نسخه هاى دعا، به جاى كلمه «اعمال»، «آمال» ذكر شده است. كه بنابرآن، آرزوهاى طولانى حجاب مى‏گردد و انسان را از حقايق و معارف الهى باز مى‏دارد.

اما وقتى ايمان در درون انسان جلوه كرد، حجاب هاى تعصّب، جهل، خودخواهى و كبر نابود شده، همه چيز براى انسان روشن مى‏شود; بلكه خداوند، خود، او را از تاريكى ها به نور ايمان هدايت مى‏كند. از اين رو، مى‏فرمايد: «اَلله وَلِىُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا اَوْلِيائُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ اِلَى الظُّلُماتِ اُولئِكَ اَصْحابُ النّارِ فيها خالِدُونَ»; خداوند، ولىّ و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند; آنهارا از ظلمت ها به سوى نور بيرون مى‏برد. ]امّا [كسانى كه كافر شدند، اولياى آنها طاغوت ها هستند; كه آنها را از نور، به سوى ظلمت ها بيرون مى‏برند; آنها اهل آتشند و هميشه در آن خواهند ماند.[5])

چگونه حجاب ها را از خود برهانيم؟

چگونه مى‏توانيم چشم و گوش قرآنى و چشم حقيقت بين داشته باشيم؟

بر اساس آيه شريفه، اگر بخواهيم حجاب ها را كنار بزنيم و پرده هاى جهالت، تعصّب و لجاجت را بدريم و ببينيم آنچه را كه اولياى خداوند مى‏بينند، بايد مؤمن شويم.

در روايات اهلبيت(عليهم السلام) براى «مؤمن» علامت هاى مختلفى ذكر شده است كه به منظور در پى گرفتن آن در اين مختصر تنها به ذكر دو نمونه از آن بسنده مى‏گردد.

علامتهاى مؤمن

1- در روايتى نبىّ مكرم اسلام، حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)، فرموده است: «لا يُؤْمِنُ عَبْدٌ حَتّى يُحِبَّ لِلنّاسِ ما يُحِبُّ لِنَفْسِهِ»; هيچ انسانى به حقيقت ايمان نايل نمى‏گردد مگر اينكه آنچه را ]از نيكى ها[ كه براى خود دوست مى‏دارد، براى ديگران نيز دوست بدارد.[6])

2- در روايت ديگرى از امام صادق(عليه السلام) ذكر شده است: «اِنَّ مِنْ حَقيقَةِ الاْيمانَ اَنْ تُؤَثِّرَ الْحَقَّ، وَ اِنْ ضَرَّكَ، عَلَى الْباطِلِ، وَ اِنْ نَفَعْتَ»; حقيقت ايمان اين است كه حق را، اگرچه به ضرر تو باشد، بر باطل، اگرچه به نفع تو باشد، مقدم بدارى.[7])

بنابراين روايت شريفه، پرهيز از ناراستى و حفظ راستى از حقايق ايمان شناخته شده است.

از اين رو، اين روايت پيام آور درسى است براى احزاب و جناح هاى سياسى كشور كه پيوسته جانب راستى را گرفته، از ناراستى بپرهيزند. آنان اگر به اين مرحله دست يافتند كه سخن شخص صالحِ جناح مخالف را بر سخن ناصالحِ جناحِ خود مقدّم بدارند، بى شك حقيقت ايمان را درك كرده اند; در غير اين صورت ادّعاى ايمان چيزى جز گزافه نيست. خداوند به همه مسلمانان، ايمان كامل عنايت فرمايد.

 

-----------------------------------------------------------------------------------

1- ايمان و عمل صالح، در نزديك به هفتاد آيه از قرآن در كنار هم آمده است.

2- شرح بيشتر را در تفسير نمونه، جلد 27، صفحه 18 به بعد، مطالعه فرمائيد.

3- سوره نحل، آيه 78.

4- سوره بقره: آيه 7.

5- سوره بقره: آيه 257.

6- ميزان الحكمه، جلد اوّل، صفحه 193.

7- بحارالانوار، جلد 67، صفحه 106.

 


 

مثال هاي قرآني

 

هجدهمين مثال: زندگى زودگذر دنيا

 

خداوند متعال در آيه 24 سوره يونس چنين فرموده است: «اِنَّما مَثَلُ الْحَيوةِ الدُّنْيا كَماء اَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَْرْضِ مِمّا يَأْكُلُ النّاسُ وَ الاَْنْعامُ حَتّى اِذا اَخَذَتِ الاَْرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّيَّنَتْ وَ ظَنَّ اَهْلُها اَنهمْ قادِرُونَ عَلَيْها اَتيها اَمْرُنا لَيْلاً اَوْنَهاراً فَجَعَلْناها حَصيداً كَاَنْ لَمْ تَغْنَ بِالاَْمْسِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الاْياتِ لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ».

مثل زندگى دنيا، همانند آبى است كه از آسمان نازل كرده ايم; كه در پى آن، گياهانِ ]گوناگون[ زمين - كه مردم و چهارپايان از آن مى‏خورند - مى‏رويد; تا زمانى كه زمين زيبايى خود را يافته، آراسته مى‏گردد و اهلِ آن مطمئن مى‏شوند كه مى‏توانند از آن بهره مند گردند; ]ناگهان[ فرمان ما، شب هنگام يا در روز، ]براى نابودى آن[ فرا مى‏رسد; ]سرما يا صاعقه اى را بر آن مسلّط مى‏سازيم;[ و آن چنان آن را درو مى‏كنيم كه گويى ديروز هرگز ]چنين كشتزارى[ نبوده است! اين گونه، آيات خود را براى گروهى كه مى‏انديشند، شرح مى‏دهيم.

 

دورنماى بحث

در اين مثلِ زيبا سخن از ناپايدارى و زندگى زودگذر دنياست; تا مبادا انسان فريب ظاهر زيبا و جذّاب دنيا را خورده، بر آن دل ببندد كه چه بسا در آن هنگامى كه انسان به خيال خود همه چيز را مهيّاى بهرهورى مى‏داند، يكباره از دست بدهد و در پايان آيه خداوند انسان را به تفكّر و انديشه درباره دنيا دعوت مى‏كند تا شايد از اين راه نجات يابد.

 

شرح و تفسير

«اِنَّما مَثَلُ الحيوةِ الدُّنْيا» عبارت «الحياة الدنيا» در قرآن مجيد حدود هفتاد بار استعمال شده است كه كلمه «دنيا» در اين عبارت مى‏تواند به يكى از دو معناى زير تلقّى شود:

الف. نخست، اينكه آن را به معناى «نزديك» بدانيم; يعنى «دنيا» مؤنث «أدنى» است و به معناى نزديك به كار رفته است بنابراين، «حياة دنيا»; يعنى زندگى نزديك كه در مقابل «حياة آخرت» است; چه اينكه زندگى آخرت نسبت به زندگى اين دنيا دورتر است.

2- احتمال دوم، آن است كه دنيا را به معناى چيز پست و بى ارزش بدانيم; چه اينكه عرب انسانهاى پست و فرومايه را «دنى» مى‏گويد و دنيا هم از همين ماده گرفته شده است كه اين قول قوى تر به نظر مى‏رسد; بنابراين زندگى دنيا، زندگى پست و بى ارزشى است، بر خلاف زندگى آخرت كه زندگى با ارزش و شايسته اى است.

علاوه بر اين از برخى آيات قرآن - مانند آيه شريفه «وَ اِنَّ الدّارَ الاْخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ»[1]) - استفاده مى‏گردد كه زندگى، تنها زندگى آخرت است; در واقع زندگى دنيا، شايستگى نام زندگى را ندارد، بلكه نوعى مرگ تدريجى است!

به هر حال، زندگى دنيا يا زندگى پست و بى ارزش است يا اصلاً زندگى نيست.

كَماء اَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِه نَباتُ الاَْرْضِ: مَثَل اين زندگانى ناپايدار و زودگذر دنيا، مَثَل آبى است كه از آسمان نازل مى‏شود; قطرات شفّاف و حياتبخش باران بر زمين مى‏بارد، ولى بر اثر همين آب بى رنگ و زمين واحد، گياهان، درختان و محصولات متفاوت و مختلف از زمين مى‏رويد.

منظور از «اختلاط» در آيه شريفه، تنوّع رويش هاست.

رويش گياهان و نباتات بر سه دسته تقسيم مى‏شوند:

1- قسمتى از آنها - اعمّ از ميوه ها، دانه هاى روغنى و سبزيجات - موادّ غذايى انسان را تشكيل مى‏دهند (مِمّا يَأْكُلُ النّاسُ).

2- قسم دوم روييدنى هايى كه موادّ غذايى حيوانات به شمار مى‏روند (مِمّا يَأْكُلُ.... الاَْنْعامُ) اين نوع رويش، گاهى بين حيوانات و انسان مشترك هستند; به گونه اى كه مثلاً، انسان از ميوه آن استفاده مى‏كند و حيوانات از برگ و شاخه و ريشه آن; گاهى - همانند علوفه - تنها براى حيوانات استفاده مى‏شود.

3- قسم سوم، گياهان و درختانى كه زيبايى و زينت طبيعت به شمار مى‏روند همانند گلها، سبزه ها، درختان با طراوت (حَتّى اِذا اَخَذَتِ الاَْرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّيَّنَتْ).

وَ ظَنَّ اَهْلُها اَنهمْ قادِرُونَ عَلَيْها: هنگامى كه باران كاملاً مى‏بارد و ميوه ها و گياهان ثمره مى‏دهد و انسان خود را در آستانه بهره بردارى از آن مى‏پندارد، ناگهان حادثه اى رخ مى‏دهد كه تمام محاسبات بر هم مى‏ريزد كه اين حالت براى دل شدگان دنيا، بسى رنج آور است!

اَتيها اَمْرُنا لَيْلاً اَوْ نَهاراً: آرى; به هنگامى كه دنيا به انسان رو آورده است و چهره زيبا و پر فريب خود را نشان مى‏دهد و انسان تصوّر مى‏كند كه همه چيز بر وفق مراد است، ناگهان فرمان عذاب الهى، شب هنگام يا در روز، صادر مى‏شود و همه آرزوها و دست رنج هاى انسان را نابود مى‏سازد; به گونه اى كه گويا اصلاً چنين چيزى در دنيا وجود نداشته است.

كلمه «امرنا» در اين قسمت از آيه شريفه بسيار قابل دقّت و تأمّل است; چه اينكه موارد و مصاديق فروانى دارد و هر نوع فرمان عذابى را از ناحيه حضرت حق شامل مى‏شود.

در اينجا به چند نمونه آن اشاره مى‏شود:

1- گاه ممكن است اين مأموريّت، به عده اى از حيوانات كوچك و به ظاهر ناتوان - مانند ملخ - داده شود; به اين گونه كه عده اى از اين ملخ ها به صورت توده اى از ابر بر مزرعه اى فرود آيند و آن زراعت را به طور كامل نابود سازند و گاه حتّى كاه و خار و خاشاكى هم از آن باقى نگذارند; همان گونه كه اين مسئله در بعضى از كشورها اتّفاق افتاده است.

2- ممكن است اين مأموريّت بر عهده «باد سموم» نهاده شود و او مأمور عذاب الهى و وسيله اجراى امر و فرمان پروردگار شود; باد سموم به گونه اى است كه وقتى حركت مى‏كند، بر هر چيزى بوزد آن را مسموم كرده، مى‏خشكاند. مثلاً، اين باد اگر بر مزرعه اى سرسبز و خرّم بوزد ابتدا آن را به زراعتى سوخته تبديل مى‏كند و سپس خاكستر آن را با خود به همراه مى‏برد.

3- گاهى موجودى خطرناك تر از باد سموم، اجراى دستور خداوند را بر عهده مى‏گيرد; موجودى همچون «صاعقه» كه به هر چيزى از كوه، درختان، گوسفندان، و انسان ها برخورد كند، آن را نيست و نابود مى‏سازد.[2]) و همچنين موجودات ديگرى كه در بحث هاى آينده بدان اشاره خواهد شد.

نكته قابل توجهى كه در عبارت «ليلاً او نهاراً» نهفته است، اين است كه انسان در هر حال در مقابل فرمان و عذاب الهى چاره اى جز تسليم بر آستان حضرت حق را ندارد و اين گونه نيست كه انسان تصوّر كند كه چون عذاب شبانه بر او نازل شده، قدرت دفاع را از دست داده است، بلكه اگر در روز هم نازل شود، هيچ انسانى قدرت دفاع از خود را ندارد; بدين جهت، مى‏فرمايد: اين عذاب ممكن است در روز نازل شود و امكان دارد كه شب هنگام دامنگير شما شود.

فَجَعَلْناها حَصيداً كَاَنْ لَمْ تَغْنَ بِالاَْمْسِ: هنگامى كه فرمان عذاب الهى صادر شود، بى درنگ تمام اموال انسان نابود مى‏شود و از يك مزرعه سرسبز و با طراوت چيزى جز يك تلّ خاكستر باقى نمى‏ماند به گونه اى كه گويا اصلاً چيزى وجود نداشته است و انسان نمى‏تواند باور كند كه اين تلّ خاكستر، ثانيه اى قبل همان زراعت سرسبز باطراوت بوده است.

كَذلِكَ نُفَصِّلُ الاْياتِ لِقَوْم يَتَفَكَّرُونَ: اين گونه آيات قرآن - مخصوصاً مَثَل مزبور - را براى انديشمندان و فرهيختگان شرح مى‏دهيم; يعنى تنها در سايه تفكّر و تأمّل مى‏توان به هدف اين مثلها و عمق اين آيات الهى دست يافت; تفكّرى كه بالاتر از آن عبادتى وجود ندارد.[3])

 

فلسفه مثل

براى دست يابى به فلسفه مثل، به سه نمونه از ويژگى زندگى دنيا اشاره مى‏شود:

1- زندگى دنيا زودگذر است و ثبات و دوامى ندارد.

2- زندگى دنيا تهى است; ظاهرى فريبنده و جذّاب دارد، ولى باطنى بى محتوا دارد; همانند زندگى بعضى از انسانها كه از فاصله دور بسيار جالب و جاذب مى‏نماياند به گونه اى كه حسرت آور است، ولى وقتى انسان به آن نزديك مى‏شود، خداى را هزاران بار سپاس مى‏گويد كه چنان زندگانى ندارد.

«برق را در خرمن مردم تماشا كرده است***آنكه پندارد كه حال مردم دنيا خوش است»

3- زندگى دنيا غافل كننده است.

بر همين اساس پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در روايتى كوتاه به اين سه ويژگى اشاره داشته، مى‏فرمايد: «اَلدُّنْيا تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ»; يعنى دنيا فريبنده، ضررآفرين و گذرا و بى ثبات است.[4])

حال، فلسفه مثل از اينجا روشن مى‏شود كه بدون مثال درك ماهيّت و ويژگى دنيا ناممكن به نظر مى‏رسد. ذكر مثل سبب مى‏شود تا انسان بهتر به حقيقت و ماهيّت دنيا دست يابد. بدين جهت است كه خداند براى شناساندن دنيا تمسّك به مثل جسته است.

 

تفسير و تطبيق مثال مذكور

در آيه مثل، انسان و زندگى دنيوى او به باران تشبيه شده است; يعنى انسان نيز همچون باران استعداد فراوانى دارد. وقتى اين استعدادها فعّال شود، همانند بارانِ باطراوت شروع به بارش مى‏كند و ثمره آن ابتكارات مختلف و خلاّقيت هاى متنوّعى است كه از انسان سر مى‏زند. تمام نيرو و توان خود را در جهت زندگى بهتر به خدمت مى‏گيرد; در زمينه هاى مختلف فعّاليّت مى‏كند و در راه رسيدن به هدف، بسيارى از نيروهاى خود را از كف مى‏دهد تا اينكه به زندگى دنيوىِ خود سامان ببخشد; ولى ناگهان با ايجاد حادثه اى تمام آمال و آرزوهايش نقش بر آب مى‏شود; به گونه اى كه گويا از اوّل عمر تا كنون هيچ فعّاليّتى نداشته و هيچ توشه اى برنگرفته است!

اين حوادث كه همان «امر» و فرمان الهى است، گاهى از درون جسم انسان برمى خيزد كه در اين هنگام اين انسان مغرور با كوچك ترين حادثه اى، تسليم مى‏شود; مثلاً اگر قسمتى از خون در  يكى از رگهاى بدن انسان لخته شود و اين حالت ادامه يابد تا اينكه به رگهاى ورودى قلب سرايت كرده، رگ را مسدود سازد، ناگهان ايست قلبى ايجاد مى‏شود و سبب سكته قلبى مى‏گردد،  همچنين اگر اين لخته به سمت مغز حركت كند و در رگهاى منتهى به مغز متوقّف شود، باعث ايست مغز مى‏شود و يكباره، يا نيمى از بدن انسان فلج مى‏شود، يا از دنيا مى‏رود.

از اين آسان تر گاهى خداوند اين مأموريّت را به يك سلول از ميليونها سلولى كه در بدن انسان وجود دارد وا مى‏گذارد. اين سلول خارج از برنامه به توليدمثل و تكثير مى‏پردازد; به گونه اى كه يك سلول به دو عدد تبديل مى‏شود و دو سلول به چهار عدد و چهار سلول به هشت و هشت سلول به شانزده و... ناگهان تبديل به يك غده سرطانى شده، به سرعت در بدن ريشه مى‏دواند و سرانجام پس از چندى، انسان را از پاى در مى‏آورد «فَجَعَلْناهُ حَصيداً كَاَنْ لَمْ تَغْنَ بِالاَْمْسِ» به گونه اى كه گويا سالها مرده است! آرى; به همين سادگى انسان مى‏ميرد و تمام آرزوها و زحمت هاى خود را بر باد رفته مى‏بيند.

و ممكن است فرمان عذاب الهى بر عهده يك حادثه برونى از قبيل زلزله، رانش زمين، طوفان، صاعقه، شهاب هاى آسمانى و... نهاده شود.

اين مثل و مانند آن، و اين حوادث مختلف كه بارها آنها را مشاهده كرده ايم، هر كدام زنگ خطر و بيدارباشى است براى ما كه فريب ناپايدارى دنيا را نخوريم و براى نيل به آرزوها مرتكب هر جنايتى نشويم و به دنيا دل نبنديم.

شايسته است كه در اين آيه شريفه و امثال آن با دقّت زياد تفكّر و تعمّق نمائيم و همواره آن را بسان چراغى فروزان فراسوى خويش قرار دهيم.

 

پيام هاى آيه

1- تعليم خداشناسى.

خداوند در آيه مَثَل با تشبيه زندگى به آب باران، درس خداشناسى به ما مى‏آموزد و ايمان ما را به يكتا بودن خويش راسخ تر مى‏كند. آيه به ما مى‏آموزد كه خداوند از همين آب بى رنگ و زمين واحد، هزاران رنگ خلق مى‏كند. همه زمين ها با يك آب سيراب مى‏شود (يُسْقى بِماء واحِد)[5]); ولى ميوه ها، درختان و سبزى هاى مختلف و رنگارنگ ميرويد; شيرين ترين و ترش ترين ميوه ها، تلخ ترين سم ها و زيباترين گلها، از همين آب و خاك بى رنگ توليد مى‏شود. واقعاً قدرت و علم پروردگار عالم عجيب است! ولى افسوس كه حجاب عادت، مانع از تفكّر در اين كتاب گوياى خداشناسى شده است.

2- در جهان هستى همه چيز بر اساس نظم آفريده شده است. خداوند آب باران را سبب بركت و آبادانى قرار داده است. اگر همين باران زيادتر از اندازه ببارد، ويرانى و نابودى به ارمغان خواهد آورد و اگر نبارد يا كمتر از نياز ببارد، سوغاتى جز خشكسالى و قحطى نخواهد داشت.

اين نيز درسى است براى همه انسانها كه در زندگى خود برنامه و نظم داشته باشند و اعتدال را در همه چيز رعايت نموده، از إفراط و تفريط بپرهيزند.

حتّى در دشمنى ها نيز زياده روى نكنند. به همين جهت، اسلام در مورد آداب جنگ، دستورات زيبا و جالبى دارد تا مسلمانان درباره دشمنانشان هم زياده روى نكنند. بنابراين، در تمام شئون زندگى، شخص مسلمان بايد اهل نظم و برنامه باشد.

3- گاهى «نعمت» تبديل به «نقمت» مى‏شود; يعنى ممكن است آنچه مايه حيات و زندگى انسان است، سبب سيه روزى انسان شود و خداوند همان را مأمور مرگ انسان قرار داد. آبِ مايه حيات، ممكن است تبديل به سيل ويرانگر شود!

4- آب اگر جريان داشته باشد، خوشبو، سالم، گوارا و مايه حيات است; امّا اگر راكد بماند، متعفّن، آلوده، و غيرقابل استفاده مى‏گردد و در اين صورت نه تنها عامل حيات نيست، بلكه منشأ آلودگى هايى نيز خواهد بود. ثروتها و سرمايه ها نيز همين حكم را دارد; تا هنگامى كه در گردش است و باعث شكوفايى اقتصاد كشور است يك ارزش به شمار مى‏رود; ولى هنگامى كه احتكار شود و در جايى راكد بماند، سبب ركود و بيمارى دستگاه اقتصادى كشور مى‏گردد.

5- دورنماى برخى از گياهان، بسان گياهان و گلهاى زينتى مى‏مانند; ليكن از نزديك سمّى و كشنده هستند.

«برق را در خرمن مردم تماشا كرده است***آنكه پندارد كه حال مردم دنيا خوش است»

از اين رو، نبايد فريب ظاهر زيباى آن را خورد، بلكه بايد با تفكّر و تعمّق به ماهيّت آن پى برد; آنگاه آن را انتخاب كرد.

بدين جهت، در پايان آيه نسبت به تفكّر و انديشه توصيه شده و براى متفكّران و انديشمندان ارج نهاده شده است.

در روايتى رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) فرموده است: «اُعْطُوا اَعْيُنَكُمْ حَظها مِنَ الْعِبادَةِ; از عبادت چشم هايتان، بهره اى را به آنها بدهيد. اصحاب عرض كردند: يا رسول الله! عبادت چشمها چيست؟ حضرت فرمود: نگاه به قرآن و تفكّر و انديشه در آن».[6])

در آيات قرآن تفكّر و انديشه كنيد; به سرنوشت نمرودها، فرعونها، ابولهب ها; و از طرف ديگر سليمانها، موسى ها، داودها و... بيانديشيد. در عجايب آيات قرآن توقّف و تدبّر كنيد و تنها به قرائت و تلاوت قرآن بسنده نكنيد اگرچه تلاوت و قرائت كلام وحى - مخصوصاً در ماه مبارك رمضان - اجر و ثوابى بس عظيم دارد.

 

----------------------------------------------------------------------

1- سوره عنكبوت، آيه 64.

2- تفسير علمى «صاعقه» و تفاوت آن با «رعد و برق» در بحثهاى پيشين گذشت.

3- ر.ك. به ميزان الحكمه، باب 3253، حديث 15920 (لا عبادة كالتفكر فى صنعة الله عزوجل).

4- بحارالانوار، چاپ بيروت، جلد 7، صفحه 119. اين روايت در نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 385 از حضرت على(عليه السلام)نيز نقل شده است.

5- سوره رعد، آيه 4

6- محجّة البيضاء، جلد 2، صفحه 231; و تفسير البرهان، جلد اوّل، صفحه 331، حديث 11.

 

 

مثال هاي قرآني

 

شانزدهمين مثال: عالم منحرف

 

خداوند متعال در آيات 175، 176، 177 سوره اعراف در شانزدهمين مثل مى‏فرمايد: «وَاتلُ عَلَيْهِمْ نَبَاَ الَّذى آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوينَ، وَلَوْ شَئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَلكِنه اَخْلَدَ اِلى الاَْرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ اِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ اَوْ تَتْرُكُهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقصُصِ القَصَصَ لَعَلهمْ يَتَفَكَّرُونَ».

بر آنها بخوان سرگذشت آن كس را كه آيات خود را به او داديم; ولى ]سرانجام [خود را از آن تهى ساخت و شيطان در پى او افتاد، و از گمراهان شد. و اگر مى‏خواستيم، ]مقام[ او را با اين آيات ]و علوم و دانشها[ بالا مى‏برديم; ]امّا اجبار، بر خلاف سنّت ماست; پس او را به حال خود رها كرديم[ و او به پستى گراييد، و از هواى نفس خود پيروى كرد. مثل او همچون سگ ]هار[ است كه اگر به او حمله كنى، دهانش را باز كرده، زبانش را بيرون مى‏آورد، و اگر او را به حال خود واگذارى، باز همين كار را مى‏كند; ]گويى چنان تشنه دنياپرستى است، كه هرگز سيراب نمى‏شود[ اين مثل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند; اين داستانها را ]براى آنها[ بازگو كن، شايد بينديشند (و بيدار شوند).

 

دورنماى بحث

در اين آيات سه گانه، سخن از عالم و دانشمندى است كه در مسير صحيح بوده و به مقامات معنوى عالى دست يافته است; ولى تدريجاً منحرف و از درگاه خداوند رانده شده است. خداوند چنين دانشمندى را به سگ هار تشبيه مى‏كند تا ديگران از او پند و عبرت گيرند.

 

شأن نزول آيه

در اين كه منظور از عالم و دانشمندى كه در اين آيه از او سخن به ميان رفته چه شخصى است، بين مفسّران گفتگوست: مشهور مفسّران بر اين عقيده اند كه منظور «بلعم باعورا» است. او يكى از علماى بنى اسراييل بود كه در مسير عبادت، پيشرفت چشمگيرى داشت تا آن جا كه به «اسم اعظم» دست يافته، «مستجاب الدّعوة» شد. هنگامى كه حضرت موسى(عليه السلام) به مقام شامخ و رفيع نبوّت نايل شد، اين مسأله آتش حسادت را در دل و روح بلعم باعورا شعلهور ساخت! آتش حسادت هر روز فروزان تر شد، فضايل او را در كام خود مى‏سوزاند. حسادت از يك سو، و دنياپرستى از سوى ديگر، سبب شد كه بلعم باعورا به دربار فرعون پناه آورده، از «وعاظ السّلاطين» شود و تمام افتخاراتش را از دست داده، عاقبت به شر شود. قرآن مجيد داستان اين عالم منحرف را بيان فرموده، تا مايه عبرت ديگران شود. بعضى ديگر از مفسّران برآنند كه منظور از عالم در آيه شريفه، «امية بن ابى الصلت» است. اميه از شاعران معروف زمان جاهليّت است كه نخست ايمان آورد; سپس بر اثر حسادت به مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) بناى مخالفت نهاد.

و برخى نيز معتقدند كه منظور از اين دانشمند منحرف «ابوعامر نصرانى» است. ابوعامر از راهبان مسيحى بود كه پس از مسلمان شدن به منافقان پيوست و براى هم پيمان شدن با سلطان روم، راهى آن كشور شد. پس از آن به مدينه بازگشت و عده اى از منافقان را با خود هم كيش نموده، مسجد معروف «ضرار» را بنا نهاد.

در بين اين سه قول، قول اوّل صحيح تر و دو احتمال ديگر بعيد به نظر مى‏رسد; چه اين كه در صدر آيه، جمله «وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأ الَّذى...» قرينه است بر اين كه اين جريان مربوط به اقوام پيشين است.[1])

 

شرح و تفسير

«وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأ الَّذى اتَيْناهُ اياتِنا» اى پيامبر! داستان آن مرد را ـ كه آيات الهى به او عطا شد و مشمول رحمت الهى قرار گرفت ـ براى مسلمانان و ياران و اصحاب بخوان.

منظور همان احكام تورات و مواعظ آن است; يعنى او به احكام تورات و موعظه هاى آن كاملاً آشنا و عامل بود. عده اى ديگر بر اين عقيده اند كه مراد از آيات الهى، نايل شدن به اسم اعظم است; و از همين جهت بود كه بلعم باعورا مستجاب الدّعوة شد و در جامعه نفوذ فوق العاده اى پيدا كرد.

«فَانْسَلَخَ مِنْها فَاَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ» «اِنْسَلَخَ» از ماده «سَلَخَ» به معناى «از پوست درآمدن» است. از اين رو، به كسى كه پوست گوسفند را مى‏كَند، سلاّخ مى‏گويند و امّا كلمه «اَتْبَعَ» دو معنا دارد:

الف ـ «اتبع» به معناى «تبع» و «لحق» است; يعنى شيطان او را تابع خود گرداند.

ب ـ به معناى فعل ثلاثى مجرد خود به كار رفته است; يعنى شيطان از او تبعيّت كرد. به عبارت ديگر، گمراهى و ضلالتش آنقدر بالا گرفت كه از شيطان گوى سبقت را گرفت! بسا آن شخصى كه كار بسيار زشتى را به سبكى تازه انجام مى‏داد و مرتّب بر شيطان لعن مى‏فرستاد. شيطان بر او ظاهر شد و گفت: لعنت بر خودت باد! من با تمام شيطنتم اين كار را نمى‏دانستم و از تو آموختم!

بنابراين، معناى آيه با توجه به توضيحات فوق اين چنين مى‏شود كه: بلعم باعورا از آيات الهى تهى و خالى شد; يعنى على رغم اين بود كه در ابتدا، آيات و علوم الهى چنان بر او احاطه داشت كه چون پوستى در تن او شده بود; امّا ناگهان از آنها منسلخ و تهى شده، در پى شيطان رفت يا شيطان در پى او، در نتيجه، عاقبت او به شر ختم شد و در صف گمراهان و شقاوتمندان قرار گرفت.

«وَلَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنه اَخْلَدَ اِلَى الاَْرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ» يعنى اگر مى‏خواستيم كه او به اجبار در راه حق بماند، اين كار را انجام مى‏داديم; ولى اين چنين نكرديم تا ببينيم او، خود با اختيارش چه مى‏كند; زيرا دين اسلام، دين اختيار است نه اجبار «اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِراً وَ اِمّا كَفُوراً» ما راه را به او نشان داديم; خواه شاكر باشد، خواه ناسپاس![2]) خداوند عالم مى‏توانست نماز، روزه، حج، زكات و ساير واجبات الهى را غريزى انسان قرار دهد; يعنى همان گونه كه انسان آب و غذا مى‏خورد، اين گونه عبادات را غريزتاً بجا آورد; ولى اين چنين نكرد، بلكه انسان را آزاد و مختار آفريد تا بشر هدايت، تكامل، پيشرفت، آزمايش، ثواب، عقاب و... داشته باشد و اينها بى معنا نباشد.

در نتيجه، آيه مى‏فرمايد: ما بلعم باعورا را به خود واگذارديم; ولى اين عالم منحرف بنى اسراييلى ـ كه روزى مُبلّغ نيرومند حضرت موسى(عليه السلام) بود ـ بر اثر دنياپرستى، وعده هاى فرعون و حسادتى كه نسبت به مقام موسى(عليه السلام) داشت، به جاى آن كه پيروى از موسى و خداى خويش كند، تابع هوى و هوس خويش
گرديده، از درگاه خداوند رانده شد. پس بنابر آيه فوق، عامل سقوط بلعم باعورا دو چيز است: 1ـ دنيا پرستى و تمايل به فرعون; 2ـ هواپرستى و پيروى از شيطان.

«فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ اِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ اَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ» مثل بلعم باعورا، مثل سگ هار است. سگهاى معمولى در خدمت انسان هستند و منافع معقول و قابل توجهّى دارند; به همين جهت، از نظر فقه اسلامى خريد و فروش چنين سگهايى مجاز شمرده شده است; ولى سگهاى هار (سگ هاى مبتلا به بيمارى هارى) ـ كه بعضى از انسان ها نيز بدان مبتلا هستند ـ از نظر فقه اسلامى بى ارزش شناخته شده است; زيرا قبل از اين بيمارى، كار او مراقبت بود و اكنون مزاحمت. از ويژگى هاى سگهاى هار اين است كه: معمولاً دهانشان باز است و زبانشان هميشه در حركت است; اين حالت به سبب حرارت زياد است كه بر اثر بيمارى در درون بدن آنها به وجود مى‏آيد و حركت زبان به حكم بادبزنى است كه مقدارى او را خنك مى‏كند. سگ هار هميشه تشنه است و هيچ گاه سيراب نمى‏شود و در هر صورت ـ چه به او كمك كنند، چه رهايش سازند ـ به فرد مقابل حمله مى‏كند.

قرآن مجيد در اين مثال زيبا، عالم منحرف را به سگ هار تشبيه كرده است; يعنى انسان اين چنينى نه تنها فاقد ارزش است، بلكه بسيار خطرناك است و هوا و هوس و دنياپرستى چشم او را كور كرده است; به گونه اى كه نه دوست را مى‏شناسد و نه دشمن را.

«ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقْصُصِ القَصَصَ لَعَلهمْ يَتَفَكَّرُونَ»[3]) اين مثال جمعيّتى است كه آيات الهى ما را تكذيب كردند; اى پيامبر! اين داستانها را براى عموم مردم ـ مخصوصاً يهود و نصارا ـ بخوان تا عبرت بگيرند و انديشه كنند، كه اگر آنها هم آيات الهى را تكذيب كنند، سرنوشتى چون داستان بعلم باعورا خواهند داشت.

پيام آيه

خطر دانشمندان منحرف

بعلم باعورا از آن مقام بسيار والاى كه داشت، بر اثر هواپرستى و تبعيّت از شيطان سقوط كرد و به حدّى تنزّل نمود كه قرآن مجيد او را به يك حيوان درّنده تشبيه مى‏كند كه به هيچ كس رحم نكرده، حالت جنون و هارى به او دست مى‏دهد. عشق به دنيا، هواپرستى و تبعيّت از شيطان عالمى را ـ كه به اسم اعظم دست يافته بود ـ ديوانه كرد; به گونه اى كه مانند آن سگ هار هميشه تشنه است و از عطش دنياپرستى سيراب نمى‏گردد. چنين عالمى خطرهاى فراوانى دارد كه به بعضى از آن اشاره مى‏شود:

الف ـ چنين عالمى در خدمت ظالمان قرار مى‏گيرد (وعّاظ السلاطين) كه همواره در طول تاريخ در خدمت پادشاهان و حكمرانان ظالم بوده اند. روشن است كه خطر اين نوع دانشمندان از زمامداران ظالم كمتر نيست.

پادشاهى در زمانهاى گذشته تصميم گرفت تا برنامه خاصّى را اجرا كند. عالم و دانشمند دربارى را طلبيده، برنامه خود را به او ارائه كرد تا نظر «شرع» را درباره آن جويا شود. عالم منحرف خود فروخته، گفت: «نظر شرع وسيع است; تا اراده سلطان بر چه تعلّق گيرد»! يعنى هر چه اراده سلطان به آن تعلّق گيرد، به همان، صورت شرعى مى‏بخشيم!

آرى، اين گونه دانشمندان هستند كه ظلم ظالمان را توجيه مى‏كنند! اين افراد هستند كه پايه هاى ظلم را استحكام مى‏بخشند و مردم را از هر گونه تشيّج عليه ظلم، منصرف مى‏سازند; حتّى دانشمندان اين چنين بودند كه در دوران حكومت «بنى اميه» و «بنى عباس» از قول پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه(عليهم السلام) به جعل حديث مى‏پرداختند و گاهى در مدح بعضى از سلاطين ظالم روايت جعل مى‏كردند!

ب ـ چنين علما و دانشمندان منحرفى، پايه هاى اعتقادى مردم را متزلزل
مى كنند! وقتى مردم عامى، عالم بى عملى را مشاهده كنند و دريابند كه او به گفته هاى خويش جامه عمل نمى‏پوشاند، اعتقاد آنها نسبت به دين سست مى‏گردد; و چه بسا درباره بهشت و جهنّم و حساب و كتاب قيامت نيز ترديد كنند و با خود بگويند: «اگر از قيامت خبرى هست، گويندگان دين به عمل سزاوارترند». بنابراين، اگر حاكمان ظالم، تنها دنياى مردم را تيره و تار مى‏كنند، دانشمندان منحرف آخرت مردم را تباه مى‏سازند.

ج ـ عالم منحرف مردم را به گناه مى‏كشاند!

كشورهاى مخالف اسلام، جهت مبارزه با دين مبين اسلام، در صد سال پيش، فرقه ضاله اى را تأسيس كردند كه براى شدّت بخشيدن به آن، عالم منحرفى را در دامن خود پروراندند. او كتابى در تأييد اين فرقه، با سوء استفاده از آيات و روايات نوشت. اين عالم منحرف با كتابش، آنقدر گمراه كننده بود كه هيچ يك از پايه گذاران فرقه ضاله، به اندازه اين دانشمند منحرف سبب گمراهى مردم نشدند.

از اين رو، فرهيختگان معارف الهى بايد بدانند كه سبب انحراف اين نوع دانشمندان عدم اخلاص آنهاست. آنها از ابتداى تحصيل، رضا و خشنودى حضرت حق را در نظر نداشتند و هميشه ديناپرستى و پيروى از هوى و هوس را وجهه همّت خود قرار داده اند و به همين جهت، آخرت خود را تباه ساختند.

لذا انسان به هر مقامى دست يافت، نبايد خود را وسوسه هاى شيطان در امان بداند; چه اين كه احساس چنين چيزى، آغاز انحراف و سقوط آن شخص محسوب مى‏شود، بلكه انسان همواره بايد بين خوف و رجا باشد; خوف و ترس از وسوسه هاى شيطان و هوى نفس، و رجا و اميدوارى به رحمت و لطف خداوند بخشنده مهربان.

 

عالم و دانشمند دينى از ديدگاه امام حسن عسگرى(عليه السلام)

عالم سترگ و فقيه توانمند، شيخ انصارى ـ رضوان الله عليه ـ در كتاب ارزشمند «فرائد الاصول» حديث بسيار زيبايى را از تفسير گران سنگ امام حسن عسگرى(عليه السلام)نقل مى‏كند كه آن حضرت در تفسير شريفشان فرموده اند: «شخصى از امام صادق(عليه السلام) پرسيد: چرا خداوند، مردم يهود را به خاطر تقليد از علمايشان مذمّت كرده است; ولى مسلمانان را نه تنها مذّمت نكرده، بلكه به آنها دستور مى‏دهد تا از دانشمندان خود تقليد كنند؟ امام صادق(عليه السلام) در جواب فرمودند: همان گونه كه علما و دانشمندان ما با دانشمندان يهودى از جهتى فرق دارند، امّت ما نيز با امّت يهود تفاوت دارند! تفاوت آنها در اين است كه مردم يهود، انحراف و فساد دانشمندان خود را مشاهده كردند; ولى با اين حال، در پى آنها رفتند و از آنها تبعيّت كردند! آنها ديدند كه علمايشان صريحاً دروغ مى‏گويند; رشوه خوارى مى‏كنند، مال حرام مى‏خورند و... ولى با مشاهده چنين وضعى، از آنها پيروى كردند. از اين رو، خداوند مردم يهود را در تقليد از علماى خود مذمّت كرده است و اگر مردم ما نيز از دانشمندان منحرف تقليد كنند، يقيناً مورد مذمّت خداوند قرار خواهند گرفت. امّا چنانچه علما و دانشمندان ما داراى چهار صفت ذيل باشند، بر مردم واجب است كه از آنها پيروى كنند:

1ـ «صائناً لنفسه»; خود را در مقابل زرق و برق دنيا حفظ كنند و خويشتن دار باشند.

2ـ «حافظاً لدينه»; حافظ دين خود باشند و دينشان را به دنياى خود يا ديگران نفروشند.

3ـ «مُخالفاً لهواه»; با نفس امّاره خود مبارزه كنند و تسليم خواهشهاى نفسانى نشوند.

4ـ «مطيعاً لامر مَولاه»; تنها رضا و خشنودى خداوند را در نظر داشته باشند و كاملاً تسليم او باشند.

بنابراين، دانشمندانى كه داراى اين صفات و در پى هوى و هوس خود باشند و دنيا را بر دين خويش مقدّم بدارند، ما از آنها بيزار هستيم و ضرر اين گونه دانشمندان از لشكر يزيد بر سپاه امام حسين(عليه السلام) بيشتر است».[4])

سؤال: چرا دانشمندان منحرف از سپاهيان يزيد بدترند؟

پاسخ: زيرا لشگريان يزيد، به گونه آشكار و صريح و بى پرده دشمنى مى‏كردند; ولى اين عالمان فاسد، همچون گرگانى هستند كه در لباس چوپانى جلوه كرده اند و مرموزانه به نام دين بر دين آسيب مى‏رسانند. روشن است كه خطر اين دانشمندان به مراتب از دشمنى آشكار افزون تر است.

آنچه مايه مباهات شيعه است، اين است كه شيعه در طول عصرها و نسلها پيرو علما و مراجعى بوده است كه شرايط رهبرى و زعامت را بر وفق مراد ائمه(عليهم السلام)مراعات كرده اند و مدام مورد لطف و عنايت آن بزرگوار قرار داشته اند.

بى شك تقليد از اين گونه عالمان زاهد و آگاه نه تنها مذموم نيست، بلكه بنابر آيات قرآن و روايات ائمه معصومين(عليهم السلام) واجب شمرده شده است.

 

---------------------------------------------------------------------

1- بى شك منظور آيه از دانشمند، هر شخصى كه باشد، همانند ساير آياتى كه در شرايط خاصّى نازل شده است، عموم را در برمى گيرد; مخصوصاً كه در مورد اين آيه، روايتى از امام باقر(عليه السلام) وارد شده است كه اين آيه مثلى است براى همه اهل قبله. براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 7، صفحه 16 ر.ك.

2- سوره انسان، آيه 3.

3- اين قسمت از آيه نيز بر امّت هاى پيشين دلالت دارد; نه بر عصر زمان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله); بنابراين، جمله مذكور دلالت مى كند كه منظور از دانشمند در آيه فوق «بلعم باعورا» است.

4- فرائد الاصول، چاپ يك جلدى قديمى، صفحه 85. اين روايت اگرچه از نظر سند محلّ گفتگو است; لكن همان طور كه شيخ انصارى ـ رضوان الله تعالى عليه ـ در ذيل روايت ذكر كرده است، متن آن به قدرى محكم و قوى و زيباست كه شاهد صحّت حديث است; همانند متن و مضمون نهج البلاغه و صحيفه سجّاديه كه بر صحّت صدق روايات مندرج در آن گواهى مى دهد.

مثال هاي قرآني

 

هفدهمين مثال: مسجد ضرار

 

خداوند كريم در آيات (107 تا 109) سوره برائت (توبه) مى‏فرمايد:

«وَالَّذينَ اتَّخَذُوا مَسجِداً ضِراراً وَ كُفراً وَ تَفريقاً بَينَ المُؤمِنينَ وَ اِرصاداً لِمَن حارَبَ الله وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحلِفُنَّ اِنْ اَرَدْنا اِلاَّ الْحُسْنى وَ الله يَشْهَدُ اِنهمْ لَكاذِبوُنَ لا تَقُمْ فيهِ اَبَداً لَمَسْجِدٌ اُسِّسَ عَلَى التَّقوى مِنْ اَوَّلِ يَوْم اَحَقُّ اَنْ تَقُومَ فيهِ، فيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ اَنْ يَتَطهروُا وَ الله يُحِبُّ الْمُطهرينَ اَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ الله و رِضْوان خَيْرٌ اَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُف هار فَانْهارَ بِه فى نارِ جَهَنَّمَ وَالله لا يَهْدى الْقَوْمَ الظاّلِمينَ».

]گروهى ديگر از آنها[ كسانى هستند كه مسجدى ساختند براى زيان رساندن ]به مسلمانان[ و ]تقويت[ كفر، و تفرقه افكنى ميان مؤمنان و كمين گاه براى كسى كه از پيش با خدا و پيامبرش مبارزه كرده بود; آنها سوگند ياد مى‏كنند كه: «جز نيكى ]و خدمت[، نظرى نداشته ايم!» اما خداوند گواهى مى‏دهد كه آنها دروغگو هستند!

هرگز در آن ]مسجد به عبادت[ نايست! آن مسجدى كه از روز نخست بر پايه تقوا بنا شده، شايسته تر است كه در آن ]به عبادت[ بايستى; در آن، مردانى هستند كه دوست مى‏دارند پاكيزه باشند; و خداوند پاكيزگان را دوست دارد!

آيا كسى كه شالوده آن را بر تقواى الهى و خشنودى او بنا كرده بهتر است، يا كسى كه اساس آن را بر كنار پرتگاه سستى بنا نموده كه ناگهان در آتش دوزخ فرو مى‏ريزد؟! و خداوند گروه ستمگران را هدايت نمى‏كند.

 

دورنماى بحث

آيات سه گانه فوق ـ كه به عنوان هفدهمين مَثَل از امثال قرآن تلقّى شده ـ درباره مسجد «ضرار» است كه دشمنان اسلام براى مبارزه با اين دين خوش آيند نو پا، در صدد بر آمدند تا از آن به عنوان سنگر محكمى استفاده كنند و با سلاح دين و مذهب با اسلام بستيزند.

 

شأن نزول

اكثر مفسّران قرآن در ذيل آيات مذكور، به شأن نزول اين آيات اشاره داشته[1])، داستان آن را اين چنين نگاشته اند:

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در هنگام عزيمت به جنگ تبوك، در ميان راه به قبيله بنى سالم ـ كه در آن زمان خارج از مدينه زندگى مى‏كردند ـ برخوردند. عده اى از آنان ـ كه مردمى ظاهر الصّلاح بودند ـ از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) اجازه خواستند تا مسجدى را در نزديكى مسجد قبا بنا كنند. و دليل خود را اين گونه بيان داشتند كه چون در قبيله ما افراد ضعيف و ناتوانى از پيرمردان، پيرزنان و كودكان وجود دارند كه نمى‏توانند در همه وقت براى اقامه نماز به مسجد قبا حاضر شوند، علاوه بر اين كه گرماى تابستان، سرماى زمستان، باد و باران نيز مانع از حضور آنان در مسجد مى‏شود، ساختن چنين مسجدى در نزديكى مسجد قبا ضرورى به شمار مى‏رود. به عبارتى، آنان دو هدف به ظاهر زيبا را بيان كردند: نخست ساختن مسجد و محلّ عبادت و ديگر، حمايت از ضعيفان.

از اين رو، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اجازه ساختن آن مسجد را صادر كردند و سپس به سمت جنگ تبوك حركت نمودند.

بانيان مسجد از غيبت پيامبر(صلى الله عليه وآله) سوء استفاده كرده، با سرعت هر چه بيشتر مسجد را ساختند. هنگامى كه آن حضرت از جنگ برگشت، خدمت حضرتش رسيدند و از او خواستند تا مسجد را افتتاح كند!

در اين هنگام «آيات سه گانه مَثَل» به وسيله جبرئيل بر آن حضرت نازل شد.

 

شرح و تفسير

وَ الَّذينَ اتَّخَذوُا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْريقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنينَ وَ اِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ الله وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ: آرى; جبرئيل نازل شد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از اقامه نماز در مسجد ضرار بازداشت; زيرا آن، به ظاهر مسجد بود و در واقع براى آنان بتخانه و مركز توطئه به شمار مى‏رفت. اين قسمت از آيه شريفه، چهار هدف را براى اين منظور بيان مى‏دارد:

1ـ «ضِراراً»; بنابر آيه شريفه، اوّلين هدف بانيان اين مسجد، شكستن ابهت مسلمانان و ضرر زدن به آنها بود; زيرا اين مسجد به عنوان سنگرى براى دشمنان در نظر گرفته شده بود تا از اين طريق، بر پيكر مسلمانان ضربه وارد كنند.

2ـ «كُفْراً»; هدف ديگر آنان، تقويت مبانى كفر و شرك بود. آنان بدين جهت در بناى مسجد همّت گماردند تا با پايگاه قرار دادن مسجد، فعّاليّت هاى خود را در تضعيف اسلام و مسلمانان، و تقويت كفر و شرك شدّت ببخشند.

3ـ «تَفْريقاً بَيْنَ الْمُؤمِنينَ»; سومين هدف ـ كه از خطرناك ترين اهداف آنها بود ـ ايجاد شكاف و تفرقه بين مسلمانان و اهل ايمان بود. روشن است وقتى بين دو گروه از مسلمانان تفرقه اى ايجاد شود، در برابر هم صف آرايى مى‏كنند و نيرويى را كه بايد در نابودى دشمن مشترك به كار گيرند، صرف نابودى همديگر مى‏كنند و به جاى آن كه دشمن آسيب زده شود، هر دو گروه از اين اختلاف آسيب مى‏بينند; همانگونه كه اين اصل در تمام اختلافات حاكم است و ثمره شوم اختلاف، دامنگير هر دو گروه مى‏شود!

4ـ «اِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ الله وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ»; چهارمين هدف، آماده كردن پايگاهى مستحكم در قلب كشور اسلامى، براى يكى از دشمنان اسلام بود كه دشمنى او با خدا و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سابقه اى ديرينه داشت.

 

ابو عامر نصرانى، دشمن كينه توز اسلام

شخصى مسيحى به نام ابوعامر نصرانى ـ كه بشارت ظهور پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را در كتاب آسمانى خويش خوانده بود ـ به مدينه آمد و منتظر ظهور اسلام شد. در اين مدّت او براى خود مريدان و طرفدارانى پيدا كرد. با ظهور اسلام او به دين اسلام گرويد; ولى با گذشت زمان تمام پيروان و طرفداران و مريدان خود را از دست داد و نسبت به پيامبر(صلى الله عليه وآله)حسادت ورزيد; آتش حسادت در او شعلهور گشت تا جايى كه او يكى از آتش افروزان جنگ اُحد گرديد. به همين جهت، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) او را فاسق خواند و همين امر سبب شد كه او نتواند در مدينه ماندگار شود. به ناچار به پادشاه روم پناهنده شد و او را از آينده درخشان اسلام و خطرى كه براى روم خواهد داشت مطّلع ساخت و اسلام را براى ابر قدرت روم خطرى جدّى دانست بدين جهت، دولت روم را نسبت به جنگ عليه مسلمانان تشويق نمود در پى اين تقاضا پادشاه روم نيز قول مساعدت داد.

منافقان مدينه با «ابوعامر» بى ارتباط نبودند; ابوعامر براى منافقان مدينه نامه اى نوشت و از آنها خواست كه پايگاهى براى او در مدينه بنا كنند تا به مدينه باز گشته، زمينه را براى هجوم سپاهيان روم فراهم كند. از اين رو منافقان مدينه مسجد فوق را به عنوان پايگاهى براى اين دشمن خطرناك بنا كردند[2]).

اكنون مسجد با اهداف مذكور ساخته شده است و منافقان از پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعوت كرده اند كه با اقامه نماز در آن مسجد، رسماً آن را افتتاح نمايد.

امّا جبرئيل امين، پيام خداوند را در ضمن آيه زير به آن حضرت اين گونه ابلاغ كرد:

«لا تَقُمْ فيهِ اَبَداً» پيامبر ما! هرگز در اين مسجد ـ كه به ظاهر مسجد و محل عبادت و در واقع مركزى براى توطئه است ـ نماز مگذار!

«لَمَسْجِدٌ اُسِّسَ عَلَى التَّقْوى مِنْ اَوَّلِ يَوْم اَحَقُّ اَنْ تَقُومَ فيهِ»: مسجد ضرار جاى عبادت و پرستش خداوند يكتا نيست; بلكه بنابر آيه شريفه مسجدى شايستگى اين عبادت بزرگ الهى را دارد كه داراى دو ويژگى باشد:

1- نخست اين كه بنيان آن بر اساس تقوا و ايمان به خدا نهاده شده باشد. اين فراز از آيه شريفه به ما مى‏آموزد كه اساس و بنيان تمام چيزها از قبيل مسجد، حسينيه، مدارس دينى، سياست، آزادى، اقتصاد، مديريّت، كشوردارى و... بايد بر اساس تقوا نهاده شود; زيرا تقوا، روح و محتوى اعمال تلقّى شده است.

2- خصوصيّت ديگر اين كه بايد افرادى كه در آن مساجد حاضر مى‏شوند، انسانهاى پاك و طاهرى باشند; زيرا نمازگزاران هر مسجد معرِّف آن مسجد به شمار مى‏آيند.

اين دو ويژگى در مسجد «قبا» ديده مى‏شد; چه اين كه هم اساس آن بر تقوا بود و هم نمازگزاران آن انسانهاى پاك و با فضيلت بودند، بر خلاف مسجد ضرار كه نه اساس آن بر تقوا بود و نه بنيان گذاران و نمازگذاران آن انسانهاى پاك و بافضيلتى به شمار مى‏رفتند.

 

فرمان تخريب مسجد ضرار

از اين رو، نه تنها پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) در آن مسجد نماز نخواند و آن را افتتاح نكرد، بلكه دستور به آتش كشيدن آن را صادر كرد; و پس از آن كه مسلمانان آن را به آتش كشيدند، پيامبر(صلى الله عليه وآله)دستور فرمودند تا ديوارهاى آن را خراب كنند و زمين آن را براى انبوه سازى زباله مهيّا سازند.

«اَفَمَنْ اَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ الله وَ رِضْوان خَيْرٌ اَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُف هار»; يا رسول الله! آيا مسجد قبايى كه بنيان و شالوده آن بر تقواى الهى و خشنودى و رضايت حضرت حق، نهاده شده بهتر است، يا مسجد ضرارى كه شالوده آن بر «شَفا جُرُف هار» بنا شده و در نتيجه در آتش جهنّم سقوط خواهد كرد؟

شَفا: به معنى لبه هر چيزى است و عرب لب هاى انسان را بدين جهت «شَفَه» مى‏گويد كه در لبه دهان قرار گرفته است.

جُرُفْ: كناره هر چيزى را جُرُف مى‏گويند و از اين رو، كناره رودخانه را - كه به آب منتهى مى‏شود - جرف ناميده اند.

هار: به چيزى كه در حال سقوط است، هار گويند. آب رودخانه كناره هاى رودخانه را از درون خالى مى‏كند. اين لبه از بيرون سالم و بى خطر جلوه مى‏كند، به گونه اى كه اگر انسانى ناآگاهانه پايش را بر روى اين لبه قرار دهد ناگهان لبه رودخانه كه از درون تهى گرديده است فرو مى‏ريزد و آن انسان بى خبر را به داخل رودخانه و قعر آبها كشانده، او را غرق مى‏كند.

خداوند متعال در اين آيه شريفه، بناى مسجد ضرار را به ساختن چيزى بر روى لبه چنين رودخانه اى تشبيه كرده است; آن هم نه در جايى كه مُشرِف به رودخانه باشد كه اگر آشناى به شنا باشد نجات يابد، بلكه در جايى كه مشرف بر جهنّم است. و روشن است كه در چنين جايى سقوط همان است و نابودى همان، و احتمال نجات كاملاً منتفى است.

آيا آدم عاقل راضى است در چنين مسجدِ سست بنيانى با اين همه خطر حاضر شود؟!

آرى; مسجدى كه بر اساس تقوى و رضايت الهى ساخته شده است آن قدر مستحكم، قابل اطمينان و مايه نجات است; امّا مسجدى كه براى تفرقه، كفر، شرك و پايگاه دشمن بنا نهاده شود چنان سست، خطرناك و مايه هلاكت است كه بنابر آيه قرآن موجب سقوط انسان در آتش جهنّم مى‏شود!

آيا تعبيرى جالب تر و مثالى رساتر از اين براى سرچشمه هاى شرك و نفاق مى‏توان يافت؟!

 

پيامهاى آيه

1- آنچه از داستان مسجد ضرار استفاده مى‏شود، اين است كه مسلمانان بايد بسيار مواظب و مراقب اعمال خود باشند; چه اينكه گاهى دشمن در لباس مذهب و با اسلحه دين به جنگ دين و مذهب مجهّز مى‏شود! از اين رو، وقتى به تاريخ اسلام مراجعه مى‏كنيم با انبوهى از مذاهب ساختگى دشمن مواجه مى‏شويم كه تنها براى ضربه زدن به «اسلام ناب» نهادينه شده اند.

از جمله مذاهب ساختگى، «فرقه ضاله بهائيّت» است كه اكنون براى همگان روشن شده است كه اين مذهب بى اساس در كجا متولّد شده است; چه كسانى آن را ساخته اند; و چه كسانى از آن استفاده مى‏برند.[3])

2- مسلمانان بايد زيرك و دقيق باشند و فريب ظاهر را نخورند.

در هر برنامه و فتنه اى بايد متولّيان آن را شناسايى كنند، بايد دريابند كه چه كسانى از آن بهره مى‏برند و چه كسانى متحمّل ضرر مى‏شوند. مبادا فريب كسانى را بخورند كه به نام استعمار و آبادانى وارد كشور آنهامى شوند و با اسلحه آبادانى به خرابى كشور آنها مى‏پردازند; يا به نام ترويج آزادى، آنها را به اسارت مى‏كشند. و يا به نام ترويج دين آنها را بى دين كنند!

آرى; بر اساس فرمايش پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) كه فرمودند: «كَيِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ»[4])، انسان مؤمن بايد باهوش، زيرك و نسبت به امور مختلف مواظب و دقيق باشد.

 

----------------------------------------------------------

1- به تفسير الميزان، جلد نهم، صفحه 391 و تفسير مجمع البيان، جلد 5، صفحه 72، مراجعه كنيد.

2- تفسير نمونه، جلد 8، صفحه 135.

3- براى توضيح بيشتر، به كتاب «ارمغان استعمار» و «پاى سخنان پدر» مراجعه كنيد.

4- ميزان الحكمه، باب 291، حديث 1449.

مثال هاي قرآني

 

پانزدهمين مثال: بلد طيّب

 

در آيه 58 سوره اعراف، پانزدهمين مثال از مثالهاى قرآن مجيد بيان شده است; خداوند متعال در اين آيه شريفه مى‏فرمايد: «وَ الْبَلَدُ الطَّيِبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذْنِ رَبه وَ الَّذى خَبُثَ لايَخْرُجُ اِلاّ نَكِداً كَذلِكَ نُصَرِّفُ الاْياتِ لِقَوْم يَشْكُرُونَ» سرزمين پاكيزه ]و شيرين[، گياهش به فرمان پروردگار مى‏رويد; امّا سرزمين هاى بدطينت ]و شوره زار[، جز گياه ناچيز و بى ارزش، از آن نمى‏رويد; اين گونه، آيات ]خود[ را براى آنها كه شكر گذارند، بيان مى‏كنيم.

 

دورنماى بحث

اين آيه شريفه ـ كه بلافاصله پس از مثال چهاردهم ذكر شده ـ در واقع ادامه همان بحث معاد است; و پاسخ به سؤال مقدّرى است كه شايد در ذهن بعضى ها تداعى كند. شرح آن در صفحات بعد خواهد آمد.

 

اشاره اى به مثال گذشته

در مثال چهاردهم (آيه 57 سوره اعراف) خداوند متعال با يك بيان زيبا، هم دليلى بر مبدأ و اصل توحيد ارائه فرمودند و هم استدلالى به اصل معاد و جهان رستاخيز.

ذكر حركت بادها، جمع شدن ابرهاى سنگين، نزول باران، دوباره زنده شدن زمين هاى مرده، فراهم آمدن انواع ميوه ها، گلها و درختان، دليل محكمى بر توحيد و خداشناسى بود; دليل محكمى كه اگر هيچ دليلى جز اين نبود، براى اثبات وجود خداوند كفايت مى‏كرد. بى شك با آمدن فصل زمستان آثار مرگ سراسر باغ را فرا مى‏گيرد; باغى با درختان افسرده و بى روح; ولى پس از مدّتى به هنگام بهار حيات جديدى در باغ ديده مى‏شود; با انواع درختان سرسبز، گلهاى مختلف، بوته هاى گوناگون، گياهان متفاوت، ميوه هاى ترش و شيرين با رنگهاى متنوّع و... كه روح انسان را طراوت مى‏بخشد.

اين طبيعت شگفت، دليل محكمى بر اثبات وجود خداوند قادر مطلق است، كه اگر انسان تنها به برگ سبزى از نشاط طبيعت بينديشد، براى شناخت حضرت حق كافى است.

برگى كه بر اساس گفته دانشمندان، اگر از عرض برش زده شود، داراى هفت طبقه است، كه هر طبقه آن داراى ساختمان مخصوص و وظيفه ويژه اى است. با كمى دقّت خطوط ريزى بر روى اين برگ ظريف مشاهده مى‏شود كه بسان شبكه لوله كشى يك شهرك مى‏باشد كه وظيفه آب رسانى و تغذيه قسمتهاى مختلف برگ را به عهده دارد. چه قدرتى اين طبقات هفتگانه را با ظرافت زيبا آفريده است؟! چه خالق حكيمى اين شبكه عظيم و دقيق لوله كشى را در درون اين برگ طرّاحى كرده است؟! از اين رو، نه تنها «برگ درختان سبز در نظر هوشيار هر ورقش دفترى است معرفت كردگار»، بلكه اگر به دقّت تمام، ساختمان و وظيفه و فوايد آن بررسى شود، بى نهايت كتاب از معرفت كردگار صورت مى‏گيرد. بنابراين، صدر آيه دلالت بر توحيد و ذيل آيه (كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتى) به مسأله معاد رهنمون است.

*  *  *

 

شرح و تفسير مثال پانزدهم

همان گونه كه گذشت اين آيه شريفه پاسخ به سؤال مقدّرى است كه ممكن است بعد از توجه به آيه گذشته مطرح شود كه: اگر آب باران يكى است و زمين ها هم يكسان، و همه زمين ها از آب باران استفاده مى‏كنند، پس چرا در بعضى از زمين ها گل و گياه و ميوه مى‏رويد و در بعضى ديگر خار و خاشاك پديد مى‏آيد؟ اگر باران وحى الهى بر همه دلها و قلبها يكسان مى‏بارد و همه قلبها در مسير باران رحمت الهى هستند; پس چگونه بعضى از قلبها هدايت و مصداق «بلد طيّب» مى‏گردند و بعضى از دلها گمراه و مصداق «بلد خبث» قرار مى‏گيرند؟

آيه شريفه در صدد پاسخ به اين پرسش برآمده، مى‏فرمايد: «وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذْنِ رَبه» سرزمين پاكيزه و شيرين; بستر مناسب و لايق، به فرمان پروردگار، گياهان مناسب و خوبى را مى‏روياند. دلهاى پاك و قلبهاى آماده انسانها نيز بر اثر وحى الهى، ميوه هاى شيرين اخلاص و صفا را پرورش مى‏دهند.

«وَالَّذى خَبُثَ لايَخْرُجُ اِلاّ نَكِداً» ولى سرزمين خشكيده و شوره زار; خاكهاى نالايق و غير مستعد، جز گياهان هرزه و بى ارزش، محصولى ندارد!

«نكد» در لغت عرب به معناى انسان بخيل و خسيس است; همان انسانى كه در اصطلاح، مى‏گويند «نم پس نمى‏دهد!» اين نوع گياهان را ـ كه در شوره زار مى‏رويد ـ «نكد» ناميده اند; زيرا همان گونه كه انسان بخيل به كسى خير و فايده اى نمى‏بخشد، اين نوع سرزمين ها نيز بى خاصيّت و فاقد ارزشند.

«كَذلِكَ نُصَرِّفُ الآياتِ لِقَوْم يَشْكُرُونَ» آيات قرآن را با عبارات گوناگون حتّى با مثلهاى بسيار ساده براى مردم بيان مى‏كنيم تا با استفاده از آن، مردمى سپاسگزار باشند. بنابراين، نه بر باران رحمت الهى اشكال وارد است و نه بر وحى آسمانى; چه اين كه اين دو رحمت الهى به گونه مساوى، زمين ها و دلها را فرا مى‏گيرند، بلكه اگر اشكالى وجود دارد از خود زمين و دل است; زيرا بعضى از زمينها استعداد پرورش گياه را ندارند و محصول آنها خار است. به همين گونه، قلب بعضى از انسانها استعداد هدايت شدن را ندارند و خود را بى نياز از وحى مى‏پندارند.

 

اين مثل براى چه كسانى است؟

در اين مورد بين مفسّران گفتگوست; بسيارى از مفسّران بر اين عقيده اند كه اين آيه درباره مؤمنان و كفّار است; يعنى وحى الهى در اين آيه به باران تشبيه شده است و دلهاى بنى آدم به زمينهايى كه باران بر آن مى‏بارد. بنابراين، باران وحى الهى بر زمين هر دلى مى‏بارد; لكن آن كسانى از باران وحى الهى بهره مند مى‏شوند و مصداق «بلد طيب» مى‏گردند كه داراى دلى پاك و پاكيزه باشند. آن گاه ميوه اين سرزمينهاى پاك، اخلاق خوب، ايمان بالا، شوق به اولياءالله، اخلاص در عمل، عمل به وظيفه و... مى‏باشد; ولى در مقابل، دل و قلب كفّار ـ كه بسان زمين آلوده و كثيفى است ـ از اين باران وحى بى بهره است.

 

پيام هاى آيه

1ـ فاعليّت فاعل و قابليّت هر دو لازم است!

آيه شريفه و ديگر آيات به اين مطلب مهم اشاره دارند كه: براى رسيدن به كمال دو چيز لازم است:

الف ـ فاعليّت فاعل; ب ـ قابليّت قابل.

يعنى براى رسيدن به كمال هم عوامل و اسباب ترقّى لازم است و هم زمينه هاىترقّى. بنابراين، تنها فاعليّت فاعل (باران) كفايت نمى‏كند، بلكه قابليّت قابل (آمادگى و لياقت زمين) نيز لازم است; چه اين كه اگر صدها سال باران بر زمين شوره زار ببارد، يك گل هم به بار نخواهد نشست.

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) همان گونه كه سلمان و اباذر و ديگر مسلمانان را به اسلام دعوت كرد; ابوجهل و ابولهب و ديگر كفّار را نيز به اسلام فراخواند; ولى قلب پاك و پاكيزه سلمان و اباذر آماده دريافت حق و سبب رويش نهال ايمان شد. در صورتى كه همان گفتار پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر قلب شوره زار ابوجهل و ابولهب تأثير نگذاشت و سبب رويش بخل و كينه در وجود آنها شد.

 

2ـ قرآن و وحى براى كفّار نتيجه معكوس مى‏دهد!

گاهى آيات قرآن نه تنها سبب هدايت نمى‏شود، بلكه باعث ضلالت افراد مى‏گردد; يعنى انسانهاى بدطينت و كافران نه تنها از شنيدن آن بهره اى نمى‏برند، بلكه با شنيدن آن بر گمراهى و ضلالت آنها افزوده مى‏شود.

اين مطلب در آياتى از قرآن مجيد، از جمله در آيه 124 و 125 سوره توبه ذكر شده است «وَاِذا ما اُنزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ اَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ ايماناً فَامَّا الَّذينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ ايماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ وَ اَمَّا الَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً اِلى رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرونَ».

هنگامى كه سوره اى نازل مى‏شود، منافقين به يكديگر مى‏گويند: آيا اين سوره، ايمان شما را افزون ساخت؟! ]به آنها بگو:[ امّا كسانى كه ايمان آورده اند، بر ايمانشان افزوده شده است و آنها ]به فضل و رحمت الهى[ خوشحالند. و امّا آنها كه در دلهايشان بيمارى است، پليدى بر پليديشان افزوده شده، از دنيا رفتند در حالى كه كافر بودند.

سؤال: چگونه ممكن است قرآن مجيد با آيات نورانيش، سبب گمراهى بعضى شود؟

پاسخ: قرآن مجيد همانند چراغى است كه اگر در دست دانشمندى باشد، در پرتو نور آن به اكتشافات و اختراعات تازه اى دست مى‏يابد و سبب پيشرفت آن مى‏گردد، ولى اگر دزدى بدان دست يابد، سبب سنگين تر شدن جرم و گناهش مى‏شود، زيرا دزدها با چراغ، كالاى با ارزش ترى را به سرقت مى‏برند.

«چو دزدى با چراغ آيد***گزيده تر برد كالا»

 

در اينجا بر چراغ اشكالى نيست; چه اين كه استفاده از آن، بستگى به قابليّت ها و ظرفيّت ها دارد. باران نازل مى‏شود، زمين شيرين و مستعد، گل مى‏روياند; ولى در زمين شوره زار نه تنها گل نمى‏رويد، بلكه خارهاى آن بيشتر مى‏گردد. در حالى كه طبيعت باران براى هر دو زمين يكسان است.

«فَزادَتْهُمْ رِجْساً اِلى رِجْسِهِمْ» هر آيه اى نازل مى‏شد با آن به مخالفت برمى خاستند و به پليدى و دشمنى آنان افزوده مى‏شد. بنابراين، تعجّبى ندارد اگر بگوييم آيات قرآن براى انسانهاى گمراه، سبب گمراهى بيشتر مى‏شود!

 

مردم سه دسته اند

در توضيح مطلب مذكور (گوناگونى ظرفيّت و قابليّت ها) شايسته است به كلام اميرالمؤمنين(عليه السلام) ـ كه خطاب به كميل بيان فرموده است ـ تمسّك بجوييم; كميل بن زياد مى‏گويد: حضرت على(عليه السلام) روزى مرا فراخوانده، به سوى قبرستان كوفه برد. هنگامى كه به صحرا رسيديم، آن حضرت آه پر دردى كشيد و فرمود: «يا كُمَيْلُ بْنَ زياد اِنَّ هذِهِ الْقُلُوبَ اَوعِيَةٌ فَخَيْرُها اَوْعاها» دلها و روح انسانها همچون ظرف هستند بهترين قلبها، آن است كه با ظرفيّت تر (دريادل) باشد.

به عنوان مثال، افراد در استفاده باران متفاوتند:

يكى به اندازه درياچه اى از آب باران استفاده مى‏كند; زيرا ظرفيّتش وسيع است. ديگرى به اندازه يك استكان; چون بيش از اين ظرفيّت ندارد و چه بسا فرد
ديگر، اصلاً استفاده اى نبرد; چون ظرف خود را وارونه قرار داده است. در اين مثال، روشن است كه اشكال و تبعيضى از ناحيه فيض خدا نيست، بلكه از ناحيه ظرفيتها و قابليّتهاى انسانهاست; سپس حضرت امير(عليه السلام) خطاب به كميل فرمودند: «فَاحْفَظْ عَنّى مااَقُولُ لَكَ: اَلنّاسُ ثَلاثَةٌ: فَعالِمٌ رَبَّانِىٌ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيل نَجاة وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ»

كميل! آنچه برايت مى‏گويم، به خاطر بسپار و نسبت به آن محافظت كن. مردم به سه دسته اند: ]مواظب باش ببين كه از كدام گروه به شمار مى‏آيى![

1ـ گروه اوّل، علما و دانشمندان الهى هستند كه مربّى مردمند ]دانشمندانى كه هم خود راه حقيقت را طى مى‏كنند و هم ديگران را رهنمون هستند[.

2ـ كسانى كه خود، فاقد دانشند، ولى در سايه نور دانش دانشمندان حركت مى‏كنند و در پى تحصيل علم هستند.

3ـ انسان هاى احمقى كه نه خود راه را مى‏دانند و نه از رهروان، راه را مى‏پرسند. آدمهاى احمق بى سر و پايى كه نه خود عالمند و نه بر علم عالم تكيه مى‏زنند!

حضرت(عليه السلام) با بيان چهار ويژگى، ماهيّت گروه سوّم را روشن مى‏سازد:

الف ـ اَتْباعُ كُلِّ ناعِق: به دنبال هر صدايى حركت مى‏كنند و پاى هر پرچمى سينه مى‏زنند و هدف خاصّى ندارند.

ب ـ يَميلُونَ مَعَ كُلِّ ريح: آنان نان را به نرخ روز مى‏خورند، و مانند آفتاب گردان به هر طرفى كه باد بوزد، همانند كسانى كه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در زير پرچم آن حضرت جنگيدند و در دوران امامت حضرت على(عليه السلام) به سراغ معاويه رفته، براى او شمشير زدند! و اگر عمرشان كفاف مى‏كرد، حتماً در سايه پرچم يزيد به سر مى‏بردند; چه اين كه در آن روز، باد بدان سو مىوزيد!

ج ـ لَمْ يَسْتَضيئُوا بِنُورِ العِلْمِ: آنان از نور علم بهره اى نبرده اند تا با آن راه را بيابند.

د ـ وَلَمْ يَلْجَؤُوا اِلى رُكْن وَثِيق: آنها نه تنها فاقد علم و دانشند، بلكه به ستون محكم علم دانشمندان هم تكيه نزده اند.[1])

گروه سوّم ـ كه انسانهاى كم ظرفيّت و خطرناكى هستند ـ بنابر آيه شريفه، مصداق «وَالَّذى خَبُثَ» شناخته شده اند; ولى گروه اوّل و دوّم مصداق «بلد طيّب».

 

قابليّت، اكتسابى يا جبرى؟

آيا قابليّت قابل ـ كه شرط كمال است ـ اكتسابى است يا جبرى؟ به عبارت ديگر، آيا خداوند بعضى از انسانها را با استعداد و پر ظرفيّت آفريده است و بعضى ديگر را نالايق و كم ظرفيّت؟

قابليّت قابل، اكتسابى و تحصيلى است نه جبرى; چه اين كه اگر قائل به جبر شويم، آن كسى كه زمين دل او شوره زار است و به جاى گُل، خار و به جاى ميوه اخلاص، ريا مى‏روياند، بر او گناهى نيست و نبايد مجازات شود و بر اين اساس، برنامه پيامبران نيز بيهوده مى‏گردد.

از اين رو، هر انسانى كه تلاش و كوشش بيشترى در راه كسب تقوا و معرفت الهى كند، قلب و دلش آمادگى بيشترى براى پذيرش وحى الهى و آيات قرآنى خواهد داشت.

همان گونه كه آيه قرآن اين مطلب را مورد تأكيد قرار داده، مى‏فرمايد: «لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ فى اَحْسَنِ تَقْوِيم» ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريديم.[2])

بنابر آيه شريفه، در خلقت انسانها هيچ تفاوتى صورت نگرفته است; هدايت و ضلالت بسته به خود آنهاست. و حتّى شيطان هم خبيث آفريده نشده است; به همين جهت او نيز در صف ملائكه قرار داشت و شش هزار سال به عبارت و پرستش خداوند مشغول بود.[3])

آرى، مردم با هم تفاوت دارند; امّا نه تفاوت بد و خوب، بلكه در بدو خلقت گروهى خوب و گروه ديگر خوبتر آفريده شده اند. از اين رو، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرموده است: «اَلنّاسُ معادِنُ كَمَعادِنِ الذهبِ وَ الفِضَّةِ»[4]) مردم بسان معدن و شىء گرانسنگ هستند; عده اى همانند طلا، باارزش تر و عده ديگر، همانند نقره ارزشمند هستند (يكى باارزش و ديگرى باارزش تر).

در نتيجه هيچ انسانى، شقى، پست و خبيث آفريده نشده است و قابليّت قابل اكتسابى است نه جبرى. باران به هنگام نزول بسيار شفاف و زلال است; ولى هنگام برخورد به زمين هاى آلوده و كثيف، آلودگى كسب مى‏كند. امّا هنگام برخورد با زمين هاى پاك، به همان صورت اصلى و فطريش باقى مى‏ماند.

لذا محيط هاى آلوده، كتابهاى منحرف، مفاهيم هاى فاسد، دوستان ناباب و خانواده ناسالم همچون زمين آلوده، قلب پاك سرشت انسان را تيره و تار مى‏كند.

جوانان عزيز! اميدهاى آينده اسلام و انقلاب و كشور!

خداوند شما را همچون قطره هاى زلال و شفّاف باران، پاك آفريده است. سعى كنيد اين پاكى را حفظ كنيد و از معاشرت با دوستان بد بپرهيزيد كه گاهى رفيق بد سبب تغيير سرنوشت انسان مى‏گردد.

از ديد اسلام، نه تنها انجام گناه، معصيت دارد، بلكه حضور در مجلس گناه نيز گناه محسوب مى‏شود; يعنى اگر انسان در مجلس گناه حاضر شود; اگرچه خود مرتكب گناه نشود، ولى چنانچه ناظر بر گناه باشد، گنهكار است; چون محيط آلوده باعث آلودگى مى‏شود و كم كم زشتى گناه از نظر انسان ناپديد مى‏شود و آهسته آهسته انسان را به سوى گناه سوق مى‏دهد; همان گونه كه انسانهاى معتاد به موادّ مخدّر نيز بدين ترتيب به دام اعتياد گرفتار مى‏شوند. بنابراين، بايد در حفظ پاكى كوشا باشيم و سرزمين دل خويش را هر چه بيشتر مهيّا كنيم تا نهايت استفاده را از باران رحمت الهى ببريم.

 

---------------------------------------------------------------

1- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 147.

2- سوره تين، آيه 4.

3- ميزان الحكمه، باب 2005، حديث 9365.

4- بحار الانوار، طبع بيروت، جلد 58، صفحه 65.

مثال هاي قرآني

 

چهاردهمين مثال: مبدأ و معاد

 

خداوند در آيه 57 سوره اعراف به عنوان چهاردهمين مثل از مثلهاى زيبايى قرآن مى‏فرمايد: «وَهُوَ الَّذى يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَى رَحْمَتِهِ حَتّى اِذآ اَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَد مَيِّت فَاَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَاَخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الَّثمَراتِ كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتى لَعَلَّكُمْ تَذكَّرُونَ». او كسى است كه بادها را بشارت دهنده در پيشاپيش ]باران [رحمتش مى‏فرستد; تا ابرهاى سنگين بار را ]بر دوش[ كشند; ]پس[ ما آنها را به سوى زمينهاى مرده مى‏فرستيم; و به وسيله آنها، آب ]حيات بخش[ را نازل مى‏كنيم; و با آن، هر گونه ميوه اى را ]نيز در قيامت[ زنده مى‏كنيم; شايد ]با توجه به اين مثال [متذكّر شويد!

 

دورنماى بحث

آيه شريفه، پيام آور دو مطلب سرنوشت ساز است. صدر آيه، متضّمن توحيد و خداشناسى و دليلى قانع كننده بر اثبات مبدأ است. و ذيل آن، با ارائه مثال زيبايى بر جهان آخرت، اشاره به معاد دارد.

اهميّت مبدأ و معاد: مبدأ و معاد از مسايل بسيار مهمّى است كه در قرآن مجيد بطور گسترده مطرح شده است به گونه اى كه حدود دو هزار آيه از آيات قرآن (يعنى يك سوم مجموع آيات قرآن) به معاد تعلّق گرفته است و يك سوم آن نيز آيات مربوط به مبدأ مى‏باشد. و اين مطلب نشانه اهميّت مبدأ و معاد و روز رستاخيز است. مسايلى كه آيات بدان پرداخته اند، از قبيل: دادگاه عدل الهى; بهشت و جهّنم; نامه اعمال; تجسّم اعمال; معاد جسمانى; و ميوه هاى بهشتى و... است. رمز اين همه با اهميّت شمردن معاد روشن است; زيرا انسان در صورتى در مسير سعادت حركت مى‏كند و به آن نائل مى‏شود كه به دو اصل مهم معتقد باشد: نخست، اصل مبدأ و يكتاپرستى و ديگر، اعتقاد به معاد و بازگشت انسان به خدا.

اعتقاد به خدا، به انسان مى‏آموزد كه خداوند در همه جا و در همه حال مراقب انسان است (هُوَ مَعَكُمْ اَيْنَما كُنْتُمْ)[1]) اعتقاد به معاد، مى‏آموزد كه خداوند به تمام اسرار درونى انسان آگاه است و اعمال از نظر خدا پوشيده نيست (اِنَّ الله عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُور)[2])، (يَعْلَمُ خائِنَةَ الاَعْيُنِ وَ ما تُخْفِى الصُّدُورُ)[3]) بنابر آيات قرآن، روز رستاخيز پرونده اعمال هر انسانى در دادگاه عدل الهى مورد بررسى قرار مى‏گيرد; دادگاهى كه نه مى‏توان قاضى آن را فريب داد و نه شهود آن قابل انكار است. بر اساس آيه شريفه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة شَرّاً يَرَهُ»[4]) و نيز آيه شريفه «لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبِيرَةً اِلاّ اَحْصيها»[5])كوچكترين و بزرگترين عمل هر انسانى مورد قضاوت حضرت حق قرار مى‏گيرد و انسان در برابر آن مسئول است.

توجه به دو اصل مذكور سبب مى‏شود كه انسان در همه حال خدا را بر اعمال خود ناظر بداند و معصيت نكند و چنانچه از ياد خدا غافل شد شيطان بر او مسلّط مى‏شود; همان گونه كه آيه شريفه مى‏فرمايد: «وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شيطاناً فَهُوَ لَهُ قَرينٌ» هر كس از ياد خدا روى گردان شود، شيطان را به سراغ او مى‏فرستيم; پس همواره قرين و همراه او خواهد بود![6])

 

جسمانى و روحانى بودن معاد

معاد از نظر قرآن، جسمانى و روحانى است; يعنى در روز قيامت هم جسم انسان محشور مى‏شود و هم روح انسان. به عبارت ديگر، هم روح انسان مشمول نعمتها و عذابهاى الهى قرار مى‏گيرد و هم جسم; زيرا مقتضاى عدل الهى بر اين نهاده شده است كه اگر انسان در دنيا مرتكب ثواب يا گناهى شد چون جسم و روح به همراه يكديگر انجام داده اند، در قيامت عذاب و پاداش نصيب هر دو شود.

اساساً، در صدر اسلام آنچه موجب تعجّب منكران معاد واقع شد، معاد جسمانى بود نه روحانى; زيرا عقل بسيارى از مردم، در چشم آنهاست و تنها آنچه را مى‏بينند، باور مى‏كنند. از اين رو، منكران معاد مى‏پرسيدند: چگونه ممكن است اين انسان پس از مرگ و تبديل شدن به خاك، دوباره زنده شود و با همين جسم و بدن خاكى در قيامت مورد ثواب و عذاب قرار گيرد؟ در پاسخ به اين شبهه خداوند متعال در سوره سبأ آيه 7 و 8 مى‏فرمايد: «وَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُل يُنَبِّئُكُمْ اِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّق اِنَّكُم لَفى خَلْق جَديد، اَفْتَرى عَلَى الله كَذِباً اَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذينَ لايُؤمِنُونَ بِالاْخِرَةِ فَى الْعَذابِ وَ الضَّلالِ الْبَعيدِ» كافران گفتند: «آيا مردى را به شما نشان دهيم كه به شما خبر مى‏دهد هنگامى كه ]مرديد [سخت از هم متلاشى شديد، ]بار ديگر[ آفرينش تازه اى خواهيد يافت؟! آيا او بر خدا دروغ بسته يا به نوعى جنون گرفتار است؟! ]چنين نيست[ بلكه كسانى كه به آخرت ايمان نمى‏آورند، در عذاب و گمراهى دورى هستند ]و نشانه گمراهى آنها همين انكار شديد است[.[7])

قرآن مجيد براى اثبات معاد جسمانى و روحانى به مثل تمسّك جسته است; همان گونه كه سيره قرآن در مورد تفهيم، استفاده از مثل است، براى اين مطلب نيز سه مثل ذكر شده است:

1ـ مثال به زندگى گياهان و تشبيه جهان پس از مرگ، به زنده شدن گياهان.

2ـ مثال به دوران جنين كه خلقت انسان از نطفه كوچكى شروع مى‏شود و هر روز براى جنين، يك معاد و زندگى جديدى به شمار مى‏رود.

3ـ مثال به خواب اصحاب كهف، كه خواب آنها همانند مرگ بود و خداوند پس از سالهاى طولانى آنها را زنده گردانيد.

وگرنه چطور ممكن است كسى سيصد و اندى سال بخوابد در حالى كه نه آبى بنوشد و نه غذايى بخورد و سپس سالم از خواب برخيزد؟

بنابر آيه قرآن، اصحاب كهف در حدود يك ميليون روز خواب بودند. اين افراد بى آن كه آبى بنوشند و غذايى بخورند بعد از اين مدّت طولانى، سالم از خواب برخاستند; در حالى كه يك انسان بطور عادى، دو تا سه روز بيشتر بدون آب و غذا دوام نمى‏آورد.

يكى از شگفتيهاى خلقت، قلب انسان است; تعداد ضربان قلب هر انسان در هر روز در حدود 100 هزار بار است. حال اگر عمر معمولى يك انسان را هفتاد سال بدانيم، بيش از 250 ميليون بار اين قلب ضربان دارد. (عجباً لحكمة الله!)

اگر تنها قلب انسان براى خداشناسى وجود داشت، كافى بود كه انسان سر تسليم در مقابل خالق خود فرو آورد و در نتيجه، اگر بدن اصحاب كهف با همان موادّ غذايى قبل از خوابيدن بخواهد يك ميليون روز زنده بماند و قلب به كار خود ادامه دهد، بايد ضربان قلب در هر روز، بيش از يك بار نباشد! بنابراين، اصحاب كهف انسانهاى شبيه مرده اى بودند كه خداوند بعد از سيصد و اندى سال آنها را بيدار كرد. خداوندى كه قادر است اصحاب كهف را بعد از يك خواب يك ميليون روزه بيدار كند، چگونه قادر نخواهد بود كه مردگان را زنده كند!

به همين جهت، خداوند در ذيل آيه مربوط به اصحاب كهف، مى‏فرمايد: «لِيَعْلَمُوا اَنَّ وَعْدَ الله حَقٌّ» خداوند اينها را زنده كرد تا بدانيد وعده خدا (نسبت به قيامت) حق است.

 

شرح و تفسير آيه

آيه محل بحث، يكى از سه آيه اى است كه مسأله رستاخيز را به حيات مجدّد گياهان تشبيه كرده است. «هُوَ الَّذى يُرْسِلُ الرِّياحَ...» خداوند كسى است كه بادها را به عنوان بشارت دهنده، پيش از باران مى‏فرستد تا به وسيله بادها آسمانها را آماده بارش كند.

«حَتّى اِذا اَقَلَّت سَحاباً ثِقالاً...» بادها تا آنجا ادامه مى‏يابد كه ابرهاى سنگين وزن را جمع مى‏كند.[8])

خداوند ابرهاى باران زا را به وسيله آن بادها به سوى شهرهاى مرده به حركت درمى آورد و سپس از اين ابرهاى سنگين وزن، باران بر شهرهاى مرده مى‏بارد و بدين وسيله زمين مرده زنده مى‏گردد.

«فَاَخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الَّثمَراتِ...» خداوند با بارش باران بر سرزمين هاى مرده، انواع ميوه ها را مى‏روياند.

«كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» خداوند مردگان را در روز قيامت همانند سرزمينهاى مرده، زنده مى‏گرداند. در پايان آيه، خداوند فلسفه مثل را، تذكّر و بيدارى انسانها مى‏شناسد و مى‏فرمايد: «ما اين مثلها را مى‏زنيم، شايد باعث تذكّر، تفكّر و بيدارى شما شود».

 

ميوه هاى مختلف از آب و هوا و زمين واحد!

همان گونه كه قبلاً اشاره شد، يكى از حجابهاى معرفت براى انسان حجاب عادت است. وقتى انسان به چيزى عادت كرد، به عمق و ماهيّت آن نمى‏انديشد و اين يك حجاب بزرگ است! از اين رو، رويش انواع گياهان، گلها و ميوه ها از يك زمين و يك آب و هوا، از شگفتيهاى طبيعت است! اين مهم، واقعاً از قدرت بى بديل و بى نظير خداوند است كه از يك زمين و يك آب و هوا، گلهايى را با رنگها و برگهاى متفاوت و ميوه هايى را با طعم و مزه هاى مختلفى مى‏روياند و اين خلقت شگفت به انسان مى‏آموزد كه از حيات مجدّد در روز قيامت تعجّب نكند; چه اين كه از همين در روز قبامت، انواع و اقسام انسانهاى نيك، از قبيل: پيامبران، صالحان، امامان و شهدا و انسانهاى پست از قبيل فرعونها، نمردوها، معاويه ها، صدام ها و... مبعوث مى‏گردد. انسان هر ساله صحنه معاد را در روى زمين مى‏بيند و به تعداد سالهاى عمرش تكرار صحنه معاد را شاهد است، شگفت آن كه در روز قيامت وقتى انسانها مى‏خواهند از قبرها برانگيخته شوند، بارانى بر زمين مى‏بارد; سپس انسانها زنده مى‏شوند![9])

قانون كلّى كه از آيه شريفه استفاده مى‏گردد اين است كه اصول كلّى حيات و مرگ در تمام جانداران يكسان است. بنابراين، همان گونه كه در عالم گياهان و نباتات زندگى پس از مرگ وجود دارد، درباره انسان نيز چنين است.

سؤال: در جهان نباتات و گياهان زندگى دوباره امكان پذير است; زيرا گياهان به وسيله بذرها و دانه ها دوباره رشد و نمو مى‏كنند. به خلاف انسان كه كاملاً از بين مى‏رود و تبديل به خاك مى‏شود. پس چگونه ممكن است انسان از خاك مرده دوباره به وجود آيد و زنده شود؟

جواب: اين گونه نيست كه هميشه گياهان با بذر و دانه زنده شوند، بلكه گاهى از اوقات حيات و مرگ گياهان مانند مرگ و زندگى انسان است; مثلاً در پاييز وقتى برگ درختان زرد مى‏شود و مى‏ريزد، همين برگها در پاى درختان كم كم تبديل به خاك مى‏شوند و سپس در بهار جذب ريشه درخت مى‏گردند و قسمتى از آنها دوباره تبديل به برگ درخت مى‏شود; يعنى برگ درختى كه كاملاً نابود و تبديل به خاك شده بود دوباره حيات مجدّد مى‏گيرد. انسان نيز چنين است; مى‏ميرد و تبديل به خاك مى‏شود و دوباره مبعوث مى‏گردد.

بنابراين، انسان هر سال ـ بطور مكرّر ـ معاد را با چشم خود مى‏بيند، ولى غافل است از اين كه همان خدايى كه گياهان را پس از مرگ دوباره زنده مى‏كند، قادر است انسان را نيز پس از مرگ زنده گرداند.

 

آثار معاد

اعتقاد به معاد به انسان مى‏آموزد كه انسان سر تسليم در آستان حضرت حق فرو آورد و هرگز به كسى ظلم و خيانت نكند و اين اثر به خوبى در كلام مولاى متقيان، على(عليه السلام) ديده مى‏شود، حضرت در خطبه 224 نهج البلاغه، خطاب به برادرش، عقيل، در جمله اى بسيار زيبا مى‏فرمايند: «وَ الله لاََنْ اَبِيتَ عَلى حَسَكِ السَّعْدانِ مُسَهَّداً، اَوْ اُجَرَّ فِى الاَْغْلالِ مُصَفَّداً، اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ اَنْ اَلْقَى الله وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقيامَةِ ظالِماً لِبَعْضِ العِبادِ» به خدا قسم اگر على در شب ]به جاى بستر نرم و آرام [بر نوك خارهاى سعدان[10]) قرار گيرد و بيدار باشد و روزها او را غل و زنجير كنند و در كوچه و بازار بگردانند، براى على گواراتر است از اين كه در روز قيامت خدا و رسولش را ملاقات كند; در حالى كه به بنده اى از بندگان خدا ظلم كرده باشد!

آيا چنين زمامدارى ـ كه به مبدأ و معاد يقين دارد و آن را باور كرده است ـ هرگز ظلم و خيانت مى‏كند؟! آيا چنين حاكم و فرمانروايى هيچ گاه تبعيض ناروا انجام مى‏دهد؟! آيا چنين رييس حكومتى كمترين خطا و اشتباهى را از اطرافيانش مى‏پذيرد و يا تحمّل مى‏كند؟!

مسلّماً جواب تمام اين سؤالات منفى است; چه اين كه چنين انسانى معتقد به قيامت است و با اعتقاد به معاد و قيامت، كوچكترين گناه را بزرگ شمرده، آن را مرتكب نمى‏شود.

آن گاه حضرت در ادامه اين خطبه، دو داستان عبرت آموز از برادرش عقيل، و اشعث بن قيس منافق، نقل مى‏كند كه آثار اعتقاد به معاد در اين دو داستان به خوبى نمايان است.[11])

 

-----------------------------------------------------------------------------

1- سوره حديد، آيه 4 و آيه 7 سوره مجادله نيز به همين مضمون دلالت دارد.

2- اين جمله در آيات زيادى از قرآن مجيد از جمله آيه 119 آل عمران آمده است.

3- سوره غافر، آيه 19.

4- سوره زلزل، آيه 7 و 8.

5- سوره كهف، آيه 49.

6- سوره زخرف، آيه 36.

7- براى آگاهى بيشتر از مسايل مربوط به معاد جسمانى، به تفسير پيام قرآن، جلد 5، صفحه 307 مراجعه كنيد.

8- قرآن مجيد، در 1400 سال پيش، اين راز علمى را بيان كرد كه ابرها بر دو گونه هستند: باران زا و معمولى; و ابرهاى باران زا سنگين تر از معمولى هستند.

9- بحار الانوار، چاپ بيروت، جلد 6، صفحه 329، حديث 13، و جلد 7، صفحه 39.

10- خار سعدان بسيار عجيب است; مانند خنجر محكم و تيز است و به هر جاى بدن برخورد كند، مجروح مى سازد.

11- در مباحث گذشته به اين دو داستان اشاره شد.

مثال هاي قرآني

 

سيزدهمين مثال: شرح صدر

 

خداوند متعال در سيزدهمين مثل از آيه هاى قرآن مجيد، در آيه 125 سوره انعام مى‏فرمايد: «فَمَنْ يُرِدِ الله اَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلاِْسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ اَنْ يُضِله يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَاَنَّما يَصَّعَّدُ فِى السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ الله الرِّجْسَ عَلَى الَّذينَ لايُؤمِنونَ» آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند، سينه اش را براى ]پذيرش [اسلام، گشاده مى‏سازد; و آن كس را كه ]به سبب اعمال زشتش[ بخواهد گمراه سازد، سينه اش را آن چنان تنگ مى‏گرداند كه گويا مى‏خواهد به آسمان بالا برود; اين گونه خداوند پليدى را بر افرادى كه ايمان نمى‏آورند، قرار مى‏دهد!

 

دورنماى بحث

آيه شريفه، در صدد بيان زمينه هاى روحى مردم در پذيرش حق است، آنچه از ظاهر آيه استفاده مى‏گردد اين است كه: مردم در اين جهت متفاوتند; بعضى از مردم آن قدر روحشان پاك و قلبشان نورانى است كه با اوّلين برخورد با قرآن، با آغوش باز اسلام را پذيرايند و خداوند هم در عوض به آنان شرح صدر مى‏بخشايد. در مقابل، افرادى هستند كه زمينه پذيرش حق در آنان نيست و چنانچه تمام قرآن بر آنان خوانده شود، تأثيرگذار نيست; از اين رو، خداوند قلب آنها را تنگ و تاريك مى‏گرداند.

شرح و تفسير

«فَمَنْ يُرِدِ الله اَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلاِْسْلامِ» هر كسى را كه خداوند بخواهد هدايت كند و او را رهنمون شود، سينه اش را گشاده و فراخ مى‏گرداند و براى دريافت حق به او شرح صدر مى‏بخشايد. به عبارت ديگر، او را دريا دل و با ظرفيّت قرار مى‏دهد. «وَ مَنْ يُرِدْ اَنْ يُضِله يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً» هر كس را كه بخواهد گمراه كند، سينه اش را تنگ و تاريك و ظلمانى قرار مى‏دهد; به گونه اى كه طاقتش سلب مى‏شود و با كوچكترين مشكلى تعادل فكرى خويش را از دست مى‏دهد.

«كَاَنَّما يَصَّعَّدُ فِى السَّماءِ...» آن قدر سينه اش را تنگ و تاريك مى‏گرداند كه گويا مى‏خواهد به آسمان پرواز كند; يعنى همان گونه كه پرواز به آسمان براى انسان بدون وسيله محال است، تحمّل اين تاريكى و تنگى نيز براى اين عده مشكل و محال است و خداوند اين گونه پليدى و كفر را، در دل افراد بى ايمان قرار مى‏دهد.

 

پيام هاى آيه

1ـ هدايت و ضلالت به دست خداست

آنچه مطابق با ظاهر آيه است، اين است كه هدايت و ضلالت انسانها از طرف خداوند صورت مى‏گيرد و مفهوم آن چيزى جز جبر نيست. در اين صورت، اسلام و كفر دو امر غير اختيارى است و قبول آن به عقيده ما با عدالت خداوند سازگار است. از اين رو، براى روشن شدن مطلب، لازم است مقدّمه اى ذكر گردد:

در ميان فِرَق و گروههاى اسلامى ـ كه از سرچشمه زلال ولايت و امامت دور مانده اند ـ گروهى مذهب «جبر» را پذيرفته اند و معتقدند كه انسان در كارهاى خود اختيارى ندارد. اعتقاد به اين مذهب ـ كه مخالف عقيده شيعه است ـ مساوى با انكار اصول پنجگانه دين است.

اوّلين اصلى كه بر اساس اين مذهب ناديده گرفته مى‏شود، عدل الهى است; چه اين كه اگر انسان در كارهايش مجبور باشد، عذاب كافر و ثواب مؤمن بر خلاف عدالت است; زيرا نه كافر در كفرش اختيار داشته است; و نه مؤمن در ايمانش. به همين جهت، قائلين به جبر عدل الهى را نمى‏پذيرند.

دوّمين اصلى كه با اعتقاد به جبر ناديده گرفته مى‏شود، اصل توحيد است; چه اين كه خدايى كه عادل نباشد و مردم مجبور را بى جهت كيفر و پاداش دهد، شايسته خدايى نيست و نمى‏تواند اين جهان پهناور را ـ كه بر اساس نظم و حكمت اداره مى‏شود ـ تدبير كند.

از اين رو، ارسال رُسُل و بعثت پيامبران نيز بى معنا خواهد بود. چه اين كه انبيا توان هدايت كفّار را ندارند; زيرا آنها بى اختيار كفر مىورزند، و نيز انبيا بر ايمان مؤمنان بى تأثيرند; زيرا با جبرى كه وجود دارد ـ احتمال انحراف در آنها نمى‏رود، به عبارتى اوّلى محال است و دوّمى تحصيل حاصل; و هر دو از نظر فلسفى غير ممكن.

امامت نيز ـ كه تداوم بخش نبوّت است ـ به دليل فوق، باطل مى‏شود. آخرين اصلى كه با اعتقاد به جبر باطل مى‏گردد، اصل معاد است; چه اين كه معاد مبتنى بر اختيار است. بنابراين، اگر همه انسانها مجبور و بى اختيار باشند، كيفر و پاداش; بهشت و جهنّم; قيامت و رستاخيز; همه و همه بى معنا مى‏شود.

در نتيجه با اعتقاد به جبر نه مى‏توان مسلمان بود; و نه اصل اسلام را پذيرفت.[1]) از اين رو شيعه بايد با تمام وجود خداوند را شاكر باشد كه به بركت وجود ائمه و در پرتو نور ولايت معصومان(عليهم السلام) نه در وادى تاريك «جبر» گرفتار شده است; و نه به بيابان ظلمانى «تفوض» قدم گذاشته، بلكه در بين اين دو مكتب انحرافى، راه مستقيم و روشنى را انتخاب كرده است.

با توجه به اين مقدّمه، آيا آيه مذكور دليل بر «جبر» نيست؟

آنچه آيه شريفه بر آن دلالت دارد، اين است كه: گام اوّل هدايت و ضلالت را خود انسان برمى دارد آنگاه، در صورتى كه اوّلين گام را به سمت هدايت برداشت، مشمول هدايت الهى مى‏گردد; و در صورت ديگر، كه اوّلين گام را به سمت ضلالت برداشت، مشمول ضلالت الهى مى‏شود; مثلاً سلمان فارسى از ايران حركت مى‏كند و براى رسيدن به سرچشمه نور، سختى ها و مشكلات فراوانى را تحمّل مى‏كند; حتّى به بردگى گرفته مى‏شود. تا اين كه به سرچشمه نور مى‏رسد و مسلمان مى‏گردد. او چون گامهاى اوّليه را با اختيار خود برداشته بود مشمول هدايت الهى قرار گرفت و خداوند به او شرح صدر و سينه اى گشاده عنايت كرد.

امّا ابوجهل و ابولهب ـ با اين كه از اوّل در كنار چشمه هدايت بوده اند ـ ولى گامهاى اوّليه لجاجت و عناد و دشمنى را به اختيار خود و به تبعيّت از شيطان برداشتند و چشم و گوش خود را در مقابل نداى حق بستند. بر اين اساس، خداوند نيز آنها را گمراه كرد و قلب آنها را تنگ و تاريك نمود; پس هدايت و ضلالت الهى، نتيجه و مجازات گامهاى اوّليه خود آنهاست. بنابراين، آيه شريفه فوق و ديگر آيات، هيچ منافاتى با اختيار انسان ندارد.[2])

 

اعجاز علمى قرآن در آيه مَثَل

اگر چه مفسّران جمله «كَاَنَّما يَصَّعَّدُ فِى السَّماءِ» را كنايه از كار غير ممكن و محال دانسته اند; ولى امروزه با توجه به پيشرفت علوم بشرى و دستيابى به فضا، تفسير ديگرى نيز مى‏توان براى آن جمله بيان كرد كه نشانگر اعجاز علمى قرآن مجيد است.[3])

دانشمندان كشف كرده اند كه اطراف كره زمين را هوا (اكسيژن) فرا گرفته است، و اين هوا از هر طرف تا ارتفاع 30 كيلومترى ادامه دارد; ولى آنچه از اين اكسيژن ها استفاده مى‏شود، تنها فضاى چند كيلومترى پايين آن است; چه اين كه هر چه اكسيژن به طرف بالا برود، استفاده از آن مشكل تر و سبب تنگى نفس مى‏شود.

به همين جهت، كوهنوردانى كه به ارتفاعات بلند صعود مى‏كنند، گاهى از اوقات دچار هواگرفتگى مى‏شوند; يعنى به همان هوايى مى‏رسند كه استفاده از آن مشكل است و باعث تنگى نفس آنها مى‏گردد و چه بسا، سبب بيهوشى و مرگ آنها مى‏شود!

و نيز به همين جهت، هواپيماهايى كه در ارتفاع بالا پرواز مى‏كنند، بايد به قدرى مجهّز باشند كه هواى داخل هواپيما را تنظيم كنند; در غير اين صورت، مسافران نمى‏توانند از هواى آن ارتفاع استفاده كنند و اگر دستگاه تنظيم هوا دچار مشكل گردد، مسافران بايد از ماسكهاى مخصوص كه براى چنين لحظاتى تهيه شده است، استفاده كنند وگرنه هواپيما مجبور است براى حفظ جان مسافران در ارتفاع پايين به پرواز خود ادامه دهد.

در آن هنگامى كه آيه فوق نازل شد، انسان از اين مسأله علمى مهم بى اطّلاع بود; ولى قرآن مجيد در آن زمان (1400 سال پيش) پرده از اين راز علمى برداشت و قابل استفاده نبودن هواى آسمانها را بيان كرد و انسانهاى گمراه را به كسانى تشبيه كرد كه در چنين هوايى تنفّس مى‏كنند و دچار تنگى نفس مى‏شوند.

 

3ـ شرح صدر

وقتى حضرت موسى(عليه السلام) به مقام نبوّت نائل شد، چند چيز از خداوند طلب كرد; يكى از آنها شرح صدر بود (قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِى صَدْرِى...) [4])

و نيز پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بى آن كه تقاضا كند ـ اين نعمت بزرگ الهى را از خداوند متعال دريافت نمود (اَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكْ؟)[5])

خلاصه اين شرح صدر چه معنايى دارد؟

«صدر» در اينجا به معناى سينه نيست، بلكه به معناى روح و فكر است; بنابراين «شرح صدر» به معناى داشتن فكر و روح باز است; يعنى كسى شرح صدر دارد كه داراى تفكّر عميق، صبر و حوصله زياد و فكر و روحى وسيع باشد; به گونه اى كه در برابر سخت ترين حوادث نلغزد. به همين جهت، شرح صدر يكى از لوازم مهمّ ترقّى و تعالى به سوى خدا شناخته شده است.

 

پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همسايه يهودى

يكى از همسايگان آن حضرت ـ كه مردى يهودى بود ـ هر روز به هنگام عبور آن حضرت، از بالاى بام به بهانه ريختن خاكروبه ها در كوچه، خاكسترى همراه با آتش بر سر و صورت آن حضرت مى‏ريخت. اين برنامه هر روز ادامه داشت; تا آن كه روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از كوچه گذشت و متوجه خاكستر همسايه يهودى نشد. آن حضرت كنجكاو گشته، علّت آن را جويا شد. اصحاب و ياران عرض كردند: بحمدالله مريض شده است و در بستر بيمارى به سر مى‏برد; پيامبر به قصد عيادت به طرف منزل يهودى حركت كرد، هنگام در زدن، همسر آن مرد يهودى از پشت در منزل گفت: كيست؟ حضرت جواب داد: پيامبر اسلام! زن گفت: كارت چيست؟ حضرت فرمود: به عيادت شوهرت آمده ام! زن بى اختيار در را باز كرد. حضرت داخل شد و كنار بستر يهودى قرار گرفت. پيامبر(صلى الله عليه وآله) با احوالپرسى به گونه اى برخورد كرد كه گويا اين يهودى هيچگونه اذيّت و آزارى نسبت به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)روا نداشته است!

وقتى يهودى اين شرح صدر و گذشت و اغماض پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديد، عرض كرد: يا رسول الله! آيا اين برخورد جزء برنامه دين توست، يا از اخلاق شخصى شماست؟ حضرت فرمودند: جزء برنامه دين اسلام است.

من بد كنم و تو بد مكافات كنى***پس فرق ميان من و تو چيست بگو

از اين نمونه، در زندگى پيامبران، امامان و عالمان دينى فراوان است.

مثلاً شخصى در شيراز، نامه اى به يكى از علماى آن شهر مى‏نويسد و بى اندازه آن عالم را مورد فحّاشى و هتّاكى قرار مى‏دهد. آن عالم روز بعد نويسنده آن نامه را ديده، به او مى‏گويد: نامه اى به من نوشته بودى آن را انداختم.[6])

ظاهراً مشكل مالى داشتى; اين پول را بگير انشاءالله مشكلت با آن حل شود! نويسنده نامه خوشحال شده، با خود مى‏گويد: «خوب شد آقا نامه ما را مطالعه نكرده است!»

بنابراين، يك انسان مسلمان بايد با تأسّى به پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) داراى شرح صدر، سينه گشاده و دريا دل باشد. با همّت بلند ناملايمات را تحمّل كرده، با كوچكترين مشكل ناسپاسى نكند و انتقام جويى و كينه جويى را پيشه خود قرار ندهد.

پروردگارا! به بركت اين ماه (رمضان)، شرح صدر و تحمّل ناملايمان را به همه ما ارزانى فرما.

 

-----------------------------------------------------------------

1- اعتقاد به جبر علل و عوامل مختلفى دارد، براى مطالعه بيشتر به كتاب «پنجاه درس اصول عقايد»، صفحه 118 به بعد ر.ك.

2- براى توضيح بيشتر به كتاب «پنجاه درس اصول عقايد»، صفحه 137 به بعد ر.ك.

3- اعجاز قرآن شاخه هاى مختلفى دارد كه يكى از آن، اعجاز علمى است; براى توضيح بيشتر به تفسير پيام قرآن، جلد 8، صفحه 113 به بعد ر.ك.

4- سوره طه، آيه 25.

5- سوره شرح، آيه 1 و ديگر آياتى از قبيل: سوره نحل آيه 106 و سوره زمر، آيه 22.

6- آن عالم نامه را خوانده بود و به پشت كتابها انداخته بود به همين جهت توريه كرد و گفت: نامه ات را انداختم. او منظورش اين بود كه نامه را به پشت كتابها انداختم; ولى نويسنده نامه تصوّر كرد كه آن عالم نامه را نخوانده، گم كرده است.